eitaa logo
قصه های مذهبی
8.6هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
793 فایل
در این کانال سعی شده قصه های مذهبی اعم از قصه های قرانی وداستان ها و سبک زندگی اهل بیت علیهم السلام قرار داده شود، به همراه رنگ آمیزی های جدید و شعرها ،سوره مدیر کانال @yazahra267 آیدی پاسخگویی و ادمینهای بارگذاری مطالب @Yass_94
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال قصه های مذهبی ✨✨✨ 👌👌👌در این کانال سعی شده قصه های مذهبی اعم از قصه های قرانی وداستان ها و سبک زندگی اهل بیت علیهم السلام قرار داده شود به همراه رنگ آمیزی های جدید و شعرها ،سوره هاو آهنگ های متناسب با قصه همچنین آموزش ماسک صورت ، الگوی ماسک .عروسک انگشتی و... http://eitaa.com/ghesehmazhbi
سلام چیزی براتون میفرستم عشق کنید ولی قول بدین برا همه خیلی دعا کنین ابتکار بسیار زیبا از تولیت حرم امیر المومنین روی نوشته زیر انگشت بزن www.imamali.net/vtour وارد حرم شدید توجه کنید روی هر فلشی که کلیک میکنید يه مقدار صبر کنید تصویر شفاف ميشه. ودر هر صحن باچرخش و عقب جلو کردن میتوان کاملا زیارت کردهر جای حرم که دوست داريد زیارت کنید. بنده رو هم دعا کنید. زیارتتون قبول باشه التماس دعا اللهم عجل لوليك الفرج @atashbe_ekhtear فوروارد یادتون نره
🌴در باغ ‌البلاغه🌴 🍁علی ‌اکبر حائری بخشنده باش؛ اما... زینگ زینگ زینگ زینگ زینگ... این صدای زنگ تفریح اول بود. بچه‌ها هر کدام خوراکی‌هایی را که مادرشان حاضر کرده بود، برمی‌داشتند و با شادی به حیاط مدرسه می‌رفتند. یکی کیک داشت، یکی سیب قرمز و یکی بیسکویت موزی. همه صبحانه‌ی خود را خورده بودند؛ اما برای این‌که تا ظهر ضعف نکنند، چیزی به همراه خود می‌آوردند. مجید که بدون خوردن صبحانه به مدرسه آمده بود، لقمه‌اش را برداشت. هر یک دقیقه، صدای آقای محسنی ناظم مدرسه در بلندگوهای حیاط می‌پیچید: - دانش‌آموز کاظمی یواش‌تر. علی حسینی دانش‌آموز کلاس سوم ج بیاد دفتر. اون‌جا چه خبره؟ ناصری و امینی دعوا نکنید. بابای مدرسه که یک شال سبز دور گردنش می‌انداخت و همه‌ی بچه‌ها او را آقاسید صدا می‌زدند، یک گوشه مشغول جاروزدن بود. مجید کنار آب‌خوری رفت و آبی به صورتش زد. کمی که سر حال آمد، با چشمش دنبال جایی برای نشستن گشت. صندلی سنگی تماشاچیان زمین فوتبال را انتخاب کرد. همین که خواست اولین گاز را به لقمه‌اش بزند، نگاهش به دوستش محمدرضا افتاد که تنها نشسته بود و چیزی نمی‌خورد. تا کنارش رفت، فهمید که مثل بقیه صبحانه‌اش را خورده؛ اما چیزی برای خوردن همراه خودش نیاورده است. مجید نگاهی به لقمه‌اش کرد و آن را به زور به محمدرضا داد. دو زنگ دیگر هم گذشت و مجید هر لحظه گرسنه‌تر می‌شد. زنگ آخر علوم داشتند. درس درباره‌ی قورباغه‌ها بود؛ ولی او از تمام درس فقط صدای قاروقور شکمش را که ضعف کرده بود می‌شنید. کلاس که تمام شد، به خانه رفت و بعد از خوردن غذا، فهمید هیچ چیزی از درس زنگ آخر متوجه نشده است. وقتی ماجرا را برای مادرش تعریف کرد، مادر به او گفت: «پسرم! این‌که تو لقمه‌ات را به دوستت می‌دهی تا گرسنه نباشد، خیلی کار خوبی است؛ اما نباید آن‌قدر زیاده‌روی کنی که خودت به خاطر گرسنگی، درس را متوجه نشوی و ضرر کنی. ✅امیرالمؤمنین(ع) فرموده‌اند: بخشنده باش؛ اما زیاده‌روی نکن.» ، حکمت 33 مجله پوپک شماره 240 @ghesehmazhbi
4_342117879115688443.m4a
400.4K
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 همسر زهرا علی مظهر تقوا علی ذکر اذانم علی روح و روانم علی یار پیمبر علی فاتح خیبر علی بحر عدالت علی قلب شجاعت علی باب یتیمان علی شهید قرآن علی قبله حاجات علی روح مناجات علی هادی امت علی روح امامت علی امام معصوم علی شهید مظلوم علی کعبه سرایت علی داده خدایت علی کتاب:انس با قران و اهل بیت علیهم السلام علی اصغر محمد باقری @ghesehmazhbi
🌷🌷مشخصات امام علی ع🌷🌷 نام:علی(ع)🌸🍃 لقب:امیر المومنین(ع)🌺🍃 کنیه:ابوالحسن(ع)🥀🍃 مقام:امام اول🌷🍃 نام پدر:عمران (معروف به ابوطالب)🌹🍃 💝نام مادر:فاطمه بنت اسد💝 تاریخ ولادت:روز جمعه سیزده رجب300سال بعد از سال عام الفیل10سال قبل از بعثت پیامبر (ص)🌻🍃 محل ولادت:مکه معظمه(در خانه خدا متولد شد)🌸🍃 🌈مدت امامت:30سال 🌈مدت خلافت:5سال 🌈مدت عمر شریف:63سال 🌑تاریخ شهادت:21رمضان 🌑سال شهادت:40 هجری قمری 🌑محل شهادت:مسجد کوفه 🌑محل دفن:نجف اشرف 🌑نام قاتل:ابن ملجم مرادی 🌈تعداد فرزندان:12پسر و 16دختر 🌈پادشاه زمان ولادت:شهریار @ghesehmazhbi
دوباره اومد از راه عید علی اعلا تو ماه خوب رجب روز قشنگ بابا من و ماه و ستاره دلامون بی قراره بابای مهربونم جونم قابل نداره می بوسم من از اینجا دست و پا و سرت را روز پدر مبارک دعایم کن تو بابا @ghesehmazhbi 💐🌼💐🌼💐🌼💐🌼💐🌼💐🌼💐🌼
برای کودکان درباره علی علیه السلام که قابل تکرار وهمسرای هستند 😊👆😊 @ghesehmazhbi
🍎🍏🍎🍏🍎🍏🍎🍏🍎🍏🍎🍏 حضرت علی (ع) کنار بستر حضرت فاطمه(ص) نشست و با مهربانی پرسید: فاطمه جان چیزی میل داری برایت تهیه کنم؟ نه چیزی نمی خواهم. حضرت علی(ع) اصرار کرد. حضرت فاطمه (ص) گفت: علی جان پدرم به من سفارش کرده از شوهرت چیزی نخواه.شاید نتواند آن را تهیه کند و شرمنده شود. حضرت علی با خوش رویی به حضرت فاطمه گفت: ای فاطمه، به حق من قسمت می دهم هر چی می خواهی بگو. حضرت فاطمه گفت: حالا که من را قسم دادی اگر برایم انار تهیه کنی خوب است. فصل انار نبود. اما بعضی ها انار داشتند. حضرت علی از خانه بیرون رفت از چند فروشنده پرسید.یک نفر گفت: چندروز پیش از شهر طایف؛ مقداری انار برای شمعون یهودی آورند. شاید الان داشته باشد. حضرت علی به خانه شمعون رفت. او تنها یک انار داشت. حضرت علی آن را خرید. سر راه به خرابه ای رسید پیرمرد غریب هوس انار کرده بود. حضرت علی گفت: من یک دانه انار دارم. نصفش برای تو باشد. نصف انار را دانه کرد و در دهان او ریخت. پیرمرد که آرام آرام دانه های انار را می جوید گفت: چه خوش مزه است. کاش نصف دیگرش را هم به من می دادی تا قوت می گرفتم و به راه خود ادامه می دادم. حضرت علی به فکر همسرش بود. اما بعد نصف دیگر انار را هم به او داد. پیرمرد دعا کرد. حضرت علی فکر کرد که به فاطمه چه بگوید. وقتی به خانه رسید چیز عجیبی دید. حضرت فاطمه به پشتی تکیه داده بود و در مقابلش سینی پر از انار بود و داشت انار می خورد. حضرت فاطمه لبخندی زد و گفت: علی جان وقتی از خانه رفتی طولی نکشید که کسی این انار را آورد و گفت: امیرالمومنان این انارها را فرستاده. دل مهربان حضرت علی غرق شادی شد و خدا را شکر کرد. او خوب می دانست که آن مرد را خداوند به سوی خانه ی او فرستاده است. _فاطمه @ghesehmazhbi
📚📚📚 ۱ 📕یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یهودیایی که بیرون مدینه زندگی می کردند با دشمنان مسلمونا دوست بودند وبه اونا کمک میکردن تا هرقدر میتونند مسلمونا رو اذیت کنن😔 📙پیامبرص تصمیم گرفت یک درسی به این یهودیا بده تا فکر اذیت کردن مسلمونا را نکنن😊 به خاطر همین مسلمونا را جمع کرد وبرای جنگ با یهودیان رفتند به سمت خیبر. 🏛خیبر محله ی یهودیا بود اونجا هفت تا قلعه ی بزرگ بود مسلمانها سه روز تو راه بودند تا رسیدند به خیبر. دُر و بَر خیبر پر بود از مزرعه ها و باغ های خیلی قشنگ وسرسبز وقتی مسلمونا رسیدن به خیبر دیگه خورشید رفته بود پشت کوه ها وهمه جا تاریک بود. 🌅پیامبر و یارانش منتظر موندن که خورشید خانم صبح از پشت کوه بیاد بالا وهمه جا را روشن کنه صبح که شد یهودی ها که فکر نمی کردند امروز با دیروز فرقی داشته باشه بیل و کلنگ های خودشون را رو دوششون گرفته بودن واز قلعه ها بیرون اومدن. اما همینکه در قلعه ها را باز کردن دیدن دیدند ای واااای اینجا چه خبره چقدر آدم😳 نگاه که کردن دیدن عه این آدما شمشیر دارن و نیزه دارن وتیر وکمون فهمیدن که اینا مسلمونا اند. 📘باترس ولرز خیلی زود برگشتند به قلعه هاشون فریاد زدن؛ «آهای مردم آهای محمد اومده با همه ی سپاهیانش» مردم اومدن بیرون و نگاه کردن به مردایی که بیل وکلنگاشون را انداخته بودن و‌فقط داد میزدن؛ «آهای حواس همه جمع باشه محمد اومده و با یاراش قلعه ها را محاصره کرده» 📔یهودیا همشون ترسیدن. اونا قبلا میدونستن شاید مسلمونا به اونا حمله کنن چون خودشون میدونستن که چه بلایی سر مسلمونا آورده بودن برای همین هم خودشون را آماده ی جنگ کرده بودن. 🌀بزرگای یهودی کنار هم جمع شدن و با همدیگه مشورت کردن«حالا باید چکار کرد این سپاه سپاه بزرگیه اگه اینا بیان با ما بجنگند و پیروز بشن کار ما ساخته است.» 📒تصمیم گرفتن پول ها وغذا ها را به همراه زنانشون ببرن تو دوتا از قلعه ها جابدهند و مردای قوی وجنگجوشون را به یه قلعه ی دیگه ببرن. 📔بیست روز گذشت تو این بیست روز یهودی هاومسلمونا هرروز میومدن کنار قلعه ها باهم میجنگیدن اما هیچ کدوم هم پیروز نمیشدن. پیامبر هم که تو این مدت مریض شده بودند خودشون نمی تونستند بجنگند. 🚩یه روز پیامبر پرچم را داد به دست ابوبکر تا بامسلمونا بره و کار یهودیا را یکسره کنه همه منتظر بودن تا ببینند ابوبکر وقتی میره به جنگ با یهودیان چه بلایی سرشون میاره اما ابوبکر رفت و کاری نتونست بکنه وقتی برگشت هرکسی تقصیر را به گردن اون یکی مینداخت «تقصیر تو بود که نشد پیروز بشیم.» « نخیر تقصیر تو بود که ترسیدی و فرار کردی» 🚩روز بعد پیامبر ص پرچم را داد به دست عمر تا با مسلمونا بره و یهودیت را شکست بده بازهم همه منتظر بودن که عمر بره به سمت یهودیا اونا را شکست بده و پیروز برگرده اما اون هم رفت و نتونست کاری بکنه و برگشت. فرمانده لشکر یعنی عمر میگفت؛ «این سربازان بودن که حرف منو گوش ندادن» اما سربازا میگفتن « نخیر فرمانده ما بلد نبود فرمانده ای کنه والا پیروز میشدیم» 🌌شب شد مسلمونا خسته شده بودن یکی میگفت؛«انگار این جنگ تمومی نداره خسته شدیم چه خبره» یکی دیگه میگفت؛ «دیدی ابوبکر هم نتونست کاری کنه حتی عمر هم نتونست دیگه کی میتونه بره به جنگ این یهودی ها و اونها را شکست بده» یکی دیگه هم میگفت«این قلعه را به این بزرگی با این دیوارای بلند مگه نمی بینید کی می تونه بره تو این قلعه! تا وقتی این قلعه ها هست مانمیتونیم یهودی ها را شکست بدیم. یکی دیگه هم میگفت؛ «کاش خود پیامبر مریض نبود و کار این جنگ را یکسره میکرد خسته شدیم» ✅بین این حرف ها بود که صدای پیامبر به گوش رسید او میخواست خبر مهمی را بده. این خبر همه را خوشحال کرد.😊 @ghesehmazhbi
📚📚📚 ۲ 📕پیامبر گفتن:«فردا پرچم را به دست مردی میدم که خدا و رسول خدا را دوست داره وخدا و رسول خدا هم او را دوست دارند. این مرد از جنگ برنمیگرده تا وقتی که خدا این قلعه را به دست اون باز کنه. اون کسیه که حمله میکنه اما فرار نمی کنه» 🤔شب تا صبح همه به فکر این بودند که اون کسی که بناست پرچم لشکر را بدست بگیره و درب قلعه را باز کنه کیه؟! بعضی ها پیش خودشون می گفتن شاید من باشم که پیغمبر این افتخار را میخواد نصیبم کنه. و باهمین خیال خوش تا صبح منتظر موندن. 📗صبح شد دوباره خورشید خانم از پشت کوهها بیرون اومد. یارای پیامبر زودتر از همیشه اومدن پیش ایشون و منتظر نشستن که پیامبر پرچم را دست مردی بده که دیشب حرفشو میزد. هر کسی دوست داشت پیامبر انگشت اشارشو به سمت اون بگیره و پرچم لشکر را به دست اون بده. پیامبر حرفی نمی زد.همه منتظر بودن. پیامبر با نگاهش بین یارانش دنبال کسی می گشت اما اونو پیدا نمی کرد. 📕اما همه شنیدن که پیامبر میگه کجاست؟ یاران پیامبر گفتند؛ یارسول الله علی چشم درد سختی گرفته جوری که حتی پیش پای خودش را هم نمیتونه ببینه. پیامبر فرمود؛ اونو پیش من بیارید. دیگه همه فهمیده بودند کسی که بناست قلعه خیبر را از دست یهودیا بگیره کیه. بعضی ها رفتند و علی مولا را پیش پیامبر آوردن. پیامبر یکَم از آب دهانش را بادستای خودش به چشمای علی مولا کشیدن. علی مولا چشم هاشو باز کرد و دیگه هیچ وقت چشم درد نگرفت. 🚩🚩پیامبر پرچم را به دست علی مولا دادن وبراش دعا کردن و اونو فرستادن به سمت قلعه ی یهودیا. چشم همه به دست علی مولا بود و دیگه همه امیدوار بودن که امروز روز آخر جنگه. 📙تا اون روز هروقت مسلمونا به سمت قلعه میومدن و یهودیا بیرون میریختن مسلمونا فرار میکردن. اون روز هم تا یهودیا دیدن مسلمونا اومدن به سمت قلعه در قلعه را باز کردن و بیرون ریختن. 📘یکی از پهلوونای یهودی کسی بود به اسم . اون هم بیرون اومد بعضی از مسلمونا هیکلش را که دیدن ترسیدن. «چه هیکل بزرگی، چقدر شمشیر وخنجر همراه خودش آورده» مرحب با صدای کلفتی که داشت فریاد زد و گفت:«همه ی اهالی خیبر میدونن که من مرحب هستم مرحب. شمشیر من میبُره دست و پا و سر هر کسی را که به جنگ من بیاد. من یک پهلوانم که تو جنگها امتحان خودمو پس دادم کیه که به جنگ من بیاد کی؟» 📙صدای مرحب تن مسلمون ها را لرزاند یهودیا وقتی دیدن مرحب اینجوری داد و بیداد میکند خوشحال شدند و امیدوار وپیش خودشون گفتند امروز هم مثل روزای دیگه مسلمونا میترسن و فرار میکنن. 📝اما علی مولا رفت جلو وگفت:«منم که مادرم اسم منو حیدر گذاشت.عصبانیت من مثل عصبانیت یک شیر خطرناکه. وقتی بجنگم یه عالمه از شما را میکشم.»این را گفت و به جنگ با مرحب رفت. 📚حالا مرحب و علی مولا روبروی هم بودن. یهودیا مرحب را می شناختن و میدونستن که تا امروز پهلوانهای زیادی با شمشیر مرحب به زمین افتادن و کشته شدن.اونا فکر میکردن که مرحب همین الان علی مولا را با یه ضربه میکشه اما علی مولا حتی نداشت مرحب یه زخم کوچیک به تن علی مولا بندازه. علی مولا شمشیرش را برد بالا و مردم فقط صدای هوا را شنیدن که دو بار با شمشیر علی مولا شکافته شد. «هوف هوف» و چنان به سر مرحب خورد که مرحب روی زمین افتاد همین که مرحب روی زمین افتاد یهودیا ترسیدن و پا به فرار گذاشتن.😄 ✅اونا خیلی زود خودشون را به قلعه رسوندن و در را بستن. قلبشون میخواست وایسه. اونا تا الان کسی را ندیده بودن که بتونه مرحب را اینطور شکست بده در قلعه خیلی بزرگ بود. چهل نفر از این مردای قوی باید میومدن تا اون در را ببندند یا باز کنند. 🌀یهودیا وقتی وارد قلعه شدن نفس راحتی کشیدن اونا خیالشون راحت بود که کسی از مسلمونا نه میتونه از دیوار قلعه ها بیاد بالا نه میتونه در قلعه را باز کنه اما چند دقیقه بیشتر نگذشت که دیدند در قلعه داره تکون میخوره آره علی مولا دست انداخته بود به دسته ی در قلعه و بایک حرکت در را از جا کند. یهودیا آب دهنشونو نمی توانستن قورت بدن.😖 علی مولا با یک دست در به اون بزرگی را گرفته بود و تو یه دست دیگش هم شمشیر بود که داشت میجنگید. همینکه علی مولا در قلعه را کند مسلمونا هم وارد قلعه شدن وبایهودیا شروع کردن به جنگیدن. یهودیا که دیدند در حال شکست خوردن اند و الانه که دیگه کارشون تموم بشه تسلیم شدن و مسلمونا تو جنگ پیروز شدن.علی مولا هم همون طورکه در را دستش گرفته بود اونو پرت کرد ودر چند متر اونطرف افتاد رو زمین. ✅قصه ی مار به سررسید و مرحب هم به خونش نرسید. بالا رفتیم علی مولا، پایین اومدیم علی مولا. هرکجای دنیا که رفتیم باز هم علی مولا الهی که همه ی مابشیم از یارای علی مولا.. @ghesehmazhbi
یک داستان زیبا برای کوچولوهای ناز 😘 🐛🐝🐛🐝🐛🐝🐛🐝🐛🐝🐛🐝 شب قدر: شب آشتی کرم ابریشم ،دلش از دنیا گرفته بود هر طرف که نگاه می کرد آدمهایی رو می دید که دارن گناه می کنن .دروغ می گن .همدیگه رو فریب می دن .اسمهای بدی روی هم می ذارن و همدیگه رو مسخره می کنن. از دود و سیاهی گناهای آدما ،مزرعه سر سبز کوچیکی که کرم ابریشم توش زندگی می کرد تیره و تار شده بود . کرم ابریشم دیگه دلش نمی خواست تو دنیایی به این زشتی و تاریکی نفس بکشه با یه دل شکسته شروع کرد به تنیدن یه پیله دور خودش و کم کم خودشو توی پیله مخفی کرد . دیگه از توی پیله ،دنیای آدما پیدا نبود .کرم ابریشم توی پیله ،به مناجات با خدا مشغول شد. با هر تسبیحی که می گفت چهرش قشنگتر ،و پیلش پر از نور و صفا می شد .کرم ابریشم ،زیباتر و زیبا تر شد آنقدر زیبا شد که دیگه از اون کرم اولیه، اثری دیده نمی شد اون تبدیل به یه پروانه خیلی خیلی قشنگ شده بود .حالا وقتش رسیده بود که پیله اطراف خودشو پاره کنه و بیرون بیاد و پر بزنه تو آسمون .اما کرم ابریشم هیچ علاقه ای به این کار نداشت. با خودش فکر می کرد اگه بیاد تو دنیایی که همه توش گناه می کنن و حرفای بد می زنن و کارای بد می کنن ،زشت و سیاه می شه و همه زیبایی هاش از بین می ره .به خاطر همین توی پیلش موند و بیرون نیومد . سنجاقکی که نزدیک پیله زندگی می کرد و منتظر تولد پروانه از پیله ابریشم بود ،دیگه حسابی خسته شده بود اومد جلو و می خواست با دستای خودش پیله رو باز کنه .فکر کرد شاید پروانه توی پیلش مشکلی داره که بیرون نمی یاد .سنجاقک با انگشتش زد به پیله ابریشم و گفت :پروانه خانم، پروانه خانم . پروانه با تعجب گفت بله، شما کی هستید ؟سنجاقک گفت من همسایه شما هستم الان وقتشه که شما از پیلتون بیرون بیایید من خیلی وقته که منتظرتون هستم .پروانه گفت ولی من دوست ندارم دنیای آدمای گناهکار و ببینم .دلم می خواد همین جا بمونم . سنجاقک گفت اتفاقا همین حالا باید بیایی بیرون و ببینی که دنیای آدما چقدر قشنگ شده . پروانه گفت مگه چه اتفاقی افتاده ؟ سنجاقک گفت مگه خبر نداری دیشب شب قدر بود.زمین و آسمون نور بارون بود .دیشب خیلی از آدما توبه کردن .خیلی ها به خاطر گناهانشون گریه کردن و قول دادن که جبران کنن . خدا هزاران هزار نفر رو بخشید . دعای خیلی ها رو قبول کرد و برای خیلی ها جایزه های خوب گذاشت تا توی طول سال بهشون بده . دیشب مثل بارون از طرف خدا روی سر آدما چیزای خوب می بارید.تازه دیشب اثری از شیطون و لشکر خرابکارش نبود .گمونم شیطون توی زندون فرشته هاست و راه فراری نداره .وای دیشب چه شبی بود .خیلی جات خالی بود . پروانه با عجله پیلشو پاره کرد و سرشو از پیله بیرون کرد .نور خورشید توی صورت پروانه تابید پروانه لبخندی زیبا زد و گفت چقدر دنیا امروز قشنگه ولی حیف که من دیشب نبودم. سنجاقک پروانه رو تو آغوش گرفت و گفت هنوز شب بیست و سوم ماه رمضان مونده .شب بیست سوم از دیشب هم قشنگتر و بهتره ... @ghesehmazhbi
🎈بازی با فرزندان! 🌟امیرالمومنین علی(ع): «کسی که کودکی دارد باید در راه تربیت او خود را تا سر حد کودکی تنزل دهد.» 🔹حضرت علی(ع) در کودکی بازی هایی داشتند که یکی از آنها کشتی گرفتن بود. نقل است ابوطالب بین فرزندان و پسرعموهایش مسابقه کشتی برگزار می کرد و همیشه علی(ع) بر همه پیروز می شد و این باعث شادی ابوطالب می گردید. 🔹در خانه خود علی(ع) هم بین حسن(ع) و حسین(ع) مسابقاتی همچون کشتی، خطاطی و... برگزار می کرد و گاهی پیامبر(ص) جهت افزایش این شادی و نشاط حاصل از مسابقه، در جمع ایشان حاضر می شدند و به تشویق طرفین می پرداختند. 💥@ghesehmazhbi
🎀🕊🎀🕊🎀🕊🎀🕊🎀🕊🎀🕊🎀🕊 پاهایش درد می کرد. کمرش صاف نمی شد. به زحمت راه می رفت. خیلی پیر شده بود. همسر پیرش پرسید: می خواهی به کجا بروی؟ پیرمرد گفت: می روم به خانه علی. همسرش خوشحال و خندان شد و گفت: خدا به همراهت! علی (ع) مرد مهربانی است. من برایت دعا می کنم. پیرمرد مسیحی عصای چوبی اش را برداشت و از خانه بیرون آمد. رهگذرها در رفت و آمد بودند. دست به دیوار گرفت. رفت و رفت تا به یک میدان گاه رسید. درد پایش زیاد شده بود. از خستگی نفس نفس می زد. بالاخره به خانه علی (ع) رسید، در زد. خدمت کاری جوان در را باز کرد. پیرمرد گفت: با علی (ع) کار دارم. خدمت کار رفت و حضرت علی (ع) را صدا زد. حضرت دمِ در آمد. به پیرمرد سلام کرد. او را نمی شناخت اما با محبت دستش را گرفت و او را به اتاق خود برد. در آن جا چند نفر دیگر هم بودند. خدمت کار برای پیرمرد ظرف آبی آورد. جلویش یک سبد سیب گذاشت. پیرمرد به در و دیوار خانه خوب نگاه کرد. خانه حضرت علی (ع) از خانه او کوچک تر بود. اول خجالت کشید حرفش را بگوید. اما وقتی یاد همسر و بچه هایش افتاد گفت: ای علی! من یک مسیحی هستم و نمی توانم کار کنم. همسر و فرزندانم گرسنه اند. وقتی جوان بودم، به مسلمان ها خیلی کمک می کردم. اما حالا که توان کار ندارم، آن ها کمکم نمی کنند. به دادم برسید. صورت زیبای حضرت علی (ع) غمگین شد. فوری برخاست و به اتاق دیگر رفت. مردها در گوش هم پچ پچ کردند. حضرت علی (ع) یک کیسه کوچک پول آورد و در دست او گذاشت. بعد گفت: هر وقت خواستی، باز هم به این جا بیا. پیرمرد صورت حضرت علی (ع) را بوسید و با خوش حالی به خانه اش رفت. یکی از مردها با عصبانیت به حضرت علی (ع) گفت: ای علی! چرا به او کمک کردی؟ او مسلمان نیست. نباید به او پول داد. مردهای دیگر گفتند: درست است؛ نباید کمکش می کردی. حضرت علی (ع) با ناراحتی به آن ها نگاه کرد و گفت: چه قدر عجیب است. تا موقعی که او جوان بود و می توانست به مسلمانان کمک کند خوب بود. اما حالا که پیر و فقیر شده، نباید کمکش کنیم. وای بر شما! مردها دیگر چیزی نگفتند. فقط صورتشان از خجالت سرخ شد. @ghesehmazhbi
داوود استفاده به شرط ۱۴ صلوات نذر سلامتی امام زمان عج @ghesehmazhbi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برنامه ها ومحتواهای 👇👇👇 را با این هشتک ها در کانال دنبال کنید کافیه روی یکی از هشتک ها بزنید افزار روزانه قرآن وفات حضرت زینب سلام الله علیها (یامن ارجوه ،دعاهای ماه رجب،توسل ) داوود، (عاشورا.ال یاسین و..) داوود # کانال طرح وایده های فرهنگی @atashbe_ekhtear
4_5870802238695277825.pdf
515.3K
🌀🌀🌀 @PISHDABESTANIKIA 👇👇👇 گانال قصه های مذهبی @ghesehmazhbi
👆👆👆👆 قبل از دعا دورکعت نماز خوانده وبعد روبه قبله دعارا بخوانید @atashbe_ekhtear
آخرین جمعه سال است 😔کجایی آقا؟؟ مرغ دل بی پر وبال است😔 کجایی آقا؟ از پریشانی احوال جهان فهمیدم 😔 زندگی بی تو محال است ،😔کجایی آقا؟؟؟ ✨✨✨✨ 🔹ختم جمعی دعای استغاثه به امام زمان عج به همراه دعای الهی عظم البلا ✨✨در آخرین جمعه سال ✨✨ جهت تعجیل در ظهور امام زمان عج وسلامتی ایشان 👇👇👇👇👇👇👇👇 لطفاپس از قرائت به آیدی زیر یک ✅اللهم عجل لولیک الفرج✅ ارسال نمایید . @yahossein1383 صوت دعای استغاثه 👇👇 🔹طرح وایده های فرهنگی @atashbe_ekhtear