قصه ماموریت آب
(مناسب سن زیر چهارسال)
منبع:مفاتیح الجنان،درباره هفدهم ماه مبارک رمضان(فضیلتی از امیرمومنان در شب جنگ بدر)
کاری از گروه شعر و قصه درمسیـرمادری
نویسنده:پریسا غلامی
🌿🌿🌿🌿
به نام خدا
یکی بود یکی نبود
غیر خدای مهربون
هییییچ کس نبود
کنار چاه های پر از آب آدم خوبا و ادم بدا منتظر بودن تا صبح بشه و با هم بجنگن.
آخه آدم بدا همش آدم خوبا رو اذیت میکردن و وسایلشون رو میدزدیدن. آدم خوبا هم میخواستن حقشون رو بزارن کف دستشون. 😤
شب بود. خورشید خانم رفته بود پشت کوها.
هوا تاریک تاریک شد. توی اون بیابون صداهایی میومد.
ای ههههههه(صدای شیهه اسبا)
جرینگ جرینگ جرینگ(صدای زنگوله شترا)
تق توق تیق تق ( صدای به هم خوردن شمشیرا)
هی، هی، هورا، هورا(صدای خوشحالی آدم بدا)
این همه صدا از سمت آدم بدا میومد.
معلوم بود که تعداد اونا خیلیییی زیاده.
خودشونم خیلی خوشحال بودن. آخه اونا خیلی اسب داشتن، شمشیر داشتن، تیرو کمون داشتن، تعداد سربازاشونم بیشتر بود .
فکر میکردن حتما حتما حتما میتونند آدم خوبا رو بزنن و برنده جنگ بشن.
آدم خوبا ولی کمتر بودن، شمشیر و نیزه و تیر و کمونشونم کمتر بود، اسب و شتراشونم کمتر بود. اما آدم خوبا آروم بودن و خیالشون راحت بود. اونا پیامبرو خیلی دوست داشتن و میدونستن حرفهای پیامبر همیشه راسته راسته. پیامبر گفته بودن اگه خوب بجنگن حتما اونا برنده میشن.
خانم ماه دیگه وسط آسمون بود و اونجا رو روشن کرده بود. پیامبر به آدم خوبا گفتن کی میره آب بیاره؟
آدم خوبا همه سرشون رو انداختن پایین.
آخه آب تو چاه بود و چاه هم کنار آدم بدا.
خیلیییی خطرناک بود. اگه آدم بدا میدیدن چی؟ اگه صدایی میشنیدن چی؟ تو اون تاریکی!! واااای!!!
اما
علی مولا تا حرف پیامبرو شنیدن سریع مشک آب رو گذاشتن رو دوششونو شمشیرشون برداشتن و رفتن سراغ چاه.
وقتی به چاه رسیدن دنبال سطل آب گشتن تا سطلو بندازن و آب رو بکشن بالا.
ولی سطل نبود... 😬
حالا چی کار کنیم؟
یه راه مونده....
شمشیرشونو گذاشتن زمین
مشکو انداختن به پشتشون
کفشاشون رو درآوردن
شال کمرشونو محکم کردن
و آروم رفتن تو چاه
وقتی رسیدن به آب. مشکو پر کردن
قلپ قلپ قلپ لپ لپ لپ....
بعد در مشکو محکم بستن و
اومدن بالا.
مشکو انداختن رو دوششون و به سمت پیامبر راه افتادن.
توی راه یهو یه باد شدیدی اومد
هووووو هووووو هوووو
باد خیلی شدیده
نکنه مشکو ببره😨
علی مولا رو زمین نشستن تا باد آروم بگیره
بعد پاشدن، لباساشونو تکوندن و راه افتادن
یک
دو
سه
هوووو هوووو هوووو
بازم باد؟ 🤔
بازم رو زمین نشستن و مشکو محکم گرفتن تا باد نبردش
هوا که آروم شد
دوباره راه افتادن
یک
دو
سه
آخه چه خبره؟ 😬
هوووو هوووو هووووو
بازم مشکو محکم گرفتن
دیگه باد تموم شد.
بلند شدنو زودی رفتن پیش پیامبر
وقتی مشک آب رو به پیامبر دادن
پیامبر خیلی خوشحال شدن😊 ولی پرسیدن
علی جان چرا انقدر طول کشید؟
علی مولا قصه باد شدید رو گفتن.
پیامبر لبخند زدن و گفتن:
میدونی قضیه وزش باد چی بود؟
اینا واقعا باد نبودن که
هر دفعه هزار تا فرشته با خوشحالی به سمتت پرواز میکردن تا بهت سلام کنن
فردا قراره این فرشتهها به ما کمک کنند تا با آدم بدا بجنگیم.
علی مولا خوشحال شدن و خدا رو شکر کردن.
#قصه
#بدر
#هفدهم_رمضان
#فضایل
#امیرالمومنین
#امام_علی
شعر،قصه و معرفی کتاب در کانال زیر،
حتما عضو شوید👇👇👇
پیامرسان ایتا:
https://eitaa.com/gheseshakhsiatemehvari
پیامرسان بله:
https://ble.ir/gheseshakhsiatemehvari
عکسنوشته ی داستان ماموریت آب👆
کاری از گروه و شعر و قصه در مسیـر مادری
#قصه
#عکسنوشته
#بدر
#هفدهم_رمضان
هدایت شده از لالایی خدا
13.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😃🌸😃🌸
🌸😃🌸
😃🌸
🌸
📣 خبر خوب برای بچه های خوب لالایی خدا...
😊 بچه های قرآنی لالایی خدا...
😃 بالاخره...
🙂 بعد سال ها انتظار...
😃 چاپ قرآن به زبون شیرین شما بچه ها، شروع شد...
🎞 اصلا این کلیپ رو از دست ندید...
✅ به کسایی که میخوان وقتی چاپ این قرآن تموم شد و برای عرضه آماده شد، بیخبر نمونن بگیدحتماً تو کانال لالایی خدا عضو بشن.👇
https://eitaa.com/lalaiekhoda
@lalaiekhoda