قصه هایی از امام حسن عسکری
مجموعه ده جلدی
نویسنده: مسلم ناصری
انتشارات:قدیانی،کتاب های بنفشه
مناسب برای بالای ۶_۷ سال
(میشه برای بچه های کوچکتر، ساده کنیم و بارعایت اصول قصه گویی تعریف کنیم😍)
#معرفی_کتاب
#مناقب
#فضایل
#کودک
#نوجوان
راز جغد مهربان
(ماجرای جغد ها بعد از واقعه ی عاشورا)
نویسنده: فاطمه خدابخشی
انتشارات:پیام بهاران
(میشه برای بچه های کوچکتر، ساده کنیم و بارعایت اصول قصه گویی تعریف کنیم😍)
📣📣📣
(درمورد اینکه درایام شهادت چه قدر و چگونه بابچه ها صحبت کنیم در جلسات شخصیت محوری استاد توضیحاتی میدن فقط این نکته یادمون باشه که نباید اولین قصه هامون و شروع معرفی اهل بیت علیهم السلام به بچه های گلمون با شهادت ایشان باشه)
#معرفی_کتاب
#کودک
#فضایل
آواز مرغ باران
داستان زندگی امام هادی
نویسنده: مجید ملامحمدی
انتشارات:قدیانی،کتاب های بنفشه
تصاویر رنگی و جذابی نداره ولی موضوع قصه ها خیلی زیباست. 👌
متنش مناسب بالای ده سال ه
ولی میشه خوند، خلاصه و ساده کرد و برای کوچکترا تعریف کرد❤️
#معرفی_کتاب
#سیره
#فضایل
#نوجوان
#کودک
مجموعه پنج تن آل عبا
نویسنده:محسن نعما
انتشارات:جمکران
مرور روایتهای داستانی و کمتر شنیده شده از زندگی #پنج_تن(ع) 👌👌👌
#صدای_بال_جبرئیل با محوریت زندگی پیامبر(ص)
#فرزند_کعبه با موضوع زندگانی امیرالمومنین(ع)
#ریحانه_پیامبر بر اساس حیات مبارک حضرت صدیقه طاهره(س) #کریم_آل_عبا درباره امام حسن مجتبی(ع)
#خون_خدا بر محور شخصیت سیدالشهدا(ع)
#فضایل
#معرفی_کتاب
#نوجوان
ادبیاتش مناسب برای نوجوانان است
ولی می شود خودمان بخوانیم و با رعایت نکات قصه گویی به زبان بچه ها برگردانیم😍
قصه دانه های بهشتی
نویسنده:ز.تقی پور
منبع: ریاحین الشریعه جلد۱ صفحه۱۴۲
فضائل الزهراء، صفحه۱٠۷
سلام سلام
آی بچه ها
کوچکترا بزرگترا☺️
روزی حضرت فاطمه (س) مریض شد😔
امام علی ع گفت: فاطمه جان! هر چه می خواهی به من بگو تا برایت تهیه کنم.
حضرت فاطمه(س) لبخندی زد و تشکرکردو گفت: من از شما چیزی نمی خواهم☺️
امام علی ع اصرار کرد که اگر چیزی دوست داری بگو تا برایت تهیه کنم
بچه ها❤️
حضرت فاطمه میوه ای میخواست که پیداکردنش کمی سخت بود چون فصلش تموم شده بود...
حضرت فاطمه (س) گفت پدرم رسول خدا،همیشه به من می گفتند که هیچ وقت چیزی که تهیه کردنش برای همسرت سخت است از او نخواه تا شرمنده ی تو نباشد
امام علی ع گفت فاطمه جان،به خاطر من خواهش می کنم هر چی میل داری بگو
حضرت فاطمه (س) گفت: اگر کمی انار برایم تهیه کنی از شما ممنونم.☺️
امام علی ع مهربان برای خرید انار راهی بازار شد.
در بین راه از مسلمانان سوال می کرد انار کجا پیدا می شود؟
یکی از مردان جواب داد: امام علی ع می دانید که فصل انار گذشته است،
اما شاید مردی به نام شمعون هنوز انار داشته باشد
امام علی ع بسیار خوشحال شد و پیش شمعون رفت.
بعد ازسلام
از شمعون پرسید: انار داری؟
شمعون گفت:همه را فروخته ام😔
همسرِ شمعون صحبت های بین امام علی ع و شمعون را شنید. به همسرش گفت: من یک انار برای خودم زیر برگ ها پنهان کرده بودم، آن را به امام علی ع می دهم.
امام علی ع چهار درهم برای خرید انار به شمعون داد. ( درهم واحد پول کشور های عربی است)
شمعون گفت: ولی قیمت این انار نیم درهم است. امام علی ع گفت: نیم درهم برای خودت و بقیه اش برای همسرت باشد.
چون انار را برای خودش نگه داشته بود که بخورد ولی به من داد.
امام علی ع خداحافظی کرد و با خوشحالی به سمت خانه رفت تا انار را به حضرت فاطمه بدهد.😇
در راه صدای ناله ای شنید،😭 دنبال صدا رفت،
ناگهان دید مرد نابینایی تنها و تشنه و گرسنه روی زمین خوابیده است. 😢
امام علی ع با مهربانی سرِ مرد را روی پایش گذاشت و گفت: ای مرد چه شده ؟ چند روز است اینجا بدون آب و غذا افتاده ای؟
مرد نابینا که امام علی ع را نمی شناخت گفت: بیمار شده ام و تنها و بی کس م
امام علی ع گفت:الان چه چیزی میل داری؟ مرد گفت:
اگر یک انار برایم پیدا میشد میل داشتم.
امام علی ع گفت: من یک انار دارم
که داشتم آن را برای بیمار عزیزم می بردم
ولی
آن را نصف میکنم و نصفش را به تو میدهم .😊
امام علی ع انار را دو نصف کرد و دانه های آن را کمکم در دهان مرد گذاشت
نصف انار تمام شد
مرد گفت: اگر لطف کنی و آن نصف دیگر انار راهم به من بدهی تا بخورم شاید حالم خوب شود.
امام علی ع با خودش فکر کرد این مرد اینجا تنها و بی کس است پس بهتر است نصف دیگر انار رابه او بدهم...
پس با محبت و مهربانی دانه های انار را در دهان مرد گذاشت تا انار تمام شد.
امام علی ع با آن مرد خداحافظی کرد و به سمت خانه رفت.
در راه با خودش فکر میکرد حالا چکار کنم؟ دیگر اناری ندارم تا برای فاطمه (س) ببرم!
به خانه رسید ولی از خجالت وارد خانه نشد
از بین در نگاه کرد تا ببیند حضرت فاطمه (س) خواب است یا بیدار!
ناگهان
دید سبدی از انار های بزرگ و خوش رنگ و آبدار جلوی حضرت فاطمه(س) است.😋
امام علی ع با خوشحالی وارد خانه شد. متوجه شد که این انارها،انار های معمولی نیست و از بهشت آمده است.☺️
پرسید فاطمه جانم! این انارها را چه کسی آورده است؟
حضرت فاطمه گفت:علیجانم! وقتیکه برای خرید انار رفتی، بعد چند دقیقه صدای در خانه آمد
فضه بانو در را باز کرد، مردی را پشت در دید که سبدی انار برایمان آورده بود
امام علی ع درحالیکه لبخند میزد دانهای از انار را برداشت و در دهان حضرت فاطمه (س) گذاشت😇حضرت فاطمه (س) آن را خورد و گفت: انار شیرین و خوشمزه ای است، خدا را شکر، حالم خیلی بهتر است،ممنونم علیجان!😍
(اصل روایت را درتصویر زیر بخوانید)👇
#قصه_انار
#قصه
#فضایل
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#دانه_های_بهشتی
@gheseshakhsiatemehvari
✨✨ قصه چادر نورانی ✨✨
کاری از گروه شعر و قصه در مسیرمادری
نویسنده و شاعر: فاطمه احمدبیگی
منبع: منقبت سوم از کتاب جنة العاصمه
ص۳۵۷
🌿🌿🌿🌿
بسم الله الرحمن الرحيم
سلام بچه ها؛ امروز می خوام براتون یه قصه تعریف کنم؛ یه قصه زیبا و جذاب 🌹
یکی بود؛ یکی نبود؛ زیر گنبد کبود، غیر از خدای مهربون، هیچکس نبود.
بچههای خوب، اون زمانا، مثل امروز مغازه های نونوایی نبود و آدما خودشون تو خونه هاشون نون میپختن. برای همین باید گندم و جو رو آسیاب میکردن تا باهاش نون درست کنن.
یه روز علی مولا دیدن که تو خونه شون، نه جو دارن نه گندم. میخواستن برن و از یه یهودی که گندم و جو میفروخت یه کم جو بخرن، اما اون موقع پولی نداشتن پس باید یه چیزی رو گرو میگذاشتن.
بچهها، اون روزا رسم بود که اگه کسی میخواست از یه نفر چیزی بخره و پولی همراه نداشت، یه چیز با ارزش از خودش رو گرو میگذاشت یعنی اون چیز رو پیش اون فروشنده میگذاشت بمونه تا زمانی که بتونه پول خریدش رو بیاره.
☘️☘️☘️☘️☘️
یه روزی از اون روزا
دید علی مرتضی
ندارن گندم و جو
واسهی پخت غذا
☘️☘️☘️☘️☘️
اما اون روز علی مولا چیزی برای گرو گذاشتن هم، در منزل نداشتند.
حضرت فاطمه سلام الله علیها مشغول بازی با بچه ها بودن؛ وقتی متوجه شدن که علی مولا میخوان برن جو تهیه کنن بهشون گفتن که من چند روزی خونه میمونم و شما چادر من رو گرو بگذارید.
☘️☘️☘️☘️☘️
علی مولا جان گفت
زهراجانم، همسرم
پولی نیست تو خونمون
تا برم جو بخرم
بانوی مهربونی
گفت علی جانم برو
من میمونم تو خونه
چادرو بذار گرو
☘️☘️☘️☘️☘️
علی مولا به مغازه مرد یهودی رفتند؛ سلام و علیک کردن و از او مقداری جو خواستن و بجای پول، چادر پشمی حضرت زهرا رو به عنوان امانت پیشش گرو گذاشتن.
☘️☘️☘️☘️☘️
علی مولا رفت و رفت
پیش مرد یهودی
گفت چادر گرو باشه
کمی جو بهم میدی؟
چندروزِ دیگه میام
تا پولش رو بیارم
بعد اون هم از شما
چادرو پس می گیرم
☘️☘️☘️☘️☘️
وقتی علیمولا خداحافظی کردن، مرد یهودی در حالی که رفتنِ علی مولا را تماشا میکرد با خودش فکر کرد، چطور ممکنه که علی و خانوادهاش اینقدر ساده مثل مردم عادی و فقرای شهر زندگی کنن؟
☘️☘️☘️☘️☘️
آقای مغازه دار
یهودی بودش، ولی
تو دلش بود انگاری
مهری به مولا علی
☘️☘️☘️☘️☘️
اون مرد با خودش میگفت: کسی که دامادِ پیامبرِ مسلموناست و اونقدر قدرت داره که میتونه همممممهی شهر رو مال خودش بکنه، چطور انقدر ساده زندگی میکنه که برای خریدن مقداری جو، چادر همسرش رو گرو میگذاره؟
غروب شد و مرد یهودی به خونه برگشت و چادر رو در اتاقی گذاشت و به سراغ کارش رفت.
☘️☘️☘️☘️☘️
چادرو به خونه برد
داخل اتاق گذاشت
بعد دیگه از اونجا رفت
به چادر کاری نداشت
☘️☘️☘️☘️☘️
شب از راه رسید. همه جا تاریک شد. ستاره ها تک و توک تو آسمون سوسو میزدن.
☘️☘️☘️☘️☘️
شب که شد ستاره ها
اومدن تو آسمون
ماه یواش بیرون اومد
شده بود عین کمون
☘️☘️☘️☘️☘️
زنِ اون یهودی توی تاریکی شب، میخواست بره از اتاق چیزی برداره؛ اما وقتی داخل اتاق شد یه نوووور بزرگی رو دید که همممممممهی اتاق رو روشن کرده بود.
☘️☘️☘️☘️☘️
زنِ مردِ یهودی
رفت به سمت اون اتاق
اونجا یک نوری رو دید
که نداشت هیچ جا سراغ
انگاری که افتاده
تو اتاق یه قرص ماه
یا که خورشید اومده
تو دل شب سیاه
☘️☘️☘️☘️☘️
خییییلی تعجب کرد. چند بار چشماشو بهم زد تا مطمئن بشه داره درست میبینه. این همه نور توی اتاق از کجا اومده؟ اونم تو این شب تاریک؟
☘️☘️☘️☘️☘️
چشماشو به هم می زد
تا که باورش بشه
این همه نور از کجاست؟
چطوری؟ مگه می شه؟
☘️☘️☘️☘️☘️
نمیدونست باید چی کار کنه. کمی جلوتر رفت تا ببینه نور از کجاست؛ اما باز چند قدمی به عقب برگشت. باورش نمیشد اتاق این همه روشن شده. میخواست همسرش رو صدا بزنه اما انگار زبونش بند اومده بود. برای همین با عجله به سمت همسرش رفت.
☘️☘️☘️☘️☘️
گیج و منگ بود، نگاهش
چرخ میزد دوروبرش
بعدشم با عجله
رفت سراغ همسرش
☘️☘️☘️☘️☘️
زن بریده بریده گفت:
بیا اینجا... بیا ببین چه اتفاقی افتاده...
و همسرش گفت: مگه چی شده؟
زن گفت: بیا ببین... تو این شب تاریک...، اتاقمون پر از نور شده...، انگار خورشید از آسمون اومده وسط اتاق.
☘️☘️☘️☘️☘️
گفت که انگار اومده
قرص ماه روی زمین
روز شده تو دل شب
معجزه ست بیا ببین.
☘️☘️☘️☘️☘️
ادامه دارد...👇👇👇
#قصه
#قصه_شعر
#چادر_نورانی
#فضایل
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
🎉 نمایش نامه گنجشک و امام رضا علیه السّلام 🎉
کاری از گروه شعر وقصه درمسیرمادری
نویسنده:پریسا غلامی
منبع:منتهی الآمال، شیخ عباس قمی، جلد۲،صفحه ۳۵۲
نقشها:راوی، مامان گنجیشکه، مار، ۳تا جوجه، امام رضا علیه السلام و سلیمان.
بهنام خدای مهربون
راوی:
وقتی خورشید خانم مثل همیشه از پشت کوه اومد بیرون، کمکم حیوونای توی باغ قصه ما هم بیدار شدند.
مورچهها بدو بدو رفتند سراغ جمع کردن غذا
زنبورا ویز ویز کنان رفتن سراغ گلها تا عسل بسازن.
کلاغها قارقار کنان دنبال هم بازی میکردن.
اما، اون روز مامان گنجیشکه مثل همیشه نبود. نمیرفت دنبال صبحانه برای جوجههاش.
(مامان گنجیشکه به دور و بر بپره و جیک جیک کنه)
راوی: مامان گنجیشکه مگه تو گرسنه نیستی؟
م گ: جیک جیک جیک جییییک
راوی: چرا انقدر نگرانی؟ چرا هی جیکجیک میکنی؟
گنجیشکه:
جیک و جیک و جیک، کمک کمک
من موندهام تنها و تک
نشستهاند تو لونه
جوجههای دردونه
یواش یواش میاد یه مار
شکار کنه واسه ناهار
جوجهها رو کرده هوس
یه لقمه ی چربه واسش
راوی:
وااای😱
یه مار داره میره سمت لونهات؟
م گ: جیک جیک(سر را به نشانه بله تکان دهد)
راوی:تو لونه جوجه داری؟
م گ: جیک جیک(سر را به نشانه بله تکان دهد)
راوی:میخواد جوجهها رو بخوره؟
م گ:جیک جیک(سر را به نشانه بله تکان دهد)
راوی:خب بپر بپر. برو یک نفرو پیدا کن کمکت کنه.
(گنجیشک بپرد و به سرعت به چپ و راست برود و اطراف را نگاه کند)
راوی:
مامان گنجیشکه پرید و پرید. اینورو دید، اونورو دید. تا بالاخره صاحب باغو پیدا کرد.
(در این صحنه امام رضا و سلیمان روی یک قالی نشسته اند و حرف میزنند.
راوی با دست به آنها اشاره کند)
راوی:
صاحب باغ نشسته بودن روی زمین و داشتن با یه آقایی صحبت میکردن.
(گنجشک با لبخند به سمتشان بپرد)
راوی:
مامان گنجیشکه خیلی خوشحال شد. آخه صاحب باغ امام رضا بودن که زبون حیوونا رو میفهمیدن. 😍
رفت جلو و گفت:
گنجشک:
جیک و جیک وجیک، سلام امام
من از شما کمک میخوام
(امام رضا و سلیمان به گنجشک نگاه کنند)
راوی:
امام رضا جون تا جیکجیکهای مامان گنجیشکه رو شنیدن، زودی به کسی که کنارشون بودن گفتن:
آهای آهای سلیمان!
بدو به سمت ایوان
داره میگه به بنده
با جیک جیک این پرنده
یه مار میره یواشیواش
سمت لونه و جوجههاش
با این عصا زود برو
به سمت لونهاش بدو
بزن بر سر اون مار
بشه شکارچی شکار
ادامه 👇👇👇
#نمایشنامه
#قصه_شعر
#امام_رضا_علیه_السّلام
#فضایل
#قصه
@gheseshakhsiatemehvari
قصه عصای سخنگو
نویسنده: صدیقه قاسمی
کاری از گروه شعر و قصه در مسیرمادری
منبع: کافی جلد یک، صفحه ۳۵۳
🌿🌿🌿🌿
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود
وقتی امام هشتممون امام رضای مهربون❤️ شهید شدن ،پسر عزیزشون😍 امام جواد (ع)امام شدن .
اما بچهها امام جواد (ع)اون موقع فقط ۸ سالشون بود .
آدم بدا و حتی بعضی آدم خوبا و دوستاشون نمیتونستن باور کنن که امام، امامه. بچه و بزرگ نداره و خدا علم کامل و زیادی به آنها داده تا راه درست رو به مردم نشون بدن که همون دین خداست .
برای همینم جلسههایی رو توی یه جاهای بزرگ مثل مسجد میگذاشتن و دانشمندا و امام رو دعوت میکردن. بعدش سؤالای سخت سخت ازشون میپرسیدن تا اگه امام بلد نبودن بگن دیدین گفتیم امام جواد (ع) بچهاس و نمیتونه امام باشه .
اما بچهها توی همّه اون جلسهها امام جواد(ع) جواب همه سؤالا رو به دشمنا دادن و وقتی نوبت امام میشد از اونا سؤال بپرسن آدم بدا هیچّی بلد نبودن و امام مجبور میشدن جواب سؤالا رو خودشون بدن .
روزی از روزا امام جواد برای زیارت قبر پیامبر ﷺ به مسجدالنبی رفته بودن .اتفاقا یکی از اون آدم بدا هم اومده بود .اون آقا که قاضی شهرشون بود و فکر میکرد خیلی بلده تا امام رو دید شروع کرد به سؤال پرسیدن اونم سؤالای سخت سخت .
امام با حوصله همّهی سوالاشو جواب دادن .
اون مرد آخرش گفت یه سؤال دیگه هم دارم که روم نمیشه بپرسم .
امام فرمودن میخوای قبل از اینکه بپرسی من بگم چی میخوای بپرسی و سؤالت چیه؟؟؟
آقاهه تعجب کرد و تو دلش گفت مگه میشه محمدبنعلی سؤال منو قبل از پرسیدن بدونه .
اما گفت بفرمایید سوالم چیه؟
امام فرمودن میخواستی بپرسی امام کیه ؟
بدون که امام من هستم .
اون مرد گفت درسته!!!از کجا فهمیدید؟😳
ولی بعدش گفت اگه راست میگید نشونه و علامت امام بودنتون چیه؟
یه دفعه عصای چوبی امام شروع کرد به حرف زدن . آقاهه دیگه از تعجب😳 خشکش زد .چی؟ مگه عصا هم حرف میزنه ؟ آخه چطور ممکنه ؟ همینطور تو تعجب بود که صدای عصا رو شنید که میگفت صاحب من امام این زمان و حجت خداست .
بچهها جون عصا که نمیتونه حرف بزنه . میتونه؟؟؟
این علم و قدرت امام بود که تونست عصای بی زبان رو مثل آدما به حرف بیاره و شاهد و نشونهای برای امامتشون تو کودکی باشه .
#قصه
#امام_جواد_علیه_السلام
#فضایل
@gheseshakhsiatemehvari
قصه عروسی آسمانی
قصه شعر عروسی حضرت زهرا(س) و حضرت علی(ع)
منابع:مناقب ابن شهرآشوب، جلد۳، صفحات ۳۵۳ و ۳۵۴
کتاب زندگانی حصرت فاطمه زهرا(س)، جعفرشهیدی
کتاب حیدر، آزاده اسکندری
نویسنده:زهرا محقق
شاعر:سمیه نصیری
کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری
🌿🌿🌿
بسم الله الرحمن الرحيم
یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
اون قدیم قدیما، یه شهری بود به اسم مدینه. مدینه، شهر پیامبر و علی مولا بود.
پیامبر عزیز ما، علی مولا رو مثل پسر خودشون دوست داشت.
آخه علی مولا از همون زمان که کوچیک بود، به خونه پیامبر اومده بود و تو خانواده ایشون بزرگ شده بود.
برای همین هم وقتی که علی مولا تصمیم گرفت با حضرت فاطمه، دختر پیامبر ازدواج کنه و پیش ایشون رفت، پیامبر خوشحال شد و گفت:
علی جان فاطمه قبل از این خواستگار زیاد داشته ولی اونها رو قبول نکرده. اجازه بده ببینیم نظر فاطمه چیه؟
و بعد پیش دخترش رفت تا درباره علی مولا باهاش صحبت کنه.
پیامبر گفت:
فاطمه جان من از خدا خواستم که تو با کسی ازدواج کنی که خدا ازش راضی باشه.
تو علی رو میشناسی و از شجاعت ها و اخلاق خوب و مهربونی هاش خبر داری.
تو خوب اونو میشناسی
همون شجاع میدون
همون که هست همیشه
خوش اخلاق و مهربون
آیا قبول می کنی
عزیز جانِ پدر؟
بانو سکوتی کرد و
خوشحال شد پیامبر
پیامبر لبخندی زد و گفت:
این سکوت یعنی اینکه به این ازدواج، راضی هستی!
این خبر به علی مولا رسید و خیلی خوشحالش کرد.
تو هر شهری ازدواج
رسم و رسومی داره
داماد برای عروس
یه هدیه ای میاره
به اون هدیه ای که دوماد به عروس می ده میگن: مهریه.
علی مولا اون زمان یه شمشیر جنگی داشت که باهاش به جنگ ها میرفت، یه شتر داشت که با اون سفر میکرد و یه زره جنگی هم داشت که تو جنگ ها خیلی ازش استفاده میشد.
با پیشنهاد پیامبر، علی مولا همون زره جنگی رو فروخت و به عنوان مهریه به حضرت فاطمه هدیه داد.
علی مولا خیلی زود
زره جنگیش رو برد
توی بازار فروخت و
پولشو هدیه آورد
پیامبر پول زره رو تقسیم کرد.
عطری تهیه کردن
با پول اون هدیه
وسایل زندگی
با اون پول شد تهیه
روز عروسی فرا رسیده بود.
همه مشغول کمک برای پختن غذای روز عروسی بودن.
گوسفندی قربونی کردن تا بتونن غذای عروسی رو باهاش بپزن.
روز عروسی شده
همه مشغول کارَن
با گوسفند قربونی
غذا رو بار میذارَن
خرما و روغن هم خریدن و خود پیامبر با خوشحالی، شیرینی روز عروسی(خبیص) رو برای پذیرایی از مهمون ها درست کرد.
حالا دیگه وقت دعوت مهمونا بود.
پیامبر گفت :
علی جان برو به بالای پشت بام خونه و همه رو برای عروسی دعوت کن.
علی مولا هم اینکارو کرد و همه صدای دعوت ایشون رو شنیدن و به گوش بقیه کسایی که نبودن هم رسوندن.
خیلی از مردم مدینه اون زمان دوست داشتن توی این عروسی باشن، برای همین تعداد زیادی از مردم مزرعه ها و نخلستان ها، برای عروسی اومدن و سفره بزرگی تو مسجد پهن شد.
مهمون ها همه پذیرایی شدن، ولی این خیلی عجیب بود.
چند هزار نفر زن و مرد، اون روز به مسجد اومدن و مدام میومدن سر سفره و غذا میخوردن و میرفتن، اما غذای عروسی تموم نمیشد.
چندین هزار مرد و زن
به مهمونی اومدن
تموم نمی شد غذا
هر قدری که می خوردن
علی مولا هم حواسش بود که به همه مهمونا غذا برسه.
پیامبر به علی مولا گفت:
علی جان الحمدلله که خدا به این غذا برکت داده و به اندازه سیر شدن همه مهمونا غذا هست.
بعد از این که مهمونا غذا خوردن، پیامبر چند کاسه غذا هم برای خانواده خودش برداشت و یکی از اون کاسه ها رو جدا کرد و گفت:
این برای فاطمه و همسرش باشه.
و بعد دختر و دامادش رو صدا کرد:
صدا زدن پیامبر
فاطمه و مولا رو
تو دست هم گذاشتن
دستای اون دو تا رو
پیامبر به دامادشون گفتن:
ای علی! انشالله خداوند به عروسی شما برکت بده و فاطمه برای تو همسر خوبی باشه.
و خطاب به دخترشون هم گفتن:
ای فاطمه! خوش به سعادتت که خدا علی رو برای همسری تو انتخاب کرده.
ادامه دارد👇👇👇
#قصه
#قصه_شعر
#عروسی_آسمانی
#فضایل
به کانال شعر، قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
قصه غدیر
نویسنده:زهرا محقق
شاعر:سمیه نصیری
کاری از گروه شعروقصه درمسیرمادری
منبع:جامع الاخبار، ص۱۱. مجمع البیان، ج۱۰، ص۵۳۰. الطرائف سید بن طاووس ج۱، ص۱۵۲. الغدیر علامه امینی، ج۱، ص۲۳۹
🌿🌿🌿
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، غیر از خدای مهربون، هیچکس نبود...
چند روزی میشد که مکه خیلی شلوغ بود.
اطراف کعبه پر از مردمی بود که همراه پیامبر عزیزمون داشتن خونه خدا رو زیارت میکردن .
این اولین باری بود که پیامبر بدون آزار و اذیت مشرکان مکه به سفر حج میرفت.
غیر از مسلمونایی که با پیامبر از مدینه اومده بودن، کلی از آدمای شهر مکه هم به زیارت کعبه اومده بودن.
تازه، مردمی که به همراه علی مولا به شهر یمن رفته بودن هم به مکه برگشتن و به اون جمعیت زیاد، اضافه شدن.
اعمال حج که تموم شد، کم کم همه اون جمعیت که تقریبا ۱٠٠هزار نفر بودن، آماده شدن تا به شهرهای خودشون برگردن.
اسب ها و شترهاشون رو برای یک راه طولانی آماده کردن و به همراه پیامبر راه افتادن.
چند روزی میشد که تو بیابون های گرم، مردم راه میرفتن.
راه طولانی بود، هوا هم خیلی گرم بود.
همه خسته میشدن ولی به عشق پیامبر، راه میرفتن و ازین که کنار ایشون بودن خیلی خوشحال بودن...
مردم میانه ی راه
خسته بودن حسابی
موندن پیش پیامبر
کنار برکه آبی
وسطای راه کاروان پیامبر رسید به یه منطقه ای که بهش میگفتن جُحفه، برکه آبی هم تو اون منطقه بود که بهش میگفتن غدیر خم.
تو همین مکان بود که یه اتفاق بزرگ و مهمی افتاد.
اتفاقی که وقتی به گوش مردم رسید، همه هیجان زده شدن...
اون اتفاق مهم
یعنی چیه خداجون؟
که این همه مرد و زن
جمع شدن توبیابون
باز اومده جبرئیل
به دیدارپیامبر
تادستورات خدا
انجام بشه توسفر
جبرئیل این آیه از قرآن رو برای پیامبر خوند:
به نام خداوند بخشنده مهربون.
⚜⚜
«یَا اَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا اُنزِلَ اِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وَاِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللهُ یَعْصِمُکَ مِنْ النَّاسِ اِنَّ اللهَ لاَ یَهْدِی الْقَوْمَ الْکَافِرِینَ»
ای پیامبر، اون چیزی که از طرف خدا بهت گفته شده رو کامل به مردم بگو.
اگر این پیام مهم رو به گوش مردم نرسونی، وظیفه ات رو کامل انجام ندادی، نگران نباش ما تو رو از شر مردم حفظ میکنیم و کافران کمکی از طرف خدا ندارند.
پیامبر بعد شنیدن این آیه قرآن، خداروشکر کرد.
آخه ایشون قبل از این سفر هم میدونست که این آخرین باری هست که میتونه بیاد به سفر حج.
پس باید همه اون ۱٠٠ هزار نفر، این بار، خیلی آشکار و واضح، میفهمیدن که جانشین پیامبر کی هست تا باهاش بیعت میکردن و این خبر رو به گوش بقیه هم میرسوندن.
جانشین پیامبر کسی بود که باید بعد از ایشون همه کارهاشون رو انجام میداد و راه درست زندگی رو به مردم نشون میداد.
مردم هم باید مثل زمانی که به حرف پیامبر گوش میدادن، حرفای جانشین ایشون رو هم قبول میکردن.
💛💛💛💛💛💛💛
وقتی که جبرئیل تو همچین جایی، این آیه رو برای پیامبر خوند، پس باید دستور خدا فورا اجرا میشد.
فوری باید اجراشه
دستورپروردگار
کنار برکه آبی
شده وعده ی دیدار
گروهی از کاروان
رفته بودن جلوتر
هنوز یه عده بودن
ازکاروان عقب تر
کم کم دیگه جمع شدن
همه کنار غدیر
بودن همه منتظر
از مردوزن،جوان،پیر
جمعیت کنار غدیر خم لحظه به لحظه زیاد تر میشد.
همه منتظر بودن. یه عده روی شتر هاشون نشسته بودن و یه عده دیگه روی زمین.
هوا به شدت گرم بود.
زمین هم خیلی داغ شده بود.
مردم برای اینکه کمتر اذیت بشن، یه قسمت از عباهاشون رو روی سرشون انداخته بودن و یه قسمت دیگه رو زیر پاهاشون گذاشته بودن.
دیگه کم کم مردم خسته شده بودن و با خودشون میپرسیدن که چرا ما باید تو این هوای گرم اینجا جمع بشیم؟
قراره چه اتفاقی بیفته؟
اونا نمیدونستن که قراره چه خبر مهمی رو بشنون.
💛💛💛💛💛💛💛💛💛
نزدیک اذان ظهر شده بود، کم کم همه جمعیت از راه رسیدن.
همه اون ۱٠٠ هزار نفر.
کنار اون برکه ۵تا درخت بزرگ بود. مردم به عشق پیامبر، زیر اون درختا رو آب و جارو کرده بودن.
قرار بود پیامبر اونجا نماز جماعت رو برگزار کنن.ادامه قصه غدیر
یه منبر برای سخنرانی هم با زین شترها ساخته بودن تا پیامبر بعد از نماز، اونجا سخنرانی کنن.
⚜الله اکبر... الله اکبر.
اذان گفتن.
نماز جماعت با حضور پیامبر برگزار شد.
بعد نماز، همه آماده شنیدن سخنرانی پیامبر بودن.
پیامبر دستش رو به سمت علی مولا دراز کرد.
علی مولا با افتخار دست پیامبر رو
گرفت و باهم به سمت منبر رفتن.
مردم همه با نگاه هاشون علی مولا و پیامبر رو دنبال میکردن.
منبر سخنرانی انقدر بلند بود که حالا که دونفر روی اون ایستاده بودن همه مردم میتونستن اونها رو ببینن.
علی مولا کنار پیامبر ایستاد و پیامبر سخنرانی شو شروع کرد.
#قصه_شعر
#قصه
#قصه_غدیر
#فضایل
@gheseshakhsiatemehvari
ادامه👇
قصه بخشش انگشتر
کاری از گروه شعر وقصه درمسیرمادری
منبع: بحرانی، البرهان، ۱۳۷۴ش، ج۲، ص۳۲۶-۳۲۷؛ نوری، مستدرک الوسائل، ۱۴۰۸ق، ج۷، ص۲۵۹-۲۶۰.
🌿🌿🌿🌿
بسم الله الرحمن الرحيم
🔔 آی قصه قصه قصه 🔔
سلام بچه ها 😍
امروز یکی از دوستان خوب پیامبر عزیزمون میخوان داستان یه اتفاق مهم رو برامون تعریف کنن
جناب آقای ابوذر غفاری😊
مردی که پیامبر عزیزمون خیلی دوستش داشتن و مرد بسیار راستگویی بودن
حواسامونو جمع کنیم و
خوب گوش بدیم...
یکی از روزها، در مسجد پیامبر بودم
نماز ظهر و با پیامبر عزیزمون خوندم
بعد از نماز جماعت ظهر،یه دفعه
مرد فقیر و نیازمندی از جاش بلند شد و از مردمی که تو مسجد بودن کمک خواست.
اما...
کسی به او کمک نکرد
مرد با ناراحتی،😔 دستش رو به سمت آسمون بلند کرد و گفت: خدایا ، من در مسجد پیامبر تو، از مردم کمک خواستم ولی کسی به من چیزی نداد. 😔
علی مولا 😍داشتن نماز میخوندن
و در حال رکوع بودن،
یه دفعه دیدم که
علی مولا😍 به اون مرد اشاره کردن که انگشترشون رو بگیره
مرد نیازمند خیلی خوشحال شد😍😁
نشست و انگشتر رو از انگشت علی مولا بیرون آورد.
انگشتر با ارزشی بود
میتونست با فروختنش کلی از مشکلاتش رو حل کنه😄
وقتی این خبر به پیامبر مهربونمون رسید خیلی خوشحال شدن❤️
به سمت آسمون نگاه کردن و برای علی مولا😍 دعا کردن
چند لحظه بعد...
پیامبر خبر مهمی رو به ما گفتن
ایشون گفتن که همین الان
فرشته ی خدا، حضرت جبرئیل اومد و این آیه رو برام خوند
⚜ انما ولیکم الله و رسوله و الذین امنوا الذین یقیمون الصلوه ویؤتون الزکوه و هم راکعون
سوره مائده، آیه ۵۵
یعنی ولی و سرپرست شما مسلمونا فقط خدای عزیز و پیامبر مهربونش و اون کسانی هستن که نماز میخونن و در حالی که در رکوع نماز هستن صدقه میدن 😊
بله بچه ها
این آیه معروف شد به آیه ی ولایت
که نشون میده جانشین پیامبر عزیزمون
علی مولاست❤️
#قصه_بخشش_انگشتر
#خاتم_بخشی
#قصه
#فضایل
#امیرالمومنین
@gheseshakhsiatemehvari
قصه لیلة المبیت
آی قصه قصه قصه
نویسنده:ن.اسکندری
کاری از گروه شعر وقصه در مسیر مادری
به نام خدا
یکی بود یکی نبود
غیراز خدای مهربون هیچکی نبود
یه روز خدا به پیامبر مهربونمون (ع) فرمود : دشمن های بدجنس نقشه کشیدن که شما رو از بین ببرن 😱
ولی من میخوام شما زنده بمونی و به همه مردم دنیا خوبی ها رو یاد بدی 😍
به خاطر همین امشب از مکه بیرون برو و برو به سمت شهر مدینه
اما ، یه نفر باید تو رختخواب شما بخوابه که دشمنا متوجه نشن که شما سرجات نیستی . چون اگه بفهمن دنبالت میان .
پیامبر (ص) رفتن پیش علی مولا که خیلی دوستشون داشتن و میدونستن علی مولا خیلی شجاعن و حرف خدا رو همیشه گوش میدن
پیامبر فرمودن : علی جان ، خدا بهم دستور داده از مکه برم .ولی دشمنا نقشه کشیدن امشب وقتی خوابم بهم حمله کنن .شما جای من میخوابی تو رختخوابم ؟
علی مولا نگران شد
فکر میکنید نگران چی ؟
بله!
نگران جان پیامبر که در خطر بود 😱
علی مولا از پیامبر پرسید : اگه من جای شما بخوابم ،شما سالم میمونید ؟
پیامبر فرمودن بله ☺️
علی مولا خوشحال شدن 😍، نگرانیشون برطرف شد .سجده کردن و خدا رو شکر کردن
شب شد ، علی مولا تو رختخواب پیامبر خوابیدن و پیامبر هم از شهر مکه رفتن
آدم های بد که دشمن پیامبر بودن دور خونه پیامبر جمع شده بودن .منتظر بودن نصف شب بشه .وقتی نصف شب شد ، ۴۰ تا مرد بدجنس رفتن تو اتاق پیامبر و پتو رو از برداشتن .
با تعجب دیدن که جای پیامبر علی مولا خوابیده 😳
علی مولا هم بیدار شد و بدون ترس نگاهشون کرد
اونا عصبانی شدن ، گفتن محمد کو ؟😤
علی مولا با شجاعت بهشون گفت :مگه پیامبر رو به من سپرده بودید ؟😂
اوناهم با عصبانیت میرن دنبال پیامبر
هر کس از یه طرف میره
چندنفرشون به سمتی میرن که پیامبر اونجا بودن
پیامبر عزیزمون که متوجه دشمنا شده بودن
تو غار کوچیکی به نام غار ثور پنهان (قایم) شدن
دشمنا تا دم غارهم رسیدن😱
ولی وارد غار نشدن
میدونید چرا بچه ها؟
چون دیدن دهانه ی غار یه تارعنکبوت ه
و دوتا کبوترهم تو لونه شون خوابیدن
☺️😍
باخودشون گفتن اگه کسی وارد غار میشد خوب تارعنکبوت حتما پاره میشد 🤨
و این کبوترا هم از ترسشون می پریدن و اینجوری با آرامش تو لونه شون نمیموندن 🤨
بله بچه ها!
عنکبوت کوچولو و کبوترای ناز
به دستورخدا کاری کردن که دشمنا وارد غار نشن و نتونن پیامبر و پیدا کنن
به خاطر این فداکاری علی مولا فرشته ی خوب خدا حضرت جبرئیل پیش پیامبر اومد و این آیه رو خوند😍
وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ ۗ وَاللَّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ
(ایه۲٠۷سوره ی مبارکه بقره)
بعضی از مردم (با ایمان و فداکار، مثل حضرت علی (ع) ، جان خودشون رو به خاطر خدا میفروشند و به خطر میندازن؛ و خدا با بنده هاش خیلی مهربون ه😍
(خوندن آیات باعث انس بیشتر بچه ها با قرآن میشه و به جانشون مینشینه😊)
#قصه
#لیله_المبیت
#فضایل
#امیرالمومنین
@gheseshakhsiatemehvari
قصه عرب بادیه نشین
(از فضایل و مناقب پیامبر عظیم الشأن اسلام(ص) و حضرت فاطمه زهرا(س))
✅نویسنده: زهرا محقق
✅کاری از گروه نویسندگی در مسیر مادری
✅ تلخیصی از قصه عرب بادیه نشین از آقای محسن نعما، کتاب ریحانه پیامبر
منبع:بحارالأنوار جلد۴۳،صفحه۶۹؛
کتاب تاریخ فاطمه والحسن و الحسین باب۳
🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸
به نام خدا
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
بیابون پر بود از خیمه های سیاه که هر قبیله ای برای خودشون برپا کرده بودن.
قبیله بنی سلیم یکی از همین قبیله ها بودن که اصلا از پیامبر خوششون نمیومد و همیشه سر جنگ و دشمنی باایشون داشتن.
یکی از جوون های این قبیله یه روز تصمیم گرفت که به مدینه و پیش پیامبر بره.
آخه کلی حرف نگفته تو دلش داشت که قلبشو پر از خشم و نفرت کرده بود.
پس شروع به حرکت کرد و وقتی که توی راه تشنه اش شد و کنار برکه آب توقف کرد و یه سوسمار رو تو برکه دید، خندید و اون سوسمار رو همراه خودش به مدینه برد!!!
بالاخره بعد کلی راه رفتن، اون جوون رسید به مدینه.
پیامبر با دوستاشون مشغول نماز خوندن تو مسجد بودن پس اون جوون هم به مسجد اومد.
بعد نماز جوون عرب دیگه نتونست صبر کنه و بالاخره حرف دلشو زد.
و گفت: ای محمد! آیا تو همون جادوگر دروغگویی هستی که فکر میکنی خدا تو رو انتخاب کرده تا پیامبر همه باشی؟
اگر نگران حرفای مردم قبیله ام نبودم همین الان با شمشیرم تو رو میکشتم!!
این بار اولی نبود که پیامبر خدا، این حرفهای نابجا رو میشنید.
اما با مهربونی خطاب به اون مرد گفت:
ای جوون! به خدای یکتا ایمان بیار و حرفای من رو قبول کن.
اگر مسلمون بشی، ما همه مثل برادر تو هستیم.
اما اون جوون عرب که خیلی مغرور تر از این حرفا بود، حرف پیامبر رو قبول نکرد و گفت:
من به تو ایمان نمیارم مگر اینکه این سوسمار به تو ایمان بیاره!!
همه مردم مسجد تعجب کردن، با خودشون گفتن:
این دیگه چه حرفیه؟؟ مگه سوسمار میتونه حرف بزنه؟؟
تو همین موقع سوسمار روی زمین شروع به حرکت کرد.
و پیامبر با آرامش به سوسمار گفتن:
ای سوسمار بیا نزدیک من و بگو من چه کسی هستم؟؟
اینجا بود که همه با تعجب منتظر این بودن که ببینن سوسمار جواب پیامبر رو میده یا نه؟؟
که دیدن بله! سوسمار با اجازه خدا، به طرف پیامبر برگشت و زبون باز کرد و شروع کرد به صحبت کردن.
و به پیامبر گفت:
تو محمد بن عبدلله و پیامبر خدا هستی.
پیامبر دوباره از سوسمار پرسیدن:
تو چه کسی رو میپرستی ؟
و سوسمار دوباره جواب داد:
من خدای بزرگ و مهربون رو میپرستم که یک دونه کوچیک رو میتونه از دل خاک بیرون بیاره و سبز کنه و ابراهیم رو دوست و خلیل خودش قرار میده!
و بعد سوسمار گفت:
و ای رسول خدا! تو همون پیامبر خوبی هستی که از طرف خدا اومدی تا ما رو از بت پرستی نجات بدی و راه درست و کار درست رو به ما یاد بدی.
اون جوون عرب که با شنیدن این حرفها خیلی خیلی تعجب کرده بود، سرشو انداخت پایین و باخودش گفت:
ببین این حیوون بی عقل چطوری درباره پیامبر خدا حرف میزنه اونوقت من.....!!!
و بعد همونجا دست بیعت به پیامبر داد و مسلمون شد!
و حالا وقتش شده بود که اون جوون تازه مسلمون شده، مهربونی و محبت پیامبر رو ببینه.
با پیشنهاد پیامبر قرار شد که هرکدوم از دوستای ایشون کمی به این مرد جوون کمک کنن و بهش لباس و شتر و غذا برسونن.
سلمان قول غذا رو به این مرد جوون داده بود.
اما وقتی از مسجد اومد بیرون، با خودش گفت:
من که پول و غذایی ندارم که به این مرد بدم! حالا چیکار کنم؟؟
من به رسول خدا قول دادم!
اما یه دفعه یادش اومد که تنها کسی که میتونه بهش کمک کنه، حضرت فاطمه است.
#شخصیت_محوری
#قصه
#قصه_عرب_بادیه_نشین
#فضایل_حضرت_زهرا
#مناقب_پیامبر
#فضایل
#مناقب
@gheseshakhsiatemehvari
قصه عروسی بابرکت
از مناقب حضرت فاطمه زهرا(س)
نویسنده : زهرا محقق
شاعر: پریسا غلامی
منبع: الخرائج و الجرائح، قطب الدین راوندی، جلد 2، صفحه 538
کاری از گروه شعر و قصه درمسیر مادری
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
تو خونه یهودی ها، انگار خبرایی بود.
چند روزی میشد که این خونه خیلی شلوغ بود.
قرار بود یهودی ها یه مهمونی برپا کنن. یه عروسی خیلی بزرگ.
همه تو رفت وآمد بودن.
یه نفر یه سینی رو بالای سرش گرفته بود و داشت راه میرفت.
اون یکی یه دیگ بزرگ رو با کمک چند نفر، می برد داخل خونه.
یکی داشت حیاط رو آب و جارو میکرد.
خلاصه هرکس یه جوری مشغول کارای عروسی بود.
داخل خونه، چند تا خانوم با لباسای گرون قیمت کنار هم نشسته بودن و باهم صحبت میکردن.
قرار بود با همدیگه تصمیم بگیرن که عروسی چطور برگزار بشه؟؟
خونه پر بود از صدای پچ پچ اون زن ها.
میون این حرف ها، یکی از زن های یهودی که دشمن مسلمون ها بود، یه حرف تازه ای زد.
اون گفت:
من یه فکری دارم. حالا که میخوایم جشن عروسی برپا کنیم و شاد و خوشحال باشیم، بهتره که تو این عروسی، به مسلمون ها هم نشون بدیم که ما یهودی ها چقدر بهتر ازونا هستیم و بهشون فخر بفروشیم.
زن های دیگه تعجب کردن.
اونا همیشه فکر میکردن که از مسلمونا خیلی بهترن.
ولی حالا یکی پیدا شده بود که میگفت تو عروسی این برتری و بهتر بودن رو به رخ مسلمونا بکشن؟
یکی شون پرسید: چطوری اینکارو بکنیم؟
زن اولی گفت:
فاطمه دختر محمد، پیامبر مسلمون ها رو به عروسی دعوت میکنیم.
تا جایی که ما میدونیم، فاطمه هروقت به کوچه و خیابون میاد، با لباس های ساده و معمولی دیده میشه.
حتما اگه به عروسی هم دعوت بشه، باز هم همون لباس های معمولی رو میپوشه.
ولی ما همه لباس های گرون قیمت و زیبا داریم و جواهرات ما از همه قشنگ تره.
ما میتونیم وقتی که فاطمه با اون لباس ها به عروسی اومد، مسخره اش کنیم.
اینطوری همه میفهمن که یهودی ها خیلی بهتر از مسلمون ها هستن.
زن های یهودی که اونجا بودن همه خوشحال شدن و گفتن آااااااافرین خیلی فکر خوبیه.
هم عروسی میگیریم، هم اینکه به مسلمونا میفهمونیم که دین یهودی ها خیلی بهتر از مسلموناست چون سر و وضع ما خیلی بهتر از اوناست.
باید به این قوم تازه مسلمون
بفهمونیم که برتره دینمون
دین یهود برتر و بهترینه
فاطمه رو دعوت کنیم ببینه
اونها قرار گذاشتن که با پیامبر عزیز ما صحبت کنن و از ایشون اجازه بگیرن تا دخترشون فاطمه به عروسی بیاد.
یکی از مردهای یهودی پیش حضرت محمد(ص) اومد و قضیه عروسی رو برای ایشون تعریف کرد.
پیامبر عزیز ما هم تا زمانی که دشمنان شون تصمیم به جنگ نداشتن، باهاشون خوش برخورد بودن برای همین با خوش رویی گفتن من با علی صحبت میکنم.
پیامبر به خونه علی مولا و دختر عزیزشون فاطمه(س) ، رفتن و بعد از سلام و احوال پرسی، قضیه عروسی رو برای علی مولا گفتن.
علی مولا هم گفتن فاطمه جان خودش تصمیم بگیره چیکار کنه.
اگه دوست داشت میتونه به عروسی بره.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
شب که شد دوباره پیامبر به خونه علی مولا و فاطمه جان شون اومدن.
حضرت فاطمه(س) لباساشون رو پوشیده بودن که به عروسی برن.
با پدرشون خداحافظی کردن ولی قبل از این که حضرت فاطمه(س) از در خونه بیرون برن، یه اتفاق خوب برای پیامبر افتاد.
همه جا نورانی شد و جبرئیل، فرشته خوب خدا پیش پیامبر اومدن.
پیامبر جبرییل رو خیلی دوست داشتن.
جبرئیل با احترام زیاد جلو اومدن و به پیامبر(ص) سلام دادن.
پیامبر (ص) هم وقتی ایشون رو دیدن خیلی خوشحال شدن و جواب سلام شون رو دادن.
وقتی که پیامبر خوب نگاه کردن دیدن که همراه جبرئیل یه چیز بزرگ و نورانی هست.
جبرئیل گفتن:
ای رسول خدا، من از طرف خدا مامور شدم تا یه رازی رو برای شما بگم.
زن های یهودی امشب نقشه کشیدن تا خودشون بهترین لباس هاشون رو بپوشن و وقتی فاطمه با لباس های ساده رفت به عروسی، ایشون رو مسخره کنن.
بعد جبرئیل اون چیز بزرگ و درخشان رو به پیامبر دادن و گفتن:
این یه لباس زیبای بهشتی هست که خدا برای فاطمه فرستاده.
این رو به فاطمه بده تا بپوشه و به عروسی بره.
گفت به پیامبر خدا جبرئیل
بفرما این بسته نورو بگیر
این لباس آدمای بهشته
لباسای دنیا پیشش چه زشته
پیامبر هم خوشحال ازین اتفاق، اومدن بیرون اتاقی که نشسته بودن ودیدن که حضرت فاطمه(ع) دارن صورت بچه های عزیزشون، امام حسن(ع) و امام حسین(ع) رو می بوسن تا برن از خونه بیرون.
پیامبر با خوشحالی، به سمت دخترشون رفتن و فرمودن:
فاطمه جان! عزیز دلم!
بفرما این لباس رو بگیر عزیزم برای توئه.
حضرت فاطمه(س) با دیدن اون لباس خیلی خوشحال شدن.
#شخصیت_محوری
#قصه
#قصه_عروسی_با_برکت
#فضایل_حضرت_زهرا
#فضایل
#مناقب
به کانال شعر،قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
قصه زندگانی حضرت زینب
داستانی از فضائل حضرت زینب(س)
نویسنده : زهرا محقق
کاری از گروه شعر وقصه درمسیرمادری
منابع:
✅تندیس شکیبایی، ترجمه ای از کتاب زینب من المهد الی اللحد، نوشته آیت الله محمدکاظم قزوینی، ترجمه جلال سبحانی
✅ریاحین الشریعه، ج 3، صفحه 64
🍁🍁🍁🍁🍁
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود،غیر از خدای مهربون هیچکس نبود...
حضرت زهرا(س) دوتا پسر کوچیک به اسم امام حسن و امام حسین داشتن.
و حالا چند روزی بود که ایشون برای سومین بار، مادر شده بود و این بار، مادر یه دختر خانوم ناز و قشنگ شده بود.
همه از به دنیا اومدن نوزاد جدیدشون خوشحال بودن.
اما این نوزاد کوچولو هنوز اسمی نداشت.
هم حضرت زهرا و هم علی مولا دوست داشتن پدربزرگ بچه ها، یعنی پیامبرجون اسم نوزادشون رو انتخاب کنن.
اما خب، پیامبر چند روزی بود که به سفر رفته بود.
علی مولا گفت : صبر میکنیم تا پیامبر اسم نوزادمون رو انتخاب کنن، مثل پسرهامون حسن و حسین.
بعد چند روز، پیامبر از سفر برگشتن و وقتی خبر به دنیا اومدن نوه شون رو شنیدن، خیلی خوشحال شدن، نوزاد رو بغل کردن و بوسیدن و از خدای مهربون خواستن که اسم نوزاد رو براشون انتخاب کنه.
جبرئیل هم پیش پیامبر اومد و گفت که خدای بزرگ گفته که اسم نوزاد رو بذارین زینب.
زینب یعنی زینت پدر.
یعنی دختری که انقدر کارهای خوبی انجام میده که پدرش بهش افتخار میکنه.
🍁🍁🍁🍁🍁
زینب خانوم هرروز داشت بزرگ و بزرگ تر میشد.
داداش ها همیشه حواسشون به آبجی شون بود.
حتی گاهی وقتا که زینب خانوم گریه اش قطع نمیشد، امام حسین میومد و ایشونو بغل میکرد تا آرومش کنه و خواهر کوچولو کنار داداشش آروم ترین دختر دنیا میشد.
🍁🍁🍁🍁
خلاصه چند سال گذشت و زینب خانوم 4 ساله شده بود.
یه روزی از روزا، مثل خیلی از وقتای دیگه، خونه علی مولا مهمون اومده بود.
اما خب اون روز تو خونه علی مولا غذای خوبی نبود(بهتره دلیل این رو برای بچه ها توصیح بدیم که بخاطر فداکاری و ازخود گذشتگی علی مولا، ایشون غذایی نداشتن که به مهمون بدن)
حضرت زهرا گفتن علی جان امروز غذایی تو خونه نیست. فقط یه دونه نون مونده که اونم سهم زینب خانومه.
هنوز علی مولا جوابی نداده بود که زینب خانوم گفت:
مادرجون، غذای منو به مهمون مون بدید من صبر میکنم.
و حضرت زهرا کلی از شنیدن این حرف خوشحال شدن و از دخترشون تشکر کردن.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زینب خانوم روز به روز بزرگ تر میشد و مثل اسم قشنگش که زینب بود، زینت پدرش شده بود و کارای خوبی انجام میداد که هم پدرش و هم بقیه بهش افتخار میکردن.
یه روز امام حسن و امام حسین داشتن باهم صحبت میکردن.
اونا انقدر حدیث های پیامبر رو دوست داشتن و براشون مهم بود که درباره اش صحبت میکردن تا بیشتر متوجه بشن.
همینطور که مشغول صحبت بودن، حضرت زینب صدای برادرهاشو شنید و نزدیکشون رفت.
بهشون گفت: دوست دارید من بقیه حدیث پیامبر رو بهتون بگم؟
و بعد حدیث پیامبر رو کامل کرد.
امام حسن خیلی خوشحال شد و گفت :
زینب جان تو واقعا نوه خوب پیامبر هستی و مثل ایشون علم زیادی داری.
واقعا هم حضرت زینب معلم خوبی بودن، خیلی وقتها خانومها و دختر های شهر میومدن پیش ایشون تا بهشون قرآن درس بده.
به خاطر همین ویژگی های خوب حضرت زینب، امام حسین و امام حسن خیلی دوسشون داشتن و بهش احترام میذاشتن.
حتی وقتی که امام حسین مشغول قرآن خوندن بودن و میدیدن حضرت زینب وارد اتاقشون میشن، سریع از جاشون بلند میشدن و قرآن رو کنار میذاشتن و به خواهرشون سلام میدادن.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
روزها تند و تند میومدن و میرفتن و هرچقدر که میگذشت، اتفاقای سختی برای خانواده علی مولا پیش میومد.
از یه طرف مردم روز به روز عاشق امام حسین میشدن، از طرف دیگه، دشمنای امام حسین روز به روز بیشتر اونا رو اذیت میکردن.
این اذیت ها انقدر زیاد شد که امام حسین رو مجبور کردن تا با یزید بیعت کنه.
اما امام حسین قبول نکرد و یزید جنگ رو شروع کرد..
حضرت زینب عاشق برادرش بود.
و به خودش قول داده بود که هیچوقت امام حسین رو تنها نذاره.
پس وقتی که قرار شد امام حسین برای جنگ به کربلا بره، حضرت زینب هم همراهشون رفت و اونجا همه رو آروم میکرد، حواسش به بچه ها بود، غذا بهشون میداد، باهاشون بازی میکرد.
هرچند نگران برادرش بود اما باز هم با مهربونی و بدون ترس، هر لحظه حواسش به بچه های امام حسین و دوستای ایشون که به جنگ میرفتن بود.
از اونا پرستاری میکرد، اگه زخمی میشدن تمام تلاششو میکرد تا حالشون خوب کنه.
حتی وقتی امام حسین شهید شد، حضرت زینب تنها کسی بود که تو کاخ یزید از برادرش دفاع کرد.
ادامه در پیام بعدی
#شخصیت_محوری
#قصه
#قصه_زندگانی_حضرت_زینب
#فضایل_حضرت_زینب
#فضایل
به کانال شعر،قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
قصه کمک فرشته ها به حضرت زهرا(س)
نویسنده: خانم مرضیه حقانی
منبع:
مناقب آل ابی طالب، ج ۳، ص۳۳۷
و بحار الانوار، جلد ۴۳، ص ۴۵
و تسلیه المجالس و زینه المجالس، ج ۱، ص۵۲۴
کاری از گروه شعر و قصه درمسیر مادری
🌿🌿🌿🌿
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود.
اون قدیم قدیما... از خونه بهترین آدمای دنیا...
علی مولا و حضرت زهرا... شنیده میشد بهترین قصه های دنیا...
بچه ها یادتونه تو قصه تسبیحات براتون از کارهای خیلی زیاد حضرت زهرا گفتیم؟؟
از آرد کردن گندم با آسیاب و پختن نون تو تنور و جارو کردن خونه و آوردن آب با مشک و شستن لباسا و شستن ظرفا و...؟؟
یادتونه تو اون قصه پیامبر به حضرت زهرا(س) ذکر خیلی قشنگ تسبیحات رو یاد دادن و گفتن زهرا جان اگر این ذکر رو هرشب قبل خواب تکرار کنی، خدای مهربون کمکت میکنه؟؟
حالا امروز قراره از کمک خدای مهربون به حضرت زهرا(س) بشنویم...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
یه روز که پیامبر، توی مسجد بودن،
بعد خوندن نماز، به ابوذر که یکی از دوستای خوبشون بود ،گفتن:
ابوذر جان ، لطفا برو به خونه علی مولا و بگو بیان مسجد.
ابوذر گفت: چشم یا رسول الله!
و از مسجد رفت بیرون.
انقدر رفت تا رسید به خونه علی مولا.
در زد(تق تق تق) اما کسی در رو باز نکرد.
دوباره در زد (تق تق تق) اما باز هم کسی در خونه رو باز نکرد.
ابوذر برگشت مسجد پیش پیامبر و گفت: یا رسول الله!
من رفتم دنبال علی مولا اما ایشون خونه نبودن.
پیامبر گفتن ابوذر جان، علی خونه هست دوباره برو ایشون رو خبر کن.
ابوذر هم سریع گفت: چشم یا رسول الله! و
رفت و رسید به خونه علی مولا .
در زد.
این دفعه علی مولا در رو باز کردن.
ابوذر سلام کرد و گفت یا علی، پیامبر خدا من رو فرستادن که شما رو خبر کنم بیاین مسجد، ایشون با شما کار دارن.
علی مولا گفتن ممنون ابوذر جان،الان آماده میشم تا بریم.
همین موقع یک دفعه ابوذر یه چیز خییلی عجیبی دید.
سنگ اسیاب دستی که گوشه اتاق بود، داشت می چرخید و جو ها رو آرد میکرد اما... اما هیییچکس کنارش نبود.
ابوذر خییییلی تعجب کرد.
دوباره با دقت نگاه کرد ببینه چشماش درست دیده یا نه؟
ولی اون اشتباه نکرده بود، آسیاب واقعا خودش داشت میچرخید.
وااااااااااااای!
مگه میشه آسیاب خودش کار کنه؟؟
آسیاب دستی ک بدون کمک نمیچرخه!
ابوذر همینجور داشت به اسیاب نگاه میکرد که علی مولا آماده شدن و به ابوذر گفتن بریم پیش پیامبر .
ابوذر و علی مولا باهم حرکت کردن، اما تو تمام مسیر، ابوذر حسابی ذهنش مشغول بود،
میخواست ببینه چه اتفاقی افتاده که آسیاب خودش بدون کمک کسی میچرخه و کار می کنه؟!
توی دلش گفت حتما پیامبر جواب سوالم رو میدونن.
وقتی به مسجد رسیدن،ابوذر رفت پیش پیامبر و چیزی که دیده بود تعریف کرد.
پیامبر لبخند زدن و گفتند:
ابوذر جان! از چیزی که دیدی تعجب نکن!
خدا سختی هایی که دخترم فاطمه تحمل میکنه رو میبینه، و تو روزهای سخت، به فاطمه کمک میکنه.
مگه نمیدونی که خدا، فرشته هایی داره که به زمین میان و به خانواده پیامبر کمک میکنن؟
ابوذر که جواب سوالش گرفته بود حسابی خوشحال شد و خدا رو شکر کرد که تونست کمک فرشته ها به حضرت زهرا(س) رو ببینه....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
(مادر عزیز! باتوجه به شناختی که از دسته گلاتون دارید اگر لازم دیدید میتونید توضیح زیر رو هم براشون بگید)
البته بچه های گلم، کمک فرشته ها به آدم ها همیشه هم این شکلی نیست.
خیلی وقتا هست که وقتی از خدا برای انجام کارهامون کمک میخوایم، فرشته ها به کمک ما میان و جوری کمک میکنن که کار سخت ما به چشممون آسون بشه.
خیلی وقتا هم هست که کمک فرشته ها به ما آدما زیاد تر شدن صبر و تحمل ماست برای اینکه وقت سختی ها قویتر بشیم.
ما باید بدونیم که کمک های این شکلی فرشتهها، بیشتر برای امام های عزیزمون و بندههای خوب خداست.
و دلیل این کمک ها این بوده که مردم با بزرگی اونا آشنا بشن و بدونن که اگر حرفی میزنن، از خودشون نیست و از طرف خدای مهربون حرفاشون رو به ما میگن.😊
ما هم هرچقدر کارهای خوبمون بیشتر بشه و بیشتر دوست امامهامون باشیم، کمک فرشته ها رو بیشتر میتونیم بفهمیم. ❤️
#قصه
#قصه_کمک_فرشته_ها
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#فضایل
#شخصیت_محوری
به کانال شعر، قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
قصه تولد حضرت زهرا سلام الله علیها
متن قصه بر اساس قصه تولد حضرت که در کانال لالایی خدا توسط استاد عباسی ولدی تعریف شده، نوشته شده.
شاعر:سمیه نصیری
کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری
🌿🌿🌿🌿
به نام خدا
یکی بودیکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
اتل متل ستاره
پیامبرخوب ما
جز حضرت خدیجه
یاری زیاد نداره
وقتی حضرت خدیجه سلام الله علیها با پیامبر عزیزمون ازدواج کردن، یک عده از زنای مکه حسابی با حضرت خدیجه بد شدن.
آخه اونا دشمن حضرت محمد بودن و از اینکه حضرت خدیجه با پیامبر ازدواج کرده بودن، خیلی عصبانی بودن.
ازروزی که خدیجه
شد همسر پیامبر
بین زنان مکه
شد تنها وُ تنهاتر
برای همین علاوه براینکه خودشون رابطه شون رو با حضرت خدیجه قطع کردن؛نمیگذاشتن زنای دیگه هم با ایشون رفت و آمد کنن.
حضرت خدیجه پیامبر رو خیلی دوست داشتن ونگران ایشون بودن که نکنه دشمنا بلایی سر ایشون بیارن.
روزگار همین طوری جلو رفت و جلو رفت وجلو رفت
تا اینکه حضرت خدیجه باردار شدن.
ولی بازم اون زنایی که ازدست حضرت خدیجه عصبانی بودن سراغ ایشون نرفتن وهمسر پیامبر عزیزمون رو تنها گذاشتن.
خدیجه بانو حالا
یک زن بارداره
امابرای کمک
هیچ کسی رونداره
غصه میخوردحسابی
اون روزا از تنهایی
یک دفعه از درونش
شنید یک صدایی
ولی یک نفر بود که نگذاشت حضرت خدیجه احساس تنهایی کنن!
میدونید اون کی بود؟
بله همون بچه ای که توشکمشون بود، یعنی حضرت زهرا(س)
ایشون بامادرشون حرف میزدن و میگفتن که در برابر مشکلات صبر کنن
پیامبر از راه رسید
سلام خدیجه جونم
با چه کسی حرف زدی؟
بگو تا من بدونم
حضرت خدیجه گفتن:بچه ای که توشکم منه داره با من حرف میزنه ومونس وهمدم منه.
وقتی شنید قصه رو
پیامبر مهربون
گفت یه پیامی داده
خالق هفت آسمون
پیامبر خدا گفتن: الان جبرئیل داره به من خبرمیده که این بچه دختره.
نسل پاک ومبارک همین دختره.
خدای خوب جهان
داده به ما یه دختر
بین زنان عالم
از همه هست بهتر
خدا میگه: نسل من و از این دختر به
وجود میاره. اماما و رهبرای دین هم از همین دختر هستند که بعد از اینکه پیامبری من تموم شد،اونا جانشینان خدا روی زمین میشن.
بانوی پاک واطهر
مادریازده امام
ازنسل این دخترن
امامای شیعیان
خدیجه بانوشده
خوشحال وشاد و خندون
با گفته ی پیامبر
از غصه اومد بیرون
روزها به دنبال هم
یکی یکی گذشتن
اون صحبتای زیبا
خونه رو کرده روشن
تا وقتی که روزتولدحضرت زهرارسید.
حالا دیگه وقتشه
بچه بیاد به دنیا
کسی رو من ندارم
چیکارکنم ای خدا؟
چون که زنان مکه
بودن دشمن خدا
کسی نیومد کمک
خدیجه بود، تنها
با یک دل شکسته
خسته و خیلی غمگین
تنها توفکر و خیال
نشسته بود رو زمین
تا سرشو بالا کرد
یک دفعه خیلی ترسید
چهار بانوی زیبا
کنارش توخونه دید
حضرت خدیجه خیلی ناراحت بودن. همین طوری داشتن به ناراحتی خودشون فکرمیکردن؛که یک دفعه چهار تا خانوم وارد خونه شدن.
حضرت خدیجه اولش ترسیدن! اینا کی هستن؟
از کجا اومدن؟
درها که بسته بودن، پنجره هم که باز نبود!
یکی از اون خانمها
گفت خیلی بامحبت
ما از بهشت اومدیم
دیگه نباش ناراحت
گفت به خدیجه بانو
اسمهای خانوما رو
گفت که تو تنها نیستی
بیرونکن غصه هارو
گفت:من ساره هستم همسر ابراهیم.
اونم آسیه هست که رفیق تو تو بهشته.اونم مریم دختر عمرانه. اونم کلثوم خواهرموسی ست. خدا ما؛ رو فرستاده تا وقت تولد دخترت کمک کارت باشیم
باچهره های خندون
هرکسی یک جانشست
هرچهار طرف نشستن
همه شدن کمک دست
یکی از اون خانمها طرف راست حضرت خدیجه نشست.یکی هم طرف چپ.یکی روبه رو ویکی هم پشت سرحضرت خدیجه.
و بعد حضرت زهراسلام الله علیها به دنیااومدن.
با یاد و نام خدا
اومد حضرت زهرا
روشن ونورانی شد
با نور اون خونه ها
همین که حضرت زهرا به دنیا اومدن،
یه نوری از ایشون درخشید که همهی خونه های مکه رو روشن کرد.
از آسمون اومدن
فرشته های زیبا
با تشت هایی پر از آب
وپارچه های دیبا
بعدش ده تا از فرشتههای بهشتی اومدن پیش حضرت خدیجه. که دست هر کدومشون یه تشت بود و ظرفی که پراز آب کوثر یعنی آب بهشتی بود.
یکی ازاون خانمها که روبه روی حضرت خدیجه نشسته بود،ظرف های آب رو گرفت و حضرت زهرا رو باهاش شست وشو داد. بعدش دوتاحوله ی سفید و خوشبو هم آورد.
بایکیشون حضرت زهرا رو خشک کرد واون یکی رو هم دور سر ایشون پیچید.
یکی از اون خانها
با آب حوض کوثر
نوزاد و شست وشو داد
شد همه جامعطر
با یک حوله ی خوشبو
خشک کرد اونو خیلی زود
باپارچه بهشتی
دورسرش روپوشوند
به حضرت زهرا گفت
اون خانم مهربون
ای دخترپیامبر
سخن بگو برامون
#قصه
#قصه_تولد_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#قصه_شعر
#فضایل
#شخصیت_محوری
به کانال شعر، قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
قصه گنجشک کوچولو و نور زیبای حضرت زهرا(س)
نویسنده: خانم فاطمه فرامرزی
منبع:علل الشرایع جلد۱صفحه۱۸٠،بحارالانوار جلد۴صفحه۱۱، ریاض الابرار فی مناقب الائمة الأطهار جلد۱صفحه۱۴
کاری از گروه شعر و قصه در مسیر مادری
🌹🌹🌹🌹🌹
روزی روزگاری توی شهر مدینه گنجشک کوچولویی🐥 زندگی میکرد.
این گنجشک کوچیک هر روز مثل گنجشک های دیگه ی شهر، صبح خیلی زود بیدار میشد و شروع میکرد به جیک جیک کردن و پرواز کردن.
گنجشک کوچولوی قصه ی ما خیلی کنجکاو بود و هرچیزی رو میدید در موردش فکر میکرد.
اون همیشه دنبال جواب سوالاش بود.
خلاصه بچه ها، گنجشک کوچولو یه روز صبح خیلی خیلی زود از خواب بیدار شد.
اطرافشو نگاه کرد، همه جا روشن شده بود.
گنجشک میخواست روز خودش رو شروع کنه.
اما هرچقدر دور و برش رو نگاه کرد، دید همه خوابن...
گنجشک تعجب کرد، با خودش گفت مگه الان صبح نشده؟؟
پس چرا بقیه بیدار نمیشن؟؟
اون حتی چندتا از دوستاش صدا کرد و گفت:
جیک جیکو!
گنجیشکی!
اما مثل اینکه واقعا اونا خواب بودن.
گنجشک کوچولو که دید صدا زدن فایده ای نداره، دوباره شروع کرد به پرواز کردن، نگاهی به آسمون بالاسرش کرد و دید آسمون هنوز تاریکه. 🌌
با خودش گفت؛ آسمون که تاریکه... پس این نور سفید قشنگ از کجا میاد؟
اصلا چطوری دیوار خونه ها روشن شده؟🧐
وااااای درختا رو ببین!
اخه چطوری میشه این همه نور تو شهر باشه و آسمون هنوز تاریک باشه؟!!
یعنی هنوز صبح نشده؟؟
ولی هرچیزی که هست، این نور خیلی بهم آرامش میده😌...
اصلا دیگه دلم نمیخواد بخوابم، دلم میخواد فقط بشینم روی شاخه ی درخت ها و به این نور نگاه کنم😍...
من بااااااید بفهمم این نور از کجا میاد...
گنجشک کوچولو، تصمیم گرفت روی یه درخت بشینه تا شاید صبح که هوا روشن شد به جواب سوالش برسه.
پس شروع به پریدن کرد و انقدر ازین طرف به اون طرف پرید، تا بالاخره روی یه درخت نشست.
اگه گفتین کدوم درخت!؟
همون درختی که نزدیک دیوار مسجد بود.
گنجشک همینطور که روی درخت نشسته بود، یه دسته از آدما رو دید که دارن میان به سمت مسجد.
گنجشک صدای اونا رو نمی شنید، ولی خیلی دوست داشت بره بین اونها یه چرخی بزنه و ببینه اون آدم ها هم مثل خودش اون نور خیییییییلی زیبا رو دیدن یا نه؟
امااااااا، گنجشک کوچولو انقدر پرواز کرده بود و از این درخت به اون درخت پریده بود که حسابی خسته شده بود.
بخاطر همین کم کم چشماش سنگین شد و خوابش برد...😴
نزدیک اذان ظهر که شد، گنجشک کوچولو با صدای همهمه ی مردم از خواب بیدار شد.
مسجد کم کم داشت شلوغ میشد.
یکم پرواز کرد و رفت بالای سر آدما.
یه چرخی زد و به حرف هاشون گوش داد...
یکی میگفت: این نور زرد از کجا میاد چقدر قشنگه...
یکی دیگه میگفت: اتفاقا صبح هم یه نور سفید توی شهر پخش شده بود.
اون نور انقدر زیاد بود که حتی به اتاق هامون هم رسیده بود...
بعدی میگفت: ولی نوری که الان داریم میبینیم رنگش زرده، خودم دیدم حتی صورت بچه هامم از این نور زرد شده!!
گنجشک کوچولو اطرافشو خوب نگاه کرد...
مردم راست میگفتن، انگار همه جا زرد زرد شده بود...
درختا... صورت آدما... دیوارها.... مغازه ها...
گنجشک با خودش گفت:
اصلا بهتره دنبال این آدما برم، شاید بفهمم این نور از کجا اومده؟
پس شروع کرد به پرواز کردن...
مردم شهر وارد مسجدشدن و شروع کردن به سوال کردن از پیامبر...
همه پرسیدن:
ای رسول خدا! این نوری که توی شهر می تابه از کجاست؟
پیامبر با مهربونی گفتن:
اگه میخواید به جواب سوال تون برسید، برید به خونه ی دخترم فاطمه زهرا...
واااااااای حضرت زهرا....
گنجشک کوچولو عاشق حضرت زهرا بود، خیلی خوشحال بود که قراره به خونه ایشون بره و جواب سوالشو اونجا پیدا کنه...
وقتی به خونه ی حضرت زهرا رسیدن، گنجشک کوچولو چرخی زد و روی دیوار خونه نشست.
اون منتظر موند تا حضرت زهرا رو ببینه...
یه مدت کوتاهی گذشت....
بالاخره در باز شد...
واااااای چه نور زرد زیبایی...
چه صحنه قشنگی...
حضرت زهرا داشت برای نماز آماده میشد و این نور خیلی زیاد از صورت ایشون بود که به کل خونه ها و در و دیوار شهر می تابید...
گنجشک کوچولو خیلی تعجب کرد...
اون با خودش گفت: وااااای خدای من...بالاخره راز این نور رو فهمیدم...
من میدونستم که این نور عجیب از خورشید نیست...
گنجشک کوچولوی قصه ی ما چرخی دور خونه حضرت زهرا زد و بعد، برگشت.
اون برای همه ی دوستاش، چیزایی که دیده بود رو تعریف کرد...
گنجشک ها با دقت به حرفای دوستشون گوش میکردن و ازخوشحالی مدام جیک جیک میکردن...
آروم آروم آفتاب داشت غروب میکرد و هوا داشت تاریک میشد که این بار گنجشک کوچولو دید که نور سرخ رنگ خیلی زیبایی شهر رو پر کرده...
#قصه
#قصه_گنجشک_و_نور_زیبای_حضرت_زهرا
#حضرت_زهرا
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#فضایل
#شخصیت_محوری
به کانال شعر، قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
قصه دعای امام علی علیه السلام 💞
منبع:إرشاد القلوب جلد ۲ صفحه۲۸۲
کاری از گروه شعر وقصه درمسیر مادری
🌿🌿🌿
به نام خدا
یکی بود یکی نبود
غیراز خدای مهربون هیچ کس نبود
یه روزی از روزای خوب خدا ، تو یکی از خونه های بچه شیعه ها یه اتفاقی افتاد .
علی و خواهرش فاطمه مشغول بازی بودن که تلفن زنگ خورد ، هر دو دویدن سمت تلفن علی زودتر گوشی رو برداشت ، فاطمه با اینکه دوست داشت گوشی رو جواب بده کمی ناراحت شد اما چیزی نگفت و گوشه ای ایستاد .
پشت تلفن مادربزرگ بود و بعد از سلام و احوالپرسی گفت که با مامان کار مهمی داره ، علی هم سریع گوشی و داد به مامان و رفت پیش خواهرش و بهش گفت دفعه دیگه که تلفن زنگ خورد تو جواب بده ، فاطمه هم قبول کرد و رفتن سراغ بقیه بازی .
مامان که صحبتش تموم شد اومد پیش بچه ها و بهشون گفت آماده بشید می خوایم بریم .
بچه ها گفتن کجا ؟
مامان گفتن که آقاجون قلبشون کمی درد گرفته و حالا ما میخوایم بریم به عیادتشون .
سرراهم براشون چیزهایی که لازم دارن بگیریم و ببریم .
بچه ها مثل همیشه ذوق کردن که میخوان برن خونه مادر جون اینا ، انقدر ذوقشون زیاد بود که خیلی متوجه حرفای مامان نشدن فقط دیدن مامانی ناراحتن و دستاشونو بردن بالا و زیر لب ذکر و دعا گفتن.
بچه ها زود، تند ، سریع اسباب بازی هاشونو جمع کردن ، آماده شدن و همراه مامان راه افتادن ، سرراه هم خریدهاشونو انجام دادن .
بعد چند دقیقه رسیدن به خونه آقاجون و مادر جون ، با اشاره مامان🤫 خیلی آروم مادر جون رو بوسیدن وسلام کردن بعد با اجازه ایشون رفتن تو اتاق و نشستن کنار آقاجونشون .
با دیدن رنگ صورت آقاجون که بی حال خوابیده بودن تازه متوجه حرف مامان شدن که گفته بودن آقاجون قلبشون درد گرفته ؛ خنده از لبشون رفت و چهره شون ناراحت شد. خیلی ناراحت !قلبشون شروع کرد تند تند زدن انگار یه اسب داشت تو سینه شون پیتیکو پیتیکو میکرد ،💓 منتظر بودن مثل همیشه آقاجون با روی خندون بغلشون کنه و ببوستشون،
آروم دست گذاشتن روی دستای آقاجون و بعد هم دستاشونو بوسیدن. همینطور که با نگرانی نگاهشون میکردن ، آروم آروم خدا خدا میکردن که آقاجون حالشون بهتر بشه .
آقاجون با نوازش های بچه ها آروم آروم چشماشونو بازکردن و با دیدنشون لبخندی روی لبشون اومد.
بچه ها و مامان آروم سلام کردن و گفتن : چطورید آقاجون ؟
آقاجون گفتن : کمی بی حال بودم الحمدلله بهترم نگران نباشید .
مامان بچه ها گفتن : عزیزدلید آقاجون ، الهی شکر که بهترید.
بچه ها با دیدن لبخند مهربون آقاجون، کمی دلشون آروم شد ، لبخند اومد رو لبشون و تالاپ تولوپ قلبشون کمتر شد.
گفتن : دوستتون داریم آقاجون ، خیلی ناراحت شدیم کلی دعا کردیم که حالتون بهتر بشه.
آقاجون گفتن : علی آقا ، فاطمه خانم، ممنون. خداروشکر که انقدر قلبتون بزرگ و مهربونه مثل مولامون.
بچه ها گفتن یعنی چی آقاجون؟
آقاجون گفتن: یه کتابی خوندم که درمورد خاطرات امام علی علیهالسلام بود.
.
بچه هاگفتن: آخ جون قصه های واقعی و قشنگ آقاجون .
لطفا تعریف کنید البته اگه بهتره حالتون !
آقاجون گفتن : چشم میگم،شکرخدا از دعاهاتون حالم خیلی بهتر شده .
بچه ها تو اون کتاب امام علی تعریف می کنن :
یه روزی از روزای خوب خدا
که روز جمعه هم بود مثل امروز
امام علی علیه السلام برای نماز جمعه رفته بودن مسجدو داشتن برای مسلمونا خطبه می خوندن ،( خطبه یعنی سخنرانی که قبل از نماز جمعه برای مردم انجام میدن)
دیدن یکی از یارانشون تکیه زده به یکی از ستونا و حال خوبی نداره .
اون بنده ی خدا اسمش رمیله بود که از درد به خودش می پیچید .
علی مولا بعد خطبه از مسجد که میان بیرون به اون آقای رمیله میگن بیا پیشم .
وقتی میاد ، بهش میگن :
بنده ی خوب خدا حالت چطوره؟
دیدم که موقع خوندن خطبه ها از شدت درد به خودت می پیچیدی ،
می دونم که امروز با خودت گفتی :
بهتره برم پیش علی مولا
غسل جمعه کردی و اومدی مسجد برای نماز
بعدهم گفتی که تودنیا کاری از این بهتر وجود نداره
اینم می دونم که موقع خوندن نماز کمی دردت کمتر شد
ولی موقع صحبت های من باز حالت بدتر شد.
رمیله یار امام علی علیه السلام گفت:
ای امیرالمومنین علی مولا
قسم به خدا که همه رو راست گفتی
امام علی هم گفتن :
هر زمان که بنده های خوب خدا مریض بشن
ماهم به خاطر اونا بیمار میشیم !
هر وقت به زن ها و مردهای باایمان ناراحتی برسه،ما هم از ناراحتی شون ،ناراحت می شیم !
هردعایی که کنن ، ما براشون آمین میگیم .
هروقت هم یکی از بنده های خوب خدا سکوت کنه
ما براش دعا می کنیم .
رمیله گفت:ای امیرالمؤمنین اینایی که گفتی برای کیا هست؟؟ فقط برای ما همشهری های شما ؟
ادامه دارد...👇
#قصه
#قصه_دعای_امام_علی_علیه_السلام
#امیرالمومنین
#فضایل
#شخصیت_محوری
به کانال شعر، قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
قصهی جنگ احد (کودکانه)
نویسنده:فاطمه احمدبیگی
کاری از گروه شعر و قصه در مسیرمادری
منبع:کتاب سیرهی پیشوایان،صفحه ۵۳_۵۷
🌿🌿🌿🌿
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بچهها!
سلام شیعههای علی مولا...
میدونم همتون دوست دارید بازم از علی مولا و شجاعت هاشون بشنوید.
قصههای قبلی رو که یادتون نرفته؟
قصه ی جنگ بدر و ماجرای آب آوردن علی مولا از اون چاه آب رو هم حتماً یادتونه...
یادتونه گفتیم چند هزار فرشته با اجازهی خدا اومدن و به مسلمونا کمک کردن تا تو جنگ بدر پیروز بشن؟
حالا میخوایم از یه جنگ دیگه براتون بگیم که بازم این آدم بدا، بهخاطر شکست سختی که تو جنگ بدر خورده بودن، راه انداختن. 😒
عجب آدمای بدجنسی بودن، همش دنبال جنگ و دشمنی و نقشه کشیدن برای ازبین بردن آدم خوبا بودن😡
اما... اسم این جنگ، اُحُد بود.
بهخاطر اینکه کنار کوهی بنام اُحُد اتفاق افتاد.
جنگ که شروع شد نبرد سختی بین مسلمونا و دشمنانشون درگرفت. اما مسلمونا با قدرت میجنگیدند علی مولا هم با قدرت خیییییلی زیادی که داشتن کلی از آدم بدا رو از بین بردن.
بچهها قدیما تو جنگ ها، هر سپاهی یه پرچم داشت که اونها رو معرفی میکرد. و اون پرچم براشون خیلی مهم بود و تلاش میکردن هیچوقت رو زمین نیفته. اگه پرچمشون میافتاد رو زمین یعنی انگار اون سپاه داشت شکست میخورد.
برای همین همیشه، قوی ترین و شجاع ترین آدما رو انتخاب میکردن و پرچم رو بهدستشون میدادن تا بتونن تا آخر جنگ، پرچم رو نگه دارن، و بهشون میگفتن پرچمدار.
جنگ که شروع شد علی مولا یکی یکی رفت سراغ پرچمدارای سپاه دشمن.
اولی رو با یه ضربه زمین زد، حالا نوبت دومی بود.
اونم وقتی علی مولا رو دید که داره به سمتش میاد، بااینکه خیلی قوی بود و تو قبیله شون به شجاعت معروف بود ولی حسسسساااااابی ترسید...
آخه علی مولا همین چند دقیقه پیش دوست و همرزمش، که اونم خیلی شجاع و قوی بود رو با یه ضربه کشت و پرچمش رو زمین افتاد.
علی مولا حساب دومی رو هم رسید، حالا دوتا پرچم از سپاه دشمن زمین افتاده بود. کم کم بعضیا داشتن میترسیدن که دیدن....
سومین پرچم هم...
سربازای دشمن شروع کردن نگاه کردن به همدیگه و پچ پچ کردن.
تو دلشون پر از ترس و وحشت شده بود. و هرلحظه هم ترس و وحشت شون بیشتر میشد وقتی میدیدن، یکی یکی پرچمهای سپاهشون داره سقوط میکنه و پرچمداراشون هم دارن کشته میشن.
حالا ۸تا پرچم سقوط کرده بود و فقط یکیش مونده بود. دیگه بعضی سربازا به فکر فرار افتاده بودن و بعضیاشونم... همین الان داشتن فرار میکردن...!
یکی به دوستش گفت وایسا بجنگ!
چرا فرار میکنی؟
اون یکی همونطور که میدوید داد میزد، تو هم فراااااار کن... علی ۸تا پرچمدارمون رو کشته، الانه که آخری رو هم ازبین ببره و کل سپاه سقوط کنه.
اونوقت اگه با علی روبرو بشی چطوری میخوای درمقابلش مقاومت کنی؟؟؟ پس تو هم فراااااار کن... و همینطور که داشت به عقب میدوید، با چشمای پر از ترسش دید که علی مولا، نهمین جنگجویِ پرچمدارِ سپاهشون رو هم زمین زد...
سپاه دشمن از ترسشون همه داشتن پا به فرار میذاشتن. مسلمونا هم خوشحال از اینکه تو این نبرد خیلی سخت تونستن پیروز بشن.
اما بچه ها... بعضی از مسلمونا وقتی که دارن پیروز میشن خیالشون راحت شد و دست از جنگیدن کشیدن!☹️ اونا حرفای قبل از شروع جنگِ پیامبر رو هم یادشون رفت😥 و بجای اینکه حواسشون به جنگ باشه میخواستن از کوه پایین بیان و برن وسایلی که از جنگ مونده بود مثل شمشیر و زره ها رو جمع کنن🤯 فرماندهشون بهشون حرف پیامبر رو یادآوری کرد اما اونا گوش نکردن.😓
و بچهها... همین باعث شد که سپاه دشمن که پشت کوه اُحُد مخفی شده بودن از فرصت استفاده کنن و وقتی دیدن بعضی از مسلمونا جنگ رو رها کردن، بهشون حمله کردن و یه عالمه از اونا رو شهید کردن.😭
مسلمونا که ترسیده بودند باورشون نمیشد که جنگِ بُرده رو دارن می بازن!
فکر کردن پیامبر هم شهید شدند و از ترسشون فرار کردند.🏃🏻♂️ فقط یه عدهی کمی کنار پیامبر باقی موندن که یکی از آنها علی مولا بود.💪🏻💪🏻💪🏻
علی مولا با شجاعت و قدرت میجنگیدن و از دشمن نمیترسیدن.
با اینکه زخمی شده بودن باز هم از جنگیدن و دفاع از پیامبر دست برنداشتنن.
آخه پیامبر که زخمی شده بودن روی زمین افتاده بودن و دیگه نمیتونستن بجنگن.
برای همین علی مولا یه تنه مشغول جنگیدن بودن و هر جا که پیامبر اشاره میکردند علی مولا حمله می کردند و یه عده از آدم بدا یا کشته میشدن یا فرار می کردند.
بچه ها جون...
خدا و فرشته ها از اینکه علی مولا اینطور شجاعانه برای دفاع از ولی و رهبر خودشون میجنگیدند و حاضر بودن حتی جونشون رو هم در این راه بدن خیلی خوشحال شدن.
ادامه دارد👇
#قصه
#قصه_جنگ_احد
#فضایل
#امیرالمومنین
#شخصیت_محوری
به کانال شعر،قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
قصهی جنگ احد (بالای ۷ سال)
نویسنده:فاطمه احمدبیگی
کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری
منبع:کتاب سیرهی پیشوایان،صفحه ۵۳-۵۷
🌿🌿🌿🌿
بسم الله الرحمن الرحیم
در زمان پیامبر ما، منافقان، از هر راهی سعی میکردند به مسلمان ها آسیب برسانند. گاهی با کلک زدن و نقشه کشیدن ، گاهی با فشارهای اقتصادی ، گاهی هم با جنگ.
اما خدا پیامبرش و دوستان او را تنها نمیگذاشت، برای همین در جنگ بدر مسلمانان پیروز شدند و دشمنان، چنان شکست سختی خوردند که حالشان بشدت خراب شد و افسرده شدند.
اما کم کم دور هم جمع شدند
و به خاطر شکست سختی که خورده بودند، به فکر انتقام گرفتن افتادند.
تصمیم گرفته بودند با نیروی فراوان و مجهز، به مدینه حمله کنند، اما بعضی از یاران پیامبر به ایشان خبر دادند و پیامبر هم با مشورت با یارانشان، تصمیم گرفتند با نیروهای خود به سمت کوه احد در بیرون مدینه حرکت کنند.
پیامبر وقتی در حال سازماندهی نیرو ها بودند، به ۵۰ نفر از یارانشان که تیراندازان ماهری بودند فرمودند که در قسمتی از کوه احد که خیلی هم منطقه مهمی بود بایستند و هر اتفاقی افتاد، چه مسلمانان پیروز شدند و چه شکست خوردند تا زمانی که پیامبر به آنها نگفته اند نباید آن جا را ترک کنند.
جنگ سختی بین مسلمانان و دشمنانشان درگرفت.
مسلمانان با قدرت میجنگیدند. علی مولا هم با قدرت فوقالعادهای که داشتند تعداد زیادی از دشمنان را از بین بردند.
بچهها! آن زمان ها در جنگ ها، هر سپاهی یک پرچم داشت که آنها را معرفی میکرد.
و آن پرچم برای لشگر خیلی مهم بود و تلاش میکردند هیچ وقت روی زمین نیفتد.
چون اگر پرچمشان میافتاد یعنی انگار آن سپاه داشت شکست میخورد.
برای همین فرماندهان هر سپاهی، قوی ترین و شجاع ترین آدم هایشان را به عنوان پرچمدار انتخاب میکردند.
جنگ که شروع شد علی مولا یکی یکی به سراغ پرچمداران سپاه دشمن رفت.
اولی را با یک ضربه زمین زد، حالا نوبت دومی بود. او وقتی علی مولا را دید که دارد به سمتش می آید، بااینکه خیلی قوی بود و در قبیله اش به شجاعت معروف بود،ترس همه ی وجودش را فراگرفت...
آخر علی مولا همین چند دقیقه پیش دوست و همرزم شجاع و قوی اش را با یک ضربه هلاک کرده بود.
علی مولا حساب دومی را هم رسید،
حالا دوتا پرچم از سپاه دشمن زمین افتاده بودند. کم کم بعضی ها داشتند میترسیدند که دیدند...
سومین پرچم هم...
وای خدای من... یکی دارد همهی پرچم دارهایمان را میکشد...
او کیست؟
این زمزمهی سپاهیان دشمن بود که دلهایشان پر از ترس و وحشت شده بود.
حالا ۸ پرچم سقوط کرده بود و فقط یکی باقی مانده بود.
بعضی از سربازها به فکر فرار افتاده بودند و بعضی ها هم داشتند فرار میکردند...!
یکی به دوستش گفت:« بایست و بجنگ!
چرا فرار میکنی؟»
آن یکی همانطور که میدوید داد زد:« تو هم فرار کن... علی ۸ پرچمدارمان را کشته، بعید نیست که آخرین پرچمدار را هم ازبین ببرد و کل سپاه سقوط کند.
آن وقت اگر با علی روبرو شوی چطور میخواهی درمقابلش مقاومت کنی؟؟؟
پس تو هم فراااااار کن...»
و همینطور که داشت به عقب میدوید، با چشمان پر از ترسش دید که علی مولا، نهمین جنگجویِ پرچمدارِ سپاهشان را هم زمین زد...
همه ی سربازان سپاه دشمن، از ترس داشتند فرار میکردند.
مسلمان ها هم از اینکه در این نبرد خیلی سخت توانستند پیروز بشوند خوشحال بودند.
بچه ها... یادتان هست پیامبر به آن ۵۰ نفر یارشان چه فرموده بودند؟ فرمودند: به هیچ وجه نباید آنجا را ترک کنند..
اما... آنها وقتی دیدند که مسلمان ها دارند پیروز میشوند خیالشان راحت شد و حرف پیامبر را فراموش کردند.
میخواستند از کوه پایین بیایند که فرماندهشان حرف پیامبر را به آن ها یادآوری کرد، اما فقط ۱۰ نفر ماندند و بقیه به دنبال جمع کردن غنیمت رفتند.
سپاه دشمن که پشت کوه مخفی شده بودند وقتی دیدند جمعیت مسلمانان کم شده است از فرصت استفاده کردند و همه ی آن ۱۰ نفر را شهید کردند و به لشکر مسلمانها حمله ور شدند و خیلیها را شهید کردند. مسلمانها که ترسیده بودند باورشان نمیشد که جنگِ بُرده را دارند می بازند.
فکر کردند پیامبر هم شهید شده اند و از ترسشان فرار کردند.
فقط عده ی کمی کنار پیامبر باقی ماندند که یکی از آنها علی مولا بود.
ادامه دارد👇
#قصه
#قصه_جنگ_احد
#فضایل
#امیرالمومنین
#شخصیت_محوری
به کانال شعر،قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
قصه کودک غیب گو
(از فضایل امام حسن مجتبی علیه السّلام)
برداشتی از کتاب کریم آل عبا نوشته محسن نعما
منبع:بحارالانوار جلد۴۳،صفحه۳۳۳.
الثاقب فی المناقب إبن حمزه طوسی،صفحه۳۱۶.
کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری
🌿🌿🌿🌿
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بچه ها!
من حذیفه هستم، یکی از یارای پیامبر.
می خوام براتون یه داستان تعریف کنم که احتمالا تا حالا نشنیدین.
یه روز من و چند نفر دیگه از دوستان پیامبر، پیش ایشون نشسته بودیم و مشغول صحبت بودیم.
از دور دیدیم که نوه بزرگ پیامبر،امام حسن که اون موقع کوچولو بودن، دارن میان،
پیامبر تا ایشون رو دیدن خیلی خوشحال شدن و گفتن: جبرئیل و میکائیل راهنما و مراقب حسن هستن.
ما تعجب کردیم از اینکه حسن بن علی با اینکه سنش زیاد نیست، اینقدر خدا و پیامبر دوستش دارن.
وقتی حسن بن علی به ما رسید، پیامبر به پای او بلند شدن.
ما هم مثل ایشون بلند شدیم.
پیامبر به نوه شون گفتن: حسن جان! تو نور چشم من و میوه قلب من هستی!
پیامبر دست حسن بن علی رو گرفتن و راه افتادن، ما هم دنبال ایشون حرکت کردیم.
یک دفعه یه مرد ناشناس که خیلی هم عصبانی بود به سمت ما اومد، پرسید: محمد کدام یک از شماست؟
خیلی عصبانی حرف میزد.
حضرت محمد گفتن: من هستم.
اون مرد گفت: ای محمد من دشمن تو هستم و به این دشمنی افتخار میکنم.
ما عصبانی شدیم، اما پیامبر لبخند زدند.
چند نفری از ما خواستیم اون مرد رو بگیریم و ادبش کنیم، اما پیامبر به ما گفتن کاری نکنیم.
مرد گفت: تو میگی پیامبری درحالی که واقعا از طرف خدا نیومدی.مگر اینکه معجزه ای نشون بدی!
پیامبر گفتن: ای مرد، من میتونم بهت بگم کِی و چجوری از خونه ت اومدی.
می خوای یکی از اعضای بدنم این خبر ها رو به تو بگه؟
مرد تعجب کرد و گفت: مگه بدن هم صحبت می کنه؟
پیامبر به نور چشمشون یعنی امام حسن علیه السّلام اشاره کردن.
اون مرد عصبانی گفت: چطور یک بچه می خواد از علم غیب و چیزی که ازش خبرنداره به من بگه؟
ما هم تعجب کرده بودیم، و هم از برخورد اون مرد ناراحت بودیم.
منتظر بودیم ببینیم چه اتفاقی می افته؟
حسن بن علی گفتن: تو وقتی راه افتادی، آسمان پر از ابر بود، اون شب رعد و برقی اومد، که خیلی ترسیدی.
ما داشتیم چهره مرد رو می دیدیم که ازحالت عصبانیت در میاد و متعجب میشه.
حسن بن علی ادامه دادن: توی راه هوا تاریک شد و راه رو گم کردی ، نمی دونستی از کدوم طرف باید بری ، میون بیابون مونده بودی و میترسیدی.
اومدی تا پیامبر رو از بین ببری ،و پیش خانواده ت برگردی،
اما به لطف خدای مهربون با ایمان کامل برمیگردی.😍
اون مرد کم کم داشت می فهمید که درباره ی پیامبر اشتباه کرده و تا الان ایشون رو نمیشناخته.
سرش رو پایین انداخت و گفت من می خوام مسلمون بشم، چیکار باید بکنم؟
امام حسن با مهربونی شهادتین رو بهش یاد دادن و گفتن که تکرار کنه
اشهد ان لا اله الا الله
و اشهد ان محمد رسول الله
بله بچه ها
اون مرد اومده بود تا پیامبر رو از بین ببره ولی به لطف خدای مهربون مسلمون شد و پیش خانواده اش برگشت.
ــــــــــــــــــــــــ
بعد از تعریف کردن قصه
حالت های مختلف مرد ناشناس رو که بعدا مسلمون میشه با فرزند دلبندتون به صورت بازی انجام بدید 😍.
اولش عصصصبانی ه😡😤
بعد متعجب میشه😳😳
کم کم به فکر فرو میره🤔🤨
و از رفتارش شرمنده میشه😓😥
و درآخر که مسلمون میشه باشادی پیش خانواده ش برمیگرده😁😄.
میتونید اول آروم آروم انجام بدید و بعد تند تند حالت چهره تونو عوض کنید
بچه ها کللی ذوق میکنن و میخندن و بعد خودشون شروع میکنن به تغییردادن چهره شون☺️
#قصه
#امام_حسن_علیه_السّلام
#فضایل
#مناقب
#بازی
#شخصیت_محوری
به کانال شعر،قصه،معرفی کتاب بپیوندید👇
https://eitaa.com/gheseshakhsiatemehvari
قصه چادر نورانی (نسخه زیر چهار سال)
نویسنده: پریسا غلامی
منبع:منقبت سوم از کتاب جنة العاصمة صفحه ۳۵۷
کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری
(نسخه ی بالای چهارسال همین قصه)
🌿🌿🌿🌿
به نام خدا
یه روز که علی مولا از بیرون اومدن خونه دیدن که تو خونه شون هیچ نونی ندارن.
حضرت فاطمه هم بهشون گفتن که جو تو خونه مون هم تموم شده تا آسیابش کنیم و آرد بشه و نون بپزیم.
اما خب علی مولا اون روز پولی هم نداشتن که باهاش جو بخرن.
برای همین حضرت فاطمه چادر خودشون رو به علی مولا دادن تا بتونن با کمک اون جو بخرن.
علی مولا رفتن پیش آقای جو فروش که یه مرد یهودی بود.
رفتن تو مغازه و گفتن:
_سلام اقای جو فروش.
_سلام بفرمایین؟
_من جو می خواستم. ولی الان پول همراهم نیست.
این چادر پیش شما امانت بمونه تا بعدا براتون پول بیارم.
_باشه. بفرمایید اینم جو.
چند ساعت بعد، آقای جو فروش رفت خونشون و چادر رو گذاشت تو اتاقشون.
شب که شد و همه جا تاریک شد، زن اقای جو فروش رفت تو اتاق تا یه چیزی برداره...
اما همین که درو باز کرد، خیلی تعجب کرد....
یه دفعه گفت: وای اینجا رو نگاه! من که هیچ فانوس و شمعی روشن نکردم....
چرا اینجا انقدر روشنه!!!!!!!
چه نور قشنگی...
اتاق مونو مثل روز روشن کرده...
اون زن سریع همسرش رو خبر کرد. آقای جو فروش نگاه کرد دید وای چه عجیب!
همون چادری که از علی مولا امانت گرفته بود اتاق شون رو نورانی کرده...
بعد رفتن دوستاشونو خبر کردن تا بیان خونشونو ببینن.
و همه اومدن به خونه آقای جو فروش و خیلی تعجب کردن و گفتن: این چادر، معمولی نیست و حتما چادر فاطمه دختر پیامبر مسلموناست.
این یعنی حرفای پیامبر مسلمونا راسته.
پس بهتره ما هم مسلمون بشیم.
اشهد ان لا اله الاالله و اشهد ان محمد رسول الله.
بله بچه های قشنگم
اینجوری بود که به خاطر چادر نورانی حضرت زهرا، سلام الله علیها
اون شب
هشتاد نفر یهودی، مسلمون شدن.
#قصه
#فضایل
#حضرت_زهرا
#چادر_نورانی
#شخصیت_محوری
#زیر_چهار_سال
به کانال شعر،قصه، معرفی کتاب بپیوندید 👇
@gheseshakhsiatemehvari
قصه عروسی با برکت
نسخهی زیر چهارسال
(عروسی یهودیان و لباس بهشتی حضرت زهرا سلام الله علیها)
نسخهی بالای چهارسال همین قصه
نویسنده :پریسا غلامی
منبع: الخرائج و الجرائح، قطب الدین راوندی، جلد۲، صفحه۵۳۸
کاری از گروه شعر و قصه درمسیر مادری
🌿🌿🌿🌿🌿
به نام خدای مهربون
آقا خروسه که قوقولی قوقو کرد، توی محله یهودیا، مردم زود زود از خواب بیدار شدن
اونا اون روز خیلی خوشحال بودن چون میخواستن جشن بگیرن ،دست بزنند و شادی کنند
خانما سریع لباسهای خوشگلشونو ، گردن بندو گوشواره هاشونو پوشیدن و رفتن جشن.
توی جشن همه منتظر بودن تا مهمونشون بیاد.
مهمونشون کی بود؟ حضرت زهرا دختر پیامبر.
خلاصه مهمونشون رسید.
خانمای بدجنس یهودی منتظر بودن تا همین که حضرت زهرا سلام الله علیها چادرشو برمیداره مسخره اش کنند
چون فکر می کردن لباسای اون قشنگ نیست و فقط خودشون لباسای خیلی خوشگل دارند.
ولی وقتی حضرت زهرا چادرشو برداشت همه از تعجب دهنشون وا موند
اهههههه
چقدر لباسش قشنگه!
چقدر رنگش قشنگه!
از کجا خریده؟
وااااای...
حضرت زهرا که دید خانما همه تعجب کردن،گفت: این لباس رو از بازار نخریدم.
اینو فرشته برام از بهشت آورده.
خانما همه با تعجب گفتن: بهشت؟!!!
توی جشن حضرت زهرا با اینکه این لباس بهشتی و فوق العاده تنش بود، اصلا مغرور نبود وخیلی باهاشون مهربون بود و اصلا اونا رو مسخره نمیکرد
خانما دیگه بیشتر از این که از لباس خوششون بیاد عاشق اخلاق حضرت زهرا شده بودن و حسابی دوستش داشتن
برای همین همشون مسلمون شدن و با هم بلند گفتن:
اشهد ان لا اله الاالله و اشهد ان محمد رسولالله
#قصه
#فضایل
#حضرت_زهرا
#عروسی_بابرکت
#شخصیت_محوری
#زیر_چهار_سال
به کانال شعر،قصه، معرفی کتاب بپیوندید 👇
@gheseshakhsiatemehvari
هدایت شده از شعر، قصه، معرفی کتاب
🎉 نمایش نامه گنجشک و امام رضا علیه السّلام 🎉
کاری از گروه شعر وقصه درمسیرمادری
نویسنده:پریسا غلامی
منبع:منتهی الآمال، شیخ عباس قمی، جلد۲،صفحه ۳۵۲
نقشها:راوی، مامان گنجیشکه، مار، ۳تا جوجه، امام رضا علیه السلام و سلیمان.
بهنام خدای مهربون
راوی:
وقتی خورشید خانم مثل همیشه از پشت کوه اومد بیرون، کمکم حیوونای توی باغ قصه ما هم بیدار شدند.
مورچهها بدو بدو رفتند سراغ جمع کردن غذا
زنبورا ویز ویز کنان رفتن سراغ گلها تا عسل بسازن.
کلاغها قارقار کنان دنبال هم بازی میکردن.
اما، اون روز مامان گنجیشکه مثل همیشه نبود. نمیرفت دنبال صبحانه برای جوجههاش.
(مامان گنجیشکه به دور و بر بپره و جیک جیک کنه)
راوی: مامان گنجیشکه مگه تو گرسنه نیستی؟
م گ: جیک جیک جیک جییییک
راوی: چرا انقدر نگرانی؟ چرا هی جیکجیک میکنی؟
گنجیشکه:
جیک و جیک و جیک، کمک کمک
من موندهام تنها و تک
نشستهاند تو لونه
جوجههای دردونه
یواش یواش میاد یه مار
شکار کنه واسه ناهار
جوجهها رو کرده هوس
یه لقمه ی چربه واسش
راوی:
وااای😱
یه مار داره میره سمت لونهات؟
م گ: جیک جیک(سر را به نشانه بله تکان دهد)
راوی:تو لونه جوجه داری؟
م گ: جیک جیک(سر را به نشانه بله تکان دهد)
راوی:میخواد جوجهها رو بخوره؟
م گ:جیک جیک(سر را به نشانه بله تکان دهد)
راوی:خب بپر بپر. برو یک نفرو پیدا کن کمکت کنه.
(گنجیشک بپرد و به سرعت به چپ و راست برود و اطراف را نگاه کند)
راوی:
مامان گنجیشکه پرید و پرید. اینورو دید، اونورو دید. تا بالاخره صاحب باغو پیدا کرد.
(در این صحنه امام رضا و سلیمان روی یک قالی نشسته اند و حرف میزنند.
راوی با دست به آنها اشاره کند)
راوی:
صاحب باغ نشسته بودن روی زمین و داشتن با یه آقایی صحبت میکردن.
(گنجشک با لبخند به سمتشان بپرد)
راوی:
مامان گنجیشکه خیلی خوشحال شد. آخه صاحب باغ امام رضا بودن که زبون حیوونا رو میفهمیدن. 😍
رفت جلو و گفت:
گنجشک:
جیک و جیک وجیک، سلام امام
من از شما کمک میخوام
(امام رضا و سلیمان به گنجشک نگاه کنند)
راوی:
امام رضا جون تا جیکجیکهای مامان گنجیشکه رو شنیدن، زودی به کسی که کنارشون بودن گفتن:
آهای آهای سلیمان!
بدو به سمت ایوان
داره میگه به بنده
با جیک جیک این پرنده
یه مار میره یواشیواش
سمت لونه و جوجههاش
با این عصا زود برو
به سمت لونهاش بدو
بزن بر سر اون مار
بشه شکارچی شکار
ادامه 👇👇👇
#نمایشنامه
#قصه_شعر
#امام_رضا_علیه_السّلام
#فضایل
#قصه
@gheseshakhsiatemehvari
قصه معجزه درخت
نویسنده:زهرا محقق
منبع: کتاب علی(ع) از زبان علی(ع)، نوشته محمد محمدیان، صفحه ۲۶
کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری
🌿🌿🌿🌿🌿
بهنام خدا
هوای مکه گرم و سوزان بود.
وسط گرمای شدید شهر، چند سایه بلند و نزدیک بهم دیده میشد.
سایه ها، عده ای از مردم قریش بودند که کنار هم جمع شده بودند.
سرهایشان را به هم نزدیک کرده بودند تا غریبه ها از حرف هایشان باخبر نشوند.
دست های سیاه و صورت های چاق و هیکل بزرگشان نشان میداد که از بزرگان و ثروتمندان قریش هستند.
از هر سری یک صدا در می آمد.
پیرمردی که عصا بدست نشسته بود با صدای لرزانش گفت:
چرا ما باید حرف های محمد را قبول کنیم؟
اصلا چه کسی گفته که محمد راست میگوید؟؟
اگر اینطور پیش برود کم کم همه مردم به دین محمد علاقه مند و مسلمان می شوند...
مرد جوانی گفت:
خب به نظر من می توانیم یک درخواست عجیب و غریب از محمد بکنیم.
اگر نتواند خواسته ما را برآورده کند، حتما مردم هم از اطرافش پراکنده می شوند.
بقیه از شنیدن این حرف خوشحال شدند و گفتند: عالی است... پیشنهاد خیلی خوبی است... اما مثلا چه کاری؟؟؟
مرد جوان بلند شد و گفت دنبال من بیایید فکر خوبی دارم و به راه افتاد.
بقیه هم دنبال او راه افتادند تا به نزد پیامبر و امیر المومنین علی(ع) رسیدند.
رو به پیامبر کردند و گفتند:
ای محمد، تو ادعا میکنی که فرستاده خدا هستی.
اگر می خواهی ما حرف های تو را باور کنیم، باید برای ما معجزه ای بیاوری.
و اگر نتوانی چیزی که ما از تو میخواهیم را نشان مان بدهی این یعنی تو یک جادوگر دروغگویی!!
پیامبر مثل همیشه با آرامش خود جواب شان را دادند: خب شما از من چه می خواهید؟
قریشی ها به درختی که در آن نزدیکی ها بود اشاره کردند و گفتند: آن درخت تنومند را میبینی؟
ما میخواهیم آن درخت با تمام ریشه هایش کنده شود و همین الان به اینجا که ما هستیم بیاید. اگر می توانی این کار را انجام بده!!
پیامبر فرمودند: خدای بزرگ من بر همه چیز تواناست.
اما اگر این اتفاق بیفتد و خداوند این کار را انجام دهد، شما حرف من را قبول می کنید و به خداوند ایمان می آورید؟؟
قریشی ها گفتند: بله.
پیامبر خواسته آنها را قبول کردند و به درخت اشاره کردند و فرمودند:
ای درخت! اگر که به خدا و روز قیامت ایمان داری و می دانی که من پیامبر خدا هستم، با ریشه هایت از زمین بیرون بیا و به اذن خدا روبروی من بایست!
ناگهان صدای بلند و عجیبی به گوش رسید...
کم کم در اطراف آن درخت، گلوله هایی از خاک، از زیر زمین بیرون آمدند و با سرعت زیادی به اطراف پرتاب شدند...
ریشه های درخت یکی یکی بیرون می آمدند و با بیرون آمدن هر کدام از ریشه ها انگار کوهی از خاک به اطراف پاشیده می شد...
اولین ریشه، دومین ریشه، سومی و چهارمی و... بالاخره همه ریشه ها بیرون آمدند...
همه جا پر از گرد و خاک شده بود...
بعد از ریشه ها نوبت شاخه ها بود که با تمام قدرت حرکت کنند و مثل یک پرنده پرواز کنند.
برگ ها خودشان را محکم به شاخه ها چسبانده بودند تا از جایشان کنده نشوند...
باور کردنی نبود... آن درخت قدیمی و تنومند، انگار جان پیدا کرده بود و حرکت میکرد...
کم کم درخت جلو آمد و به پیامبر نزدیک شد.
شاخه های درخت مثل پر پرنده باز شدند و به آرامی روی دوش پیامبر و حضرت علی قرار گرفتند...
انگار میخواستند آنها را در آغوش بگیرند...
مردم قریش همه ساکت بودند...
چیزی را که می دیدند باور نمی کردند...
کنده شدن یک درخت از زمین و حرکت آن مثل یک پرنده!!
آخر چطور ممکن بود؟
دهان ها همه باز مانده بود...
همه با بغل دستی هایشان پچ پچ میکردند...
نه دروغ است... من که باور نمیکنم... محمد جادوگر است... این کارها فقط از دست جادوگران بر می آید...
بیشترشان جرئت حرف زدن نداشتند، بعد از مدتی سکوت بالاخره یکی از بینشان گفت:
ای محمد! اگر راست میگویی، به درخت بگو نصفش جلوتر بیاید و نصف دیگرش سر جای خودش بماند.
پیامبر خدا این دستور را به درخت دادند...
باور نکردنی بود.
دوباره صداهای عجیب و غریب که این دفعه بلند تر از دفعه قبل بودند شنیده میشد...
تنه درخت انگار که یک تبر بزررررررگ به آن محکم خورده بود، درست از وسط دو نیم شد.
ادامه دارد...
#قصه
#فضایل
#حضرت_رسول_اکرم
#معجزه_درخت
به کانال شعر، قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
هدایت شده از شعر، قصه، معرفی کتاب
قصه دانه های بهشتی
نویسنده:ز.تقی پور
منبع: ریاحین الشریعه جلد۱ صفحه۱۴۲
فضائل الزهراء، صفحه۱٠۷
سلام سلام
آی بچه ها
کوچکترا بزرگترا☺️
روزی حضرت فاطمه (س) مریض شد😔
امام علی ع گفت: فاطمه جان! هر چه می خواهی به من بگو تا برایت تهیه کنم.
حضرت فاطمه(س) لبخندی زد و تشکرکردو گفت: من از شما چیزی نمی خواهم☺️
امام علی ع اصرار کرد که اگر چیزی دوست داری بگو تا برایت تهیه کنم
بچه ها❤️
حضرت فاطمه میوه ای میخواست که پیداکردنش کمی سخت بود چون فصلش تموم شده بود...
حضرت فاطمه (س) گفت پدرم رسول خدا،همیشه به من می گفتند که هیچ وقت چیزی که تهیه کردنش برای همسرت سخت است از او نخواه تا شرمنده ی تو نباشد
امام علی ع گفت فاطمه جان،به خاطر من خواهش می کنم هر چی میل داری بگو
حضرت فاطمه (س) گفت: اگر کمی انار برایم تهیه کنی از شما ممنونم.☺️
امام علی ع مهربان برای خرید انار راهی بازار شد.
در بین راه از مسلمانان سوال می کرد انار کجا پیدا می شود؟
یکی از مردان جواب داد: امام علی ع می دانید که فصل انار گذشته است،
اما شاید مردی به نام شمعون هنوز انار داشته باشد
امام علی ع بسیار خوشحال شد و پیش شمعون رفت.
بعد ازسلام
از شمعون پرسید: انار داری؟
شمعون گفت:همه را فروخته ام😔
همسرِ شمعون صحبت های بین امام علی ع و شمعون را شنید. به همسرش گفت: من یک انار برای خودم زیر برگ ها پنهان کرده بودم، آن را به امام علی ع می دهم.
امام علی ع چهار درهم برای خرید انار به شمعون داد. ( درهم واحد پول کشور های عربی است)
شمعون گفت: ولی قیمت این انار نیم درهم است. امام علی ع گفت: نیم درهم برای خودت و بقیه اش برای همسرت باشد.
چون انار را برای خودش نگه داشته بود که بخورد ولی به من داد.
امام علی ع خداحافظی کرد و با خوشحالی به سمت خانه رفت تا انار را به حضرت فاطمه بدهد.😇
در راه صدای ناله ای شنید،😭 دنبال صدا رفت،
ناگهان دید مرد نابینایی تنها و تشنه و گرسنه روی زمین خوابیده است. 😢
امام علی ع با مهربانی سرِ مرد را روی پایش گذاشت و گفت: ای مرد چه شده ؟ چند روز است اینجا بدون آب و غذا افتاده ای؟
مرد نابینا که امام علی ع را نمی شناخت گفت: بیمار شده ام و تنها و بی کس م
امام علی ع گفت:الان چه چیزی میل داری؟ مرد گفت:
اگر یک انار برایم پیدا میشد میل داشتم.
امام علی ع گفت: من یک انار دارم
که داشتم آن را برای بیمار عزیزم می بردم
ولی
آن را نصف میکنم و نصفش را به تو میدهم .😊
امام علی ع انار را دو نصف کرد و دانه های آن را کمکم در دهان مرد گذاشت
نصف انار تمام شد
مرد گفت: اگر لطف کنی و آن نصف دیگر انار راهم به من بدهی تا بخورم شاید حالم خوب شود.
امام علی ع با خودش فکر کرد این مرد اینجا تنها و بی کس است پس بهتر است نصف دیگر انار رابه او بدهم...
پس با محبت و مهربانی دانه های انار را در دهان مرد گذاشت تا انار تمام شد.
امام علی ع با آن مرد خداحافظی کرد و به سمت خانه رفت.
در راه با خودش فکر میکرد حالا چکار کنم؟ دیگر اناری ندارم تا برای فاطمه (س) ببرم!
به خانه رسید ولی از خجالت وارد خانه نشد
از بین در نگاه کرد تا ببیند حضرت فاطمه (س) خواب است یا بیدار!
ناگهان
دید سبدی از انار های بزرگ و خوش رنگ و آبدار جلوی حضرت فاطمه(س) است.😋
امام علی ع با خوشحالی وارد خانه شد. متوجه شد که این انارها،انار های معمولی نیست و از بهشت آمده است.☺️
پرسید فاطمه جانم! این انارها را چه کسی آورده است؟
حضرت فاطمه گفت:علیجانم! وقتیکه برای خرید انار رفتی، بعد چند دقیقه صدای در خانه آمد
فضه بانو در را باز کرد، مردی را پشت در دید که سبدی انار برایمان آورده بود
امام علی ع درحالیکه لبخند میزد دانهای از انار را برداشت و در دهان حضرت فاطمه (س) گذاشت😇حضرت فاطمه (س) آن را خورد و گفت: انار شیرین و خوشمزه ای است، خدا را شکر، حالم خیلی بهتر است،ممنونم علیجان!😍
(اصل روایت را درتصویر زیر بخوانید)👇
#قصه_انار
#قصه
#فضایل
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#دانه_های_بهشتی
@gheseshakhsiatemehvari
هدایت شده از شعر، قصه، معرفی کتاب
قصه عصای سخنگو
نویسنده: صدیقه قاسمی
کاری از گروه شعر و قصه در مسیرمادری
منبع: کافی جلد یک، صفحه ۳۵۳
🌿🌿🌿🌿
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود
وقتی امام هشتممون امام رضای مهربون❤️ شهید شدن ،پسر عزیزشون😍 امام جواد (ع)امام شدن .
اما بچهها امام جواد (ع)اون موقع فقط ۸ سالشون بود .
آدم بدا و حتی بعضی آدم خوبا و دوستاشون نمیتونستن باور کنن که امام، امامه. بچه و بزرگ نداره و خدا علم کامل و زیادی به آنها داده تا راه درست رو به مردم نشون بدن که همون دین خداست .
برای همینم جلسههایی رو توی یه جاهای بزرگ مثل مسجد میگذاشتن و دانشمندا و امام رو دعوت میکردن. بعدش سؤالای سخت سخت ازشون میپرسیدن تا اگه امام بلد نبودن بگن دیدین گفتیم امام جواد (ع) بچهاس و نمیتونه امام باشه .
اما بچهها توی همّه اون جلسهها امام جواد(ع) جواب همه سؤالا رو به دشمنا دادن و وقتی نوبت امام میشد از اونا سؤال بپرسن آدم بدا هیچّی بلد نبودن و امام مجبور میشدن جواب سؤالا رو خودشون بدن .
روزی از روزا امام جواد برای زیارت قبر پیامبر ﷺ به مسجدالنبی رفته بودن .اتفاقا یکی از اون آدم بدا هم اومده بود .اون آقا که قاضی شهرشون بود و فکر میکرد خیلی بلده تا امام رو دید شروع کرد به سؤال پرسیدن اونم سؤالای سخت سخت .
امام با حوصله همّهی سوالاشو جواب دادن .
اون مرد آخرش گفت یه سؤال دیگه هم دارم که روم نمیشه بپرسم .
امام فرمودن میخوای قبل از اینکه بپرسی من بگم چی میخوای بپرسی و سؤالت چیه؟؟؟
آقاهه تعجب کرد و تو دلش گفت مگه میشه محمدبنعلی سؤال منو قبل از پرسیدن بدونه .
اما گفت بفرمایید سوالم چیه؟
امام فرمودن میخواستی بپرسی امام کیه ؟
بدون که امام من هستم .
اون مرد گفت درسته!!!از کجا فهمیدید؟😳
ولی بعدش گفت اگه راست میگید نشونه و علامت امام بودنتون چیه؟
یه دفعه عصای چوبی امام شروع کرد به حرف زدن . آقاهه دیگه از تعجب😳 خشکش زد .چی؟ مگه عصا هم حرف میزنه ؟ آخه چطور ممکنه ؟ همینطور تو تعجب بود که صدای عصا رو شنید که میگفت صاحب من امام این زمان و حجت خداست .
بچهها جون عصا که نمیتونه حرف بزنه . میتونه؟؟؟
این علم و قدرت امام بود که تونست عصای بی زبان رو مثل آدما به حرف بیاره و شاهد و نشونهای برای امامتشون تو کودکی باشه .
#قصه
#امام_جواد_علیه_السلام
#فضایل
@gheseshakhsiatemehvari