eitaa logo
کانال اختصاصی قاسم کاکایی
811 دنبال‌کننده
425 عکس
130 ویدیو
15 فایل
🔺 کانال اختصاصی اطلاع رسانی برنامه‌ها و نشر آثار حجت‌الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی 🔺 کانال اطلاع رسانی دکتر قاسم کاکایی در تلگرام: https://t.me/ghkakaie ارتباط با مدیر کانال : @Admin_ghkakaie
مشاهده در ایتا
دانلود
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🗒 🖋فصل چهارم: سفرهای علمی خارج از کشور قسمت پانزدهم: یونان (پیاپی: پنجاه و چهارم) در اسفند ماه ۱۳۸۵، در شهر آتن، پایتخت یونان، همایشی دو روزه تحت عنوان «سقراط در اندیشهٔ ایرانیان و یونانیان» برگزار شد. برگزار کنندهٔ همایش انجمن ادبیات و فلسفهٔ پارناسوس یونان بود با همکاری رایزن فرهنگی جمهوری اسلامی در یونان. در این همایش، چهار تن از اندیشمندان و فیلسوفان یونانی سخن می‌‌گفتند. سه استاد فلسفه نیز از ایران دعوت شده بودند: دکتر حسین غفاری از دانشگاه تهران، دکتر سعید بینای مطلق از دانشگاه اصفهان و حقیر از دانشگاه شیراز. ۱- برایم خاطره‌انگیز بود که به سرزمینی وارد می‌شدم که نام آن با فلسفه و آغاز تدوین آن گره خورده است. سرزمینی که درتاریخ باستان، مملو از حکیم بوده است؛ از حکمای قبل از سقراط همچون تالس، هراکلیتوس و هرمس گرفته، که برخی معتقد به نبی بودن آن‌ها هستند تا سقراط، افلاطون، ارسطو و حکما و فلاسفهٔ بعد از آن‌ها. ۲- پروازمان به آتن، از تهران بود. بنده از شیراز و آقای دکتر بینای مطلق از اصفهان، به تهران رفتیم و در معیت آقای دکتر غفاری از تهران عازم آتن شدیم. طبق معمول، مسافرانی که از ایران به اروپا سفر می‌کنند، برایشان حضور یک روحانی در پروازشان چندان لذت‌بخش نیست! برخی نیز برای آن‌که این حضور را لذت‌بخش کنند، متلکی می‌پرانند و مزه‌ای می‌ریزند! این تکه‌پرانی‌ها کمابیش از فرودگاه تهران شروع شد و در هواپیما ادامه یافت. بنده هم زیر سبیلی همه را رد می‌کردم و می‌گفتم حتما منظورشان من نیستم! این‌ها نیز غیر از نگاه‌های عاقل اندر سفیه و یا خشم‌آلود به بنده بود. به فرودگاه آتن رسیدیم. به علت تواضع و پیرمرد بودن بنده و آقایان دکتر غفاری و دکتر بینای مطلق ته صف پیاده‌شدگان قرار گرفتیم. سپس در صف کنترل پاسپورت‌ها نیز در انتهای صف بودیم و با یک‌دیگر صحبت می‌کردیم. صف خیلی طولانی بود. همه همان هم‌سفران عزیزمان بودند! افسری یونانی پشت باجه، مشغول کنترل پاسپورت‌ها بود. نگاهی به صف انداخت. ناگهان از صندلی‌اش بلند شد. از پشت باجه به طرف صف آمد. همهٔ چشم‌ها متوجه او بود که چه می‌خواهد بکند. به انتهای صف آمد. ناگهان دست مرا گرفت. سلام کرد. دستم را رها نکرد. مرا با خودش برد؛ جلو صف! جلوتر از همه! پاسپورتم را کنترل کرد و به سالن بعدی هدایتم نمود! همه متعجب بودند؛ حتی آقایان دکتر غفاری و دکتر بینای مطلق! دیگر تحلیل‌هایی را که در اذهان خلجان می‌کرد به عهدهٔ شما می‌گذارم: نکند پسرخاله‌اش است! آخوندها همه را خریده‌اند! این‌جا هم پارتی‌بازی به سود آخوندهاست! و... تحلیل خودم این بود که در سرزمین حکمت، حتی افسرشان حکیم و حکیم‌شناس است!! نیم ساعتی در سالن دیگر نشستم تا آقایان دکتر غفاری و دکتر بینای مطلق با لبخند معنی‌داری وارد شدند! یعنی ماجرا چی بود!؟ خواستم بگویم: قدرِ چو من حکیمی، گم گشته است به ایران گویی ولی‌شناسان رفتند سوی یونان! فکر کنم این تحلیل به نحوی با عنوان همایش نیز مرتبط می‌شد: «سقراط در نگاه ایرانیان و یونانیان»! ۳- این سفر، کوتاه‌ترین سفر خارجی حقیر بود. دو روز همایش بود و یک روز و نیم هم بازدید از موزه‌ها و اماکن تاریخی آتن! خرابه‌های آکروپولیس بیش از همه در یادم است. این خرابه‌ها در همه‌جا به قول خاقانی «آیینهٔ عبرت» است تا به قول سعدی بدانیم که: بس بگردید و بگردد روزگار دل به دنیا در نبندد هوشیار ای که دستت می‌رسد کاری بکن پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار این‌که در شه‌نامه‌ها آورده‌اند رستم و رویینه‌تن اسفندیار تا بدانند این خداوندان مُلک کز بسی خلق است دنیا یادگار این همه رفتند و مای شوخ چشم هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار آن‌چه دیدی بر قرار خود نماند واین چه بینی هم نماند بر قرار اما صرف نظر از عبرت یادشده، به نظرم می‌رسید که عظمت آکروپولیس قابل مقایسه با عظمت و پهناوری تخت جمشید (پرسپولیس) نیست. این فکر که از ذهنم گذشت، احساس کردم آبادانی هستم! یاد لطیفه‌ای افتادم که برای همراهانمان از رایزنی فرهنگی جمهوری اسلامی در یونان نقل کردم. بنده دوستان آبادانی زیادی دارم. روحیهٔ آن‌ها را می‌شناسم. این لطیفه را برای آن‌ها نقل کرده‌ام. بسیار تشویقم کردند! لذا توهینی در کار نیست. آن لطیفه این بود: روزی یک آبادانی ایرانی و یک آبادانی یونانی داشتند با هم کَل‌کَل می‌کردند. -یونانیه: اجداد ما در یونان باستان به لحاظ تمدنی خیلی پیشرفته بوده‌اند.
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🗒 🖋فصل چهارم: سفرهای علمی خارج از کشور قسمت شانزدهم: ایتالیا (پیاپی: پنجاه و پنجم) در اسفند ۱۳۸۶، به دعوت دانشگاه ناپل ایتالیا برای معرفی عرفان اسلامی و انجام دو سخنرانی دربارهٔ ابن‌عربی و مولانا به این دانشگاه دعوت شدم. واسطهٔ این رابطه سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی بود. لذا محل استقرار بنده، شهر رم در دفتر رایزنی فرهنگی ایران بود. به هر شهری که می‌رفتم، دو‌باره به رم و مرکز اصلی برمی‌گشتم. موارد قابل ذکر از این سفر را به شرح زیر خدمتتان تقدیم می‌کنم. ۱- شهر ناپل این شهر در مجموع، یک شهر صنعتی است. لذا همواره اعتصاب رفتگران و انباشته‌شدن زباله در این شهر معضل مهمی است که شهرت جهانی دارد! بنده هم هنگام ورود به این شهر با چنین استقبالی مواجه شدم!!! دانشگاه ناپل یکی از دانشگاه‌های مهم ایتالیا است. علوم انسانی در این دانشگاه جایگاه مهمی دارد. برای معرفی عرفان اسلامی در ابعاد مختلف آن دو سخنرانی متفاوت به زبان انگلیسی در مورد ابن‌عربی و مولانا در دو روز مختلف در دانشکدهٔ علوم انسانی آن‌جا داشتم که مورد استقبال استادان و دانشجویان رشته‌های مختلف ادبیات و الهیات قرار گرفت. پرسش و پاسخ‌های خوبی نیز انجام شد. ۲-شهر رم شهر رم، مرکز روم باستان، حال و هوای تاریخی خاصی دارد. ساختمان‌ها و خیابان‌های زیادی، سرتاسر، همان نمای بیرونی روم قدیم را دارند، هرچند درون ساختمان‌ها کاملا مدرن است. یکی از مراکز تماشایی رم کولسئوم یا مرکز نمایش‌ها و ورزش‌های روم باستان است. محل جنگ‌های تن‌به‌تن گلادیاتورها برای نمایش در حضور امپراطور روم، در همین‌جا بوده است. به‌علت وجود کلیساهای فراوان کاتولیکی، این شهر یک دورهٔ عظیم از تاریخ باستان و تاریخ مسیحی را در درون خود دارد. ایامی که در رم بودم، مصادف با سه روز آخر ماه صفر بود. به دعوت رایزن فرهنگی جمهوری اسلامی در ایتالیا، در مراسم رحلت پیامبر (ص) سخنرانی کردم. این مراسم در رم و در جمع ایرانیان این شهر برگزار شد. در این سخنرانی به تفصیل در مورد ختم نبوت و فلسفۀ آن سخن گفتم. هم‌چنین به مقایسۀ اسلام با سایر ادیان ابراهیمی، و به‌خصوص مسیحیت، پرداختم. در همین رابطه، برداشت خود را از تفاوت هنر اسلامی با هنر مسیحی -که اوج آن در واتیکان متبلور است- بیان نمودم. در همین جلسه با چهره‌ای بین المللی و یکی از مشاهیر جمهوری اسلامی نیز آشنا شده و ایشان را از نزدیک زیارت کردم؛ هرچند همهٔ ما بارها او را در تلویزیون زیارت کرده و بارها گزارش‌های او را از سیمای جمهوری اسلامی دیده و این عبارت مشهور را در انتهای گزارش او شنیده‌ایم: حمید معصومی نژاد، خبرگزاری صدا و سیما، ایتالیا، رُم! فریدون شنیدیّ و هم کی‌قُباد شنو آن که معصوم بودش نژاد! به سیمای ملّی چو اکنون در است ز هر اهلِ علمی، حمید اشهَر است! به توران نبودی خود این داستان به سیما بُد آن، از رُمِ باستان هم‌چنین به دعوت مؤسسۀ اسلامی امام مهدی (عج) در جمع شیعیان ایتالیایی سخنرانی کردم. در این مجلس که به مناسبت رحلت امام حسن (ع) برگزار شده بود، به تفصیل، در مورد فلسفۀ امامت و به‌خصوص در مورد صلح امام حسن (ع) سخن گفتم. مؤسسهٔ امام مهدی (عج) يک مؤسسهٔ ملی به شمار می‌آید؛ به این معنی که مسلمانانی از شمالی‌ترين تا جنوبی‌ترين استان ایتالیا در آن عضويت دارند. يكی از نكاتی که اين مؤسسه را نسبت به ديگر مؤسسات و گروه‌های موجود برجسته می‌كند، حضور مركزی و فعال مستبصرین ایتالیایی است. ۳- واتیکان واتیکان هرچند قسمتی از شهر رم است ولی به طور رسمی، محل استقرار پاپ است و یک کشور مستقل. بنده با دیدن واتیکان دیگر به هیچ‌وجه قبول ندارم که «هنر نزد ایرانیان است و بس»! به نظرم سایر ملت‌ها هم کمی هنر دارند!! آثار میکل‌آنژ، رافائل و داوینچی واقعا اعجاب‌آور است. هیچ‌کدام بدون عشق و خلاقیتِ خدایی نمی‌توانسته‌اند به وجود آیند. به‌خصوص نقاشی‌ها و مجسمه‌ها یی که خالقشان میکل‌آنژ بوده است -و در کلیسای مرکزی واتیکان نگه‌داری می‌شوند- هوش از سر انسان می‌رباید. مجسمه‌ها و پیکره‌ های عجیبی را تراشیده و با وسواس، چنان رگ‌ها، خطوط روی پوست و ناخن دست و پا را نمایان ساخته که هیچ‌کس نمی‌تواند ببیند و تبارک‌الله نگوید! ممکن است بگوییم که اگر نقاشی و مجسمه‌سازی هم از نظر معظم فقها حرام نشده بود ایرانیانِ مسلمان به همین حد از کارهای میکل‌آنژ می‌رسیدند. ولی صرف نظر از مجسمه‌ها، معماری‌ها نیز واقعا حیرت‌آور است. سبک معماری رومی، سبک معنوی و خاصی است که در دورهٔ عثمانی‌ها گوشه‌ای از آن را در معماری حرم حضرت ختمی‌مرتبت صلوات‌الله علیه در مدینه می‌بینیم. به هرحال، نظر دادن به عهدهٔ هنرمندان است.
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🗒️ 🖋️فصل چهارم: سفرهای علمی خارج از کشور قسمت هفدهم: جمهوری آذربایجان «باکو» (پیاپی پنجاه و ششم) گزارش سفرهای خارجی (جمهوری آذربایجان) در سال ۱۳۸۸ دعوت‌نامه‌ای از سوی انجمن ابن‌عربی آکسفورد -که عضو آن هستم- دریافت کردم برای شرکت و ارائهٔ مقاله در همایشی دربارهٔ ابن‌عربی در جمهوری آذربایجان! خیلی تعجب کردم که ربط ابن‌عربی با ترک‌های آذربایجان چه می‌تواند باشد! دوست بسیار عزیزم پروفسور محمود ارول قلیچ از ترکیه، در آن زمان، رئیس بین‌المجالس کشورهای اسلامی بود و بیش‌تر اوقاتش را در ایران و در تعامل با مجلس و رئیس آن می‌گذراند. ایشان نیز از دست‌اندرکاران این همایش بود. در تماسی که با وی داشتم از او توضیحی خواستم. ایشان گفت: «مادرزن الهام علی‌اف، رئیس‌جمهور آذربایجان، زنی ادیب و به ابن‌عربی علاقه‌مند بوده و تألیفی دربارهٔ ابن‌عربی داشته‌ است. این همایش به مناسبت سالگرد درگذشت او برگزار می‌شود و نیز تلاشی است برای تقویت فرهنگ اسلامی در جمهوری آذربایجان. ضمنا به مناسبت بزرگ‌داشت آن بانو، از بانوان متعددی دعوت به عمل آمده است. شما نیز می‌توانید با همسرتان تشریف بیاورید. کلیهٔ مخارج همایش از جمله هزینه‌های رفت و برگشت و اسکان همهٔ مهمانان به عهدهٔ دفتر ریاست‌جمهوری آذربایجان است.». با این اوصاف، پروفسور قلیچ بنده را برای شرکت در این همایش سه‌روزه متقاعد کرد! به‌خصوص که شخصیت‌های علمی مثل دکتر سیدحسین نصر، دکتر جیمز موریس از آمریکا، دکتر استفان هیرتن اشتاین رئیس انجمن ابن‌عربی آکسفورد و سایر اعضای اندیشمند این انجمن، از انگلستان، فرانسه و اسپانیا، جزو دعوت شدگان بودند. همسرم نیز در سفر انگلستان با برخی از بانوان عضو انجمن ابن‌عربی آکسفورد، دوستی پیدا کرده بود. با همسرم از تهران عازم باکو شدم. مهمانان، مثل دکتر سیدحسین نصر، اکثرا با همسرشان آمده بودند. بانوان سرشناس دیگری نیز به این همایش دعوت شده بودند. خانم دکتر کلود عدّاس یکی از آن‌ها بود. کلود عدّاس فرزند مرحوم میشل کودکیویچ، ابن‌عربی پژوه مشهور فرانسوی است. آن مرحوم مؤلف کتاب «اقیانوس بی‌ساحل» در مورد ابن‌عربی و آثار و اندیشه‌های اوست. (البته مرحوم کودکیوویچ در زمان سفر ما به جمهوری آذربایجان، هنوز در قید حیات بود). خانم کلود عدّاس نیز خود از مطرح‌ترین ابن‌عربی پژوهان است. دو کتاب دربارهٔ زندگی ابن‌عربی نگاشته است. یکی «در جست‌وجوی کبریت احمر» و دیگری «سفر بی‌بازگشت». این دو کتاب، در واقع، تکمله‌ای برای کتاب پدرش است. به گفتهٔ پروفسور چیتیک، این دو کتاب، بهترین زندگینامه دربارهٔ ابن‌عربی است. قبلا در سفر ترکیه از نزدیک با خانم کلود عدّاس آشنا شده بودیم. همسرم نیز با ایشان دوستی پیداکرده بود. اما در سفر آذربایجان، دختر جوانش را نیز با خود آورده بود و شادتر و سرزنده‌تر به نظر می‌رسید. دیگر بانوی دعوت‌شده به همایش، خانم دکتر سعاد الحکیم، نویسندهٔ پرکار لبنانی بود که صاحب چندین کتاب دربارهٔ ابن‌عربی است که مشهورترین آن‌ها «المعجم الصوفی» یا «دانش‌نامهٔ اصطلاحات ابن‌عربی» است. پس از رفتن به باکو، فهمیدم که این همایش از یک حیث متفاوت‌ترین همایشی بود که تاکنون شرکت کرده‌ام! دکتر استفان هیرتن اشتاین، رئیس انجمن ابن‌عربی آکسفورد نیز با بنده هم‌رأی بود و این همایش را کاملا متفاوت می‌دید! وجه آن نیز، کاملا دولتی بودن و بلکه شاهانه بودن این همایش بود! تشریفات گسترده کاملا جنبهٔ علمی همایش را ‌تحت‌الشعاع قرار داده بود! ولی از جهات دیگری تجربهٔ خوبی بود که فهرست‌وار به آن اشاره می‌کنم: ۱- رئیس‌جمهور این کشور الهام ‌علی‌اف است. پدرش حیدر علی‌اف به مدت ده‌سال از ۱۹۹۳ تا ۲۰۰۳ رئیس‌جمهور آذربایجان بوده است و پس از مرگ او، پسرش الهام علی‌اف به مدت بیست و دو سال، تا کنون رئیس جمهور بوده است!! ۲- زن و خواهرزن رئیس‌جمهور در پی کسب اعتبار و قدرت بودند. الهام علی‌اف در سال ۲۰۱۷ رسما همسر خود را به‌عنوان معاون اول خود منصوب کرد! در خیابان‌ها همه‌جا عکس‌های رئیس‌جمهور و مادرزنش که سالگرد در گذشت او بود، به چشم ‌می‌خورد. رئیس این همایش خواهرزن رئیس‌جمهور بود؛ خانمی که نقشی فرهنگی مثل فرح پهلوی بازی می‌کرد! یک روز هم کل همایش را به بهانهٔ بازدید مراکز فرهنگی به قبرستان بردند تا قبر مادرزن رئیس‌جمهور را گلباران کنند! البته گل‌ها را در اختیار مهمان‌ها قرار داده بودند. در هنگام اهدای گل بر روی قبر، عکس و فیلم هم می‌گرفتند. البته ما علاوه بر اهدای گل، برای آن خانم نویسنده و ابن‌عربی، قرائت فاتحه نیز کردیم! نکتهٔ جالب آن‌که در تلویزیون باکو، ضمن پخش این خبر، به‌خصوص فیلم همسر بنده را بر سر قبر آن بانوی نویسنده، برجسته کرده بود.
🗒 🖋فصل چهارم: سفرهای علمی خارج از کشور قسمت هجدهم: نیوزیلند (پیاپی پنجاه و هفتم) در تابستان ۱۳۸۹ از طرف مرکز اسلامی اکلند دعوت شدم تا یک ماه مبارک رمضان را به تبلیغ در میان شیعیان این شهر، واقع در کشور نیوزیلند، بگذرانم. دو سید بزرگوار، آقایان سیدسعید و سیدمسعود بصام، از دست‌اندرکاران اصلی این مرکز و از دعوت‌کنندگان بنده بودند‌. مرحوم آیت‌الله حاج شیخ محمدتقی نجابت بر انجام این سفر و این تبلیغ، تأکید فراوان داشتند‌. کشور نیوزیلند یا زلاند نو، شرقی‌ترین کشور دنیاست و در اصطلاح می‌گویند آفتاب قبل از هر کشوری در آن‌جا طلوع می‌کند! پرواز هواپیما از تهران به اکلند ۱۸ ساعت طول می‌کشد، البته بدون احتساب ترانزیت و معطلی در فرودگاه‌ها! ۲۰۰۰ کیلومتر دورتر از استرالیا است. لذا پرواز به آن‌جا حتما یک فرودگاه واسطه لازم دارد. این واسطه در پرواز بنده، فرودگاه کوالالامپور در مالزی بود. یکی از علل تأکید مرحوم آیت‌الله حاج شیخ محمدتقی نجابت رضوان‌الله تعالی علیه بر این سفر، همین فرودگاه واسطه بود! آن مرحوم گفتند، حال که مرکز اسلامی اکلند کل مخارج سفر، از جمله بلیط رفت و برگشت را متقبل می‌شود، بلیط رفت و برگشت را از طریق کوالالامپور بگیر و در هر نوبت دو سه روز در کوالالامپور بمان، در منزل دخترت! توضیح آن‌که دختر بزرگم، زهرا، هم‌راه با شوهرش میثم، چندین سال بود که در بهترین دانشگاه مالزی دانشجوی دکتری بودند. هر چند در ایران هم امکان ادامه تحصیل داشتند، ولی به دلایلی، مالزی را انتخاب کردند. دخترم دکتری فیزیک با گرایش اپتیک می‌خواند و دامادم رشتهٔ کامپیوتر با گرایش چند رسانه‌ای ( Multimedia )؛ ایشان به اصطلاح، خدای کامپیوتر بود و عاشق رشتهٔ یاد شده! این رشته در دانشگاه‌های ایران وجود نداشت. مرحوم آیت‌الله حاج شیخ محمدتقی، بر صلهٔ رحم، ولو نسبت به خویشاوندان دور، بسیار تأکید داشتند. اما رفت و برگشت حقیر به کوالالامپور خیلی گران در می‌آمد. علاوه بر آن‌که بنده شیرازی اصیلم و تابع حافظ که: نمی‌دهند اجازت مرا به سِیرِ سفر نسیمِ بادِ مُصَلّا و آبِ رُکن آباد تا زور پشت سرم نباشد، سفر نمی‌کنم! اکثر قریب به اتفاق سفرهایم نیز تابع همین قانون بوده است! حتی اخیرا زیارت امام رضا علیه‌السلام توأم شد با شرکت در همایش اندیشه‌های حِکمی امام خمینی در مشهد و زیارت کربلا و نجف همراه گشت با همایش ملا عبدالله یزدی در دانشگاه کوفه!!! ظاهرا زور پشت سرم زیاد شده و استثنا تبدیل به قاعده گشته است؛ از مدار حافظ خارج شده و در جریان سعدی افتاده‌ام! به هر حال، از همت و انفاس قدسی مرحوم آیت‌الله حاج شیخ محمدتقی نجابت، یکی دو روز قبل از ماه مبارک رمضان به مالزی رفتم و دختر عزیزتر از جانم را همراه با داماد نازنینم، زیارت کردم. داستان بازدید از مالزی را این زمان بگذار تا وقتی دگر. سپس از فرودگاه کوالالامپور، عازم شهر آکلند شدم که پرجمعیت‌ترین شهر نیوزیلند است. این کشور در نیم‌کرهٔ جنوبی واقع است، لذا تابستان ایران، زمستان نیوزیلند است.  این کشور قبلا مستعمرهٔ بریتانیا بوده ولی بعدا مستقل شده است. ولی هنوز جزو کشورهای مشترک‌المنافع انگلیس و به صورت تشریفاتی تحت ریاست ملکهٔ انگلیس است. زبان رسمی این کشور انگلیسی است. جمعیت آن بین ۵ تا ۶ میلیون است. البته تعداد دام‌های آن‌جا بیش از ده برابر آدم‌هاست!  بزرگ‌ترین صادرات آن کشور را گوشت، پوست، پشم، لبنیات و چوب درختان جنگلی تشکیل می‌دهد. بزرگ‌ترین شهر آن اکلند با حدود یک و نیم میلیون جمعیت است. اموری که از این سفر در خاطرم مانده، تقدیم می‌کنم: ۱- در ابتدای ورودم به فرودگاه اکلند، پس از چک کردن گذرنامه، به سالن بعد آمدیم برای گرفتن ساک‌ها. دیدم که مأموران ساک‌ها را در سه قسمت از هم جدا کرده و کنارهم در سالن قرار داده‌ بودند. بعد یک خانم پلیس همراه با یک سگ وارد شد تا ساک‌ها را کنترل کند. نمی‌دانم که دنبال چه می‌گشتند. آن سگ بو می‌کشید و خانم پلیس را راهنمایی می‌کرد. ظاهر قضیه این بود که دنبال مواد مخدر می‌گردند. برای اولین بار بود که چنین صحنه‌ای می‌دیدم. آن سگ مجموعهٔ اول ساک‌ها را بویی کشید، رها کرد. مجموعهٔ دوم را هم بویی کشید و از آن گذشت و آمد سراغ مجموعهٔ سوم؛ خانم پلیس هم هم‌راه او بود. ساک بنده هم در همان مجموعه قرار داشت. سگه به خانم پلیس گفت که: «هرچه هست در همین مجموعه است!». طبعا صاحبان ساک‌های مجموعهٔ اول و دوم، ساک‌هایشان را گرفتند و از سالن خارج شدند. خانم پلیس ساک‌های مجموعهٔ سوم را یکی یکی می‌آورد و از سگه می‌پرسید اینه؟ سگه هم می‌گفت نه! همهٔ ساک‌ها را مرخص کرد تا رسید به ساک بنده! ناگهان سگه به خانم پلیسه گفت: «همینه؛ خودشه!». پلیسه هم به او گفت: «آفرین دختر خوب!».
«بسم الله الرحمن الرحیم» 🗒️ 🖋️فصل چهارم: سفرهای علمی خارج از کشور قسمت نوزدهم: بوسنی و هرزگوین (پیاپی پنجاه و هشتم) از سال ۱۳۸۹ به بعد، چندین سال سفرهای خارجی‌ام (به‌جز سفرهای زیارتی و سفر حج)، قطع شد. هم علل بیرونی باعث آن بود و هم خستگی درونی. پدر و مادرم، هر دو به شدت پیر و شکسته شده بودند و در مراقبت از آن‌ها سهمی داشتم. هرچند زمان‌هایی هم که به مسافرت می‌رفتم، همسرم هم در سر زدن به آن‌ها، مراقبت و نگهداری از آن‌ها سنگ تمام می‌گذاشت. البته دو برادرم و همسرانشان نیز در این امر، چیزی فروگذار نمی کردند. در فروردین ۱۳۹۲، پس از سفر نوروزی دسته‌جمعی که سعادت همراهی با پدر و مادر پیرمان را داشتیم، مادرم دعوت حق را لبیک گفت و پدرم بیش از حد تنها شد و وظیفهٔ ما سنگین‌تر. در اسفند ۱۳۹۴ نیز پدرم به دیار باقی کوچ نمود و غم ما را دوچندان کرد. البته پدرم عروسی دختر دومم را در سال ۹۴، دید. برخی از دعوت‌ها را برای سفر خارجی در طی این چندسال رد کرده بودم. در سال ۱۳۹۵ از سوی مرکز اسلامی سارایوو (مؤسسهٔ طه) برای تدریس یک ترم فشرده عرفان و فلسفهٔ اسلامی به کشور بوسنی و هرزگوین دعوت شدم. ابتدا دعوت برای یک ترم کامل بود. اما برنامهٔ نیم‌سال دانشگاهی آن‌جا با نیم‌سال آموزشی دانشگاه شیراز تداخل داشت به‌نحوی که برای بنده امکان حضور یک نیم‌سال کامل در آن‌جا نبود. لذا با موافقت دانشگاه شیراز، برنامهٔ تدریسم در بوسنی تبدیل به یک ترم فشرده در تابستان ۱۳۹۵ شد؛ مثل برنامهٔ تدریس در اندونزی. حضورم در کشور بوسنی، مدت ۴۵ روز بود که کل ماه مبارک رمضان آن سال را نیز پوشش می‌داد. مرحوم آیت‌الله حاج شیخ محمدتقی نجابت نیز از این سفر بنده استقبال کردند و پیشنهاد دادند که همسرم را نیز با خودم به این سفر ببرم. شاید علت آن این بود که دیگر پدر و مادرم در قید حیات نبودند؛ دختر دومم نیز به خانهٔ شوهر رفته بود. همسرم پس از زحمت‌های بسیار، هم تنها شده بود و هم آن که باید نفس راحتی می‌کشید و هم آن که مراقب بنده باشد تا بنده دغدغهٔ افطاری و سحری و کارهای خانه را نداشته باشم و بتوانم به کارهایم برسم. جالب آن‌که مؤسسهٔ یاد شده بدون پیشنهاد بنده، دعوت کرد که همسرم را نیز با خودم ببرم. کلیهٔ هزینه‌های سفر ایشان را نیز قبول کردند! ما را در یک سوییت در مؤسسهٔ آموزشی و پژوهشی طه اسکان دادند. مرحوم آیت‌الله حاج شیخ محمدتقی نجابت یک توصیهٔ دیگر هم داشتند؛ پیشنهاد ایشان این بود که در مدت ماه مبارک رمضان، در اوقات فراغت، هر روز فرازی از دعای ابوحمزه را برای همسرم شرح کنم و ایشان آن را بنویسد. وقتی که همسرم این را شنید، شادی و تعجب وصف‌ناپذیری برای او حاصل شد. می‌گفت که: «از میان ادعیهٔ مختلف به دعای ابوحمزه علاقهٔ خاصی دارم. سال‌هاست در پی توفیق و فرصتی برای تعمق در دعای ابوحمزه می‌گردم. آقای حاج شیخ محمدتقی از کجا متوجه این امر شده‌اند!؟». به هرحال، چه ساعات خوشی بود این شرح بی‌نهایت! این شرحِ بی‌نهایت، کز زلفِ یار گفتند حرفی‌ست از هزاران، کاَندر عبارت آمد بریده از دنیا و ما فیها، ما بودیم و کلمات نورانی امام سجاد علیه‌السلام در این دعای شریف. گاه اشک رهایم نمی ساخت. حالتی دست می‌داد که من رشتهٔ سخن گفتن از کفم رها می‌شد، ‌و همسرم، قلمِ نوشتن! گویی حضرت سید الساجدین علیه‌السلام خودشان معنی را در قلبمان می‌کاشتند و می‌گفتند و می‌نوشتند و قلب را منقلب می‌ساختند. ترسم که اشک در غمِ ما پرده‌در شود وین رازِ سر به مُهر به عالَم سَمَر شود رحمت و رضوان خدا بر مرحوم آیت‌الله حاج شیخ محمدتقی. امید دارم که روزی توفیق انتشار آن شرحِ حاصل از آن ساعات خوش را پیدا کنم. اصلا آن ماه مبارک رمضان و آن انقطاع و بریدگی از شهر و دیار، خودش فضایی رازآلود و پر معنا را ایجاد کرده بود. حتی خرید نان برای افطار و یا سحر از این معنا خالی نبود! و عجیب‌تر آن‌که آخرین قسمت از خاطرات سفرهای علمی خارجی‌ام، به توصیف فضای آن ماه رمضان اختصاص دارد و از باب ختامه مسک در آخرین روزهای این ماه رمضان نگارش می‌شود. حضور همسرم باعث شد که بتوانیم با خانواده‌های متعددی از مسلمانان بوسنیایی آشنایی و رفت و آمد پیدا کنیم و با فرهنگ آن سرزمین بیشتر آشنا شویم؛ با برخی از زوج‌های جوان آن‌قدر دوست شده بودیم که فرزندان کوچک آن‌ها ما را چون پدربزرگ و مادربزرگ خود پذیرفته بودند! برگردیم به کار اصلی‌ام در بوسنی و هرزگوین. یکی از کارهای مؤسسهٔ فرهنگی، آموزشی و پژوهشی طه، پذیرش و آموزش دانشجویانی از کشور بوسنی و هرزگوین است. سطح آموزش در این مؤسسه، تحصیلات تکمیلی، یعنی دورهٔ کارشناسی ارشد و دکتری است. این دوره‌ها با همکاری جامعة‌المصطفی برگزار می‌شود.
🗒 فصل پنجم: دانشگاه 🖋قسمت اول: آشنایی با دانشگاه پهلوی (شیراز) (پیاپی پنجاه و نهم) ۱- یکی از برهه‌های مهم زندگی علمی و سیاسی من، دوران تحصیل در دانشگاه پهلوی (شیراز) به‌عنوان دانشجوی مهندسی برق و الکترونیک قبل از انقلاب بود‌. ورود به دانشگاه شیراز منشا رویدادهای مهم دیگری در زندگی حقیر شد. دانشگاه پهلوی یکی از ریشه‌دارترین و مهم‌ترین دانشگاه‌های ایران بوده است. این دانشگاه در سال ۱۳۲۵ تاسیس شده است؛ هرچند استحکام آن در سال ۱۳۳۳ انجام شد. هیئت امنای دانشگاه پهلوی متشکل بود از: ۱-وزیر دربار ۲- وزیر فرهنگ ۳- رئیس دانشگاه ۴- استاندار فارس ۵- مدیرعامل سازمان برنامه و بودجه ۶- مدیرعامل شرکت ملی نفت و ۹ نفر شخصیت‌های حقیقی علمی. ریاست این هیئت امنا را شخص شاه به‌عهده داشت و مصوبات آن را رئیس مجلس شورای ملی (عبدالله ریاضی) و رئیس مجلس سنا (شریف امامی) امضاء می‌کردند. از ترکیب هیئت امنا،جایگاه علمی، سیاسی، فرهنگی، اجرایی و حتی پشتوانهٔ قوی اقتصادی دانشگاه پهلوی مشخص می‌شود. ۲- آشنایی من با دانشگاه پهلوی به سال‌های بسیار دور برمی‌گردد. بنده شاید شش یا هفت سال داشتم که پسردایی مادرم، آقای دکتر احمد توحیدی، که در دبیرستان شاهپور شیراز درس می‌خواند، در پایان کلاس دوازدهم، رتبه اول استان شد و طبق مقررات دولت آن زمان، بورسیه و جایزه‌ای از طرف دولت به او تعلق گرفت: اعزام به خارج از کشور و تحصیل دوره لیسانس در آن‌جا با خرج دولت! احمد توحیدی درس‌خوان‌ترین بچهٔ مجموعهٔ خانواده ما بود؛ هم می‌شد با او پُز داد؛ هم موجب تشویق بچه درس‌خوان‌های خانواده در ادامه تحصیل بود؛ و هم گه‌گاه چماق پدر و مادرها بود بر سر بچه‌هایی که کم‌تر درس می‌خواندند! به‌هرحال ایشان به دانشگاه آمریکایی بیروت اعزام شد و پس از دوره لیسانس، برای دوره دکتری عازم انگلستان شد و دکترای کامپیوتر گرفت و به شیراز بازگشت و به استخدام دانشگاه پهلوی شیراز درآمد. جلسهٔ مهمانی بازگشت احمد آقا و یا دکتر احمد، ذوق و افتخار اعضای خانواده را نسبت به ایشان نشان می‌داد؛ جلسه‌ای به یاد ماندنی بود. به‌هرحال، حضور ایشان در دانشگاه پهلوی، به عنوان الگوی بچه‌های خانواده، باعث اولین آشنایی بنده با دانشگاه پهلوی بلکه با اصل دانشگاه بود. ۳- در سال ۱۳۴۹ وارد دبیرستان صالح در شیراز شدم. دبیرستان ما در منطقه‌ای نسبتا محروم در خیابان قدم‌گاه شیراز قرار داشت. به علت فقری که این دبیرستان در جلب دبیران کارآزموده داشت، ناچار شده بود که از تعدادی از دانشجویان دانشگاه پهلوی به صورت حق‌التدریس، استفاده کند، آن هم در درس‌هایی مثل ریاضی، فیزیک و شیمی. پای این دانشجویان که به دبیرستان ما باز شد ما آشنایی بیش‌تری نسبت به دانشگاه پهلوی پیدا کردیم. این دانشجویان دارای گرایش‌های سیاسی مختلف بودند. به علت آن‌که اختلاف سنی‌شان با ما خیلی زیاد نبود، با ما رفیق می‌شدند و سعی در جذب ما به گروه خودشان داشتند! برخی از این دانشجویان از بچه‌هایمذهبی و انقلابی بودند؛ مثل آقای مجید روزی‌طلب که هندسه درس می‌داد و در همان سال‌ها دستگیر و زندانی شد. برخی انقلابی و مارکسیست بودند مثل آقای فقیه اردوبادی که کتاب‌های صمد بهرنگی مثل ماهی سیاه کوچولو را سر کلاس شیمی برایمان می‌خواند!!! برخی نیز جزو انجمن حجتیه بودند که سعی می‌کردند مباحث صرفاً اعتقادی را داشته باشند، مثل آقای نعمت‌الله رزمی. به‌هرحال، این‌جا ما بیش‌تر چهره سیاسی دانشگاه را می‌دیدیم تا چهره علمی آن را! ۴- در سال ۱۳۵۲ برای سیکل دوم، وارد دبیرستان رازی شدم. قبلاً از دبیرستان رازی زیاد گفتم، دیگر تکرار نمی‌کنم. این دبیرستان، هر سال بیش‌ترین قبولی را در دانشگاه پهلوی می‌داد. از کلاس دهم در انجمن اسلامی این دبیرستان، با بچه‌های سال‌های بالاتر آشنا بودیم. وقتی اینان وارد دانشگاه پهلوی می‌شدند، ارتباطمان را با آن‌ها حفظ می‌کردیم؛ کسانی مثل آقایان محمدرضا بهمنی‌فر و مرحوم سیدمحمود معینی؛ اولی بعد از انقلاب رئیس صنایع الکترونیک شیراز شد. از همه مهم‌تر, مرحوم آقای حاج علی‌اصغر سیف بود که ذکر خیر ایشان را قبلاً داشتم. ایشان دبیر دینی ما در دبیرستان رازی بودند. چون بنده در انجمن اسلامی دبیرستان فعال بودم، ایشان مرا برای ادارهٔ برخی از کلاس‌های فوق برنامه در دورهٔ راهنمایی، به مدرسهٔ راهنمایی خودشان، مدرسه رستاخیز، که پس از تشکیل حزب رستاخیز به مدرسه قائم تغییر نام داد، دعوت کردند. در آن مدرسه، با دانشجویان زیادی از دانشگاه پهلوی آشنا شدم. آن‌ها کلاس‌های فوق برنامهٔ مختلفی هم برای دانش‌آموزان آن مدرسه و هم برای کسان دیگری که از بیرون به مدرسهٔ قائم می‌آمدند داشتند؛ مثل آقای کاظم حکمت‌آرا که دانشجوی روانشناسی دانشگاه پهلوی بود و نیز تعداد بسیاری دیگر از دانشجویان.
🗒 فصل پنجم: دانشگاه 🖋قسمت دوم: ورود به دانشگاه پهلوی ۱ (پیاپی شصتم) ۱- در سال ۱۳۵۵ پس از گرفتن دیپلم ریاضی از دبیرستان رازی شیراز و شرکت در کنکور، وارد دانشگاه پهلوی شدم؛ در رشتهٔ مهندسی برق و الکترونیک. در آن سال، جمع زیادی از دوستانم در دبیرستان رازی که دیپلم ریاضی را اخذ کرده بودند با کنکور وارد دانشگاه پهلوی شدند. نام برخی از آنان که به یاد دارم و اکثرا مهندسان موفقی هستند، به ترتیب حروف الفبا بدین قرار است: شهید ایرج ترکمان، حمید پورعبدالله، مرحوم مسعود چمن‌خواه، محمدعلی حبیب‌آگهی، کمال حداد، فرهاد دبیری، رضا دست‌بالا، کوروش راستگوفر، فریدون ژیان (فروتن)، جمال ساجدیان، بیژن سرانجام، وحید شاه‌چراغی(وحیدی)، سلیم عرفان، حسین عطاران، عباس غلامی، محمدنبی قاسمی، حسین مداحی، رضا وزیریان و مجید وفا؛ این‌ها همه از یک کلاس ریاضی بودند. جمع دیگری از بچه‌های همین کلاس در همان سال در دانشگاه‌های دیگر کشور قبول شدند. جمع زیادی از بچه‌های رشتهٔ طبیعی (تجربی) دبیرستان رازی نیز در همان سال، در دانشگاه پهلوی یا در سایر دانشگاه‌ها قبول شدند. این تعداد قبولی را نیز مدیون مدیر مدرسه مرحوم آقای مجید به‌آیین و ناظم مدرسه مرحوم آقای ابوالقاسم صحت و دبیرانی چون مرحوم آقای جوادپور مرحوم آقای صادقی، آقای فیروزمند و دیگران بودیم. جمع زیادی از این قبول‌شدگان در دانشکده مهندسی دانشگاه پهلوی مشغول شدند. آقایان کمال حداد، وحید شاهچراغی و سلیم عرفان نیز در همان رشتهٔ مهندسی برق و الکترونیک با بنده هم دوره بودند. همه این بچه‌ها، بچه‌های بسیار با استعداد و توانمندی بودند که اگر زمینه برایشان فراهم می‌شد، می‌توانستند منشأ خدمات بسیاری باشند. مثلاً همین آقای مهندس سلیم عرفان واقعاً فردی دانشمند فاضل و شیفته علم است. برای او به لحاظ علمی کم‌تر نظیری می‌شناسم. ولی افسوس که زمینه‌‌ای برای امثال او فراهم نشد. بحمدالله به برکت اینترنت چند سالی است که این بچه‌ها را البته در سن پیرمردی دوباره پیدا کرده‌ام و گروه اینترنتی فعال و دورهمی‌های بسیار خاطره‌انگیزی داریم. ۲- تحصیل در دانشگاه پهلوی و در رشته مهندسی مثل سایر رشته‌ها، ابتدا با دروس عمومی و دروس پایه شروع می‌شد. پس از اتمام این دروس، وارد درس‌های اختصاصی و تخصصی می‌شدیم. دروس عمومی برای ما عبارت بودند از حدود ۱۸ واحد زبان انگلیسی، ۶ واحد ادبیات فارسی، ۶ واحد فیزیک عمومی و ۱۲ واحد ریاضی. علاوه بر این، حدود ۹ واحد مباحث علوم انسانی (Humanities). بیش‌تر دروس عمومی و پایه را در دانشکدهٔ ادبیات و علوم می‌گذراندیم. این دانشکده، بعدها به دو دانشکده، یکی ادبیات و علوم انسانی و دیگری دانشکده علوم، تفکیک شد. خود دانشکدهٔ ادبیات و علوم انسانی اخیرا تبدیل به پنج دانشکده شده است. دانشکدهٔ ادبیات و علوم دانشگاه پهلوی نزدیک مقبره حافظ قرار داشت؛ در چهارراهی که بعداً به چهارراه ادبیات معروف شد. درس‌های اختصاصی و تخصصی مهندسی را در دانشکده مهندسی، نزدیک فلکه نمازی، روبروی خیابان ملاصدرای فعلی می‌گذراندیم. مجموع دروس دورهٔ مهندسی برق، به غیر از دروس عمومیِ زبان، حدود ۱۴۰ واحد می‌شد. ۳- یکی از مشکلات دانشگاه پهلوی، پراکندگی محل دانشکده‌ها و قسمت‌های مختلف اداری آن بود‌. به دانشکده ادبیات و علوم و نیز دانشکده مهندسی اشاره کردم. دانشکده‌های دیگر در مکان‌های مختلف و دور از هم قرار داشتند. مثلا دانشکدهٔ پزشکی نزدیک فلکهٔ ستاد قرار داشت. آن زمان هنوز دانشگاه علوم پزشکی شیراز از دانشگاه شیراز تفکیک نشده بود‌. دانشکدهٔ کشاورزی و دانشکدهٔ دامپزشکی نیز به اقتضای ماهیت کارشان، در خارج از شهر شیراز در محلی به نام باجگاه قرار داشتند. ساختمان‌های اداری دانشگاه پهلوی نیز پراکندگی فراوانی داشتند. قسمتی از آن‌ها در پردیس ارم بودند و قسمت‌های دیگر در نقاط مختلف شهر. خوابگاه‌های دانشجویی نیز پراکندگی‌شان در سطح شهر بسیار زیاد بود. این پراکندگی قسمت‌های مختلف دانشگاه، ارتباطات و حمل و نقل را برای دانشجویان، استادان و کارمندان بسیار سخت می‌کرد و به اتوبوس‌ها و سرویس‌های حمل و نقل بسیاری احتیاج می‌شد. علاوه بر این توسعهٔ فیزیکی دانشگاه نیز در این رابطه با مشکل مواجه می‌گشت. این بود که هیئت امنا و مسئولان دانشگاه، زمین‌های بسیار وسیعی را از باجگاه تا تپه‌های مشرف به پردیس ارم و حتی وسیع‌تر از آن تا بیضا را خریداری کردند و پروژه خیلی بزرگی را شروع نمودند تا پردیس بسیار وسیعی را ایجاد کنند و همهٔ دانشگاه را حتی‌الامکان در این پردیس مجتمع نمایند. این کار را با یک طرح وسیع برای ساختن دو خوابگاه بزرگ، هر کدام با ۱۴ طبقه ساختمان و با کتابخانه مرکزی بسیار عظیم و چند دانشکده بر روی تپه‌های مشرف به ارم شروع کردند.
🗒 فصل پنجم: دانشگاه 🖋قسمت چهارم: فضای فکری و سیاسی دانشگاه پهلوی (شیراز) ۱ (پیاپی شصت و دوم) در این قسمت از فضای فکری، اعتقادی و سیاسی دانشگاه شیراز قبل از انقلاب، در آستانه انقلاب و در اوایل پیروزی انقلاب یاد می‌کنیم. ۱- در بین دانشجویان، به‌لحاظ فکری و بسته به نوع فعالیت‌ها، دو دسته شاخص بودند؛ یکی بچه مسلمان‌ها و دیگری مارکسیست‌ها. هر کدام از این دو دسته، طیف متنوعی از گرایش‌های اعتقادی و سیاسی را در بر می‌گرفت؛ ولی بروز و ظهور این گرایش‌ها پس از پیروزی انقلاب بیش‌تر رخ‌نمایی کرد. مثلاً بچه مسلمان‌ها طیف‌های مسلمانان سنتی، انجمن حجتیه، بچه‌مسجدی‌ها، طرفداران شریعتی و طرفداران نهضت آزادی و علاقه‌مندان به سازمان مجاهدین خلق را شامل می‌شدند. مارکسیست‌ها نیز طیف وسیعی داشتند؛ از توده‌ای‌ها و طرفداران چریک‌های فدایی خلق تا امثال سازمان پیکار. البته این هر دو دسته، هیچ‌کدام اختلافات داخلی خودشان را آشکار نمی‌کردند. هر دو در وجه سیاسی، در مخالفت با رژیم پهلوی مشترک بودند. هر کدام از دو گروه برای خودشان جلسات و نشست‌های مخفی و نیمه‌علنی داشتند. بوفه دانشجویی که قبلاً معرف حضورتان شد، پر بود از اعلامیه‌ها و دیدگاه‌های این دو گروه. هر دو گروه بچه‌هایی را که درس‌خوان بودند و یا کاری به امور سیاسی نداشتند و به‌خصوص آن‌ها را که در پی عشق و عاشقیِ رمانتیک بودند، «سوسول» می‌خواندند. البته هر دو گروه سعی داشتند تا طیفی از این سوسول‌ها را جذب کنند! ۲- اوایل سال تحصیلی در هنگام ثبت نام‌ها و به‌خصوص در خوابگاه‌ها، کار یارگیری دو گروه یاد شده (بچه مسلمان‌ها و مارکسیست‌ها) اوج می‌گرفت. به‌خصوص در خوابگاه‌ها، بچه‌هایی که تازه از شهرستان می‌آمدند و نیاز به کمک در امور مختلف داشتند موارد خوبی برای جذب به‌حساب می‌آمدند. اما ما نه خوابگاهی، بلکه بچه شهری بودیم. از مدت‌ها قبل از ورود به دانشگاه، در سه مسجد جمعه، آتشی‌ها و مسجد الرضا(ع) با آیت‌الله شهید دستغیب, آیت‌الله حاج سید علی‌محمد دستغیب و آیت‌الله حاج سید علی‌اصغر دستغیب مرتبط بودیم، دوستان خودمان را قبلا در این سه مسجد پیدا کرده بودیم و نیاز به جذب شدن نداشتیم. در دانشگاه فقط با دوستان جدید آشنا می‌شدیم، به.خصوص با بچه‌های خوابگاه. ۳- ما در خوابگاه سعدی، روبه‌روی سینما سعدی، جلساتی مخفی با بچه مسلمان‌ها داشتیم. با برخی از بچه‌های انقلابی آن زمان، در خوابگاه آشنا شدیم؛ مثل ناصر روزی‌طلب، رضا رضوانی، هادی دزیانی، کمال گلستان، حسین تفرشی (همه از دانشکدهٔ مهندسی)، کیومرث شریف و رستم قلندری (از دانشکده پزشکی)، مرحوم سیف‌الله داد (از رشته جامعه شناسی در دانشکده ادبیات و علوم). در خوابگاه نادر هم پاتوق ما اتاق شهید نادر هندیجانی (رشته مهندسی راه و ساختمان)، بود. در این دو خوابگاه، جلسات مطالعاتی داشتیم. مطالعهٔ کتاب‌های مرحوم مهندس بازرگان و مرحوم دکتر شریعتی، جزوات گروه‌های انقلابی و گوش دادن به رادیو بی.بی.سی، رادیو ملی و برخی رادیوهای فارسی زبان خارج از کشور از محتواهای این جلسات بود. سال‌های پس از ۱۳۵۴ و جریان خیانت مارکسیست‌ها در سازمان مجاهدین خلق، باعث شده بود که نقد مارکسیسم و مطالعهٔ کتاب‌هایی در این زمینه، نیز همواره جزو محورهای مطالعاتی نشست‌ها باشد؛ مثل کتاب علمی بودن مارکسیسم تالیف مرحوم مهندس بازرگان و مرحوم دکتر یدالله سحابی و نیز برخی از کتاب‌های جلال‌الدین فارسی در نقد مارکسیسم. بچه‌های سال بالایی معمولاً نبض جلسات را در دست می‌گرفتند. برخی از بچه‌ها اهل تقلید و رسالهٔ عملیه نبودند، اما به علت مواضع انقلابی حضرت امام خمینی، اکثریت قریب به اتفاق بچه‌ها مقلد حضرت امام رحمت‌الله تعالی علیه در مسائل سیاسی بودند ولی در عمل، سمپاتی به دکتر شریعتی نیز در میانشان قوی بود. وقتی وارد دانشگاه پهلوی شدم، مرحوم سیف‌الله داد سال سوم جامعه شناسی بود. زیاد سیگار می‌کشید. روزی به او گفتم: آقا سیف الله مگر نمی‌دانی که آیت‌الله (امام) خمینی ابتدای ابتلای به دخانیات را حرام شمرده‌اند!؟ گفت: اگر سیگار بد است چرا دکتر شریعتی سیگار می‌کشد! سپس عکسی از مرحوم دکتر شریعتی در حال سیگار کشیدن نشانم داد. این بچه‌ها اکثرا خیلی احساساتی و هیجانی بودند. جو دورهمی جوانان در خوابگاه نیز این هیجان را تقویت می‌کرد. سرودهای انقلابی که از رادیو سازمان آزادی بخش فلسطین پخش می‌شد چنان به وجدشان می‌آورد که حد نداشت! ۴- در کنار این جلسات که حالت هیجانی‌شان قوی‌تر بود، جلسات مطالعاتی عمیق‌تر و جا افتاده‌تری نیز داشتیم:
🗒 فصل پنجم: دانشگاه 🖋قسمت پنجم: فضای فکری سیاسی دانشگاه پهلوی شیراز ۲ (پیاپی شصت و سوم) ۱- در جریان مبارزه با رژیم شاه بین بچه‌های دانشجو اصطلاحی بود به نام خودسازی! البته با اصطلاح معتادها اشتباه گرفته نشود! مراد کسب آمادگی‌های لازم به لحاظ جسمی و روحی برای مبارزه بود. یکی از این موارد آمادگی و خودسازی، کوه‌نوردی و کوه‌پیمایی بود. هم بچه مسلمان‌ها چنین برنامه‌ای داشتند و هم مارکسیست‌ها. اکثراً هم به صورت مخفی یا نیمه‌مخفی برگزار می‌شد. در بین بچه مسلمان‌ها، کیومرث شریف کوه‌نورد قهاری بود. وی تیم‌های کوه‌نوردی ما را اداره و رهبری می‌کرد. تقریبا ماهی یک بار برنامهٔ کوه‌نوردی، صخره‌نوردی و کوه‌پیمایی می‌گذاشت. کوه‌های مختلف در مناطق مختلف شیراز و استان فارس را انتخاب می‌کرد. تفاوت نمی‌کرد که زمستان باشد یا تابستان. این کوه‌نوردی‌ها عاملی بود برای سختی کشیدن و ایجاد مقاومت و صلابت در بچه‌ها. کیومرث، اصفهانی و دانشجوی پزشکی بود. دو سال از بنده بزرگتر بود. رفاقت و صمیمیت خاصی با او داشتم و هنوز هم دارم. در بهمن ۱۳۵۶ برنامه کوه‌پیمایی و کوه‌نوردی گذاشت در کوه‌های منطقه استهبانات. قرار شد از استهبان به کوه بزنیم. زمستان بسیار سردی بود. تمرین‌های صخره نوردی فراوانی در کوه داشتیم. تعدادمان بین ۲۰ تا ۳۰ نفر بود. شب را در غار کوچکی در ارتفاع بسیار بالا خوابیدیم. جای کافی برای خواب همه بچه‌ها نبود. کیومرث گفت: به صورت کتابی بخوابید تا برای همه جا بشود. بچه‌ها خیلی سرحال و خوش‌حال بودند. یکی از بچه‌ها خیلی چاق و تپل بود؛ زیاد جا می‌گرفت، ناگهان یکی دیگر از بچه‌ها به کیومرث گفت: آقا اجازه! فلانی مثل کتاب calculus خوابیده! که کتاب ریاضیاتی بود که نزدیک به ۱۰۰۰ صفحه داشت و ضخامت آن بسیار زیاد بود! خندهٔ بچه‌ها به آسمان رفت. چندین روز در آن سرما در کوه بودیم. آب قمقمه‌هایمان رو به اتمام بود. اکثراً، غذایمان نان و پنیر و خرما بود. پنیر هم از آن پنیرهای بدبوی بدمزه که چندین روز هم در کوله پشتی مانده بود و بدبوتر شده بود! حال مزاجی‌ اکثرمان نیز خوب نبود! کیومرث تصمیم گرفت که از طریق کوه‌پیمایی در ایج استهبان پایین بیاییم. مسافت خیلی زیادی را پیمودیم. راه را هم بلد نبودیم. ولی بالاخره پرسان پرسان از روستاییانی که سر راه می‌دیدیم آدرس را گرفتیم. خسته، کوفته و مریض‌الاحوال، از کوه سرازیر شده به ایج رسیدیم.ایج، بخشی کوچک و بلکه یک روستای بزرگ بود. مسجد را پیدا کردیم. برای نماز به مسجد رفتیم. آبی خوردیم، وضو گرفتیم و مشغول نماز شدیم. ناگهان دیدیم که سر و صدای زیادی می‌آید‌؛ صدای گلنگدن تفنگ و فریادهای تهدید و ارعاب؛ مسجد توسط نیروهای ژاندارمری محاصره شده بود. به ما اخطار دادند که خود را تسلیم کنیم. سن اکثر بچه‌ها بین ۱۸ تا ۲۴ سال بود. نمی‌دانستیم که چه شده است. سرکار استوار و سرگروهبان، تفنگ به‌دست آمدند و با داد و فریاد ما را به خط کرده، سوار ماشین ارتشی نموده، و به پاسگاه بردند. شب در پاسگاه به حالت بازداشت نگاهمان داشتند. بعضی از بچه‌های سال بالایی مثل مرحوم رستم قلندری که اهل شمال و دانشجوی پزشکی بود، با شوخی و خنده به بقیهٔ بچه‌ها دل‌داری و روحیه می‌دادند. سرکار استوار پاسگاه، آدم بی‌سوادی بود. رستم خیلی سر به سرش گذاشت و باعث تفریح فراوان بچه‌ها شد. بی‌سیم زدند؛ ابتدا از استهبان برای سین و جیم آمدند. گفتند که گزارش رسیده است که عده‌ای از چریک‌های خراب‌کار به مناسبت ششم بهمن (سال‌روز انقلاب به‌اصطلاح سفید شاه و مردم) در کوه‌های استهبان سنگر گرفته‌اند! و قصد حمله به مراکزی خاص دارند! البته هرچه گشتند اسلحه یا چیز دیگری که دال بر چریک و خراب‌کار بودن داشته باشد از ما نیافتند. سپس از ساواک شیراز (فکر کنم با هلی‌کوپتر!) برای بازجویی آمدند. تمام بازجوییشان توأم با ارعاب و تحقیر بود. به‌هرحال کشف کردند که برخی بچه‌ها مثل سیامک افراسیابی و بهادر سرانجام، پدرشان سرهنگ ارتش است. بعضی نیز شوهر همشیره‌شان سرهنگ بود. بالاخره تماس‌ها با مراکز خاص و احیاناً با پدرها و سرهنگ‌ها شروع شد. لیست اسامی ما را گرفتند و به دانشگاه و از آن‌جا به سرهنگ غضنفر بهمن‌پور دادند. بعد از یکی دو روز، چون هیچ مدرکی علیه ما نداشتند، آزاد و به شیراز بازگردانده شدیم ولی ناممان در لیست سیاه سرهنگ غضنفر بهمن‌پور باقی ماند. ۲- اوایل سال ۵۷ بود. یادم نیست به چه مناسبت، تظاهرات دانشجویی در پردیس ارم صورت گرفت. پس از شکستن شیشه‌های سلف سرویس بی‌چاره، بچه‌ها در میدان ورودی پردیس ارم جمع شدند‌. مجسمه‌ای از شاه در این میدان قرار داشت. قبلاً چند نوبت، شبانه، بچه‌ها خواستند که این مجسمه را بیندازند و یا پایهٔ آن را منفجر کنند، میسر نشد. مجسمه از فلز و به‌اصطلاح برنجی بود.
🗒 فصل پنجم: دانشگاه 🖋قسمت ششم: فضای فکری سیاسی دانشگاه پهلوی (شیراز) ۳ (پیاپی شصت و چهارم) در ابتدا تذکر چند نکته لازم است: الف- دوستان مختلفی از دانشگاه و غیر آن، از این خاطره‌ها استقبال کرده‌اند‌. دوستانی نیز نکاتی به نظرشان آمده است که از نظر حقیر مغفول مانده است؛ این نکات را به شکل‌های مختلف به حقیر منتقل کردند؛ از آنان متشکرم؛ به‌خصوص از برادر گرامی آقای رضا نوتاش که در ورود به دانشگاه پهلوی چند سال بر بنده مقدم بودند و نکات ارزنده‌ای را یادآور شده‌اند. ب- چنان‌که می‌دانید این خاطرات از خاطرات کودکی آغاز شد، بنابراین نباید آن را با تاریخ‌نویسی اشتباه گرفت. هر چند از این خاطرات، می‌توان گوشه‌ای از تاریخ را با یک روایت، تحت عنوان تاریخ شفاهی استنباط کرد. مثلاً خاطرات کودکی می‌تواند گریزی به تاریخ شیراز قدیم باشد و یا خاطرات جوانی بیانی از تاریخ دانشگاه شیراز. ولی به هر حال، این خاطره نویسی با آن‌چه که یک محقق تاریخ انجام می‌دهد کاملاً متفاوت است. ج- این خاطره‌نویسی به‌خصوص هرچه به دانشگاه و تاریخ دانشگاه و زمان حاضر، نزدیک‌تر می‌شود، بیانش نیز حساسیت برانگیزتر می‌گردد. در فکر بودم که چگونه می‌شود خاطره نوشت و از اشخاص نام نبرد. بچه‌ها در خانه گفتند: اتفاقاً این روزها در فضای مجازی این نام نبردن هم کلاس دارد و هم می‌تواند یک نوع کاسبی هم باشد! مثلاً این‌گونه پیام بگذاریم: برای اطلاع از اسامی حقیقی افراد و سرنوشت هر کدام اکانت پرمیوم کانال را تهیه فرمایید! البته من خودم هم نمی‌دانم که این‌که گفتند یعنی چه!؟ ۱- با نزدیک شدن به زمان پیروزی انقلاب، سرعت وقوع حوادث و اتفاقات خیلی زیادتر می‌شد. لذا یادآوری همه آن‌ها، هم خیلی سخت است و هم خیلی حجیم؛ به همین علت این قسمت را با سرعت بیش‌تر و شاید با شتاب‌زدگی بیش‌تر دنبال می‌کنم. یکی از حوادث در شیراز، حملهٔ مردم به مقر ساواک (سازمان اطلاعات و امنیت کشور) در ۲۶ دی ماه ۱۳۵۷ بود. اسناد و مدارکی که به دست مردم افتاد، تنش‌هایی در سطح جامعه و جریان‌های انقلابی ایجاد کرد‌. در آن تاریخ هر نوع ارتباط با دستگاه‌های امنیتی و با هر نیتی کفر ابلیس شمرده می‌شد. پس از سقوط مقر ساواک، اسامی بعضی از روحانیون بیرون آمد که ارتباطی با مقامات ساواک داشتند؛ ولو آن‌که آن ارتباط برای حل و فصل مشکلات عمومی مردم باشد. مطرح شدن نام این روحانیون، آسیب فراوانی در اذهان عمومی مردم به آن‌ها رساند؛ و انصافاً در حق بعضی از آن‌ها جفا شد. برخی از اسامی این روحانیون عبارت بود از سین‌.الف.پ.، سین.میم.میم. و میم.میم. برخی از دوستان انقلابی در افشاگری، تندروی و بی‌انصافی کردند و آن را در قالب نوار کاست منتشر نمودند. ۲- در آستانه پیروزی انقلاب مدتی بود که بچه‌های دانشگاه در اعتصاب به سر می‌بردند و سر کلاس‌ها حاضر نمی‌شدند. مدتی نیز دانشگاه عملاً تعطیل شد. ولی خوابگاه‌های دانشجویی بعضاً باز بودند و مورد استفاده دانشجویان قرار می‌گرفتند. در جریان سقوط مقر ساواک و افتادن اسناد و مدارک به دست جریان‌های انقلابی، بچه‌های خوابگاه نیز بعضاً از روی اسناد و مدارکِ به دست آمده از ساواک، پی بردند و یا حدس زدند که بعضی از دانشجویان انقلابی با ساواک در ارتباط بوده و اخبار جلسات مخفی خوابگاه‌ها را به ساواک می‌رساندند. این امر تنش‌هایی در سطح خوابگاه ایجاد کرد و حتی باعث شد که برخی از دانشجویان توسط برخی دیگر از دانشجویان که خود را پدرخواندهٔ خوابگاه می‌دانستند، زندانی شوند و احیاناً کتک بخورند. این هم از تندروی‌های جوانان انقلابی آن دوره بود که البته اگر حال و هوای آن زمان را در نظر بگیریم دور از انتظار نبود. ۳- همان‌طور که قبلاً گفتم، گروهی که وابسته به گروه منصورون بودند سعی داشتند که آمادگی نظامی برای مقابله با رژیم شاه داشته باشند. یادم می‌آید که در این گروه به‌عنوان تکلیف، کتاب «جنگ بی‌پایان آمریکا در تدارک ویتنام‌های دیگر» نوشته میچل کلر را که نهضت آزادی ایران آن را به‌طور پنهانی ترجمه و منتشر کرده بود، می‌خواندیم. بر این باور بودیم که شاید جنگ ما با رژیم تحت سلطهٔ آمریکا ۳۰ سال طول بکشد و ایران هم به ویتنامی دیگر تبدیل شود و به گروه‌های مبارزی مثل ویت کنگ‌ها نیاز افتد. حتی در مخیلهٔ ما هم نمی‌گنجید که یک سال دیگر رژیم سقوط کند! تظاهرات گستردهٔ مردمی که بالا گرفت، امیدواری بیش‌تر شد. بچه‌ها خود را از قد و قامت ویت‌کنگ‌ها تنزل دادند! به این رضایت دادند که کوکتل مولوتوف بسازیم و آن را در اتومبیل‌هایی قرار دهیم که در مسیر راهپیمایی پارک کرده بودیم. تا اگر به تظاهرات مردم حمله شد از مردم بی‌سلاح دفاع کنیم. از دیگر کارهای تسلیحاتی دوستان ساختن مسلسل وطنی بود! چیزی شبیه بازوکا که از چند قطعه لولهٔ گاز که مقاومت بالایی داشت ساخته شده بود. ته لولهٔ گاز با جوش دادن بسته شده بود.
🗒 فصل پنجم: دانشگاه 🖋قسمت هفتم: راهی به رهایی (پیاپی شصت و پنجم) ۱- پس از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه‌ها فرصت و فراغت بیش‌تری پیدا شد تا به امور دیگر بیش‌تر بپردازم. جنگ تحمیلی هم تقریباً شش ماه پس از انقلاب فرهنگی آغاز شد. حوادث و وقایع سریعی که اتفاق می‌افتاد، همه، دست به دست هم داد تا ما را اولاً جبهه‌ای و ثانیاً حوزوی کند! در همین رویکرد بود که باعث شد تا بزرگ‌ترین توفیق کل زندگی‌ام یعنی رسیدن خدمت عارف واصل حضرت آیت‌الله نجابت رضوان‌الله تعالی علیه نصیبم شود. داستان جبهه‌ای شدن و حوزوی شدنم را در فصول قبل به تفصیل بیان کردم. در این‌جا به حد فاصل بین انقلاب فرهنگی و ورود به جبهه و حوزه می‌پردازم؛ زمانی که هنوز امکان بازگشایی دانشگاه و بازگشتن به دانشگاه برایم مطرح بود. ۲- فعالیت‌های مربوط به حزب جمهوری اسلامی و سامان دادن شاخهٔ تبلیغات حزب در استان فارس را با شدت ادامه می‌دادم. جلسات شورای مرکزی حزب در شیراز گاهی با حضور حضرت آیت‌الله حاج سید علی‌محمد دستغیب و گاه با حضور اخوی ایشان آیت‌الله حاج سید علی‌اصغر دستغیب تشکیل می‌شد، ولی سیاسیون دیگر شهر نیز در این شورا حضور داشتند. مثل مرحوم مهندس رجبعلی طاهری و برادر ایشان مرحوم دکتر طاهری و نیز آقای حاج نعمت‌الله تقا که بعداً استاندار فارس شد. در شاخهٔ تبلیغات حزب، قسمت‌های مختلف داشتیم؛ یک قسمت هم مربوط به فیلم بود. از میان کسانی که در حزب ثبت نام کرده بودند، عده‌ای نخبه را در زمینهٔ فیلم، شناسایی کردیم. کار ساختن فیلم مستند و فیلم داستانی کوتاه در حزب جمهوری شروع شد. یادم می‌آید که برخی از این دوستان را به سازمان صدا و سیمای فارس معرفی کرده بودیم. رئیس وقت صدا و سیما آن‌ها را به قسمت تولید برنامه ارجاع داده بود. مسئول آن‌جا از بچه‌ها سوال کرده بود که: تولیداتتان در چه فضایی خواهد بود؟ بچه‌ها گفته بودند: می‌خواهیم در زمینهٔ مذهبی تولید برنامه کنیم. مسئول مربوطه گفته بود که: برنامه‌های مذهبی ما روزانه حدود ۴۰ دقیقه است ۲۰ دقیقه هنگام نماز ظهر و ۲۰ دقیقه هنگام نماز مغرب! که شامل پخش قرآن و اذان نیز می‌شود؛ لذا چوب خط برنامه‌های مذهبی‌مان پُر است! دیگر جای خالی برای برنامه‌های شما نداریم! اما به‌هرحال، در این زمینه، افراد توان‌مندی از دل شناسایی داخل حزب بیرون آمدند. از میان آنان حداقل دو نفر به ریاست صدا و سیما در استان‌های مختلف از جمله استان فارس رسیدند. چندین کارگردان و تهیه‌کننده و فیلم‌بردار نیز از همین‌جا شناسایی شدند که بعداً در سینمای ایران جایگاه خوبی پیدا کردند. مثل آقای سید محسن ذوالانوار که در فیلم‌های سینمایی مثل دیده‌بان، هور در آتش، پدر، محیا، و سریال‌هایی مثل زیر باران کار فیلم‌برداری و مدیریت فیلم‌برداری را به عهده داشت. سایر قسمت‌های تبلیغاتی نیز فعال بودند. از راه‌اندازی کتابخانه‌ها و کتابفروشی‌ها گرفته تا سخن‌رانی‌ها و کلاس‌های عقیدتی، سیاسی، خط و نقاشی. جذب دانشجویان و دانش‌آموزان در اولویت فعالیت‌های تبلیغاتی قرار داشت. ۳- فعالیت‌های سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی نیز با قدرت و قوت بیش‌تری تداوم یافت. کادرسازی یکی از اهداف اصلی سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی برای کمک به انقلاب و جمهوری اسلامی بود. فعالیت‌های سیاسی، عقیدتی و تبلیغاتی نیز به طور مستمر تداوم داشت. ابتدا آقای دکتر صباح زنگنه مسئولیت سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی در فارس را به‌عهده داشت پس از آن‌که ایشان نمایندهٔ اولین دورهٔ مجلس شورای اسلامی از شیراز شد و به تهران رفت، به‌جای ایشان، آقای وحید شاهچراغی این مسئولیت را به عهده گرفت. اما ایشان هم پس از مدت کوتاهی به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و برای پذیرش و انجام مسئولیت مهمی در سپاه، ساکن تهران شد. لذا قرعهٔ کار به نام من دیوانه زدند و مسئولیت سازمان در فارس به عهده حقیر قرار گرفت. تعداد اعضای اصلی سازمان مجاهدین انقلاب در شیراز و هم‌چنین تعداد سمپات‌ها بالنسبه زیاد شده بودند. اعضا با توجه به توانمندی‌هایشان بعداً در ارگان‌های مختلف مشغول به کار شدند؛ به‌جز حقیر! سمپات‌ها هم به‌خصوص در زمان انتخابات مجلس و ریاست جمهوری، فعال می‌شدند. برخی از اعضای سازمان مجاهدین انقلاب، چه در تهران و چه در شیراز، در سپاه پاسداران مسئولیت‌های کلیدی به عهده داشتند. برخی هم مثل مهندس بهزاد نبوی در صحنه سیاسی بسیار فعال بودند. بنده به مناسبت مسئولیتم در حزب جمهوری و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی هر دو هفته یک‌بار، و گاهی هم هر هفته، با اتوبوس به تهران می‌رفتم و برمی‌گشتم.
🗒 فصل پنجم: دانشگاه 🖋قسمت هشتم: تحصیلات تکمیلی (پیاپی شصت و ششم) ۱- فضای حضور در خدمت مرحوم آیت‌الله نجابت رضوان‌الله تعالی علیه را قبلاً تصویر کردم. بدین معنا که از دانشگاه، امور سیاسی، حزب، سازمان، کانون و... بریده و خدمت آن پیر فرزانه را گزیده بودم که: این خرد خام به میخانه بر تا می لعل آوردش خون به جوش گوش من و حلقۀ گیسوی یار روی من و خاک درِ می فروش اما در سال ۱۳۶۵ باز هم پایم به دانشگاه شیراز باز شد، لیکن در سِمَت و کسوتی دیگر. حضرت آیت‌الله حاج سید علی‌محمد دستغیب در آن زمان مسئول دفتر نمایندگی قائم مقام رهبری (حضرت آیت‌الله منتظری رضوان‌الله تعالی علیه) در دانشگاه شیراز و دانشگاه علوم پزشکی شیراز بودند. در هر دو دانشگاه نیز دروس عمومی معارف اسلامی را تدریس می‌کردند. دفتر نمایندگی قائم مقام رهبری بعد از عزل مرحوم آیت‌الله منتظری، به نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه تبدیل شد. در آن سال، حضرت آیت‌الله حاج سید علی‌محمد دستغیب به آیت‌الله نجابت رضوان‌الله تعالی علیه عرضه داشتند که به‌علت مشاغل و سختی کار خواهان آنند که حضرت آیت‌الله نجابت برای کمک به ایشان و پذیرفتن کار دفتر و تدریس در یکی از این دو دانشگاه یکی از دوستان اهل علم را تعیین و معرفی نمایند. حضرت استاد نیز حقیر را معرفی کردند. بنده به نیابت از حضرت آیت‌الله دستغیب مسئولیت دفتر نمایندگی در دانشگاه علوم پزشکی شیراز را عهده‌دار شدم، دروس معارف اسلامی را نیز در هر دو دانشگاه شیراز و علوم پزشکی شیراز به صورت حق‌التدریس، تدریس می‌کردم. ۲- سال ۱۳۶۸ سال حزن‌آلودی بود. در خرداد آن سال حضرت امام به ملکوت اعلا پیوستند و در بهمن همان سال حضرت استاد آیت‌الله نجابت. بنده هم‌چنان در حوزهٔ علمیهٔ شهید محمدحسین نجابت، جزو مدرسان اصلی بودم. در دانشگاه نیز دروس معارف اسلامی را تدریس می‌کردم. کلاس‌های معارفی که در دو دانشگاه شیراز و علوم پزشکی شیراز داشتم همیشه جزو موفق‌ترین کلاس‌ها بود و همواره از جانب دانشجویان، بسیار مورد استقبال قرار می‌گرفت. شاید علت این امر آشنایی حقیر با فضای دانشگاه و دانشجو بود. خودم زمانی در همین دانشگاه شیراز بر صندلی دانشجویی نشسته و با روحیات و طرز فکر دانشجویان آشنا بودم. اما به تدریج کسانی که دارای مدرک دانشگاهی فوق‌لیسانس به بالا بودند، وارد گروه‌های معارف شدند و کم کم استادان حق‌التدریس در اولویت بعدی قرار می‌گرفتند و استاد درجه ۲ محسوب می‌شدند؛ ولو این‌که موفق‌ترین کلاس‌ها را داشته باشند. استادان جدید دارای مدرک فلسفه، عرفان، علوم قرآنی و .‌.‌.از دانشگاه‌ها بودند. ما حوزوی محسوب می‌شدیم و بدون مدرک! این قضیه هم‌زمان شد با راه‌اندازی مرکز تربیت مدرس استادان معارف اسلامی در قم و در دانشگاه قم. در آن‌جا ضمن آموزش استادان معارف توسط بهترین استادان دانشگاه، مدرک دانشگاهی فوق‌لیسانس نیز به استادان معارف اعطا می‌کردند. این شد که با نظر مسئول حوزهٔ شهید محمدحسین نجابت، یعنی مرحوم آیت‌الله حاج شیخ محمدتقی نجابت، تصمیم به گرفتن این مدرک و تثبیت جایگاه در بخش معارف اسلامی دانشگاه شیراز گرفتم. لیکن شرط ثبت نام در آزمون ورودی این دوره داشتن مدرک پایهٔ ۹ از مدیریت حوزه علمیه قم بود. شرط دریافت چنین مدرکی نیز شرکت در آزمون‌های حوزهٔ علمیهٔ قم از پایه ۱ تا پایه ۹ بود. این آزمون‌ها ‌می‌بایستی در طی سال‌های متمادی، یعنی طی حداقل ۹ سال انجام شود‌. حوزهٔ علمیه شهید محمدحسین نجابت هیچ‌گاه زیر پوشش مدیریت حوزهٔ علمیه قم نبود و نیست. لذا بنده هم هیچ‌یک از پایه‌ها را در قم ، امتحان نداده بودم. اما به مدت یک هفته در فصل امتحانات به قم رفتم؛ تشکیل پرونده دادم؛ و همهٔ پایه‌ها را تا پایهٔ ۹ در امتحان کتبی شرکت کردم و بالاترین نمرات را کسب کردم. در امتحان‌های شفاهی نیز بدون استثنا در همان جلسهٔ اول قبول شدم. سپس نوبت به امتحان ورودی مرکز تربیت مدرس استادان معارف اسلامی رسید. حدود ۹۰۰ نفر شرکت داشتند. اما ظرفیت پذیرش فقط ۳۰ نفر بود. علاوه‌بر امتحان کتبیِ بسیار سخت، مصاحبهٔ شفاهی محکمی هم داشت. بحمدالله در میان فضلای بسیاری که از حوزهٔ علمیه قم شرکت کرده بودند به‌عنوان نفر سوم در این دوره قبول شدم. ۳- بنده برای کسب مدرک راهی قم شده بودم! ولی بحمدالله از برکت هم‌جواری با مرقد مبارک حضرت معصومه، برکات فراوانی نصیبم شد که کسب آن مدرک در مقابل آن برکات هیچ وزنی نداشت. خودم را در جمع ۳۰ تن از فضلای توان‌مند حوزۀ علمیه قم یافتم که امروز هر کدام از آن‌ها در دانشگاه‌های مختلف کشور به تدریس و افادۀ علمی مشغول‌اند و آثار و برکات علمی و تأثیرگذاریشان، نشان از دوراندیشی طراحان و مؤسسان آن مرکز دارد.