eitaa logo
شعر، قصه، معرفی کتاب
3.6هزار دنبال‌کننده
238 عکس
52 ویدیو
9 فایل
قصه، شعر و معرفی کتاب حاصل تلاشی مادرانه بر اساس رویکرد کلیدی و مهم شخصیت محوری از مباحث استاد عباسی ولدی
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان مأموریت آب منبع:مفاتیح الجنان،درباره هفدهم ماه مبارک رمضان(فضیلتی از امیرمومنان در شب جنگ بدر) کاری از گروه شعر و قصه درمسیـرمادری نویسنده:پریسا غلامی قسمت های داخل پرانتز توضیحات بیشتر است و با توجه به سن نوردلهامون میتونیم تعریف کنیم یا نه. پس حتما اول حداقل یک دور قصه رو بخونیم و بعد تعریف کنیم 🌿🌿🌿🌿 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود (مسلمونا خبری شنیده بودن. شنیده بودن که دشمناشون با یه کاروان بزرگ می خوان به سفر برن تا تجارت کنن. دشمنای مسلمونا به جز اینکه مسلمونا رو اذیت می‌کردن، پولهاشون و وسایل زندگی‌شونو هم می‌دزدیدن. به‌خاطر همین پیامبر به مسلمونا دستور دادن تا لباس جنگ بپوشن و به کاروان حمله کنن تا وسایل و اموال خودشون رو پس بگیرند. مسلمونا تو راه بودن که دشمنا خبردار شدن، مسیر حرکت کاروان تجاری رو عوض کردن و آماده جنگ با مسلمونا شدن. سپاه مسلمونا از شهرشون دور شده بودن. اونا به چاه‌های آب بدر رسیده بودن که دشمنا بهشون می‌رسند.) ........... (دشمنا می‌خواستند با مسلمونا بجنگن) ............ دشمنا اومده بودن. به تعداد زیاد با یه عالمه شمشیر و نیزه و تیر با همه زورشون و مردای قوی‌شون. اما تعداد مسلمونا خیلی خیلی کمتر بود. شمشیر و نیزه و تیروکمونشونم همینطور. اما مسلمونا در اصل قوی‌تر بودن. چون اونا پیامبرو واقعا قبول داشتن و رو وعده‌های خدا حساب می‌کردن. شب جنگ، تو اون بیابون تاریک، صدای لشکر دشمنا همه جا رو پر کرده بود. ........... ایییی هههههههه(صدای شیهه اسبا) جرینگ جرینگ جرینگ (صدای زنگوله شترا) تق توق تیق تق (صدای به هم خوردن نیزه ها و شمشیرا) ما پیروزیم، ما قوی‌ایم، ما بیشتریم. (صدای خوشحالی دشمنا) ............. از این همه سرو صدا معلوم بود که دشمنا خیلیییی بیشترن. همه اومدن پیش پیامبر. وقتی دیدن پیامبر انقدر آروم هستند همه دلشون آروم شد. پیامبر از مسلمونا خواستند که یه نفر بره آب بیاره. اب تو چاه بود و چاه هم کنار دشمنا. همون چاه بدر. مسلمونا دوست نداشتن تو شب، تو اون تاریکی، نزدیک نزدیک دشمن که صدای پچ‌پچشونو راحت می‌شنوی برن دم چاه. این کار دل شیر می‌خواست. اما علی مولا تا خواسته پیامبر رو شنیدن مشک رو دوششون انداختن و شمشیرشون رو تو غلاف کمرشون محکم کردن و فوری به سمت چاه بدر حرکت کردن. شب تاریکی بود، فقط نور ماه اطراف رو روشن کرده بود. ممکن بود یه دشمن چشماشو تیز کنه و ببینه کسی داره به سمتشون میاد. صدای هیاهوی دشمن بلند بود، هرچی به چاه نزدیک می‌شدی صدا بلندتر و بلندتر می‌شد. چاه نزدیک محل دشمنا بود. علی مولا که به چاه رسیدن هرچی اون دور و بر گشتن سطلو پیدا نکردن. چه کار میشه کرد؟ فقط یه راه مونده.... شمشیرشونو گذاشتن زمین مشکو انداختن به پشتشون کفشاشون رو دراوردن شال کمرشون رو محکم کردن و آروم رفتن تو چاه دستای حیدری‌شونو به دیواره چاه تکیه دادن و کم‌کم رسیدن به آب. مشک رو پر کردن و همونجوری اومدن بالا. مشک رو انداختن رو دوششون و به سمت پیامبر راه افتادن. تو راه برگشت به سمت پیامبر باد شدیدی اومد، باد انقدر شدید بود که امام مجبور شدن رو زمین بشینن و مشک رو سفت بگیرن تا باد مشکو نبره. یکم بعد باد آروم شد. امام بی سروصدا بلند شدن و راه افتادن. چند قدم که رفتن دوباره باد شدیدی به سمت امام اومد. بازم باد انقدر شدید بود که امام دوباره نشستن و مشکو سفت گرفتن. هوا که آروم شد، دوباره راه افتادن. برای بار سوم باد شدید وزیدن گرفت. بازم امام رو زمین نشستن تا هوا آروم بشه. بالاخره‌ باد آروم شد و علی مولا تونستن خودشون رو به پیامبر برسونن. رفتن و مشک آب رو دادن خدمت پیامبر. پیامبر از اینکه علی مولا مشک آب رو آوردن خوشحال شدن. بعد پرسیدن؛ «چرا انقدر طول کشید؟» علی مولا قصه سه بار وزیدن باد شدید رو گفتن. پیامبر لبخند زدن و گفتن: می‌دونی قضیه وزش باد چی بود؟ باد اول جبرئیل بود با هزار تا فرشته که به سمتت پرواز می‌کردن و بهت سلام دادن. باد دوم میکائیل بود با هزار فرشته دیگه که همه دسته جمعی به تو سلام می‌گفتن. و باد سوم هم اسرافیل بود با هزار تا فرشته دیگه که سلام، سلام گویان به سمتت پرواز می‌کردن. همه این فرشته‌ها فردا کنار ما با دشمنا می‌جنگند و به ما کمک می‌کنن. علی مولا خوشحال شدن و خداروشکر کردن. شعر،قصه و معرفی کتاب در کانال زیر، حتما عضو شوید👇👇👇 پیام‌رسان ایتا: https://eitaa.com/gheseshakhsiatemehvari پیام‌رسان بله: https://ble.ir/gheseshakhsiatemehvari
قصه ماموریت آب (مناسب سن زیر چهارسال) منبع:مفاتیح الجنان،درباره هفدهم ماه مبارک رمضان(فضیلتی از امیرمومنان در شب جنگ بدر) کاری از گروه شعر و قصه درمسیـرمادری نویسنده:پریسا غلامی 🌿🌿🌿🌿 به نام خدا یکی بود یکی نبود غیر خدای مهربون هییییچ کس نبود کنار چاه های پر از آب آدم خوبا و ادم بدا منتظر بودن تا صبح بشه و با هم بجنگن. آخه آدم بدا همش آدم خوبا رو اذیت می‌کردن و وسایلشون رو می‌دزدیدن. آدم خوبا هم می‌خواستن حقشون رو بزارن کف دستشون. 😤 شب بود. خورشید خانم رفته بود پشت کوها. هوا تاریک تاریک شد. توی اون بیابون صداهایی میومد. ای ههههههه(صدای شیهه اسبا) جرینگ جرینگ جرینگ(صدای زنگوله شترا) تق توق تیق تق ( صدای به هم خوردن شمشیرا) هی، هی، هورا، هورا(صدای خوشحالی آدم بدا) این همه صدا از سمت آدم بدا میومد. معلوم بود که تعداد اونا خیلیییی زیاده. خودشونم خیلی خوشحال بودن. آخه اونا خیلی اسب داشتن، شمشیر داشتن، تیرو کمون داشتن، تعداد سربازاشونم بیشتر بود . فکر می‌کردن حتما حتما حتما می‌تونند آدم خوبا رو بزنن و برنده جنگ بشن. آدم خوبا ولی کمتر بودن، شمشیر و نیزه و تیر و کمونشونم کمتر بود، اسب و شتراشونم کمتر بود. اما آدم خوبا آروم بودن و خیالشون راحت بود. اونا پیامبرو خیلی دوست داشتن و می‌دونستن حرف‌های پیامبر همیشه راسته راسته. پیامبر گفته بودن اگه خوب بجنگن حتما اونا برنده می‌شن. خانم ماه دیگه وسط آسمون بود و اونجا رو روشن کرده بود. پیامبر به آدم خوبا گفتن کی میره آب بیاره‌‌؟ آدم خوبا همه سرشون رو انداختن پایین. آخه آب تو چاه بود و چاه هم کنار آدم بدا. خیلیییی خطرناک بود. اگه آدم بدا می‌دیدن چی؟ اگه صدایی می‌شنیدن چی؟ تو اون تاریکی!! واااای!!! اما علی مولا تا حرف پیامبرو شنیدن سریع مشک آب رو گذاشتن رو دوششونو شمشیرشون برداشتن و رفتن سراغ چاه. وقتی به چاه رسیدن دنبال سطل آب گشتن تا سطلو بندازن و آب رو بکشن بالا. ولی سطل نبود... 😬 حالا چی کار کنیم؟ یه راه مونده.... شمشیرشونو گذاشتن زمین مشکو انداختن به پشتشون کفشاشون رو درآوردن شال کمرشونو محکم کردن و آروم رفتن تو چاه وقتی رسیدن به آب. مشکو پر کردن قلپ قلپ قلپ لپ لپ لپ.... بعد در مشکو محکم بستن و اومدن بالا. مشکو انداختن رو دوششون و به سمت پیامبر راه افتادن. توی راه یهو یه باد شدیدی اومد هووووو هووووو هوووو باد خیلی شدیده نکنه مشکو ببره😨 علی مولا رو زمین نشستن تا باد آروم بگیره بعد پاشدن، لباساشونو تکوندن و راه افتادن یک دو سه هوووو هوووو هوووو بازم باد؟ 🤔 بازم رو زمین نشستن و مشکو محکم گرفتن تا باد نبردش هوا که آروم شد دوباره راه افتادن یک دو سه آخه چه خبره؟ 😬 هوووو هوووو هووووو بازم مشکو محکم گرفتن دیگه باد تموم شد. بلند شدنو زودی رفتن پیش پیامبر وقتی مشک آب رو به پیامبر دادن پیامبر خیلی خوشحال شدن😊 ولی پرسیدن علی جان چرا انقدر طول کشید؟ علی مولا قصه باد شدید رو گفتن. پیامبر لبخند زدن و گفتن: می‌دونی قضیه وزش باد چی بود؟ اینا واقعا باد نبودن که هر دفعه هزار تا فرشته با خوشحالی به سمتت پرواز می‌کردن تا بهت سلام کنن فردا قراره این فرشته‌ها به ما کمک کنند تا با آدم بدا بجنگیم. علی مولا خوشحال شدن و خدا رو شکر کردن. شعر،قصه و معرفی کتاب در کانال زیر، حتما عضو شوید👇👇👇 پیام‌رسان ایتا: https://eitaa.com/gheseshakhsiatemehvari پیام‌رسان بله: https://ble.ir/gheseshakhsiatemehvari
منبع و متن روایت قصه تخته سنگ گمشده
قصه جنگ صفین2.pdf
حجم: 186.3K
قصه صفین،خوارج و شهادت علی مولا خلاصه شده ی قصه ،که در سه قسمت در کانال لالایی خدا بارگذاری شد👇 @lalaiekhodaمناسب سن بالای شش سال 📛 تذکر مهم:به عنوان اولین قصه ها از امیر المومنین این قصه رو تعریف نکنید❗️❗️❗️ بهتره اگر فرزند دلبندتون با شنیدن چندباره ی چند قصه از علی مولا مثل جنگ خندق جنگ خیبر بدر(ماموریت آب) تخته سنگ گمشده و... که درکانال @gheseshakhsiatemehvari موجود هست با شخصیت نورانی امیرالمومنین انس پیدا کرده این قصه رو براش تعریف کنید.
شعر، قصه، معرفی کتاب
🔰 پیغمبر اکرم از جناب حمزه الگویی برای همیشه‌ی تاریخ درست کرد 🔻 رهبر انقلاب: خود پیغمبر اکرم به نظر
شعری در وصف حضرت حمزه سیدالشهدا مناسب نوجوانان گفت احمد به صد بیانِ جلی نرسد کس به گردِ پای علی گرچه پروانه اهل پروا نیست هیچکس را قیاس با ما نیست گرچه شیر خدا علی یکتاست لاجرم نیز ، حمزه شیر خداست حمزه از جلوه های حیِ جلی ست به جلالش قسم که محوِ علی ست حکمتِ غزوه اُحد اینجاست حمزه از شیعیانِ این مولاست مِیمنه ، با علی شناسا بود مِیسره ، حمزه را پذیرا بود در اُحد بود ، این دو را یک رو هیبتِ هر دو خارِ چشمِ عدو یل یلانِ قریش چون دیدند ... حمزه را با علی ، هراسیدند تا طنینِ رجز ، به جبهه فتاد به بدنها تمام ، لرزه فتاد ذوالفقارِ علی ، چه غوغا کرد "لا فتی" عرش را مصلا کرد رزمِ حیدر پر از حماسه ی نور رزمِ حمزه سراسرش پرشور اتحادِ سپاهِ پیغمبر کار را بُرد تا دَمِ آخر در میان تلاطمی پُرشور لشکرِ دین ، گرفت رنگِ غرور ناگهان رو به غفلت آوردند رو به سوی غنیمت آوردند چونکه شد لشکرِ خدا سرمست رفت پس ، تنگه ی اُحد از دست غصه در جانِ مرتضی پیچید خبرِ قتلِ مصطفی پیچید به دروغ از شهادتش گفتند شُبهه را تا به غایتش گفتند همه سو را غبارِ فتنه گرفت چه بگویم که کارِ فتنه گرفت مکرِ دشمن به قلبِ حمزه رسید جگرش را هجومِ نیزه درید خبرش جبهه را پریشان کرد مصطفی را ز داغ گریان کرد جسم را با عبای خود پوشاند روضه ی حمزه را خودش میخواند کاش این لحظه خواهرش نرسد خواهرش پیش پیکرش نرسد من بمیرم ، به نینوا چه گذشت بر تنِ شاهِ کربلا چه گذشت وایِ من از برادرِ زینب کشته شد در برابرِ زینب
قصه بخشش انگشتر کاری از گروه شعر وقصه درمسیرمادری منبع: بحرانی، البرهان، ۱۳۷۴ش، ج۲، ص۳۲۶-۳۲۷؛ نوری، مستدرک الوسائل، ۱۴۰۸ق، ج۷، ص۲۵۹-۲۶۰. 🌿🌿🌿🌿 بسم الله الرحمن الرحيم 🔔 آی قصه قصه قصه 🔔 سلام بچه ها 😍 امروز یکی از دوستان خوب پیامبر عزیزمون میخوان داستان یه اتفاق مهم رو برامون تعریف کنن جناب آقای ابوذر غفاری😊 مردی که پیامبر عزیزمون خیلی دوستش داشتن و مرد بسیار راستگویی بودن حواسامونو جمع کنیم و خوب گوش بدیم... یکی از روزها، در مسجد پیامبر بودم نماز ظهر و با پیامبر عزیزمون خوندم بعد از نماز جماعت ظهر،یه دفعه مرد فقیر و نیازمندی از جاش بلند شد و از مردمی که تو مسجد بودن کمک خواست. اما... کسی به او کمک نکرد مرد با ناراحتی،😔 دستش رو به سمت آسمون بلند کرد و گفت: خدایا ، من در مسجد پیامبر تو، از مردم کمک خواستم ولی کسی به من چیزی نداد. 😔 علی مولا 😍داشتن نماز میخوندن و در حال رکوع بودن، یه دفعه دیدم که علی مولا😍 به اون مرد اشاره کردن که انگشترشون رو بگیره مرد نیازمند خیلی خوشحال شد😍😁 نشست و انگشتر رو از انگشت علی مولا بیرون آورد. انگشتر با ارزشی بود میتونست با فروختنش کلی از مشکلاتش رو حل کنه😄 وقتی این خبر به پیامبر مهربونمون رسید خیلی خوشحال شدن❤️ به سمت آسمون نگاه کردن و برای علی مولا😍 دعا کردن چند لحظه بعد... پیامبر خبر مهمی رو به ما گفتن ایشون گفتن که همین الان فرشته ی خدا، حضرت جبرئیل اومد و این آیه رو برام خوند ⚜ انما ولیکم الله و رسوله و الذین امنوا الذین یقیمون الصلوه ویؤتون الزکوه و هم راکعون سوره مائده، آیه ۵۵ یعنی ولی و سرپرست شما مسلمونا فقط خدای عزیز و پیامبر مهربونش و اون کسانی هستن که نماز میخونن و در حالی که در رکوع نماز هستن صدقه میدن 😊 بله بچه ها این آیه معروف شد به آیه ی ولایت که نشون میده جانشین پیامبر عزیزمون علی مولاست❤️ @gheseshakhsiatemehvari
قصه لیلة المبیت آی قصه قصه قصه نویسنده:ن.اسکندری کاری از گروه شعر وقصه در مسیر مادری به نام خدا یکی بود یکی نبود غیراز خدای مهربون هیچکی نبود یه روز خدا به پیامبر مهربونمون (ع) فرمود : دشمن های بدجنس نقشه کشیدن که شما رو از بین ببرن 😱 ولی من میخوام شما زنده بمونی و به همه مردم دنیا خوبی ها رو یاد بدی 😍 به خاطر همین امشب از مکه بیرون برو و برو به سمت شهر مدینه اما ، یه نفر باید تو رختخواب شما بخوابه که دشمنا متوجه نشن که شما سرجات نیستی . چون اگه بفهمن دنبالت میان . پیامبر (ص) رفتن پیش علی مولا که خیلی دوستشون داشتن و میدونستن علی مولا خیلی شجاعن و حرف خدا رو همیشه گوش میدن پیامبر فرمودن : علی جان ، خدا بهم دستور داده از مکه برم .ولی دشمنا نقشه کشیدن امشب وقتی خوابم بهم حمله کنن .شما جای من میخوابی تو رختخوابم ؟ علی مولا نگران شد فکر میکنید نگران چی ؟ بله! نگران جان پیامبر که در خطر بود 😱 علی مولا از پیامبر پرسید : اگه من جای شما بخوابم ،شما سالم میمونید ؟ پیامبر فرمودن بله ☺️ علی مولا خوشحال شدن 😍، نگرانیشون برطرف شد .سجده کردن و خدا رو شکر کردن شب شد ، علی مولا تو رختخواب پیامبر خوابیدن و پیامبر هم از شهر مکه رفتن آدم های بد که دشمن پیامبر بودن دور خونه پیامبر جمع شده بودن .منتظر بودن نصف شب بشه .وقتی نصف شب شد ، ۴۰ تا مرد بدجنس رفتن تو اتاق پیامبر و پتو رو از برداشتن . با تعجب دیدن که جای پیامبر علی مولا خوابیده 😳 علی مولا هم بیدار شد و بدون ترس نگاهشون کرد اونا عصبانی شدن ، گفتن محمد کو ؟😤 علی مولا با شجاعت بهشون گفت :مگه پیامبر رو به من سپرده بودید ؟😂 اوناهم با عصبانیت میرن دنبال پیامبر هر کس از یه طرف میره چندنفرشون به سمتی میرن که پیامبر اونجا بودن پیامبر عزیزمون که متوجه دشمنا شده بودن تو غار کوچیکی به نام غار ثور پنهان (قایم) شدن دشمنا تا دم غارهم رسیدن😱 ولی وارد غار نشدن میدونید چرا بچه ها؟ چون دیدن دهانه ی غار یه تارعنکبوت ه و دوتا کبوترهم تو لونه شون خوابیدن ☺️😍 باخودشون گفتن اگه کسی وارد غار میشد خوب تارعنکبوت حتما پاره میشد 🤨 و این کبوترا هم از ترسشون می پریدن و اینجوری با آرامش تو لونه شون نمیموندن 🤨 بله بچه ها! عنکبوت کوچولو و کبوترای ناز به دستورخدا کاری کردن که دشمنا وارد غار نشن و نتونن پیامبر و پیدا کنن به خاطر این فداکاری علی مولا فرشته ی خوب خدا حضرت جبرئیل پیش پیامبر اومد و این آیه رو خوند😍 وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ ۗ وَاللَّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ (ایه۲٠۷سوره ی مبارکه بقره) بعضی از مردم (با ایمان و فداکار، مثل حضرت علی (ع) ، جان خودشون رو به خاطر خدا می‌فروشند و به خطر میندازن؛ و خدا با بنده هاش خیلی مهربون ه😍 (خوندن آیات باعث انس بیشتر بچه ها با قرآن میشه و به جانشون مینشینه😊) @gheseshakhsiatemehvari
قصه دعای امام علی علیه السلام 💞 منبع:إرشاد القلوب جلد ۲ صفحه۲۸۲ کاری از گروه شعر وقصه درمسیر مادری 🌿🌿🌿 به نام خدا یکی بود یکی نبود غیراز خدای مهربون هیچ کس نبود یه روزی از روزای خوب خدا ، تو یکی از خونه های بچه شیعه ها یه اتفاقی افتاد . علی و خواهرش فاطمه مشغول بازی بودن که تلفن زنگ خورد ، هر دو دویدن سمت تلفن علی زودتر گوشی رو برداشت ، فاطمه با اینکه دوست داشت گوشی رو جواب بده کمی ناراحت شد اما چیزی نگفت و گوشه ای ایستاد . پشت تلفن مادربزرگ بود و بعد از سلام و احوالپرسی گفت که با مامان کار مهمی داره ، علی هم سریع گوشی و داد به مامان و رفت پیش خواهرش و بهش گفت دفعه دیگه که تلفن زنگ خورد تو جواب بده ، فاطمه هم قبول کرد و رفتن سراغ بقیه بازی . مامان که صحبتش تموم شد اومد پیش بچه ها و بهشون گفت آماده بشید می خوایم بریم . بچه ها گفتن کجا ؟ مامان گفتن که آقاجون قلبشون کمی درد گرفته و حالا ما میخوایم بریم به عیادتشون . سرراهم براشون چیزهایی که لازم دارن بگیریم و ببریم . بچه ها مثل همیشه ذوق کردن که میخوان برن خونه مادر جون اینا ، انقدر ذوقشون زیاد بود که خیلی متوجه حرفای مامان نشدن فقط دیدن مامانی ناراحتن و دستاشونو بردن بالا و زیر لب ذکر و دعا گفتن. بچه ها زود، تند ، سریع اسباب بازی هاشونو جمع کردن ، آماده شدن و همراه مامان راه افتادن ، سرراه هم خریدهاشونو انجام دادن . بعد چند دقیقه رسیدن به خونه آقاجون و مادر جون ، با اشاره مامان🤫 خیلی آروم مادر جون رو بوسیدن وسلام کردن بعد با اجازه ایشون رفتن تو اتاق و نشستن کنار آقاجونشون . با دیدن رنگ صورت آقاجون که بی حال خوابیده بودن تازه متوجه حرف مامان شدن که گفته بودن آقاجون قلبشون درد گرفته ؛ خنده از لبشون رفت و چهره شون ناراحت شد. خیلی ناراحت !قلبشون شروع کرد تند تند زدن انگار یه اسب داشت تو سینه شون پیتیکو پیتیکو میکرد ،💓 منتظر بودن مثل همیشه آقاجون با روی خندون بغلشون کنه و ببوستشون، آروم دست گذاشتن روی دستای آقاجون و بعد هم دستاشونو بوسیدن. همینطور که با نگرانی نگاهشون میکردن ، آروم آروم خدا خدا میکردن که آقاجون حالشون بهتر بشه . آقاجون با نوازش های بچه ها آروم آروم چشماشونو بازکردن و با دیدنشون لبخندی روی لبشون اومد. بچه ها و مامان آروم سلام کردن و گفتن : چطورید آقاجون ؟ آقاجون گفتن : کمی بی حال بودم الحمدلله بهترم نگران نباشید . مامان بچه ها گفتن : عزیزدلید آقاجون ، الهی شکر که بهترید. بچه ها با دیدن لبخند مهربون آقاجون، کمی دلشون آروم شد ، لبخند اومد رو لبشون و تالاپ تولوپ قلبشون کمتر شد. گفتن : دوستتون داریم آقاجون ، خیلی ناراحت شدیم کلی دعا کردیم که حالتون بهتر بشه. آقاجون گفتن : علی آقا ، فاطمه خانم، ممنون. خداروشکر که انقدر قلبتون بزرگ و مهربونه مثل مولامون. بچه ها گفتن یعنی چی آقاجون؟ آقاجون گفتن: یه کتابی خوندم که درمورد خاطرات امام علی علیه‌السلام بود. . بچه هاگفتن: آخ جون قصه های واقعی و قشنگ آقاجون . لطفا تعریف کنید البته اگه بهتره حالتون ! آقاجون گفتن : چشم میگم،شکرخدا از دعاهاتون حالم خیلی بهتر شده . بچه ها تو اون کتاب امام علی تعریف می کنن : یه روزی از روزای خوب خدا که روز جمعه هم بود مثل امروز امام علی علیه السلام برای نماز جمعه رفته بودن مسجدو داشتن برای مسلمونا خطبه می خوندن ،( خطبه یعنی سخنرانی که قبل از نماز جمعه برای مردم انجام میدن) دیدن یکی از یارانشون تکیه زده به یکی از ستونا و حال خوبی نداره . اون بنده ی خدا اسمش رمیله بود که از درد به خودش می پیچید . علی مولا بعد خطبه از مسجد که میان بیرون به اون آقای رمیله میگن بیا پیشم . وقتی میاد ، بهش میگن : بنده ی خوب خدا حالت چطوره؟ دیدم که موقع خوندن خطبه ها از شدت درد به خودت می پیچیدی ، می دونم که امروز با خودت گفتی : بهتره برم پیش علی مولا غسل جمعه کردی و اومدی مسجد برای نماز بعدهم گفتی که تودنیا کاری از این بهتر وجود نداره اینم می دونم که موقع خوندن نماز کمی دردت کمتر شد ولی موقع صحبت های من باز حالت بدتر شد. رمیله یار امام علی علیه السلام گفت: ای امیرالمومنین علی مولا قسم به خدا که همه رو راست گفتی امام علی هم گفتن : هر زمان که بنده های خوب خدا مریض بشن ماهم به خاطر اونا بیمار میشیم ! هر وقت به زن ها و مردهای باایمان ناراحتی برسه،ما هم از ناراحتی شون ،ناراحت می شیم ! هردعایی که کنن ، ما براشون آمین میگیم . هروقت هم یکی از بنده های خوب خدا سکوت کنه ما براش دعا می کنیم . رمیله گفت:ای امیرالمؤمنین اینایی که گفتی برای کیا هست؟؟ فقط برای ما همشهری های شما ؟ ادامه دارد...👇 به کانال شعر، قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇 @gheseshakhsiatemehvari
شعرهای کودکانه در مدح امیرالمومنین 😍 یه دل دارم حیدریه عاشق مولا علیه من این دل و نداشتم از تو بهشت برداشتم خدا بهم عیدی داد عشق مولا علی داد😍 ❤️❤️❤️❤️ علی وجود و هستی ه دشمن ظلمو پستی ه علی ندای بینواست علی تجلی خداست علی قرآن ناطق ه جد امام صادق ه علی که شمشیر خداست دست علی همراه ماست رو دلامون نوشته مولا علی رو عشقه ❤️❤️❤️❤️ کوچولو بچرخ! می‌چرخم دور علی می‌چرخم امام من همینه امیرالمومنینه کوچولو بشین! می‌شینم عشق علی ه دینم دشمنی با دشمناش حک شده روی ه سینه م کوچولو پاشو! پامی‌شم فدای مولا می‌شم عاشق نوکرای حضرت زهرا می‌شم کوچولو بایست! می ایستم با علی تنها نیستم دست علی یارمه خدانگه‌دارمه ❤️❤️❤️❤️ امام اول، علی یار پیمبر، علی ساقی کوثر، علی شافع محشر، علی فاتح خیبر، علی صفدر و حیدر، علی سرور و مولا، علی همسر زهرا، علی گوهر نایاب، علی مهر جهان‌ تاب، علی منبع رحمت، علی نور حقیقت، علی گنج فضیلت، علی شیر شجاعت، علی گوهر ایمان، علی آیت رحمان، علی هادی انسان، علی کلام قرآن، علی حجت یزدان، علی مظهر سبحان، علی یار فقیران، علی یار ضعیفان، علی دلبر دل ها، علی همسر زهرا، علی ❤️❤️❤️❤️ همه وقتی بچه بودیم حتی راه نرفته بودیم ایستادن بلد شدیم چون ( یا علی را گفته بودیم ۳بار) حیدر مولا مدد حیدر مولا مدد حیدر مولا مدد حیدر مولا خدایا سپاس گزاریم آقایی چون علی داریم ما همه شیعه اوییم ( در دو عالم غم نداریم ۳بار) حیدر مولا مدد حیدر مولا مدد حیدر مولا مدد حیدر مولا همیشه تو خونه‌ی ما هر کی می‌خواست پاشه از جا یا علی مدد رو می‌گفت ( تا که آسون بشه کارها ۳بار) حیدر مولا مدد حیدر مولا مدد حیدر مولا مدد حیدر مولا به کانال شعر، قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇 @gheseshakhsiatemehvari
قصه‌ی جنگ احد (کودکانه) نویسنده:فاطمه احمدبیگی کاری از گروه شعر و قصه در مسیرمادری منبع:کتاب سیره‌ی پیشوایان،صفحه ۵۳_۵۷ 🌿🌿🌿🌿 بسم الله الرحمن الرحیم سلام بچه‌ها! سلام شیعه‌های علی مولا... میدونم همتون دوست دارید بازم از علی مولا و شجاعت هاشون بشنوید. قصه‌های قبلی رو که یادتون نرفته؟ قصه ی جنگ بدر و ماجرای آب آوردن علی مولا از اون چاه آب رو هم حتماً یادتونه... یادتونه گفتیم چند هزار فرشته‌ با اجازه‌ی خدا اومدن و به مسلمونا کمک کردن تا تو جنگ بدر پیروز بشن؟ حالا می‌خوایم از یه جنگ دیگه براتون بگیم که بازم این آدم بدا، به‌خاطر شکست سختی که تو جنگ بدر خورده بودن، راه انداختن. 😒 عجب آدمای بدجنسی بودن، همش دنبال جنگ و دشمنی و نقشه کشیدن برای ازبین بردن آدم خوبا بودن😡 اما... اسم این جنگ، اُحُد بود. به‌خاطر اینکه کنار کوهی بنام اُحُد اتفاق افتاد. جنگ که شروع شد نبرد سختی بین مسلمونا و دشمنانشون درگرفت. اما مسلمونا با قدرت می‌جنگیدند علی مولا هم با قدرت خیییییلی زیادی که داشتن کلی از آدم بدا رو از بین بردن. بچه‌ها قدیما تو جنگ ها، هر سپاهی یه پرچم داشت که اونها رو معرفی می‌کرد. و اون پرچم براشون خیلی مهم بود و تلاش میکردن هیچ‌وقت رو زمین نیفته. اگه پرچمشون می‌افتاد رو زمین یعنی انگار اون سپاه داشت شکست می‌خورد. برای همین همیشه، قوی ترین و شجاع ترین آدما رو انتخاب میکردن و پرچم رو به‌دستشون می‌دادن تا بتونن تا آخر جنگ، پرچم رو نگه دارن، و بهشون می‌گفتن پرچمدار. جنگ که شروع شد علی مولا یکی یکی رفت سراغ پرچمدارای سپاه دشمن. اولی رو با یه ضربه زمین زد، حالا نوبت دومی بود. اونم وقتی علی مولا رو دید که داره به سمتش میاد، بااینکه خیلی قوی بود و تو قبیله شون به شجاعت معروف بود ولی حسسسساااااابی ترسید... آخه علی مولا همین چند دقیقه پیش دوست و همرزمش، که اونم خیلی شجاع و قوی بود رو با یه ضربه کشت و پرچمش رو زمین افتاد. علی مولا حساب دومی رو هم رسید، حالا دوتا پرچم از سپاه دشمن زمین افتاده بود. کم کم بعضیا داشتن می‌ترسیدن که دیدن.... سومین پرچم هم... سربازای دشمن شروع کردن نگاه کردن به همدیگه و پچ پچ کردن. تو دلشون پر از ترس و وحشت شده بود. و هرلحظه هم ترس و وحشت شون بیشتر می‌شد وقتی می‌دیدن، یکی یکی پرچم‌های سپاهشون داره سقوط میکنه و پرچمداراشون هم دارن کشته میشن. حالا ۸تا پرچم سقوط کرده بود و فقط یکیش مونده بود. دیگه بعضی سربازا به فکر فرار افتاده بودن و بعضیاشونم... همین الان داشتن فرار میکردن...! یکی به دوستش گفت وایسا بجنگ! چرا فرار میکنی؟ اون یکی همون‌طور که میدوید داد میزد، تو هم فراااااار کن... علی ۸تا پرچمدارمون رو کشته، الانه که آخری رو هم ازبین ببره و کل سپاه سقوط کنه. اون‌وقت اگه با علی روبرو بشی چطوری میخوای درمقابلش مقاومت کنی؟؟؟ پس تو هم فراااااار کن... و همینطور که داشت به عقب میدوید، با چشمای پر از ترسش دید که علی مولا، نهمین جنگجویِ پرچمدارِ سپاهشون رو هم زمین زد... سپاه دشمن از ترسشون همه داشتن پا به فرار میذاشتن. مسلمونا هم خوشحال از اینکه تو این نبرد خیلی سخت تونستن پیروز بشن. اما بچه ها... بعضی از مسلمونا وقتی که دارن پیروز میشن خیالشون راحت شد و دست از جنگیدن کشیدن!☹️ اونا حرفای قبل از شروع جنگِ پیامبر رو هم یادشون رفت😥 و بجای اینکه حواسشون به جنگ باشه میخواستن از کوه پایین بیان و برن وسایلی که از جنگ مونده بود مثل شمشیر و زره ها رو جمع کنن🤯 فرمانده‌شون بهشون حرف پیامبر رو یادآوری کرد اما اونا گوش نکردن.😓 و بچه‌ها... همین باعث شد که سپاه دشمن که پشت کوه اُحُد مخفی شده بودن از فرصت استفاده کنن و وقتی دیدن بعضی از مسلمونا جنگ رو رها کردن، بهشون حمله کردن و یه عالمه از اونا رو شهید کردن.😭 مسلمونا که ترسیده بودند باورشون نمیشد که جنگِ بُرده رو دارن می بازن! فکر کردن پیامبر هم شهید شدند و از ترسشون فرار کردند.🏃🏻‍♂️ فقط یه عده‌ی کمی کنار پیامبر باقی موندن که یکی از آنها علی مولا بود.💪🏻💪🏻💪🏻 علی مولا با شجاعت و قدرت می‌جنگیدن و از دشمن نمی‌ترسیدن. با اینکه زخمی شده بودن باز هم از جنگیدن و دفاع از پیامبر دست برنداشتنن. آخه پیامبر که زخمی شده بودن روی زمین افتاده بودن و دیگه نمی‌تونستن بجنگن. برای همین علی مولا یه تنه مشغول جنگیدن بودن و هر جا که پیامبر اشاره می‌کردند علی مولا حمله می کردند و یه عده از آدم بدا یا کشته میشدن یا فرار می کردند. بچه ها جون... خدا و فرشته ها از اینکه علی مولا اینطور شجاعانه برای دفاع از ولی و رهبر خودشون می‌جنگیدند و حاضر بودن حتی جونشون رو هم در این راه بدن خیلی خوشحال شدن.  ادامه دارد👇 به کانال شعر،قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇 @gheseshakhsiatemehvari
قصه‌ی جنگ احد (بالای ۷ سال) نویسنده:فاطمه احمدبیگی کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری منبع:کتاب سیره‌ی پیشوایان،صفحه ۵۳-۵۷ 🌿🌿🌿🌿 بسم الله الرحمن الرحیم در زمان پیامبر ما، منافقان، از هر راهی سعی می‌کردند به مسلمان ها آسیب برسانند. گاهی با کلک زدن و نقشه کشیدن ، گاهی با فشارهای اقتصادی ، گاهی هم با جنگ. اما خدا پیامبرش و دوستان او را تنها نمی‌گذاشت، برای همین در جنگ بدر مسلمانان پیروز شدند و دشمنان، چنان شکست سختی خوردند که حالشان بشدت خراب شد و افسرده شدند. اما  کم کم دور هم جمع شدند و به خاطر شکست سختی که خورده بودند، به فکر انتقام گرفتن افتادند. تصمیم گرفته بودند با نیروی فراوان و مجهز، به مدینه حمله کنند، اما بعضی از یاران پیامبر به ایشان خبر دادند و پیامبر هم با مشورت با یارانشان، تصمیم گرفتند با نیروهای خود به سمت کوه احد در بیرون مدینه حرکت کنند. پیامبر وقتی در حال سازماندهی نیرو ها بودند، به ۵۰ نفر از یارانشان که تیراندازان ماهری بودند فرمودند که در قسمتی از کوه احد که خیلی هم منطقه مهمی بود بایستند و هر اتفاقی افتاد، چه مسلمانان پیروز شدند و چه شکست خوردند تا زمانی که پیامبر به آن‌ها نگفته اند نباید آن جا را ترک کنند. جنگ سختی بین مسلمانان و دشمنانشان درگرفت. مسلمانان با قدرت می‌جنگیدند. علی مولا هم با قدرت فوق‌العاده‌ای که داشتند تعداد زیادی از دشمنان را از بین بردند. بچه‌ها! آن زمان ها در جنگ ها، هر سپاهی یک پرچم داشت که آنها را معرفی می‌کرد. و آن پرچم برای لشگر خیلی مهم بود و تلاش میکردند هیچ وقت روی زمین نیفتد. چون اگر پرچمشان می‌افتاد یعنی انگار آن سپاه داشت شکست می‌خورد. برای همین فرماندهان هر سپاهی، قوی ترین و شجاع ترین آدم هایشان را به عنوان پرچمدار انتخاب می‌کردند. جنگ که شروع شد علی مولا یکی یکی به سراغ پرچمداران سپاه دشمن رفت. اولی را با یک ضربه زمین زد، حالا نوبت دومی بود. او وقتی علی مولا را دید که دارد به سمتش می آید، بااینکه خیلی قوی بود و در قبیله اش به شجاعت معروف بود،ترس همه ی وجودش را فراگرفت... آخر علی مولا همین چند دقیقه پیش دوست و همرزم شجاع و قوی اش را با یک ضربه هلاک کرده بود. علی مولا حساب دومی را هم رسید، حالا دوتا پرچم از سپاه دشمن زمین افتاده بودند. کم کم بعضی ها داشتند می‌ترسیدند که دیدند... سومین پرچم هم... وای خدای من... یکی دارد همه‌ی پرچم دارهایمان را می‌کشد... او کیست؟ این زمزمه‌ی سپاهیان دشمن بود که دلهایشان پر از ترس و وحشت شده بود. حالا ۸ پرچم سقوط کرده بود و فقط یکی باقی مانده بود. بعضی از سربازها به فکر فرار افتاده بودند و بعضی ها هم داشتند فرار میکردند...! یکی به دوستش گفت:« بایست و بجنگ! چرا فرار میکنی؟» آن یکی همان‌طور که می‌دوید داد زد:« تو هم فرار کن... علی ۸ پرچمدارمان را کشته، بعید نیست که آخرین پرچمدار را هم ازبین ببرد و کل سپاه سقوط کند. آن وقت اگر با علی روبرو شوی چطور میخواهی درمقابلش مقاومت کنی؟؟؟ پس تو هم فراااااار کن...» و همینطور که داشت به عقب می‌دوید، با چشمان پر از ترسش دید که علی مولا، نهمین جنگجویِ پرچمدارِ سپاهشان را هم زمین زد... همه ی سربازان سپاه دشمن، از ترس داشتند فرار می‌کردند. مسلمان ها هم از اینکه در این نبرد خیلی سخت توانستند پیروز بشوند خوشحال بودند. بچه ها... یادتان هست پیامبر به آن ۵۰ نفر یارشان چه فرموده بودند؟ فرمودند: به هیچ وجه نباید آنجا را ترک کنند..‌ اما... آنها وقتی دیدند که مسلمان ها دارند پیروز میشوند خیالشان راحت شد و حرف پیامبر را فراموش کردند. میخواستند از کوه پایین بیایند که فرمانده‌شان حرف پیامبر را به آن ها یادآوری کرد، اما فقط ۱۰ نفر ماندند و بقیه به دنبال جمع کردن غنیمت رفتند. سپاه دشمن که پشت کوه مخفی شده بودند وقتی دیدند جمعیت مسلمانان کم شده است از فرصت استفاده کردند و همه ی آن ۱۰ نفر را شهید کردند و به لشکر مسلمانها حمله ور شدند و خیلی‌ها را شهید کردند. مسلمانها که ترسیده بودند باورشان نمی‌شد که جنگِ بُرده را دارند می بازند. فکر کردند پیامبر هم شهید شده اند و از ترسشان فرار کردند. فقط عده ی کمی کنار پیامبر باقی ماندند که یکی از آنها علی مولا بود. ادامه دارد👇 به کانال شعر،قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇 @gheseshakhsiatemehvari