eitaa logo
کانال اختصاصی قاسم کاکایی
676 دنبال‌کننده
318 عکس
81 ویدیو
15 فایل
🔺 کانال اختصاصی اطلاع رسانی برنامه‌ها و نشر آثار حجت‌الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی 🔺 کانال اطلاع رسانی دکتر قاسم کاکایی در تلگرام: https://t.me/ghkakaie ارتباط با مدیر کانال : @Admin_ghkakaie
مشاهده در ایتا
دانلود
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🗒 🖋فصل دوم، قسمت ششم (پیاپی بیست و سوم) از نفْس‌پروری تا نفْس‌کشی (۴) یاد ایام به ایامِ درکِ محضر عارف کامل حضرت آیت‌الله نجابت رضوان الله تعالی علیه رسید. نمی‌دانم از احوالات خود بگویم یا از آن کوه معرفت و دریای محبت. واقعاً نمی‌دانم که چه بنویسم. بوی آن دلبر چو پرّان می‌شود آن زبان‌ها جمله حیران می‌شود یک دهان خواهم به پهنای فَلک تا بگویم وصف آن رشکِ مَلَک ور دهان یابم چنین و صد چنین تنگ آید در فغان آن حنین گوشه‌ای از آن ایام خوش و آن خوش‌حال‌ها را در کتاب حدیث سرو آورده‌ام. برگردم به داستان خودم. اوایلی که خدمت حضرت استاد رسیدم، درس‌ها به صورت تک به تک بود؛ یک استاد و یک شاگرد. آن عارف بزرگ و آن فقیه وارسته خودشان از گفتن هیچ درسی ابا نداشتند. چون هدف نهایی‌شان تربیت نفوس بود. یکی نزد ایشان شرح امثله می‌خواند، دیگری صرف میر، سومی عوامل، چهارمی صمدیه و پنجمی سیوطی؛ هر کدام به مدت ۱۵ تا ۲۰ دقیقه. اما بنده چون تحت فشار تربیتی بودم، خودشان مستقیما هیچ درسی را به حقیر تدریس نمی‌کردند! بنده فقط با حسرت به تدریس ایشان به دیگران نگاه می‌کردم. ولی به تدریج، جوانان زیادی که تشنهٔ خدا و مستِ دانستن، محبت و معرفت بودند، دور ایشان جمع شدند. «اندک اندک جمع مستان می‌رسند»‌. با آمدن این مشتاقان، شکل درس‌ها نیز تغییر کرد. خود حضرت استاد چند درس را با هم شروع کردند. یعنی از طلوع آفتاب تا ظهر، چهار یا پنج درس را تدریس می‌کردند: کشف المراد در کلام، حاشیهٔ ملا عبدالله در منطق، معالم در اصول فقه، و لمعه در فقه. و البته سیوطی در نحو. در طول سال‌ها، هر کتابی تمام می‌شد، کتاب دیگری را شروع می‌کردند؛ مثلاً پس از حاشیهٔ ملا عبدالله، شرح منظومه حاج ملا هادی سبزواری در حکمت و در منطق را تدریس می‌کردند. پس از لمعتین، مکاسب و پس از معالم، رسائل و بعد از آن، کفایة الاصول را شروع کردند. شرح گلشن راز، شرح کلمات قصار باباطاهر، و شرح الاسماء‌الحسنی از حاج ملا هادی سبزواری، از دیگر کتاب‌هایی بود که در حاشیهٔ این بحث‌ها تدریس می‌کردند. بنده توفیق داشتم که مثل سایر طلاب، پای این درس‌ها بنشینم. در فاصلهٔ بین درس‌ها و نیز در بعد از ظهرها، مباحثهٔ جدی بین طلاب برقرار بود. هم‌چنین طلاب متقدم یعنی طلاب سطح بالاتر، به طلاب متاخر و تازه وارد دروس سطح پایین‌تر را تدریس می‌کردند؛ اما این‌که چه کسی کدام درس را به چه کسی تدریس کند، صرفاً به عهدهٔ حضرت استاد بود. ولی بنده حدود ۳ سال بود که خدمت حضرت استاد رسیده بودم و هم‌چنان از جانب ایشان تحت فشار و برخورد سخت تربیتی قرار داشتم‌. ایشان حتی بنا نداشتند که برای بنده درسی بگذارند. داشتن درس، حداقل این فایده را داشت که مدرّس را مجبور می‌ساخت تا جهت آمادگیِ تدریس، بیش‌تر مطالعه کند. یک روز در حوزه که در این زمان، از منزلِ حضرت استاد به محل جدید منتقل شده بود، نشسته بودم و دروسی را که ایشان تدریس کرده بودند مطالعه می‌کردم. حسینیه‌ای که حضرت استاد به کمک طلاب ساخته بودند خیلی بزرگ بود؛ نگاه کردم که هر کدام از طلاب در گوشه‌ای مشغول تدریس بودند. حتی طلابی که از آمدن آن‌ها به حوزه زمان چندانی نمی‌گذشت، حداقل یک درسِ جامع المقدمات داشتند. ولی بنده باید در گوشه‌ای ساکت می‌نشستم تا درس بعد شروع شود. به لحاظ روحی هم نمی‌دانستم که واقعاً چقدر پیش‌رفت کرده‌ام‌. قبلاً از شهید حبیب روزی‌طلب مطلبی را دربارهٔ شهید حمید صالحی جوان شنیده بودم. حبیب خودش از حمید شنیده بود. حمید صالحی جوان نیز دانشجو بود. بعد از انقلاب فرهنگی، خدمت حضرت استاد رسیده و بنای شاگردی ایشان را گذاشته بود. حضرت استاد، حمید را خیلی تحویل می‌گرفتند. بعد از مدتی حمید خدمت حضرت استاد رسیده و از ایشان سوال کرده بود که: «آقا! ما این مدتی که خدمت شما رسیده‌ایم پیش‌رفتی هم داشته‌ایم!؟». استاد جواب داده بودند که: «بله. خیلی پیش‌رفت کرده‌ای. روز اولی که این‌جا آمدی، خدا بودی! حالا یواش یواش داری پیغمبر می‌شوی!». یعنی نفْست از مقام خدایی که برای خودش قائل بود فروتر آمده و به نبوت رضایت داده است! تا به هیچ بودن برسد خیلی مانده است! بنده وضعم از حمید خراب‌تر بود.چراکه جرأت چنین سؤالی را هم از حضرت استاد نداشتم! یعنی حتی نمی‌دانستم که آیا به اندازهٔ حمید پیشرفت کرده و از خدایی نفس فرود آمده‌ام یا خیر! از این گذشته، حبیب و حمید با آن همه پیشرفتی که داشتند سرانجام، وصالشان در شهید شدن بود؛ حمید در عملیات بیت المقدس و حبیب در عملیات محرم. اما من الان بلاتکلیفِ بلاتکلیف در این گوشه نشسته بودم. خیلی احساس زائد بودن و سربار بودن می‌کردم. حتی به ذهنم خطور کرد که رفتارِ حضرت استاد با تو عوض نشده است. ظاهراً هیچ پیشرفتی نکرده‌ای. اصلاً به درد طلبگی نمی‌خوری. استاد هم با بزرگواری، صرفاً دارند تو را تحمل می‌کنند.
اشتباه کردی که جبهه را رها ساختی. بالاخره در آن‌جا امیدی بود که خدا انتخابت کند و تو را ببَرد و به حبیبانِ خویش برساندت. هنوز این اندیشه در خاطرم خلجان می‌کرد که ناگهان دیدم استاد که پشت میز خود در گوشه‌ای از حسینیه، بالنسبه دور از بنده نشسته و مطالعه می‌کردند، با دست اشاره کردند و مرا به حضور طلبیدند. با سرعت خدمتشان رفتم. فرمودند که: «من استخاره کرده‌ام که تو از اول شرح لمعه را در این حوزه درس بگویی، خیلی خوب آمده است». برق چشمانشان و طرز نگاهشان کاملاً نشان می‌داد که خیالِ مرا خوانده‌اند! باز هم می‌خواهند مثل همان رؤیا، دستم را بگیرند و مانع پروازم شوند! سپس شاگردانی را که قرار بود سرِ درس این حقیر حاضر شوند یکی یکی نام بردند؛ همان‌هایی بود که من آن‌ها را در حال درس دادنشان نگاه کرده و غبطه‌شان را خورده بودم! سپس تعداد زیادی را بسیج کردند و پای درس این حقیر فرستادند؛ و این آغاز فتح و گشایشِ دری از عنایت برای بنده بود. گویا درِ خانه‌ای را زده بودم و اکنون استاد مرا به درون پذیرفته‌اند. از این زمان به بعد، نوع برخوردِ تربیتی استاد با بنده تغییر کرد؛ به عنوان مثال، در اوائل شروع درس مکاسب، یک دورهٔ ده‌جلدی شرح مکاسب را برای حضرت استاد هدیه آورده بودند. همه می‌دانستند که حضرت استاد آن را خواهند بخشید. خیلی از دوستان در جهت تصاحب آن شرح، خیز برداشته بودند. یکی از دوستان بیش از همه تلاش می‌کرد. بنده حتی از کم و کیف قضیه آگاه نبودم. حضرت استاد، در حضور جمع، کلید حجرهٔ خودشان را به دوستی که بیش ازهمه در جهت تصاحب آن کتاب خیز برداشته بود، دادند و گفتند: «برو و آن شرح مکاسب را بیاور و به فلانی(کاکایی) بده». غیر از هدیه دادن کتاب، استاد می‌خواستند که عزت حقیر را نیز پیش جمع طلاب، بالا ببرند. غرض آن‌که پس از آن فتح و گشایش، به قدری محبت خویش به این حقیر را -که قبلاً باطنی بود- ظاهر می‌ساختند که از شرمندگی می‌خواستم آب شوم و به زمین فرو روم. من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم لطف‌ها می‌کنی ای خاک درت تاج سرم از این زمان تا زمان رحلت استاد، یعنی چیزی حدود پنج سال، فضا برای حقیر کاملاً عوض شد: ۱- به لحاظ تدریسی، پس از تدریس لمعتین به طور کامل، رسائل، مکاسب و کفایه را هم در حوزهٔ علمیه شهید محمدحسین نجابت تدریس کردم. خَلف صالح حضرت استاد، مرحوم آیت الله حاج شیخ محمدتقی نجابت، که خاطراتم را از ایشان باید مجزا قلمی کنم، در تداوم همان تدریس‌ها، تدریس دو دوره شرح منظومهٔ حکمت حاج ملا هادی سبزواری، یک دوره شرح منظومهٔ منطق، یک دوره کامل شرح الاسماء‌الحسنی که حضرت استاد با رحلتشان تدریس آن را نیمه‌تمام گذاشته بودند، یک دوره شرح گلشن راز که آن هم با رحلت حضرت استاد ناتمام مانده بود و نیز شرح کلمات قصار بابا طاهر که حضرت استاد شرح کرده بودند و سرانجام، تفسیر قرآن کریم را در این حوزه مبارکه بر عهده‌ام گذاشتند. ۲- در شعبان سال ۱۳۶۴، از شرکت مخابراتی زیمنس (یا ایران نپن) که مهندسان زیادی در آن‌جا و در کارخانجات مخابراتی آن‌جا، کار می‌کردند با حضرت استاد تماس گرفتند و خواستار یک روحانی برای نماز جماعت و سخنرانی در ماه مبارک رمضان شدند. حضرت استاد بنده را برای این کار ماموریت دادند. در پایان ماه مبارک رمضان دیدم که مسئول آن‌جا با احترام، پاکتی را به بنده داد. واقعاً نمی‌دانستم که چیست. بازش کردم مشاهده کردم. دیدم که ۳۰۰۰ تومان پول نقد است. صادقانه عرض کنم که هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم که برای تبلیغ دین خدا پولی دریافت کنم! وجدانم خیلی ناراحت بود. معتقد بودم که این پول مربوط به من نیست و به اعتبار حضرت استاد و حوزهٔ ایشان این پول را به بنده داده‌اند. لذا همهٔ پول را برداشتم و خدمت حضرت استاد بردم. پاکت را جلو ایشان گذاشتم. فرمودند که چیست؟ عرض کردم که در شرکت زیمنس به من داده‌اند، شاید مربوط به شما باشد. لبخندی زدند؛ کمی هم صدایشان را بالا بردند و فرمودند که: «نادان! این پول مال توست. به مبارکی بردار و برو گوشت و میوه بخر و برای زن و بچه‌ات ببر!». واقعاً پول زیادی بود؛ دوازده برابر شهریهٔ یک ماهِ من! ۳- در سال ۱۳۶۴ به علت پاره‌ای از مسائل که در جای دیگر ذکر کرده‌ام، استاد از اوضاع سیاسی شهر محزون و دل‌گیر شده بودند و قصد سفر به مشهد را داشتند. مدتی درس و بحثمان تعطیل می‌شد. دلم خیلی گرفته بود هم از باب وقوع آن تنش‌های سیاسی و هم از باب هجر استاد‌. در گوشه‌ای از حوزه نشسته بودم. ناگهان حضرت استاد صدایم زدند. بدون این‌که سخنی گفته باشم، فرمودند: «اولا، من در این قضایا، ذره‌ای ارادتم به آقای خمینی کم نشده است. ثانیاً برای آن‌که اُنس‌ات به معارف بیش‌تر شود، اسفار را بخوان‌. خودت بدون استاد می‌فهمی. شروع کن به مطالعهٔ اسفار. در کنارش، شرح منظومه، کشف المراد و شوارق الالهامِ لاهیجی را هم به طور تطبیقی کار کن». و این آغاز استحکام بنده در حکمت اسلامی بود.
اِخبارِ حضرت استاد که می‌فهمی، در واقع، انشا و عنایت ایشان در فهمیدن بنده بود. هرچه را می‌خواندم به راحتی می‌فهمیدم و عنایت لحظه به لحظه استاد را حس می‌کردم. ۴- سه فرزندم به ترتیب در سال‌های ۱۳۶۴، ۶۵، و ۶۶ به دنیا آمدند. حضرت استاد در گوش هر سه اذان و اقامه گفتند و برای هر سه دعا کردند. بحمدالله، دعای حضرت استاد در حق هر سه، مستجاب شد. قبلاً حضرت استاد نه تنها در حوزه درسی برایم نمی‌گذاشتند، بلکه اجازهٔ تدریس بیرون حوزه هم به من نمی‌دادند. تنگی معیشت واقعاً فشاری مضاعف بر سایر فشارها بود. اما با تولد هر یک از فرزندانم، یک تدریس جدید در خارج از حوزه برایم پیدا شد و مختصر کمک مالی برایم رخ داد‌. تدریس دروس عربی در دبیرستان توحید (دبیرستان دانشگاه شیراز)، تدریس دروس دینی، کلام و فلسفه در مرکز تربیت معلم شیراز و تدریس دروس عقیدتی و سیاسی در صنایع الکترونیک شیراز. البته ترتیب این‌طور بود که مسئولان آن مرکز به حضرت استاد رجوع می‌کردند و تقاضای استاد می‌نمودند. در این موارد حضرت استاد حقیر را برای تدریس معرفی می‌کردند. ۵- در سال ۱۳۶۵، حضرت استاد عازم سفر حج بودند. جمع زیادی از دوستان و رفقای استاد نیز هر طور بود در همان کاروان حضرت استاد به نحوی کارشان جور شده بود و در کاروان حضرت استاد ثبت نام کرده بودند. بنده خیلی مشتاق بودم که بتوانم همراه حضرت استاد به حج مشرف شوم. اما دیگر خیلی دیر شده بود و هیچ امیدی نداشتم که بتوانم خدمتشان باشم. ناگهان یک روز حضرت استاد صدایم زدند. گفتند: «مثل این‌که شوقت به حج زیاد است» از شرم سرم را به زیر انداختم. ایشان جناب آقای قطمیری که نماینده مجلس بودند را صدا زدند و گفتند: «هر طور شده برای فلانی، فیش حج جور کن». بنده مدت‌ها مسئول دفتر آقای قطمیری در شیراز بودم. هفته‌ای سه روز بعد از ظهرها، به دفتر می‌رفتم. هیچ وجهی از ایشان دریافت نمی‌کردم حتی کرایهٔ تاکسی رفت و برگشت را! انتظاری هم نداشتم. بین رفقا معروف بود که آقای قطمیری اصلاً اهل سفارش نیست‌. هیچ قدمی خارج از روال معمول برای هیچ‌کس برنمی‌دارد! اما این دیگر دستور حضرت استاد بود! به علاوه فیش‌های حجی به عنوان سهمیهٔ رزمندگان، ایثارگران و خانوادهٔ شهدا وجود داشت. از نظر حضرت استاد بنده به علت سابقهٔ زیاد رزمندگی و ایثارگری، استحقاق دریافت فیش حج به مبلغ ۲۷ هزار تومان را داشتم. در آن زمان، جناب آقای کروبی هم امیرالحاج بود، هم نمایندهٔ مجلس و هم رئیس بنیاد شهید. آقای قطمیری می‌گفتند: «نامه‌ای به سازمان حج و زیارت نوشته بودم. فقط امضا و تایید آقای کروبی را لازم داشت. اصلاً نمی‌دانستم چگونه به ایشان بگویم‌. در مجلس داشتم پشت سر آقای کروبی راه می‌رفتم که ناگهان آقای کروبی برگشت و نگاه به منِ قطمیری کرد و گفت: "آقای قطمیری چیزی برای امضا کردن لازم داری؟" باورم نمی‌شد. خوشحال شدم. نامه را به ایشان دادم و توضیح لازم را هم دادم. ایشان هم نامه را امضا کرد». بدین ترتیب با عنایت حضرت استاد، فیش حج نصیب بنده شد! یادم نیست که بیست و هفت هزار تومان را هم خدا چگونه فراهم کرد! آن سال در معیت استاد به حج مشرف شدم. سال بعد، یعنی در سال ۱۳۶۶ هم، با عنایت استاد باز هم در معیت ایشان به حج مشرف شدم؛ لیکن این‌بار به عنوان ناظر کاروان پایم به حج باز شده بود. و از آن به بعد، سال‌ها به عنوان روحانی کاروان، نزدیک ده سفر به حج تمتع و حدود هفت یا هشت بار هم به عمره مشرف شدم خاطرات آن‌ها باید جداگانه نگاشته شود. ۶- بنده از دورهٔ دبیرستان، زبان انگلیسی‌ام خوب بود. غیر از دروس دبیرستان، پس از گذراندن دوازده پایه، دیپلم انگلیسی تخصصی را از انجمن ایران و آمریکا، قبل از انقلاب، دریافت کرده بودم. در دانشگاه پهلوی هم که زبان اصلی‌اش انگلیسی بود و به جز دروسِ فارسی ۱۰۱ و فارسی ۱۰۲، بقیهٔ درس‌ها همه به انگلیسی تدریس می‌شد. همهٔ متون درسی نیز انگلیسی بودند. بنده در این دانشگاه با گذراندن هجده واحد انگلیسی، پروفشنسی را گرفته بودم. اما از انقلاب فرهنگی به بعد، یعنی از سال ۱۳۵۹ به بعد، دیگر انگلیسی را رها کرده بودم؛ به خصوص در حوزه. در سفر حج ۱۳۶۵، یک روز در مدینهٔ منوره پس از نماز ظهر و عصر در مسجدالنبی(ص)، در خدمت حضرت استاد و فرزند بزرگوار ایشان، جناب حاج علی‌نقی نجابت، سه نفره، از حرم حضرت ختمی مرتبت به هتل برمی‌گشتیم. ماه مرداد بود و هوا بسیار گرم. ناگهان یکی از زائرانی که یادم نیست اهل کدام کشور بود، جلو آمد و به زبان انگلیسی از ما سوالی کرد. بنده جوابش را دادم. خوش‌حال شد. وقتی که فهمید ایرانی هستیم، سؤالات دیگری هم مطرح کرد. با توجه به این‌که حضرت استاد هم‌راه ما بودند، بنده شرم می‌کردم که جوابش را بدهم و یا جواب را طولانی کنم و باعث معطلی استاد شوم. اما حضرت استاد با خوش‌حالی و با روی گشاده، ایستادند و اشاره کردند که جوابش را بدهم. همین‌طور سوال و جواب ادامه پیدا کرد.
استاد کاملاً از این امر استقبال کردند. احساس کردم که برای این نوع تبلیغ اهمیت قائلند. بلکه دعایم کردند و با این دعا و عنایت، توفیق این نوع تبلیغ را برای بنده فراهم کردند. بعدها سفرهای خارجی مختلفی داشتم که دعوت شدم برای تدریس، ارائهٔ مقاله در کنفرانس‌ها، تبلیغ و یا فرصت مطالعاتی. از جمله به آمریکا، آلمان، انگلستان، اتریش، ایتالیا، یونان، بوسنی و هرزگوین، نیوزیلند، مالزی، اندونزی، آذربایجان، سوریه و ترکیه؛ و همه به خرج و هزینه از جانب کشور میزبان. حکایت این سفرها هم باید در جای خودش گفته شود. ۷- حضرت آیت‌الله حاج سید علی‌محمد دستغیب حفظه الله تعالی، نمایندهٔ قائم مقام رهبری، مرحوم آیت‌الله منتظری، در دو دانشگاه شیراز و علوم پزشکی شیراز بودند. این نمایندگی بعد از مسائلی که برای حضرت آیت‌الله منتظری در سال ۶۷ پیش آمد، به نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه‌ها تغییر نام داد. در سال ۱۳۶۶، حضرت آیت‌الله دستغیب به حضرت آیت‌الله نجابت رجوع کردند که: «کار من در دو دانشگاه سنگین است‌. یکی از رفقا را لازم دارم که کمک‌کارم باشد و مسئولیت نمایندگی را به نیابت از من، در یکی از این دو دانشگاه به عهده بگیرد و دروس معارف اسلامی را نیز به جای من، تدریس کند». حضرت استاد بنده را فرا خواندند، لبخندی به چهره‌ام زدند و فرمودند که برای کمک به آقای حاج سید علی‌محمد این مسئولیت را قبول کن. با اطاعت از حضرت استاد و با رغبت تمام، قبول کردم. و همین امر باعث شد که دوباره پایم به دانشگاه شیراز باز شود؛ و اکنون نزدیک به ۴۰ سال است که توفیق حضور دوباره‌ام با کسوت و غایتی دیگر، در دانشگاه شیراز ادامه پیدا کرده است. در این مدت مسئولیت‌های متعددی در دانشگاه شیراز داشته‌ام و پانزده سال است که مرتبهٔ استاد تمامی این دانشگاه را دارم. ۸- دوستان بنده در دوران دانشجویی و یا در ارگان‌های انقلابی، همه، یا به مهندسان طراز اول کشور تبدیل شده بودند و یا به مسئولان رده بالای ارگان‌های انقلابی مثل سپاه پاسداران‌. بنده چون راهم را کاملاً جدا کرده و طلبگی را برگزیده بودم، با ترسیمی که حضرت استاد از طلبگی کرده بودند آماده پذیرفتن هر سختی بودم و هیچ‌گاه خودم و وضعیت رفاهی خودم را با دوستان سابقم مقایسه نمی‌کردم، اما در سال ۱۳۶۴، استاد فکر ایجاد سرپناه برای ما افتاده بودند. از طرف سازمان زمین شهری زمین‌هایی به ایثارگران و طلاب تعلق می‌گرفت‌. با عنایت حضرت استاد، یک قطعه زمین هم به حقیر تعلق گرفت تا سرپناهی برای خانواده‌ام باشد. از اول کار، حضرت استاد مرحله به مرحله، پی‌گیرِ به انجام رسیدن این مهم بودند. هرجور بود، با قرض، حق التدریس، و پولِ تبلیغ و نیز با کمک استاد و وام گرفتن، زمین آماده شد و خانه هم ظرف ۴ سال ساخته شد. البته اقساط وام‌ها را حضرت استاد پرداخت می‌کردند! اولین کلنگ شالودهٔ خانه را هم خود ایشان به دست مبارکشان زدند‌. نقشهٔ خانه نیز با عنایت ایشان تهیه شد! حتی در این‌که چه مصالحی در خانه به کار ببریم نظر ایشان برایمان خیلی مغتنم بود. معمار و بنّای خانه هم یکی از اقوام و ارادت‌مندان حضرت استاد بود. فراهم شدن این زمین و ساخته شدن خانه نیز، داستان عجیبی دارد که جای پرداختن به آن در این‌جا نیست. البته تمام شدن آن، پس از رحلت حضرت استاد اتفاق افتاد‌؛ در نوروز ۱۳۶۹، هرچند که خانه رنگ، نما و تزیینات نداشت، به آن‌جا نقل مکان کردیم. این همه عنایت از استاد، برایم غیر قابل تصور بود. خود آن عنایت به اندازه تمام دنیا برایم ارزش داشت. خانه و گشایش مادی از اهمیت ثانوی برخوردار بود. این معنویت و عشقی که از عنایت استاد حس می‌کردم، مرا به یاد این ابیات سعدی می‌انداخت: گرت قربتی هست در بارگاه به خلعت مشو غافل از پادشاه گر از دوست چشمت به احسانِ اوست تو در بند خویشی نه در بند دوست! همهٔ آن سختی‌ها و رنج‌ها و فشارهای تربیتی و همهٔ این گشایش‌ها در محضر آن ولی خدا، همه و همه، جز نعمت الهی نبود و مرا با حافظ هم‌نوا می‌کرد: زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت کان که شد کشتهٔ او نیک سرانجام افتاد هر دَمَش با منِ دل سوخته لطفی دگر است این گدا بین که چه شایستهٔ اِنعام افتاد ۹- با برادرم هاشم، هفت سال و با دیگر برادرم نادر، نُه سال اختلاف سنی داشتم. با توجه به بی‌سوادی پدرم و وضعیت چشمان مادرم، عملا بنده الگوی دو برادرم قرار گرفته بودم و آن دو را همه جا دنبال سر خود می‌کشیدم. از دبستان عدالت گرفته تا مدرسهٔ راهنمایی قائمِ حاج آقای سیف و تا دبیرستان صالح و دبیرستان رازی؛ بعد هم در تشکل‌های مختلف قبل و بعد از انقلاب، و سرانجام در خدمت مرحوم آیت الله نجابت‌ برادرم، هاشم، پس از اتمامِ دبیرستان به توصیهٔ بنده، طلبه شد‌؛ در خدمت حضرت آیت الله سید علی‌محمد دستغیب.
هم‌چنین ادبیات عرب و صرف و نحو را خدمت مرحوم سید احمد آیت‌اللهی، خیلی خوب فرا گرفته بود و سرانجام خدمت حضرت آیت الله نجابت رسید‌. چند روز قبل از رحلت حضرت استاد در حجرهٔ ایشان خدمتشان رسیدم، بحث اخوی، هاشم‌آقا، پیش آمد. فرمودند که هاشم آقا فضلش از همهٔ اقرانش بیش‌تر و تقوایش نیز کم‌نظیر است. یعنی از همهٔ کسانی که با او طلبه شدند و یا درسشان در سطح او بود، فضلش بیش‌تر است. به علت باسوادی‌اش، به فرمودهٔ حضرت استاد، در دروس مختلف در حوزه با او مباحثه می‌کردم. در یکی از روزها در ضمن مباحثهٔ طلبگی، کار ما به جدل و مراء کشید. بنده کمی نسبت به اخوی تند شدم و صدایم را بلند کردم. بنده ازدواج کرده بودم و به خانه می‌رفتم ولی هاشم آقا در حوزه حجره داشت. خود هاشم آقا نقل کرد که: «اصلاً انتظار نداشتم که تو آن‌طور سرم داد بزنی. دلم شکسته بود و حالم تا یکی دو روز اصلاً خوب نبود. در حجره نشسته بودم و در افکار خودم غرق بودم که دیدم کسی درِ حجره را می‌زند. رفتم در را باز کردم‌ ناگهان با حضرت استاد مواجه شدم! چشم در چشم من دوخته و شروع کردند به دل‌داری دادنم. من خیلی تعجب کردم که آقا چگونه در مباحثه دو نفرهٔ ما حاضر بودند و حال مرا از کجا فهمیدند! و بعد به منِ هاشم فرمودند که: « از اخوی‌ات هیچ به دل نگیر! او تکیه‌گاه تو، بازوی تو و مددکار تو در همه امور است». بدین ترتیب حضرت استاد آن نقار را از بین بردند. و حدود ۴۰ سال است که پس از آن واقعه، ایشان ما را یار و پشتیبان یک‌دیگر قرار داده‌اند. به خصوص وقتی حکایت توجه حضرت استاد و مواظبتشان نسبت به نفس خودم و نفس برادرم به گوش حقیر رسید، همتم را در جهت این پشتیبانی، بیش از پیش کردم. این هم نعمت و هدیهٔ دیگری بود از جانب استاد. رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَلِإِخْوَانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونَا بِالْإِيمَانِ وَلَا تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنَا غِلًّا لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنَا إِنَّكَ رَئُوفٌ رَحِيمٌ@ghkakaie
📣 انجمن علمی - دانشجویی دانشکده الهیات دانشگاه شیراز برگزار می کند:📣 💠 دوره شرح مثنوی معنوی💠 ✅ با ارائه حجت الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی جلسهٔ ۱۰۹ ⏳زمان برگزاری : سه‌شنبه، ۲۳ مرداد ۱۴۰۳ _ ساعت ۱۷ 🖇️لینک شرکت آنلاین در دوره : https://vroom.shirazu.ac.ir/elmi23 📌(شرکت برای عموم آزاد است ) ✅ @ghkakaie
شرح مثنوی معنوی جلسه ۱۰۹_حجت الاسلام و المسلمین دکتر کاکایی.mp3
13.87M
🎙| فایل صوتی کامل | جلسه۱۰۹ (دفتر اول) ⬜️با ارائه حجت الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی 🗓تاریخ جلسه : سه شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۳ 🕝 مدت زمان: ۵۷ دقیقه و ۴۹ ثانیه @ghkakaie
کانال اختصاصی قاسم کاکایی
🎙| فایل صوتی کامل | جلسه۱۰۹ #شرح_مثنوی_معنوی (دفتر اول) ⬜️با ارائه حجت الاسلام والمسلمین دکتر قاس
درسگفتار شرح مثنوی معنوی جلسه۱۰۹،ابیات ۳۰۷۶تا۳۱۲۳
بخش ۱۴۵ - 
در صفت 
توحید
گفت یارش کاندر آ ای جمله من نی مخالف چون گل و خار چمن رشته یکتا شد غلط کم شو کنون گر دوتا بینی حروف کاف و نون کاف و نون همچون کمند آمد جذوب تا کشاند مر عدم را در خطوب پس دوتا باید کمند اندر صور گرچه یکتا باشد آن دو در اثر گر دو پا گر چار پا ره را برد همچو مقراض دو تا یکتا برد آن دو همبازان گازر را ببین هست در ظاهر خلافی زان و زین آن یکی کرباس را در آب زد وان دگر همباز خشکش می‌کند باز او آن خشک را تر می‌کند گوییا ز استیزه ضد بر می‌تند لیک این دو ضد استیزه‌نما یک‌دل و یک‌کار باشد در رضا هر نبی و هر ولی را مسلکیست لیک تا حق می‌برد جمله یکیست چونک جمع مستمع را خواب برد سنگهای آسیا را آب برد رفتن این آب فوق آسیاست رفتنش در آسیا بهر شماست چون شما را حاجت طاحون نماند آب را در جوی اصلی باز راند ناطقه سوی دهان تعلیم راست ورنه خود آن نطق را جویی جداست می‌رود بی بانگ و بی تکرارها تحتها الانهار تا گلزارها ای خدا جان را تو بنما آن مقام کاندرو بی‌حرف می‌روید کلام تا که سازد جان پاک از سر قدم سوی عرصهٔ دور و پنهای عدم عرصه‌ای بس با گشاد و با فضا وین خیال و هست یابد زو نوا تنگ‌تر آمد خیالات از عدم زان سبب باشد خیال اسباب غم باز هستی تنگ‌تر بود از خیال زان شود در وی قمر همچون هلال باز هستی جهان حس و رنگ تنگ‌تر آمد که زندانیست تنگ علت تنگیست ترکیب و عدد جانب ترکیب حسها می‌کشد زان سوی حس عالم توحید دان گر یکی خواهی بدان جانب بران امرِ کن یک فعل بود و نون و کاف در سخن افتاد و معنی بود صاف این سخن پایان ندارد باز گرد تا چه شد احوال گرگ اندر نبرد بخش ۱۴۶ - ادب کردن شیر گرگ را کی در قسمت بی‌ادبی کرده بود گرگ را بر کند سر، آن سرفراز تا نماند دوسری و امتیاز فانتقمنا منهم است ای گرگ پیر چون نبودی مرده در پیش امیر بعد از آن رو شیر با روباه کرد گفت این را بخش کن از بهر خورد سجده کرد و گفت کین گاو سمین چاشت‌خوردت باشد ای شاه گزین وان بز از بهر میان روز را یخنیی باشد شه پیروز را و آن دگر خرگوش بهر شام هم شب‌چرهٔ این شاه با لطف و کرم گفت ای روبه تو عدل افروختی این چنین قسمت ز کی آموختی از کجا آموختی این ای بزرگ گفت ای شاه جهان از حال گرگ گفت چون در عشق ما گشتی گرو هر سه را بر گیر و بستان و برو روبها چون جملگی ما را شدی چونت آزاریم چون تو ما شدی ما ترا و جمله اشکاران ترا پای بر گردون هفتم نه بر آ چون گرفتی عبرت از گرگ دنی پس تو روبه نیستی شیر منی عاقل آن باشد که عبرت گیرد از مرگ یاران در بلای محترز روبه آن دم بر زبان صد شکر راند که مرا شیر از پی آن گرگ خواند گر مرا اول بفرمودی که تو بخش کن این را، که بردی جان ازو پس سپاس او را که ما را در جهان کرد پیدا از پس پیشینیان تا شنیدیم آن سیاستهای حق بر قرون ماضیه اندر سبق تا که ما از حال آن گرگان پیش همچو روبه پاس خود داریم بیش امت مرحومه زین رو خواندمان آن رسول حق و صادق در بیان استخوان و پشم آن گرگان عیان بنگرید و پند گیرید ای مهان عاقل از سر بنهد این هستی و باد چون شنید انجام فرعونان و عاد ور بننهد دیگران از حال او عبرتی گیرند از اضلال او ✅ @ghkakaie
📢اعلام برنامه 💡 سلسله نشست هایِ (طلب و اخلاق طلبگی) 🎤حجت الاسلام و المسلمین دکتر قاسم کاکایی 🎥بستر های پخش از فضای مجازی : ۱ http://Dastgheibqoba.info/live ۲ https://www.aparat.com/dastgheib/live 🗓️زمان : پنجشنبه ها هر دو هفته یک بار پس از نماز مغرب و عشاء جلسهٔ چهل و ششم ۲۵ مرداد ۱۴۰۳ 🕌مکان : شیراز_ مسجد قبا (آتشیها)@ghkakaie
شرح‌الاسماء_الحسنی_جلسه_۱۰۷_حجت‌الاسلام_والمسلمین_دکتر_کاکایی.mp3
36.43M
🎙️|فایل صوتی کامل | ▶️ جلسه : ۱۰۷ 🌍 محل تدریس : شیراز ، حوزه علمیه شهید محمد حسین نجابت ( ره ) 📅 تاریخ : ۹ اردیبهشت ۱۳۹۲ 🕝مدت زمان صوت : ۳۳ دقیقه و ۴۴ ثانیه ✅ @ghkakaie
کانال اختصاصی قاسم کاکایی
🎙️|فایل صوتی کامل | ▶️#درسگفتار_شرح_الاسماء_الحسنی جلسه : ۱۰۷ 🌍 محل تدریس : شیراز ، حوزه علمیه شه
درسگفتار شرح الاسماءالحسنی، جلسهٔ ۱۰۷ یا مانع یا جامع یا واسع ثم هذا العدد صورته الرقمية ستة فإذا اسقطت منه بقى مأة وثمانية وهو عدد اسمه الحق وفى هذا ايماء لطيف إلى ان صور القيود إذا زهقت ومحقت لم يبق في دار الوجود غير الحق ديار ثم صورة هذا العدد تسعة وهى معنى اطوار ادم حيث ان عدد ادم خمسة واربعون وجمع واحد إلى تسعه ايض هذا العدد وهو عدد مساحة المثلث المتعلق بادم كما ان ضلعه عدد حوا يا شافع حيث لا شفيع غيره وقد ورد ان اخر من يشفع هو ارحم الراحمين يا واسع وسعت رحمته كلشيئ كما ان اسمه تعالى المانع اشارة إلى جهة الضيق والغيبة المطلقة كذلك اسمه تعالى الواسع عبارة عن جهة السعة والظهور المطلق والاول مرتبة الخفاء والثانى مقام المعروفية المشار اليهما في الحديث القدسي كنت كنزا مخفيا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكى اعرف وما في القران الكريم من امثال قوله تعالى ولا يحيطون به علما رموز إلى الاول وامثال قوله اينما تولوا فثم وجه الله شهود على الثاني فمن يقنطه الاحاديث الشريفه من امثال قوله (ع) احتجب عن العقول كما احتجب عن الابصار وقوله كلما ميزتموه باوهامكم الحديث فليرجه نظاير قوله (ع) لو ادليتم إلى الارض السفلى لهبط على الله وما رايت شيئا الا ورايت الله فيه ولهذا قال على (ع) لم اعبد ربا لم اره ولو كشف الغطاء ما ازددت يقينا فبالاعتبار الاول لا يعلم ما هو الا هو وبالاعتبار الثاني لا يعرف الا هو فان قرع سمعك ما ترنم به عندليب حديقة التقديس من قوله تبارك الله وارت ذاته حجب فليس يعرف الا الله ما الله فقم واصدع بما غرد حمامة التأنيس في حرم كعبة الوداد من قوله لا تقل دارها بشرقي نجد كل نجد لعامرية دار ولها منزل على كل ماء و علی کل دمغة اثار ✅ @ghkakaie