۵- دیگر آفتاب غروب کرده بود . آتش عراقیها که از صبح بیوقفه ادامه داشت اینک شدیدتر شده بود. حبیب از پاسگاه بیرون رفت و با صدای بلند اذان گفت. به اصرار برادران، نماز مغرب و عشا را به حبیب اقتدا کردیم. در نماز حالی دیگر داشت. سورۀ “نصر” را بهعنوان نوید پیروزی در نماز خواند. دعایش در قنوت این بود:
«اللهم احینی حیاة محمد و آل محمد و امتنی مماة محمد و آل محمد»
(خداوندا مرا زنده بدار چونان زندگی محمد (ص) و آل محمد(ع) و بمیران چونان مرگ محمد (ص) و آل محمد(ص).
و در سجده زمزمه میکرد: «خدایا از سرای غرور برهانم و به جایگاه سرور برسانم».
پس از نماز، دعای فرج را برای پیروزی اسلام، همه با حبیب زمزمه کردیم. حبیب به “یا محمد یا علی” که میرسید فریاد میزد: «مگر غیر از اینها کسی را هم داریم؟»
سپس چون همه جمع بودند، بهخواهش برادران، حبیب کمی برایمان سخن گفت. از قرآن خواند: «کتب الله لاغلین انا و رسلی ان الله قوی عزیز».
وعدۀ پیروزی میداد. میگفت: « برادارن! ما پیروز میشویم اما حیف است که اینجا بیاییم و شهید نشویم. برادران! سعی کنیم که همیشه با وضو باشیم چراکه هر آن در اینجا احتمال رفتن است و چه خوبست که با وضو به لقاء پروردگار برسیم . برادران! اینجا وادی مقدسی است، نبایستی یک لحظه از ذکر و تسبیح غافل باشیم».
شام که خوردیم، خبر دادند که امشب شب حمله است و پاسگاه شرهانی احتیاج به مهمات دارد. حبیب در پوست خود نمیگنجید. حالات حبیب را نمیشود با کلمات بیان کرد و جز با «حبیب» شدن نمی توان حال او را فهمید. یکپارچه شور و شعف و عشق شده بود. همه از شمع وجود او نور میگرفتند. همه از حرارتش گرم میشدند. اگر بگویم که حالت «ترقص» پیدا کرده بود سخن به خطا نگفتهام. چراکه بارها خود برایمان میخواند:
زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت
کانکه شد کشتۀ او نیک سرانجام افتاد
اما درعین شادی، هرگاه یادش به دوستان شهید میافتاد، بغض خاصی پیدا میکرد. نفرت عجیبی در دلش نسبت به کفار بعثی پیدا شده بود. هیچ فکر نمیکردم که حبیب عاشق بتواند تا این حد غضبناک شود. مصداق کامل «اشداء علی الکفار رحماء بینهم» شده بود.
بر بالای بام پاسگاه رفته بودیم. حبیب با حالت یک نظامی متخصص، که برای من خیلی تازگی داشت، موقعیت جبهه را تشریح میکرد: «نیروهای ما اینجا مستقرند، عراقیها در آنجا هستند. حمله از طرف غرب و جنوب است. آن تپه را که میبینی تپۀ ۱۷۵ است. تنها همین یک تپه باقی مانده است. این تپه از موقعیت نظامی خاصی برخوردار است. اگر برادران به یاری خدا بتوانند امشب این تپه را بگیرند کار تمام است».
«تپه ۱۷۵». امشب حبیب از این تپه زیاد گفته است. خدایا مگر رمز و رازی بین حبیب و این تپه وجود دارد؟
۶- حدود یکی دو ساعت از شب گذشته بود. شروع کردیم به بار زدن مقداری مهمات و پتو برای برادران مستقر در پاسگاه شرهانی. شور و شعف حبیب همه را سر شوق آورده بود. میگفت: «باور کن که در و دیوار این پاسگاه (ابوغریو) نیز از آمدن بچهها به اینجا و از اینکه از چنگال عراقیها بیرون آمدهاند خوشحالند». با خوشحالیِ خاصی مهمات را بار میکرد. درست مانند خوشحالی آن کودکانی که قرار است به مهمانی بروند و یا خوشحالی مسافرینی که اسبابشان را بار میکنند تا به وطن بازگردند. درضمن کارکردن چیزهایی را با خود زمزمه میکرد. مقداری از آن را شنیدم:
«اللهم ارحم ضعف بدنی و رقة جلدی و دقة عظمی»
جالب این بود که این فرازها را نه به شیوۀ مجالس دعای کمیل بلکه با آهنگ خاصی میخواند. خواندنش حالت ترانه خواندن و یا سرود خواندن را داشت. موسیقی خاصی داشت.
شب به پاسگاه شرهانی رسیدیم. قرار بود که شب را برادران استراحت کنند و سحرگاهان بر دشمن یورش برند. مزدوران بعثی منطقه را خمپاره باران کرده بودند. زوزههای خمپارهها و انفجار آنها یک لحظه قطع نمیشد. اما برادران فارغ و سبکبال به خواب رفته بودند. درست مانند مجاهدان جنگ بدر: «اذ یغشیکم النعاس امنة منه».
به سنگرها سر میکشیدیم. همه برادران خواب بودند. جایی برای خوابیدن ما وجود نداشت. هوا خیلی سرد بود. حبیب دوتا پتو برداشت و گفت: «بیا برویم پشت ماشین بخوابیم». بهطرف وانتباری که مهمات را حمل کرده و خالی نموده بود بهراه افتاد. عین خیالش نبود که منطقه زیر آتش خمپاره است. وضویی گرفت و دو رکعت نماز نشسته بهجا آورد و بعد دراز کشید. هر شب قبل از خوابش این نماز را میخواند. فکر میکنم نافله عشایش بود. پشت وانت در قسمت سر باز آن خوابیده بودیم. داشتیم از این در و آن در سخن میگفتیم که ناگهان باران بسیار شدیدی شروع به باریدن کرد. خدایا امشب عجب شبی است. در فکر چاره بودیم که حبیب گفت: «زود پتو را بردار که به زیر ماشین برویم و آنجا بخوابیم». سرعت در تصمیمگیری او نیز به شگفتیام واداشته بود.
فوراً به زیر وانتبار رفته و آنجا خوابیدیم. سردی هوا نیز بیش از حد بود. با خندۀ مخصوص خودش گفت: «چقدر خدا به ما نعمت داده است! دیگر در زندگی هیچگاه ممکن نیست که این همه نعمت گیرمان بیاید! در جبهه که هستیم، خمپاره که میآید، هوا نیز که سرد است، باران هم که میبارد، دیگر چه میخواهیم!؟ ». بعد هم لبخندی بر چهرهام زد که از وضعیت موجود زیاد دلخور نباشم.
اما این یک شوخی و یا تعارف نبود. حبیب واقعآً خود را غرق در نعمت میدید.
در هرحال، همانطورکه زیر وانتبار خوابیده بودیم شروع کردیم به صحبت. صحبت از نعمتهایی بود که در جبهه موجود است. سخن به اینجا که رسید گفتم: «اهل معرفت فرمودهاند که به تحقیق، رزمندگان ما در جبهه نصف راه سیر و سلوک را طی میکنند». لبخندی زد و گفت: «درست فرمودهاند ولی حیف! حیف که وقتی به شهر بر میگردیم پاتک میخوریم!
» حالت کسی که از بهشت به جهنم سقوط میکند. بی مناسبت نیست که حبیب پس از شهادتش به خواب یکی از براداران آمده بود و گفته بود که شما سرگرم بازی هستید ، همه کارهایتان بازی است!
در هرحال، سحر با آنکه بیدار شده بود، برای اینکه من بیدار نشوم از جای بلند نشده بود. نزدیک صبح بود. نماز شبش را نشسته خواند. بعد شروع کرد با صدای بلند اذان گفتن. آنقدر بلند که برادران برای نماز بیدار شوند و آماده گردند. پس از اذان، میخواند که: «اللهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات … الاحیاء منهم والاموات» و با صدای بلند: «مؤمنین! عجلوا بالصلوة …. مؤمنین! عجلوا بالصلوة عجلوا بالصلوة یا اولیاء الله! عجلوا بالصلوة یا اولیاء الله!».
حبیب معتقد بود که این برادرانی که در جبهه هستند به فرمودۀ علی (ع) همه اولیاء، و بلکه اولیاء خاص خدا هستند؛ آنجا که فرمودند: « ان الجهاد باب من ابواب الجنة فتحه الله لخاصه اولیائه» (جهاد دری از درهای بهشت است که خدا آن را بر اولیاء خاص خودش گشوده است).
پس از اذان، حبیب شروع کرد با آواز بلند و سبک خاص و کشیده، صلوات فرستادن:
اول به مدینه مصطفی را صلوات
دوم به نجف شیر خدا را صلوات
در کربوبلا به شمر ملعون لعنت
در طوس غریب الغربا را صلوات
برادران نیز دسته جمعی با فرستادن صلواتهای مکرر جوابش میگفتند و از نشاط او آنها هم مسرور میشدند.
یکی از برادران با خوشحالی آمد و گفت:
«دیشب برادران تیپ امام حسین (ع) تپه ۱۷۵ را گرفتهاند». حبیب لبخندی زد و گفت: «یعنی میگویی دیگر لقاءا… تمام شد؟ فکر نمی کنم!»
۷- نماز صبح برپا شد. بازهم به اصرار برادران، نماز را به جماعت با حبیب خواندیم. طبق معمول سورۀ «انا انزلنا» را تلاوت کرد و در سجده زمزمه میکرد:
«اللهم انی اسألک الراحة عند الموت و المغفرة بعد الموت و العفو عند الحساب»
و بعد از نماز میخواند:
«اللهم اجعل النور فی بصری و البصیره فی دینی و الیقین فی قلبی و الاخلاص فی عملی»
پس از آن زیارت عاشورا را داشتیم. تا آنجا که یاد دارم، هیچ روز صبح در جبهه زیارت عاشورای حبیب ترک نشده بود؛ بهخصوص حالا که محرم بود. امسال حال حبیب دگرگون بود. یادم هست که از رمضان انتظار محرم را میکشید. یاد محرم و عاشورا آتش دل حبیب را دو چندان میکرد. در این آخرین سفر جبهه، دو کتاب از شیخ شوشتری بهدست آورده و با روضههای شیخ مأنوس شده بود. احساس میکردم که حبیب هم همچون شیخ، مصائب امام حسین(ع) را با رگ و پوست خود حس میکند . ماه ذیالحجه را حبیب تماماً صبح و شام برای برادران روضه میخواند و سینه میزد. و آن روز، روز عرفه، چه روز بزرگ و زیبایی بود. صبح به زیارت جناب علی ابن مهزیار رفتیم و عصر درقبرستان شهدای اهواز، دعای عرفۀ امام حسین علیهالسلام، را خواندیم. کاش بودی و میدیدی که حبیب چگونه از محرم و عاشورا و حسین (ع) یاد میکند. آری! اکنون انتظار حبیب به سرآمده بود. ماه محرم فرا رسیده بود: ماه عاشقان عاشورا در جبهه بودن نعمت و توفیق بزرگی است. از برادر شهیدمان سعید ابوالاحراری یاد میکرد که چگونه عاشورای پارسال را در جبهه به عزاداری پرداخته و چگونه با پای برهنه و اطراف سنگرها در سوسنگرد، بچه ها را به سینهزنی واداشته است. حبیب یاد سعید که میافتاد با حالت خاصی می گفت: « بله، شهادتش مزد عزاداریش بود». آری سعید در ۱۴ محرم پارسال شهید شده بود.
امسال، محرم، از ابتدای ماه، حبیب در جبهه بود. یاد ندارم که هیچگاه حبیب در سفر جبهه چیزی به همراه برده باشد. از هرچیز که رنگ پشت جبهه را داشت بدش میآمد. اما امسال دو کتاب با خود آورده بود: زندگی امام حسین (ع) از ناسخ التواریخ و کتاب زینب کبری. این دو را هم به یاد «شهدا» و «اسرا» به جبهه آورده بود. امسال هیچکس از برادران جبهه نبود که صدای «حسین، حسین» و «زینب، زینبِ» حبیب را نشنیده باشد. امروزصبح نیز روضۀ آخرین لحظات امام حسین را میخواند.
ازآخرین وداع حسین (ع) میگفت و از گودال قتلگاه. خوب یادم هست، داشت روضۀ “سینۀ” آقا را میخواند و میگفت: «این خونی که بر سینهٔ امام جاری شد همان خون دلی بود که یک عمر امام در دل داشتند و اینک امام آن خون دل را از سینۀ مبارک جاری ساختند». حبیب به اینجا که رسید زینب (ع) را به حسین (ع) قسم داد که از خدا بخواهد که ذرهای از خون حسین(ع) را در دل ما و ذرهای از درد او را به سینهمان بیندازد.
۸- هنوز روضه کاملاً تمام نشده بود که خبر آوردند که برادران تیپ امام حسین (ع) در تپه ۱۷۵ احتیاج به کمک دارند. عراق برای بازپسگرفتن تپه اقدام به پاتک کرده است. چند تن از برادران مسئول برای بازبینی منطقۀ نبرد عازم تپه ۱۷۵ شدند. اما شاید اولین نفری که داخل ماشین پرید حبیب بود. حقیر هم خودم را در آن تویوتا جا کردم. حدود هفت الی هشت نفر بودیم. به منطقه رسیدیم. بوی باروت فضا را کاملاً پرکرده بود. از زمین و آسمان آتش میبارید. پاتک عراق فوقالعاده سنگین بود. خمپاره ، توپ ، تیر مستقیم ، آر-پی-جی زمانی و …، یک لحظه قطع نمیشد. انبوه شهدایی که بر زمین افتاده بودند نشانگر مقاومت دلیرانۀ برادارن تیپ امام حسین(ع) بود. بوی باروت، زوزۀ تیر، غرش تانکها و انفجار خمپارهها، همراه با نالهها و «یا مهدی» گفتنهای مجروحین، فضای خاص و غیرقابل توصیفی را ایجاد کرده بود. عراق تقریباً توانسته بود با شهید کردن بسیاری از بچهها، سپاه اسلام را کمی عقب براند. فرماندهمان، نبی رودکی، برادرانی را که عقبنشینی کرده بودند تشویق میکرد که بمانند و مقاومت کنند. میگفت که: حفظ این تپه برای ما خیلی حیاتی است. دیگر هیچ چیز جلودار حبیب نبود. ماه محرم بود و سپاه، سپاه حسین(ع). لشکریان یزید بر پارههای جگر امام یورش آورده بودند و همه چیز را به آتش کشیده بودند. فریاد «هل من ناصر ینصرنی» حسین را گویی حبیب از لبان نبی رودکی شنیده بود. دیگر معطلش نکرد. یک آر-پی-جی و یک کلاشینکف مربوط به برادران مجروح را برداشت و گفت: «مهمات آر-پی-جی را بردار برویم». یک کیسه پر از مهمات آر-پی-جی را برداشتم. روی دوش انداختم و دنبال حبیب میدویدم. قبلا اگر شاگرد سلمانی و یا شاگرد سقایی حبیب بودم، اکنون کمک آر-پی-جیزن حبیب شده بودم. قبل از حرکت، حبیب گفت: «پیراهنهایمان را درآوریم تا بهتر بتوانیم بدویم». پیراهنش را درآورد. یک زیرپیراهن سبز به تن داشت. این کندن پیراهن عطش او را به سبکی نشان میداد. مگر نه این است که گفته بود: «جسمم برایم سنگینی می کند»؟، پس بعید نیست که پیراهنِ جسم را هم بدرّد و جان را به جانان سپارد.
۹- حبیب آنقدر سریع میدوید و از تپهها و شیارها بالا میرفت که حسابی از او عقب افتاده بودیم. در طول راه، قدم به قدم، شهدا و مجروحین بر روی خاک افتاده بودند. فرصت جمعآوری و عقب آوردن آنها نبود.
حبیب همچنان میرفت. نمیدانم رفتنش را به چه چیز تشبیه کنم؟ گویی یک پرستوست که به آشیانهاش باز میگردد و یا یکی از اصحاب حسین(ع) است که خشمگینانه بر سپاه یزید میتازد. اصلاً حبیب نمیدوید گویی پرواز میکرد.حبیب را کبوتری مییافتم که مدتها بالهایش را بسته بودند و اینک بال برگشوده است.
حبیب را میدیدم که شتابان میرود. تشنگی خدا را درسراپای وجودش حس میکردم.
آری حبیب میرفت که سیراب شود و میرفت که صاحب خبرتر شود.
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
میرفت تا به وجه خدا نظر کند که «شهید نظر میکند به وجهالله»
«جزء ها را رویها سوی کل است»
«آنچه از دریا به دریا میرود»
۱۰- بالاخره به مقصد رسیدیم. تپۀ ۱۷۵. مزدوارن بعثی آنچه در توان داشتند، آتش بر سر رزمندگان اسلام میریختند و با حمایت آتش سنگین خود، سربازان مزدورشان را جلو میفرستادند. دیگر قیافۀ نحس آنها کاملاً مشخص شده بود. حبیب مهمات آر-پی-جی خواست. مهمات آماده شدهای را به او دادم. درون لوله گذاشت. از همه مقدمتر بود. یک صفشکن شده بود. من ترکشی به ابرویم اصابت کرده بود. خون صورتم را گرفته بود. یک چشمم باز نمیشد. حبیب خواست آر-پی-جی را شلیک کند. هرچه بر ماشه فشار آورد شلیک نکرد. آخر، شب گذشته این مهمات آنقدر باران خورده بودند که دیگر عمل نمیکردند. حبیب با عصبانیت فریاد کشید: «این آر-پی-جی چرا شلیک نمیکند؟» گویی انتظار داشت که غیرت اسلحه نیز مانند غیرت خودش از جلو آمدن کفار بعثی به جوش آید و شلیک کند. ناچار آر-پی-جی را بر زمین انداخت و کلاشینکف را برداشت و آماده شلیک شد.
برای شلیک، تا سینه از جای برخاست که ناگهان:
الله اکبر! دیدم نشست. چشمها را بست. به آرامی اسلحه را زمین گذاشت. دستها را محکم به جلو دراز کرده بود. گویی کسی یا چیزی را در بغل گرفته است. چهرهاش حالتی خاص داشت. من این حالت چهرهاش را فقط در تشهد و در سلامهای نمازش دیده بودم.
آری معلوم بود که تیری به سینهاش نشسته است. مقداری چرخید. فکر میکنم پاها را رو به قبله کرد. بعد به پشت خوابید. دستهایش بهسوی آسمان بلند بود. دیگر چیزی ندیدم. کفار بعثی بر سر تپه حاضر بودند و از هر طرف بچهها را زیر آتش گرفته بودند. نبی رودکی دستور عقبنشینی داده بود. همۀ برادران تیپ امام حسین (ع) برگشته بودند. جمع هفت یا هشت نفری ما نیز برگشته بود. نبی برزنده من را هرطور بود عقب کشیده و با خود آورده بود. تنها چیزی که برجای مانده بود جسد حبیب شهید بود. هیچکس نمیداند که چرا؟ و چطور؟ و هیچکس نمیداند که چه شد. آیا جسدش برجای ماند ؟ خودش در خاطراتش می نویسد :
«هیچ دلم نمیخواهد از جسمم هم ذرهای بر خاک بماند. رجعت بهطرف الله، حق است و این حق هرچه تمامعیارتر، حقتر».
و بدینسان بود که حبیب روزیطلب که «روزیِ» شهادت و لقاء الله را ازخدا «طلب» کرده بود به آرزوی خود رسید که «من طلبنی وجدنی». آنچنان که خواسته بود از جسمش نیز اثری برجای نماند، زیرا که جمله «جان» شده بود.
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو
۱۱- برگشتنم از جبهه پس از پایان ماموریت و رجعتم به طلبگی در خدمت حضرت آیتالله نجابت، چرایی و چگونگی آن را قبلاً به اختصار در یاد ایام آوردم؛ و در کتاب حدیث سرو (صفحه ۳۰ تا ۳۳)، توضیحات آن را آوردهام.
✅ @ghkakaie
شرح_گلشن_راز_جلسه_۱۱۷_حجتالاسلام_والمسلمین_دکتر_کاکایی.mp3
28.51M
🎙️ باز نشر فایل صوتی #درسگفتار_شرح_گلشن_راز
اثر منظوم شیخ محمود شبستری (ره)
▶️ جلسه ۱۱۷
🕝مدت زمان صوت:
۲۹ دقیقه و ۴۱ ثانیه
🗓️تاریخ تدریس:
۹ خرداد ۱۳۹۱
✅تدریس شده در حوزهٔ علمیهٔ شهید محمد حسین نجابت( ره)
✅ @ghkakaie
کانال اختصاصی قاسم کاکایی
🎙️ باز نشر فایل صوتی #درسگفتار_شرح_گلشن_راز اثر منظوم شیخ محمود شبستری (ره) ▶️ جلسه ۱۱۷ 🕝مدت زمان
درسگفتار شرح گلشن راز، جلسهٔ ۱۱۷:
شده زو عقل کل حیران و مدهوش
فتاده نفس کل را حلقه در گوش
همه عالم چو یک خمخانهٔ اوست
دل هر ذرهای پیمانهٔ اوست
خرد مست و ملایک مست و جان مست
هوا مست و زمین مست آسمان مست
فلک سرگشته از وی در تکاپوی
هوا در دل به امید یکی بوی
ملایک خورده صاف از کوزهٔ پاک
به جرعه ریخته دردی بر این خاک
عناصر گشته زان یک جرعه سر خوش
فتاده گه در آب و گه در آتش
ز بوی جرعهای که افتاد بر خاک
برآمد آدمی تا شد بر افلاک
ز عکس او تن پژمرده جان یافت
ز تابش جان افسرده روان یافت
جهانی خلق از او سرگشته دائم
ز خان و مان خود برگشته دائم
یکی از بوی دردش ناقل آمد
یکی از نیم جرعه عاقل آمد
یکی از جرعهای گردیده صادق
یکی از یک صراحی گشته عاشق
یکی دیگر فرو برده به یک بار
می و میخانه و ساقی و میخوار
✅ @ghkakaie
📣 انجمن علمی - دانشجویی دانشکده الهیات دانشگاه شیراز برگزار می کند:📣
💠 دوره شرح مثنوی معنوی💠
✅ با ارائه حجت الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی
جلسهٔ: ۱۱۸
⏳زمان برگزاری :
سهشنبه، ۸ آبان ۱۴۰۳ _ ساعت ۱۶
🖇️لینک شرکت آنلاین در دوره :
https://vroom.shirazu.ac.ir/elmi23
📌(شرکت برای عموم آزاد است )
✅ @ghkakaie
کانال اختصاصی قاسم کاکایی
📣 انجمن علمی - دانشجویی دانشکده الهیات دانشگاه شیراز برگزار می کند:📣 💠 دوره شرح مثنوی معنوی💠 ✅ با
🎙هم اکنون کلاس درحال برگزاری است .
📎لینک ورود :
https://vroom.shirazu.ac.ir/elmi23
✅ @ghkakaie
شرح_مثنوی_معنوی_جلسه_۱۱۸_حجة_الاسلام_والمسلمین_دکتر_کاکایی-mc-mc.mp3
56.1M
🎙| فایل صوتی کامل |
جلسه ۱۱۸ #شرح_مثنوی_معنوی (دفتر اول)
⬜️با ارائه حجت الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی
🗓تاریخ جلسه :
سه شنبه ۸آبان ۱۴۰۳
🕝 مدت زمان: ۵۸ دقیقه و ۲۶ ثانیه
#شرح_شعر
#مولانا
✅ @ghkakaie
درسگفتار شرح مثنوی معنوی جلسه ۱۱۸،ابیات ۳۵۵۰تا۳۶۱۲:
چون خدا ما را برای آن فراخت
که بما بتوان حقیقت را شناخت
این نباشد، ما چه اَرزیم ای جوان؟
کی شویم آیین روی نیکوان
لیک در کش در نمد آیینه را
کز تجلی کرد سینا سینه را
گفت آخر هیچ گنجد در بغل
آفتاب حق و خورشید ازل
هم دغل را هم بغل را بر درد
نه جنون ماند به پیشش نه خرد
گفت یک اصبع چو بر چشمی نهی
بیند از خورشید عالم را تهی
یک سر انگشت پردهٔ ماه شد
وین نشان ساتری شاه شد
تا بپوشاند جهان را نقطهای
مهر گردد منکسف از سقطهای
لب ببند و غور دریایی نگر
بحر را حق کرد محکوم بشر
همچو چشمهٔ سلسبیل و زنجبیل
هست در حکم بهشتی جلیل
چار جوی جنت اندر حکم ماست
این نه زور ما ز فرمان خداست
هر کجا خواهیم داریمش روان
همچو سحر اندر مراد ساحران
همچو این دو چشمهٔ چشم روان
هست در حکم دل و فرمان جان
گر بخواهد رفت سوی زهر و مار
ور بخواهد رفت سوی اعتبار
گر بخواهد سوی محسوسات رفت
ور بخواهد سوی ملبوسات رفت
گر بخواهد سوی کلیات راند
ور بخواهد حبس جزویات ماند
همچنین هر پنج حس چون نایزه
بر مراد و امر دل شد جایزه
هر طرف که دل اشارت کردشان
میرود هر پنج حس دامنکشان
دست و پا در امر دل اندر ملا
همچو اندر دست موسی آن عصا
دل بخواهد پا در آید زو به رقص
یا گریزد سوی افزونی ز نقص
دل بخواهد دست آید در حساب
با اصابع تا نویسد او کتاب
دست در دست نهانی مانده است
او درون تن را برون بنشانده است
گر بخواهد بر عدو ماری شود
ور بخواهد بر ولی یاری شود
ور بخواهد کفچهای در خوردنی
ور بخواهد همچو گرز دهمنی
دل چه میگوید بدیشان ای عجب
طرفه وصلت طرفه پنهانی سبب
دل مگر مهر سلیمان یافتست
که مهار پنج حس بر تافتست
پنج حسی از برون میسور او
پنج حسی از درون مامور او
ده حس است و هفت اندام و دگر
آنچ اندر گفت ناید میشمر
چون سلیمانی دلا در مهتری
بر پری و دیو زن انگشتری
گر درین ملکت بری باشی ز ریو
خاتم از دست تو نستاند سه دیو
بعد از آن عالم بگیرد اسم تو
دو جهان محکوم تو چون جسم تو
ور ز دستت دیو خاتم را ببرد
پادشاهی فوت شد بختت بمرد
بعد از آن یا حسرتا شد یا عباد
بر شما محتوم تا یوم التناد
مکر خود را گر تو انکار آوری
از ترازو و آینه کی جان بری
بخش ۱۶۰ - متهم کردن غلامان و خواجهتاشان مر لقمان را کی آن میوههای ترونده را که میآوردیم او خورده است
بود لقمان پیش خواجهٔ خویشتن
در میان بندگانش خوارتن
میفرستاد او غلامان را به باغ
تا که میوه آیدش بهر فراغ
بود لقمان در غلامان چون طفیل
پر معانی تیرهصورت همچو لیل
آن غلامان میوههای جمع را
خوش بخوردند از نهیب طمع را
خواجه را گفتند لقمان خورد آن
خواجه بر لقمان ترش گشت و گران
چون تفحص کرد لقمان از سبب
در عتاب خواجهاش بگشاد لب
گفت لقمان سیدا پیش خدا
بندهٔ خاین نباشد مرتضی
امتحان کن جملهمان را ای کریم
سیرمان در ده تو از آب حمیم
بعد از آن ما را به صحرایی کلان
تو سواره ما پیاده میدوان
آنگهان بنگر تو بدکردار را
صنعهای کاشف الاسرار را
گشت ساقی خواجه از آب حمیم
مر غلامان را و خوردند آن ز بیم
بعد از آن میراندشان در دشتها
میدویدند آن نفر تحت و علا
قی در افتادند ایشان از عنا
آب میآورد زیشان میوهها
چون که لقمان را در آمد قی ز ناف
می بر آمد از درونش آب صاف
حکمت لقمان چو داند این نمود
پس چه باشد حکمت رب الوجود
یوم تبلی والسرائر کلها
بان منکم کامن لا یشتهی
چون سقوا ماء حمیما قطعت
جملة الاستار مما افضعت
نار زان آمد عذاب کافران
که حجر را نار باشد امتحان
آن دل چون سنگ را ما چند چند
نرم گفتیم و نمیپذرفت پند
ریش بد را داروی بد یافت رگ
مر سر خر را سر دندان سگ
الخبیثات الخبیثین حکمتست
زشت را هم زشت جفت و بابتست
پس تو هر جفتی که میخواهی برو
محو و همشکل و صفات او بشو
نور خواهی مستعد نور شو
دور خواهی خویشبین و دور شو
ور رهی خواهی ازین سجن خرب
سر مکش از دوست و اسجد واقترب
بخش ۱۶۱ - بقیهٔ قصه زید در جواب رسول صلی الله علیه و سلم
این سخن پایان ندارد خیز زید
بر براق ناطقه بر بند قید
ناطقه چون فاضح آمد عیب را
میدراند پردههای غیب را
غیب مطلوب حق آمد چند گاه
این دهل زن را بران بر بند راه
تگ مران درکش عنان مستور به
هر کس از پندار خود مسرور به
حق همیخواهد که نومیدان او
زین عبادت هم نگردانند رو
✅@ghkakaie
شرحالاسماء_الحسنی_جلسه_۱۱۷_حجتالاسلام_والمسلمین_دکتر_کاکایی.mp3
28.95M
🎙️|فایل صوتی کامل |
▶️#درسگفتار_شرح_الاسماء_الحسنی
جلسه : ۱۱۷
🌍 محل تدریس :
شیراز ، حوزه علمیه شهید محمد حسین نجابت ( ره )
📅 تاریخ : ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۲
🕝مدت زمان صوت :
۳۰ دقیقه و ۰۹ ثانیه
✅ @ghkakaie
درسگفتار شرح الاسماء الحسنی، جلسهٔ ۱۱۷:
یا محیل
يا محيد اما من الاحالة بمعنى التغيير لانه تعالى مغير الكل حتى العقول النورية فانها وان ليس لها تغير من باب الحركات التى في الاجسام والجسمانيات الا ان لها تغيرا من الليس إلى الايس أو من الحول بمعنى السنه يق حال الحول ثم احاله الله وحال عليه الحول حولا وحئولا اتى فمعناه محول الحول كما في الدعاء يا محول الحول والاحوال حول حالنا إلى احسن الحال أو من حال بين الشيئين أي حجز بينهما فمعناه موقع الحيلولة بنفسه بين المرء وقلبه وموقعها بينه وبين ما يريد أو من احال عينه وحولها صيرها حولا فمعناه يؤل إلى جاعل الثنويين والمشركين اشراكا جليا أو خفيا كما قال المحقق الطوسى والحكيم القدوسي نصير الملة والدين في رباعية با الفارسية:
موجود بحق واحد اول باشد
باقى همه موهوم ومخيل باشد
هر چيز جز أو كه آيد اندر نظرت
نقش دومين چشم احول باشد
يعنى مهية كلشئ لكونها اعتبارية غير مجعولة الا بالعرض وكذا وجودها بما هو مستقل منحاز عن حاعله ومن حيث وجهه إلى نفس المهية كثاني ما يراه الاحول أو من الحيلة فمعناه الماكر قال تعالى ومكروا ومكر الله والله خير الماكرين ومكره ارداف النعم مع المخالفة وابقاء الحال مع سوء الادب واظهار خوارق العادات التى من قبيل الاستدراجات سبحانك الخ
✅ @ghkakaie