پس از اینکه انجمن دانشجویان شیعه جان گرفت، این دانشجویان، به اقتضای جوانی، میخواستند از بقیه منشعب شوند و مکان دیگری غیر از نمازخانه را برای خود پیدا کنند. ولی بنده به ایشان عرض کردم که چنین انشعابی به صلاح شما و اهل سنت، هیچکدام، نیست. بهعلاوه، امکانات نمازخانهٔ بزرگ دانشگاه کمبریج را حیف است که از دست بدهید. خوشبختانه این انجمن تا به امروز پا برجاست و به نحو مجازی با آنها در ارتباطم؛ هرچند پس از فارغ التحصیل شدنِ آن نسل از دانشجویان، دیگر برنامهای برای آنها ندارم.
۳- بحث منزل شد. یادی بکنم از منزلمان در کمبریج. همانطور که قبلا گفتم قرار بود که در لندن اقامت کنم و با مرکز اسلامی لندن همکاری داشته باشم، ولی لطف خدا شامل حالم شد و صرفا در کمبریج و دانشگاه کمبریج مشغول شدم. اما چون تغییر برنامه دیر به اطلاع بنده رسید، در پیدا کردن خانه در کمبریج به سختی افتادم. البته دوست گرامی، جناب حجتالاسلام والمسلمین، آقای احمد واعظی، رئیس فعلی دفتر تبلیغات اسلامی قم در پیدا کردن خانه به بنده کمک کردند. ایشان پنج سال در لندن و کمبریج مانده بودند؛ با مرکز اسلامی لندن کار میکردند و اینک داشتند به قم بر میگشتند. ایشان از طریق ایمیل بنده را برای پیدا کردن خانه با برخی از اهالی کمبریج وصل کرده بود. با توجه به شروع سال تحصیلی و هجوم و تقاضای دانشجویان برای اجاره کردن خانه، مبلغ اجاره خانه بالا رفته بود. سرانجام یک خانهٔ ویلایی (غیر آپارتمانی) با سه اتاق خواب پیدا کردیم با اجارهٔ ماهیانهٔ ۹۰۰ پوند!
۴- گفتم که شهر کمبریج شهر نسبتا کوچکی است. دانشگاهیان تقریبا از ورود افراد و خانوادههای جدید مطلع میشوند. هنوز چند روزی از استقرار ما در کمبریج نگذشته بود که دیدم کسی زنگ خانه را میزند. دم در رفتم، دیدم که مرحوم پدر جان با دوچرخه به در خانه آمده است! البته منظورم مرحوم پدرم نیست بلکه مرادم Father John Martin کشیش یکی از کلیساهای کمبریج است. وی استاد بازنشستهٔ دانشکدهٔ الهیات کمبریج نیز محسوب میشد. پیرمردی بود با قیافهٔ مهربان. از دوچرخهاش پیاده شده بود. پس از سلام و احوالپرسی گفت: که ما همسایهٔ شما هستیم. ( طبق روایات ما هم، تا چهل خانه آنطرفتر همسایه محسوب میشود!). میگفت: «چون شما تازه به این شهر آمدهاید، خواستم بگویم که اگر کاری یا نیاز و احتیاجی دارید ما در خدمتگزاری حاضریم». بندهٔ خدا آمده بود تا به بندهٔ خدا خدمت کند؛ در انجیل است که: «به همسایهات محبت بورز» عمل پدر جان، ناشی از اخلاق مسیحی بود و البته توأم با تبلیغ دینی! بنده هم اظهار دوستی کردم که خود نیز نوعی تبلیغ دینی متقابل بود! بدین ترتیب، با کلیسای پدر جان و برخی از مریدان و اصحاب کلیسای او آشنا شدیم؛ از جمله با یک زوج جوان به نامهای کِیت و پل و با زوجی مسنتر به نامهای سو و استوارت، رفت و آمد بیشتری پیدا کردیم. کلیساهای مختلف در کمبریج، گرایشهای فرقههای مختلف مسیحیت را نمایندگی میکردند. بنده به مناسبت زمینهٔ تحقیقاتم، اگر به کسی نگویید، برخی از یکشنبهها به این کلیساها هم سری میزدم و گپ و گفتی با اصحاب آنها داشتم! البته در مواردی در معیت خانواده و فرزندانم که دانشجوی دانشگاه شیراز بودند و طالب علم! یک سال مرخصی از دانشگاه شیراز گرفته بودند، اما اینجا در کمبریج، به شکل دیگری بر اندوختهٔ علمی خود میافزودند.
۵- چون بحث همسایگی پیش آمد، یادی میکنم از یکی از همسایگان دیوار به دیوارمان. خانوادهای بودند ایتالیایی که مدت خیلی زیادی در انگلستان و کمبریج اقامت گزیده بودند. دو پسر کوچولوی هفت، هشت ساله داشتند که هر دو در انگلستان متولد شده بودند و عملا خود را انگلیسی میدانستند. به فوتبال خیلی علاقه داشتند. اما تیم ملیشان انگلستان بود نه ایتالیا! فوتبالیست مورد علاقهشان نیز دیوید بکام بود. گاهی در کوچه توپ میزدند. پدر بزرگ و مادر بزرگ پدریشان نیز بیش از سی سال بود که در انگلستان مستقر شده بودند و با آنها زندگی میکردند ولی از قضای روزگار، انگلیسی یاد نگرفته بودند! داد و بیداد و شلوغبازیهای پدر بزرگِ آنها به زبان ایتالیایی و با صدای بلند، تنها صدایی بود که دائما در آن محل ساکت و آرام شنیده میشد و یادآور تفاوت فرهنگ ایتالیایی و انگلیسی بود!
۶- در مدت یک سال که در کمبریج بودیم، از همان روزهای اول با خانوادهای ایرانی آشنا شدیم. خانوادهٔ معصومزاده. زوج جوانی بودند. هر دو، پدرانشان روحانی بودند! آقای معصومزاده کارمند شرکت نفت بود، در دورهٔ دکتری خیلی تخصصی نفت در دانشگاه کمبریج قبول شده و بورسیهٔ شرکت نفت ایران شده بود. چند سالی بود که در کمبریج مستقر بودند. دو فرزند داشتند یکی سجاد که کلاس اول بود و در مدرسهٔ انگلیسی درس میخواند.
دیگری جواد که سه سال داشت. این خانواده به علت فضای فرهنگی و دینیشان، گروه خونیشان خیلی به ما میخورد! عملا بنده و همسرم نقش پدر بزرگ و مادر بزرگ سجاد و جواد را پیدا کرده و به اصطلاح با این خانواده یگانه شده بودیم!
۷- انگلستان محل مهاجرت جمع کثیری از آسیاییها و بهخصوص، مسلمانان است. شهر لندن مملو از این مهاجرهاست. انگلیسیهای اصیل بیشتر در روستاها (Villages) زندگی میکنند. البته کلمهٔ روستا فریبتان ندهد؛ بسیار شیک و مدرن هستند. بهترین امکانات در همین روستاها قرار دارد به نحویکه امکانات رفاهی در آنها از هر شهری بیشتر است.
شهر کمبریج هم در ابعادی کوچکتر، همین وضعیت را دارد. تعداد مسلمانان، بهخصوص مسلمانان پاکستانی و هندی در آنجا کم نیست. سوپر مارکتهایی که متعلق به مسلمانان است فراوانند. به نحویکه ما در تهیهٔ گوشتهای حلالِ ذبح اسلامی و سایر غذاهای حلال، مشکلی نداشتیم. رستورانهای مسلمانان نیز فراوان بودند. صاحبان این سوپریها و رستورانها نیز بسیار معتقد و شریعتمدار و اهل نماز جمعه بودند! یکی از مسلمانان پاکستانی شیعه که سیسال بود با خانوادهٔ خود مقیم انگلستان شده بود، در آن زمان در کمبریج زندگی میکرد. نامش جعفرمیرزا و شیعهای بسیار معتقد بود. یکی از خانوادههایی که در کمبریج با آنها رفت و آمد زیادی داشتیم همین خانواده بودند. بعدا هم که جعفرمیرزا و همسرش، از انگلستان برای زیارت امام رضا(ع) به ایران آمدند، چندروزی در شیراز مهمان ما بودند.
۸- از خانه گفتم. کمی هم از اتومبیل و وضعیت ترافیک خیابانها بگویم تا ترسیم محیط کار و زندگی به پایان برسد. بهعلاوه، وضعیت ترافیک و رانندگی تا حدودی مبین اخلاق اجتماعی نیز میتواند باشد.
قبل از عزیمت به انگلستان، گواهینامهٔ رانندگی خود را بینالمللی کردم. در لندن اتومبیلی دست دوم خریدم. مارک آن واکسول ( Vauxhall) بود. ساخت انگلیس با کیفیتی که در ایران کمتر دیدم؛ بسیار عالیتر از پیکان ۵۹ خودم در ایران. قیمت آن ۶۰۰ پوند بود. پوند در آن زمان ۱۶۰۰ تومان بود. یعنی این اتومبیل عالی برای من ۹۶۰ هزار تومان در میآمد. به یک میلیون تومان هم نمیرسید! یعنی آنجا اتومبیل ارزان است. ولی خرجهای جانبی آن آنقدر زیاد است که اکثریت مردم، حتی پیرمردهایی مثل پدر جان، ترجیح میدهند با دوچرخه رفت و آمد کنند.
فرهنگ استفاده از دوچرخه در میان همهٔ مردم، از پیر و جوان، جا افتاده است. هم ارزانتر در میآید، هم کمک به پاکی هوا میکند و هم نوعی ورزش سالم است. استاد دانشگاهی را میشناختم که از لندن برای تدریس به دانشگاه کمبریج میآمد. لندن و کمبریج را با قطار سریعالسیر میآمد و بر میگشت. دو عدد دوچرخه داشت؛ یکی را در لندن سوار میشد و به ایستگاه قطار میآمد و آن را در ایستگاه در مکان مخصوص قفل میکرد. دیگری را در ایستگاه قطار کمبریج قفل کرده بود و سوار آن میشد و به دانشگاه کمبریج میآمد. هر هفته به همین ترتیب بین لندن و کمبریج سفر میکرد!
معاملهٔ اتومبیل خیلی آسان بود. سند اتومبیل که در اختیار صاحب قبلی است، یک برگ کاغذی است. پس از رد و بدل شدن پول و اتومبیل، فروشنده و خریدار زیر قسمت زیرین آن سند را امضا میکنند؛ آدرس خریدار را مینویسند؛ آن قسمت را جدا میکنند و در صندوق پست میاندازند، یکی دو روز بعد، پست سند جدید را به نام خریدار، به آدرس او تحویل میدهد! نه محضر لازم است نه تعویض پلاک در صفی بسیار طولانی، نه ادارهٔ راهنمایی و رانندگی! بنده پس از این که حدود یک سال از اتومبیل استفاده کردم مشخصات آن را در سایت خرید و فروش (چیزی شبیه دیوار امروزی ما) قرار دادم. یک دانشجوی دختر چینی خواستار آن شد. آن را به قیمت ۵۰۰ پوند فروختم چرا که طبق قانون، اتومبیلهای دستدوم به بعد، هر سال، ۱۰۰ پوند تنزل قیمت میدهند. اسناد را امضا کردیم و در صندوق پست انداختیم. پول را گرفتم؛ اتومبیل را تحویل دادم و به ایران آمدم. وقتی در ایران بودم آن دختر خانم ایمیلی را ارسال کرد. فکر کردم شاید مشکلی پیش آمده است؛ اما دیدم در متن ایمیل، از کیفیت اتومبیل بسیار تعریف و از بنده تشکر کرده است!
اما خرجهای جانبی اتومبیل. اول بنزین است. هر لیتر بنزین یک پوند قیمت داشت. یعنی اگر بنده در طول یک سال ۲۰ بار بنزین و هر بار یک باک ۳۰ لیتری بنزین زده باشم، ۶۰۰ پوند در میآید؛ به اندازهٔ قیمت خود اتومبیل! ولی مطمئنم که خیلی بیشتر از بیست بار بنزین زدم.
دیگر، هزینهٔ بیمهٔ اتومبیل است که خیلی بالاست؛ اینترنتی انجام میشود. اگر کسی زمان بیمهٔ اتومبیلش تمام شده باشد و اتومبیلش در خیابان رؤیت شود، جریمهٔ سنگینی باید بپردازد که گاه معادل قیمت خود اتومبیل است! سایر جریمههای راهنمایی و رانندگی نیز وحشتناک است. دوربینهای پلیس نیز همهجا حاضرند، هیچگاه خراب نیستند و با کسی شوخی ندارند. برای بیمه شدن، شش ماه یکبار، معاینهٔ فنی و تأیید سالم بودن اتومبیل لازم است که هزینهٔ آن بالاست؛ و وای اگر اتومبیلت تعمیر لازم داشته باشد. یکبار بنده برای معاینهٔ فنی مراجعه کردم. مسئول کنترل گفت ترمز دستی اتومبیل کمی خراب است. باید ابتدا آن را تعمیر کنیم بعد تأییدیهٔ سالم بودن صادر کنیم. گفتم: «ای بابا! ترمز دستی که چندان اهمیتی ندارد، هرجا ایستادیم اتومبیل را خاموش و آن را روی دنده میگذاریم؛ کار ترمز دستی را انجام میدهد». خندید و گفت: «یعنی میگویی سازندهٔ اتومبیل، ترمز دستی را بیخود در سیستم اتومبیل قرار داده است!؟». زیر بار نرفت. مجبور شدم که بدهم ترمز دستی را تعمیر کنند. ۲۵۰ پوند دستمزد آن میشد؛ یعنی تقریبا نصف قیمت خود اتومبیلم!
من در ایران عادت داشتم که درِ ماشین پیکانم را نه با سوییچ بلکه با زدن اهرمِ قفل و بالا گرفتن دستگیرهٔ در، ببندم؛ تا قفل و کلید کمتر استهلاک پیدا کند. طبق عادت همین کار را با اتومبیلم در کمبریج میکردم. اما دوبار سوییچ را در ماشین جا گذاشتم و درِ اتومبیل را قفل کردم. برای باز کردن آن ناچار شدم که به امداد خودرو زنگ بزنم. هر بار که آمدند، برای باز کردن در ماشین ۶۰ پوند دستمزد گرفتند، یعنی یک دهم قیمت کل اتومبیل!
مسألهٔ دیگر، پارک کردن اتومبیل در خیابانها بود. پارک کردن مجانی نبود. در اکثر جاها برای هر ساعت یک پوند و برای نیمساعت به پایین باید نیم پوند به ماشین هوشمند پارک حاشیهای میپرداختیم! اگر هم در مکان ممنوعه پارک میکردیم، جریمهٔ آن ۳۵۰ پوند بود؛ یعنی بیش از نصف قیمت اتومبیلم! اما پارککردن برای معلولان مجانی بود. برچسبهای خاصی روی شیشهٔ جلو میزدند که نشان میداد که این ماشین مربوط به معلولان است. این برچسبها را جایی مثل ادارهٔ بهزیستی در اختیار معلولان قرار میداد، اما ایرانیانی که علم را در ثریا نیز شکار میکنند و قهرمان دور زدن تحریمها هستند، توانسته بودند این برچسبها را به شکلی، جور کنند و بهعنوان معلول، در منطقهٔ پارک مجانی پارک نمایند! برخی دوستان خیلی اصرار کردند که از این برچسبها به حقیر نیز بدهند، ولی چون در شرعیت آن شک داشتم که شاید جای معلولی را تنگ کنم، قبول نکردم. اما برخی اوقات تحریمها را طور دیگری دور میزدم! برای آنکه فرهنگ مطالعه را بالا ببرند و نظر به آنکه قشر کتابخوان معمولا پولدار نیستند، پارک در اطراف کتابخانهٔ مرکزی مجانی بود. حقیر در برخی اوقات، ماشینم را جلو کتابخانه پارک کرده، پیاده برای انجام کارهایم در شهر راه میافتادم! خداوند مرا ببخشاید!
نکتهٔ دیگر راجع به غرور ملی انگلیسیها است که حتی در اروپا هم خود را تافتهٔ جدا بافته میدانند. یورو را به عنوان پول رسمی خود نپذیرفتند و بر پوند ایستادگی کردند. ویزایشان با ویزای شینگن که مربوط به کل اروپاست، فرق دارد. واحدهای اندازهگیریشان با دیگران متفاوت است. فرمان اتومبیلهایشان نیز سمت راست قرار دارد. خیابانها و فلکههاشان نیز متناسب با اینگونه اتومبیلها برنامهریزی شده است. برای کسانی که از کشورهای دیگر میآیند و فرمان اتومبیلشان سمت چپ است، حداقل هشت ساعت تعلیم رانندگی لازم و اجباری است تا با وضعیت جدید عادت کنند. یکی از ایرانیان آشنا، آقا داریوش، که در لندن زندگی میکرد گفت: «نه بابا! تعلیم رانندگی لازم نیست خودت یواشیواش عادت میکنی». تازه اتومبیل را در لندن خریده بودم. با همسر و فرزندانم در لندن بودیم. قرار بود به مهمانی خانهٔ همان آقا داریوش برویم؛ سالها بود که در لندن زندگی میکرد. گفت پشت سر اتومبیل من حرکت کنید. مرا گم نکنید. پشت سر ایشان راه افتادیم. هم با فرمان طرف راست اتومبیل مشکل داشتم و هم از گم کردن آقا داریوش در لندنِ پهناور، سخت در وحشت بودم. به یک چهار راه رسیدیم؛ چراغ راهنمایی سبز بود، زرد شد، آقا داریوش گاز ماشینش را گرفت و با سرعت رفت تا به قرمز نخورد. من هم که از گم کردن او میترسیدم پا را روی گاز گذاشتم تا به او برسم. دیدم از طرف دیگر هم که چراغشان قرمز بود و حالا زرد شده است اتومبیلی میخواست حرکت کند. برایش چند بار چراغ زدم که نیا! دیدم که با سرعت آمد و دستش را به علامت تشکر حرکت میدهد! نزدیک بود تصادف کنیم؛ جیمز باندی ماشین را رد کردم و به آقا داریوش رسیدم! اعتراض کردم که آقا مثل اینکه حواست نیست که من تازه واردم، نزدیک بود تصادف کنم! ماجرا را برایش تعریف کردم.
خندید و گفت: «اینجا چندبار چراغ زدن یعنی شما بفرمایید و بروید من سر جایم میایستم»! رانندهٔ آن اتومبیل دیگر هم بهخاطر همین از تو تشکر کرده است! این قانون چراغ زدن را بنده در مدتیکه آنجا بودم به خوبی یاد گرفتم. همه سعی میکنند که این قانون را بهعنوان «تَعَاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَالتَّقْوَىٰ» به کار ببرند؛ یعنی حتی اگر حق تقدم هم با خودشان باشد سعی میکنند به دیگران کمک کنند و آنان را مقدم دارند. مثلا اگر در خیابان اصلی باشند و ببینند که اتومبیلی میخواهد وارد خیابان اصلی شود، میایستند و برای او چراغ میزنند که «شما بفرمایید» تا او بتواند به آسانی وارد خیابان اصلی شود. نه آنکه مثل ما سرعت اتومبیل را زیاد کنند و چراغ بزنند و به او راه ندهند! گویا گناهی کرده که میخواهد از این کوچه بیرون بیاید.
گاهی در کمبریج یا لندن میدیدم که برخی بافتهای قدیمی را که خواستهاند حفظ کنند، کوچهها و خیابانها را به همان صورت قدیمی، باریک گرفتهاند. خیابانهایی که عرض آنها به اندازهٔ دو اتومبیل است. اجازهٔ پارک را در یک طرف خیابان دادهاند. یعنی فقط یک اتومبیل میتواند در آنها حرکت کند. جالب و عجیب آنکه برخی از این خیابانها هم دو طرفه است! در اینجا اگر دو اتومبیل در جهت خلاف هم بیایند و یکی زودتر جایی خالی بین ماشینهای پارک کرده پیدا میکند، چراغ میزند، کنار میگیرد و پس از عبور ماشین روبهرو، خودش حرکت میکند. نه از فحش خبری است و نه از قفل فرمان و سایر وسائل ضرب و جرح!
از مسائل جالب دیگر، آرامشی است که در هنگام رانندگی وجود دارد. همه میدانند که دیگران رعایت مقررات را میکنند و حتی بنای کمک به یکدیگر را دارند. لذا از بوق به ندرت استفاده میکنند چه برسد به بوق بلند و ممتد. حتی در ترافیکها بهجای بوق زدن، روزنامه یا کتاب میخوانند. بنده در مدتی که آنجا بودم تنها دو سه بار بوق بلند و ممتد شنیدم؛ آن هم وقتی بود که به عادت مألوف ایران، خودم بوق زدم!
نکتهٔ آخر ترافیکی آنکه روی بدنهٔ برخی از چراغ راهنماییها دکمهای وجود دارد؛ اگر عابر پیادهای بخواهد از خیابان عبور کند این دکمه را میزند، چراغ برای عبور اتومبیلها قرمز میشود. همهٔ اتومبیلها میایستند تا این عابر پیاده عبور کند. پس از چند دقیقه، چراغ سبز میشود. جالب آنکه حتی اگر آن عابر عبور کرده ولی چراغ هنوز سبز نشده باشد، اتومبیلها همچنان منتظر سبز شدن چراغ میمانند. فکرش را بکنید اگر این دکمه در ایران بود، چه ابزار خوبی بود برای بیماران روانی در جهت مردمآزاری!
این تصویری بود از شهر کمبریج، محیط آن، محلهایی که کارم در آنجاها متمرکز بود و دوستان و آشنایانم در آن شهر؛ در قسمتهای آینده از فعالیتها و خاطراتم سخن خواهم گفت و به همهٔ نامهایی که در اینجا ذکر کردم، بازخواهم گشت.
✅ @ghkakaie
شرح_گلشن_راز_جلسه_۱۳۰_حجتالاسلام_والمسلمین_دکتر_کاکایی.mp3
28.84M
🎙️ باز نشر فایل صوتی #درسگفتار_شرح_گلشن_راز
اثر منظوم شیخ محمود شبستری (ره)
▶️ جلسه ۱۳۰
🕝مدت زمان صوت:
۳۰ دقیقه و ۰۲ ثانیه
🗓️تاریخ تدریس:
۲۱ خرداد ۱۳۹۲
✅تدریس شده در حوزهٔ علمیهٔ شهید محمد حسین نجابت( ره)
✅ @ghkakaie
کانال اختصاصی قاسم کاکایی
🎙️ باز نشر فایل صوتی #درسگفتار_شرح_گلشن_راز اثر منظوم شیخ محمود شبستری (ره) ▶️ جلسه ۱۳۰ 🕝مدت زمان
درسگفتار شرح گلشن راز، جلسهٔ ۱۳۰
همه روی تو در خلق است زنهار
مکن خود را بدین علت گرفتار
چو با عامه نشینی مسخ گردی
چه جای مسخ یک سر نسخ گردی
مبادا هیچ با عامت سر و کار
که از فطرت شوی ناگه نگونسار
تلف کردی به هرزه نازنین عمر
نگویی در چه کاری با چنین عمر
به جمعیت لقب کردند تشویش
خری را پیشوا کردی زهی ریش
فتاده سروری اکنون به جهال
از این گشتند مردم جمله بدحال
نگر دجال اعور تا چگونه
فرستاده است در عالم نمونه
نمونه باز بین ای مرد حساس
خر او را که نامش هست جساس
خران را بین همه در تنگ آن خر
شده از جهل پیشآهنگ آن خر
چو خواجه قصهٔ آخر زمان کرد
به چندین جا از این معنی نشان کرد
ببین اکنون که کور و کر شبان شد
علوم دین همه بر آسمان شد
نماند اندر میانه رفق و آزرم
نمیدارد کسی از جاهلی شرم
همه احوال عالم باژگون است
اگر تو عاقلی بنگر که چون است
✅ @ghkakaie
📣 انجمن علمی - دانشجویی دانشکده الهیات دانشگاه شیراز برگزار می کند:📣
💠 دوره شرح مثنوی معنوی💠
✅ با ارائه حجت الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی
جلسه: ۱۳۰
⏳زمان برگزاری :
سهشنبه، ۹ بهمن ۱۴۰۳ _ ساعت ۱۶
🖇️لینک شرکت آنلاین در دوره :
https://vroom.shirazu.ac.ir/elmi23
📌(شرکت برای عموم آزاد است )
✅ @ghkakaie
💚پیامبر عشق💚
🖊 گزیدهای از مصاحبه حجتالاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی با خبرنگار ایسنا به مناسبت مبعث پیامبر اکرم«صلوات الله علیه»
🔗 متن کامل مصاحبه
✅ @ghkakaie
🩵حقیقت مطلقه🩵
📜نشر گزیدهای از تفسیر سوره بقره از کتاب بصائر مرحوم آیت الله حاج شیخ حسنعلی نجابت«رحمت الله علیه» به مناسبت مبعث حضرت ختمی مرتبت «صلوات الله علیه»
✅ @ghkakaie