«بسم الله الرحمن الرحیم»
🗒 #یاد_ایّام
🖋 فصل چهارم: سفرهای علمی خارج از کشور
قسمت ششم: آلمان (پیاپی چهل و پنجم)
کنفرانس قدرت و مرجعیت در خاورمیانه در دانشگاه آزاد برلین
۱- در بهمن سال ۱۳۸۱ در حالی که کمتر از دو سال از زمان استادیار شدنم میگذشت، برای ارائهٔ مقاله در کنفرانس قدرت در خاورمیانه
(Authority in the Middle East)
که از سوی دانشگاه آزاد برلین برگزار میشد عازم کشور آلمان شدم. البته آن دانشگاه آزاد با این دانشگاه آزاد فرق میکند. فکر نکنید که شعبهٔ دانشگاه آزاد خودمان است که در برلین تأسیس شده است! آن دانشگاه از قبل از هیتلر دائر بوده و نام آن دانشگاه برلین بوده است. بعدا کلمهٔ آزاد به آن اضافه شده است:
Free University of Berlin
مراد از واژهٔ آزاد در آن، آزاد از ایدئولوژی بوده است؛ بهخصوص در برابر کمونیستها و نازیها.
۲- پروازم با هواپیمایی لوفت هانزا از تهران به فرانکفورت و از آنجا به برلین بود. این اولین سفر علمی بنده به خارج از کشور، و در واقع، اولین سفر غیر زیارتی من بود. قبلا برای حج به کشور عربستان و برای زیارت به عراق رفته بودم.
لازمهٔ اولین سفر اینچنینی، مواجه شدن با مسائل جدید بسیاری است. فرودگاه بین المللی فرانکفورت، بدون اغراق، برای خودش یک شهر است. بدون ماشینها و نیز متروی فرودگاه، امکان ندارد که بتوانیم طول و عرض این فرودگاه را پیاده طی کنیم. فرودگاه هم مملو از جمعیت است؛ از نژادها و ملیتهای مختلف. زمستان بود و در آلمان روزها خیلی کوتاه بود. فرودگاه فرانکفورت نیز نمازخانه دارد! البته عبادتگاه است نه فقط برای مسلمانان، بلکه برای پیروان همهٔ ادیان! زمان فرود هواپیما طوری بود که اگر میخواستم به نماز خانهٔ فرودگاه برسم، امکان قضا شدن نماز ظهر و عصرم وجود داشت. وضو داشتم؛ قبلهنما و مهر هم همینطور! گوشهای از آن فرودگاه بزرگ به نماز ایستادم! جریان ۱۱ سپتامبر و برجهای دوقلوی آمریکا و القاعده تازه رخ داده بود. خوف آن داشتم که مردم دورم جمع شوند و یا حداقل چپچپ نگاهم کنند. ولی باور کنید حتی توجه یک نفر را هم جلب نکردم! همه سرشان به کار خودشان بود! به هرحال آن نماز، هرچند فتحالفتوح نبود؛ و هرچند مثل نمازهای زیر خمپارهٔ جبهه نبود، ولی خیلی به دلم چسبید! باب آن بود که عکسی تبلیغاتی از نمازم بگیرم و روی پروندهٔ ارتقایم در دانشگاه بگذارم! ولی خوشبختانه نه موبایل داشتم و نه شیطان سراغم آمد! ولی مثل این که الآن سراغم آمده است! انشاءالله که این سطور را به عنوان ذکر خاطره و توصیف فضای فرودگاه مینویسم! «وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِي ۚ إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّي ۚ إِنَّ رَبِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ»
۳- وقتی به فرودگاه برلین رسیدم، از طرف گردانندگان کنفرانس به استقبالم آمدند و مرا به هتل محل اقامت مهمانان کنفرانس بردند.
در این کنفرانس محققان مختلفی از کشورهای اروپایی و آمریکا شرکت داشتند. دو نفر مسلمان نیز شرکت داشتند، یکی بنده و دیگری استادتمامی از بخش فقه دانشگاه اقبال لاهوری پاکستان. الآن فقط اسمش یادم است: محمد. فامیلش را یاد ندارم و از این به بعد با نام دکتر محمد از او یاد میکنم. اهل سنت بود. آدم متشرعی بهنظر میرسید و باسواد. همه از هتل به طرف محل کنفرانس حرکت کردیم. در بدو ورودِ شرکتکنندگان به محل کنفرانس، مراسم استقبال و راهنمایی شرکتکنندگان برقرار بود. دو دختر که بعدا معلوم شد دانشجوی دکتری همین دانشگاه هستند به استقبال آمده و ضمن خوشامدگویی کارت و ریز برنامه را به شرکتکنندگان میدادند. همهٔ شرکتکنندگان، با صف وارد میشدند. بنده پشت سر دکتر محمد بودم. سنش از بنده بیشتر بود، لذا وی را مقدم داشتم. ناگهان دیدم که آن دو دختر که با همه دست میدادند، با دکتر محمد هم دست دادند! تا به من رسیدند بنده به علامت احترام دو دستم را بر سینه گذاشتم و سلامی کردم و از دست دادن طفره رفتم! داخل که شدیم، ابتدا در جایی نشستیم. بعد از ظهر بود. منتظر مراسم چای و بیسکوییت بودند. حدود ساعت سه و نیم بعد از ظهر، غروب میشد. لذا با طول کشیدن مراسم ممکن بود نمازم قضا شود. این بود که به مسئولان گفتم من باید نماز بخوانم. فورا همان دو دختر آمدند و راهنمایی کردند و اتاقی را برای نماز در اختیارم گذاشتند. دکتر محمد هم که اوضاع را مناسب دید آمد و پس از وضو داخل اتاق شد. دنبال قبله میگشت که بنده قبلهنمایی از جیبم بیرون آوردم و روی برلین تنظیم و قبله را پیدا کردم. خیلی خوشش آمد که اینقدر مجهزم! بعد از نماز سر حرف را باز کرد.
گویی از دستدادن با آن دو دختر وجداندرد گرفته بود! بدون اینکه بنده سؤالی بکنم گفت: من میدانم که دستدادن به نامحرم حرام است و حتی طبق روایت در حکم گرفتن آتش در دست است، ولی در این موارد که اینها دستشان را جلو میآورند، اولا، غافلگیر میشوم و ثانیا، میترسم که امتناعم را حمل بر بیادبی کنند و بدشان بیاید. گفتم که در این موارد میتوانی با دست به سینهگذاشتن, ادای احترام کنی، مثل سنت هندیها و پاکستانیها! ثانیا، بنده به تجربه به دست آوردهام که اینها برای کسی که روی باورهای خود میایستد و بدان پایبند است، احترام بیشتری قائلند؛ لذا در این مورد بدشان نمیآید. برای اطمینان بیشتر، میتوانیم از همان دو دختر سؤال کنیم. پیشنهادهایم را پذیرفت. بعد از مراسم، سراغ آن دو دختر که همهجا کنار هم بودند رفتیم؛ سؤال کردم که آیا از دستندادن من ناراحت شدید؟ برایشان توضیح دادیم که محظور شرعی دستدادن با نامحرم چیست. این امر بهعنوان تحقیر محسوب نمیشود. هر دو خیلی حالت شرم و تأثر داشتند. یکی از آنها در حالیکه اشک در چشمانش غلطیده بود، با احترام خاصی گفت خیر آقا! ما معذرت میخواهیم که دستمان را برای دستدادن جلو آوردیم. ما میدانستیم که شما دستدادن با نامحرم را جایز نمیدانید ولی آن لحظه از یادمان رفته بود! سپس تا آخر کنفرانس که حدود سه روز بود، احترام ما را داشتند، دکتر محمد هم از سختی و نگرانی به درآمد.
۴- زمان ورود به برلین، یکی دو روز به شروع کنفرانس و ارائهٔ مقالهها باقی بود. لذا برای بازدید از قسمتهای مختلف دانشگاه وقت داشتیم. در دانشگاه برلین بخشی وجود داشت به نام مطالعات اسلامی که به طور طبیعی، توجه بنده را بیشتر از سایر بخشها جلب کرد. استادانِ پیگیر، دانشجویانِ دکتری متعدد و فعال، کتابخانهٔ غنی و بودجهٔ هنگفت، مشخصهٔ این بخش بود.
الف- سری به کتابخانه زدم. چون علاقهمند بودم، پرسیدم قسمت نسخههای خطی شما کجاست؟ فورا گفتند به کدام زبان؟ گفتم مگر به چند زبان نسخهٔ خطی دارید؟ گفتند به زبانهای لاتین و اروپایی و زبانهای شرقی مثل عربی، عبری، اردو، فارسی، ترکی، و... بنده از سؤال خودم شرمنده شدم! گفتم به زبان عربی و فارسی. گفتند آنها نیز جدای از همند و آدرس هر دو را گرفتم و به هردو سری زدم. دیدم الله اکبر!!! آلمان که هیچگاه حضور و سلطهٔ جدی در کشور ما نداشته، یک دانشگاهش هزاران کتاب و نسخهٔ خطی از میراث کشور ما را در اختیار دارد؛ تا چه رسد به کل دانشگاههای انگلیس و فرانسه که حضور بیشتری در ایران داشتهاند! یاد قسمت نسخههای خطی کتابخانهٔ دانشگاه شیراز یعنی پهلوی سابق افتادم!!! بماند.
ب- در قسمت رسالههای دکتری ملاحظه کردم که چه تحقیقات بهدرد بخوری در تاریخ اندیشهٔ اسلامی و ایرانی کردهاند! البته بهدرد بخور برای خودشان و برای برنامهریزی سیاسی، فرهنگی و اقتصادی مملکتشان! مثلا یک رسالهٔ دکتری داشتند دربارهٔ افکار و اندیشههای مرحوم حضرت آیتالله منتظری رحمةالله علیه (که در آن زمان در قید حیات بودند)، یک رساله دربارهٔ افکار و اندیشههای عبدالکریم سروش و یک رساله دربارهٔ افکار و اندیشههای محمد مجتهد شبستری!
به آنها گفتم: «خوب! حضرت آیتالله منتظری مرجع مطرحی هستند، کتابهای سروش هم در میان برخی جوانان دانشگاهی طرفدار دارد ولی محمد مجتهد شبستری واقعا محلی از اعراب ندارد! گفتند: «نه! از این نظر که آخوندی است که هرمنیوتیک را در ایران مطرح کرده مهم است!». این رساله را یک دانشجوی دکتری پسر به انجام رسانده بود. با بودجه و اعتبار دانشگاه برلین، سه سال به ایران آمده بود و در دانشکدهٔ الهیات و معارف اسلامی دانشگاه تهران با شخص دکتر محمد مجتهد شبستری کار کرده بود. من این دانشجو را دیدم؛ زبان فارسی را هم خیلی خوب یاد گرفته بود.
از همه جالبتر آنکه رسالهای دکتری دیدم تحت عنوان: «شخصیت، افکار و آثار حاج محمود نیریزی»! حاج محمود نیریزی از شاگردان صدرالدین دشتکی و مربوط به اوائل سلطنت شاه اسماعیل صفوی است. بنده که در ایران بهعنوان، متخصص بررسی فلسفی مکتب شیراز شناخته میشوم دربارهٔ حاج محمود نیریزی حداکثر یک صفحه مطلب در مجلهٔ خردنامهٔ صدرا توانستم بنویسم! اما نوشتن یک رسالهٔ دکتری دربارهٔ او کاری است شبیه معجزه! به آنها گفتم: «این حاج محمود در تاریخ فلسفهٔ اسلامی ما شاید شخصیت درجهٔ سوم هم محسوب نشود چه اهمیتی دارد که یک رسالهٔ دکتری به او اختصاص یابد؟». صادقانه پاسخ دادند که: «چون دورهٔ او دوران گذار از تسنن به تشیع و آغاز تشکیل یک حکومت شیعی در ایران است، بررسی هر شخصیتی در این دوره میتواند کمک مؤثری در بررسی چگونگی این رخداد تاریخی در ایران بکند»! با خودم گفتم:
«ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی؟».
ج- بودجه ای که در اختیار چنین تحقیقاتی قرار میدهند نیز بسیار چشمگیر است. البته با توجه به استفادهای که از این تحقیقات در سطح مملکتشان میکنند، این بودجه توجیهپذیر است. مثلا برای رسالهٔ حاج محمود نیریزی، از هر نوشته یا نسخهٔ خطی که در کتابخانههای ایران، هند و ترکیه نشانی یافته بودند کپی تهیه نموده و در اختیار دانشجو قرار دادهبودند!
به دانشگاه شیراز نگاه کردم. الآن ۹۵ درصد بودجهٔ دانشگاه شیراز صرفِ حقوق کارمندان و اعضای هیئتعلمی میشود! اعتبار و گرنت اندکی هم که وجود دارد نمیگویم که چگونه صرف میشود! آن ۵ درصد را خرج چه کنیم؟ تجهیزات؟ تأسیسات؟ آب و برق! هزینههای جاری؟ عمرانی؟ دانشجویی؟ توسعه؟ تحقیق؟
فاعتبروا یا اولی الابصار! معلوم میشود که ما بیشتر از آنان اهل معجزهایم!
۵- قبل از اینکه از ایران حرکت کنم، نگران امور متعددی در کنفرانس بودم از جمله، غذای حلال! لذا با ایمیل، چندین پیغام به دستاندرکاران کنفرانس داده و اعلام، و بلکه اخطار کرده بودم که بنده گیاهخوارم! یعنی هر غذایی را نمیتوانم بخورم! ولی در اولین روز کنفرانس متوجه شدم که از غذا خبری نیست! یعنی دستاندرکاران همایش هزینهٔ بلیط و اسکان را عهدهدار شدهاند اما تهیهٔ غذا را برای هر روز متکفل نشدهاند. لذا هر کدام از شرکتکنندگان باید خود فکر غذای خود باشد و برود و هر غذایی که خود دوست دارد بخرد و بخورد! از همینرو، استادتمام شیکپوشِ آمریکایی را میدیدم که هنگام غذا در خیابان باید دنبال مغازهٔ ساندویچی میگشت! بعد پیش خودم گفتم مسئولان همایش وقتی که ایمیل اخطارآمیز بنده را دیدهاند چه حالی به آنها دست داده است! به نظر شما به اخطار بنده خندیدهاند!؟ یاد همایشهای خودمان در ایران افتادم که چه هزینههای سنگینی صرف غذا میشود! نه فقط برای سخنرانان و صاحبان مقاله، بلکه برای انبوه مستمعان نیز! به نحویکه «سمینار» های ما به «سمیناهار» معروف شدهاست!
۶- بالاخره به اصل همایش رسیدیم. شرکتکنندگان و سخنرانانِ همایش ۳۳ نفر، از آمریکا و اروپا و آسیا بودند. عنوان همایش «قدرت در خاورمیانه» یا
(Authority in the Middle East)
و مراد از قدرت اعم از قدرت سیاسی و قدرت اجتماعی بود. بنده خوف دیگری که داشتم این بود که با توجه به اوضاع سیاسی، اکثر مقالات راجع به ایران و اوضاع ایران باشد و سخنرانان حمله کنند و بنده دفاع نمایم؛ و حکایت بنده در آن میان بشود حکایت «یک تن غریب و آن همه قوم اشقیا!». ولی چنین نشد. مقالات طوری تقسیم شده بود که همهٔ خاورمیانه را پوشش دهد. شاید حدودا ۱۰ درصد مقالات راجع به گروههای شیعه بود که از این ۱۰ درصد، درصد کمتری هم به ایران میپرداخت. مقالهٔ بنده هم دربارهٔ جایگاه عرفان اسلامی در اندیشهٔ مردم ایران بود. بیشتر صاحبان مقاله، خود سالها در کشورهای مورد نظر، کار و تحقیق آکادمیک کرده بودند. ترکیه، سوریه، عراق، یمن، چچن، افغانستان، پاکستان، کشمیر، عربستان و...کشورهایی بودند که راجع به قدرت سیاسی، روحانیون، صوفیه، روشنفکران و سایر قدرتهای اجتماعی در آنجا بحث شده بود. مثلا محققی پانزده سال در یمن زندگی کرده بود و تحلیلی دقیق از آنجا را در ضمن یک مقاله ارائه میداد. البته آن زمان، یعنی در سال ۸۲، هرچند القاعده و طالبان مطرح بودند ولی هنوز مسألهٔ داعش مطرح نبود. اما اکثر مقالات پتانسیل تندروی در میان گروههای اهل سنت را نشان میداد. ولی راجع به گروههای شیعی چنین تحلیلی مطرح نبود. تنها یک مقاله به ایران و نقد دیدگاه ولایت فقیه پرداخته بود؛ آن هم از یک ایرانی که استاد مطالعات اسلامی در دانشگاه هامبورگ بود: خانم دکتر کتایون امیرپور. کنفرانس در سه روز، یعنی در شش جلسهٔ نیمروزه برگزار میشد. در هر جلسه چند مقاله ارائه میشد که موضوعشان نزدیک به هم بود. یک استاد آلمانیِ بسیار پیر هم در همهٔ جلسات حضور داشت. به نظر میآمد که از استادانی است که دورهٔ هیتلر و جنگ دوم جهانی نیز استاد بوده است! آنقدر ساکت بود که به نظر میرسید، گوشش هم نمیشنود! دستاندرکاران همایش بسیار او را احترام میکردند. ولی هم گوشش خیلی خوب میشنید و هم هوشش خیلی زیاد بود. چنانکه در پایان هر جلسه جمعبندی بینظیری از مباحث میکرد.
یکی از این جلسات، جلسهای بود که خانم امیرپور هم در آن سخنرانی میکرد. وی سخنرانیاش را با این محور شروع کرد که نظریهٔ ولایت فقیه از ابداعات (امام) خمینی است که آن را پس از تبعید از ایران در عراق و در انتقام از حکومت شاه مطرح کرد. ایشان میگفت که اکثر روحانیون شیعه این نظریه را قبول ندارند. حتی آیتالله منتظری که شاگرد امام بوده است سخت با این نظریه مخالف است.
جالب آنکه برخلاف سایر مقالات که واقعا تحقیقی بود، بیشتر مستندات خانم امیرپور نقل قول از روزنامههای داخل ایران بود. زبان همایش انگلیسی بود. یعنی آلمانیها هم زبان انگلیسی را بهعنوان زبان بینالمللیِ علم پذیرفته بودند. خانم امیرپور هم که سالها در اروپا زیسته بود قهارانه انگلیسی سخنرانی میکرد. نسبت به امام خمینی، تعریضات زیادی داشت. در پایان این جلسه، زمان پرسش و پاسخ از سخنرانان رسید. این سفر، اولین سفر علمی خارجیام بود و خیلی آداب کنفرانسها را نمیدانستم! در نقد یک مقاله، اول نکات مثبت مقاله را میگویند، بعد سراغ نقد میروند. ولی یک لحظه احساس کردم که من حاج کاظمام و اینجا آژانس شیشهای است. با حمیت به نقد سخنرانی خانم امیرپور پرداختم و کمی هم تندی را چاشنی نقد کردم! گفتم که «متأسفانه مقالهٔ خانم امیرپور بهجای یک تحقیق آکادمیک به یک بیانیهٔ ژورنالیستی و شبیه به تحلیلهای B.B.C است! (خندهٔ حضار). نظریهٔ ولایت فقیه یک ریشهٔ طولانی در تاریخ تشیع دارد و از ابداعات امام خمینی نیست؛ هرچند که فقها در محدودهٔ آن اتفاق نظر ندارند. آیتالله منتظری نه تنها مخالف نظریهٔ ولایت فقیه نیست بلکه آنچه در قانون اساسی ایران بهعنوان ولایت فقیه اجرا میشود با آرای آیتالله منتظری بیشتر شبیه است تا با آرای مرحوم امام خمینی. در باب ولایت فقیه، آیتالله منتظری دو جلد کتاب نوشتهاند تحت عنوان "فقه الدولة الاسلامیة" که دقیقا تبیین دیدگاه ولایت فقیه است. این کتاب جایزهٔ کتاب سال جمهوری اسلامی را برده است! پس میبینید که مقالهٔ خانم دکتر امیرپور تحقیقی نیست و با واقعیات انطباق ندارد!». دستاندرکاران همایش که همهٔ مخارج سفر بنده و سایر شرکتکنندگان را داده بودند میدانستند که بنده از هیچ ارگانی در ایران پول نگرفتهام تا بلندگوی ایران در همایش باشم؛ بلکه بحثم کاملا جنبهٔ علمی دارد. ولی ای کاش به جای حاج کاظمبودن، کظم غیظ را از شهید بهشتی آموخته بودم که سالها در همین آلمان به تبلیغ تشیع پرداخته بود. خوشبختانه درجمعبندی نهاییِ آن جلسه، آن استاد پیرمردِ بازمانده از دورهٔ هیتلر در میان سخنانش سخنی گفت که هم تیر خلاصی بر سخنان خانم امیرپور بود و هم بنده را از هوش و گوش و اطلاعات آن پیرمرد به تعجب واداشت. ایشان گفت که: «(امام) خمینی اول بار نظریهٔ ولایت فقیه را نه پس از تبعید در عراق، بلکه در جوانی و در زمان رضاشاه در قم، مطرح کرده است؛ در کتاب "کشفالاسرار"!!». از دقت و میزان اطلاعاتش شگفتزده شدم.
۷- یکی از گردانندگان همایش، خانم دکتر زابینه اشمیتکه، استاد مطالعات اسلامی دانشگاه آزاد برلین بود. خانم اشمیتکه سنت شرقشناسی و شرقشناسان را با تمرکز بر اندیشهٔ اسلامی و شیعی ادامه میدهد. وی تحصیلات تکمیلیاش را در لندن و پاریس ادامه داده است. رسالهٔ دکتریاش را در باب «اندیشههای کلامی علامهٔ حلی» گذرانده است. در حال حاضر با مؤسسات بین المللی از آمریکا و اروپا در زمینهٔ مطالعات اسلامی و نیز با دائرة المعارف اسلام همکاری نزدیک دارد. شاگرد پروفسور مادلینگ بوده است. تحقیقاتش در باب ابن ابی جمهور احسایی و ابن کمونه قابل توجه است. در سال ۱۳۸۱ جایزهٔ کتاب جهانی سال جمهوری اسلامی را برای کتاب «کلام، فلسفه و تصوف نزد شیعهٔ دوازده امامی» به خود اختصاص داد.
خانم اشمیتکه بر روی نسخهشناسی کتب خطی در زمینهٔ فلسفه و کلام اسلامی کارهای ارزندهای انجام داده است. میتوانم بگویم که یک «نسخهباز» است؛ چیزی مثل «کبوترباز» ولی در محیط علمی! عشقش نسخههای خطی است! یک زمان با ایمیل با بنده تماس گرفت و تصویر یک نسخهٔ خطی را درخواست کرد. میگفت که این نسخه در کتابخانهٔ مرحوم صدرالدین محلاتی در شیراز قرار داشته و هماینک به کتابخانهٔ خانقاه احمدی در شیراز منتقل شده است. قول دادم که برایش تهیه کنم. با دوست گرامی، دکتر محمدیوسف نیری، استادتمام بخش زبان و ادبیات فارسی دانشگاه شیراز تماس گرفتم. به اتفاق ایشان به خانقاه احمدی رفتیم. بنده، دکتر نیری و کتابدار خانقاه، مرحوم آقای عظیمی، سه نفری، یک نیمروزِ تمام، همهٔ کتابخانه را گشتیم ولی اثری از این نسخه نیافتیم. خبر دادم که «نیست». ایشان هم با قاطعیت فرمود که «هست»! از ایشان اصرار و از بنده انکار! تا اینکه در سال ۱۳۸۶ همایش بینالمللی مکتب شیراز را داشتیم. خانم پروفسور اشمیتکه هم دعوت شده بود. آقای رضا پورجوادی فرزند استاد نصرالله پورجوادی نیز با ایشان بود. رضا دورهٔ دکتری مطالعات اسلامی را در آلمان میگذراند. به اصرار پرفسور اشمیتکه با جمعی از مهمانان به خانقاه احمدی رفتیم. تقریبا ظهر بود که به خانقاه رسیدیم. خانم اشمیتکه معطل نکرد مثل باز شکاری سراغ کتابخانه رفت. ما وضو گرفتیم و نماز ظهر و عصر در نمازخانهٔ خانقاه بهجا آوردیم.
هنوز تعقیبات نماز تمام نشده بود که فریادهای ارشمیدسوار خانم اشمیتکه از کتابخانه بلند شد که میگفت: «یافتم! یافتم!». سپس رضا پورجوادی را برای تهیهٔ میکروفیلم به کتابخانه فراخواند! شرمنده شدم که سادهترین ضرب المثل فلسفی را فراموش کرده بودم: «عدم الوجدان لا یدل علی عدم الوجود» (نیافتن دلیل بر نبودن نیست)!
عشقِ زابینه به نسخه شد عیان
نسخه هم ننمود از او چهره نهان!
باز کرده چون کبوتر را شکار
خود در اینجا عجزِ من شد آشکار!
پس بدانستم که آری مولوی
خوش بگفت این نکته اندر مثنوی:
«عاقبت جوینده یابنده بوَد»
زابینه ماهرتر از بنده بوَد!
۸- در خیابانها و وضعیت ترافیک برلین دو نکته توجهم را جلب کرد:
الف- استفاده از مترو برای مردم همانقدر حیاتی تلقی میشود که تنفس و استفاده از اکسیژن!
ب- فهمیدم که مردم آلمان چقدر مهربان هستند. زن و مرد و پیر و جوان، اکثرا، در رفت و آمدها سوار دوچرخه میشوند (آن هم در سرمای بهمنماه) اما بنز و بی.ام.و. را که تولید میکنند برای ما میفرستند!
۹- در غروبها و در روز تعطیل، اطراف کتابخانههای عمومی مملو از دوچرخه بود؛ حکایتی از فرهنگ بالای مطالعه! یک ساختمان چندین طبقه را به عنوان سینما شناسایی کردم. این ساختمان حدود بیست سالن نمایش فیلم داشت که سالنها، هرکدام، به یک نوع و ژانر از فیلم اختصاص داشت. دو سالن نیز به فیلمهای کودکان اختصاص داشتند. یعنی پدر و مادرهایی که میتوانستند هر فیلمی که خواستند ببینند، به کودکان اجازهٔ تماشای این فیلمها را نمیدادند. بلکه آنها را به سالن مخصوص کودکان هدایت میکردند.
۱۰- در این کنفرانس، همتای آلمانی خود را پیدا کردم! جناب پدر، کریستین ترول
Christian Troll
یک کشیش کاتولیک که دکترای الهیات داشت و استاد دانشگاه بود! بنده حجتالاسلام بودم و ایشان پدر روحانی! و هر دو دکتر بودیم! به حکم و فرمودهٔ بابا طاهر که فرمود:
بیا سوته دلان گرد هم آئیم
سخنها واکریم غم وانمائیم
با هم خیلی رفیق شدیم! متأسفانه نام کاملش را یاد ندارم. فکر کنم یک روز یکشنبه که کنفرانس تعطیل بود، دعوتم کرد تا برویم و جاهای دیدنی برلین را به من نشان دهد.
الف- مترو وسیلهٔ اصلی حمل و نقل در برلین بود! اما من حتی در تهران هم از مترو استفاده نکرده بودم! در صف مترو منتظر بودیم. ترن آمد و مردم سوار میشدند. من جلوتر بودم، فرانسیس پشت سرم. ترن تقریبا پر شده بود نفر جلوتر از من هم سوار شد. درِ ترن میخواست بسته شود که من خیز برداشتم تا داخل بپرم! کریستین محکم دستم را گرفت و به من که متعجب شده بودم تابلو الکترونیکی بالای سر را نشان داد که به چند زبان، از جمله به انگلیسی، نوشته بود: «قطار بعدی، چهار دقیقهٔ دیگر!». شرمنده شدم. احساس کسی را پیدا کردم که از دهی کوچک به شهری بزرگ آمده. ولی کشیش کریستین به رویم نیاورد.
ب- به محلی رفتیم که قبلا دیوار برلین در آنجا آلمان را به دو کشور آلمان غربی و شرقی تقسیم کرده بود. آلمان غربی به بلوک غرب و کشورهای سرمایهداری و آلمان شرقی به بلوک شرق و شوروی متمایل بود. اما اینک پس از فروریختن شوروی، دیوار برلین برداشته شده بود و دو آلمان یکی شده بودند. جالب آنکه در محل فروریزی این دیوار، برجهای تجاری سر به فلک کشیده بود. از جمله یک برج متعلق بود به کمپانی سونی ژاپن که محصولات خود را در آنجا عرضه میکرد. همیشه سختکوشی و غرور ملت آلمان و ملت ژاپن که در جنگ جهانی دوم ظاهرا شکست خورده و ویران شده بودند، برای من بسیار قابل احترام بود، چراکه صنایع مختلفشان هماکنون دنیا را تسخیر کرده است.
ج- کریستین مرا به اطراف دانشگاه برلین نیز برد. هرچند دانشگاه تعطیل بود ولی اطراف آن، مرکز شهر محسوب میشد و مردم به بهانههای مختلف آنجا جمع میشدند؛ بهخصوص اهالی آلمان شرقی که تازه از دیوار برلین رهایی پیدا کرده بودند. همینطور که قدم میزدیم و صحبت میکردیم، یکجا معرکهگیری بود و جمعیتی جمع شده بودند. فردی بود که دستانش خیلی سریع حرکت میکرد. چهار فنجان خیلی کوچک، یک شکل و یک رنگ را وارو روی زمین با دو دستش و با سرعت نسبتا زیاد میچرخانید. یک مهره را زیر یکی از این فنجانها قرار میداد، بعد، از مردم دعوت میکرد که بیایند در یک بازی شرطبندی شرکت کنند. شرکت کننده یک اسکناس ۱۰۰ یورویی گرو میگذاشت. آن بازیگر، چهار فنجان خیلی کوچک را روی زمین میگذاشت. سپس مهره را زیر یکی از آنها میگذاشت و به سرعت فنجانها را حرکت میداد به نحویکه خطای چشم، آنها را با هم اشتباه میکرد. پس از یک دقیقه آنها را نگه میداشت. شرکت کننده باید حدس میزد که مهره زیر کدام فنجان است. اگر درست میگفت هم صد یوروی خود را پس میگرفت و هم صد یورو برنده میشد.
اما اگر غلط میگفت، صد یوروی خود را از دست میداد. یک آقای شیکپوش که به پولدارها و متشخصها میخورد، جلو آمد و وارد بازی شد. صد یورو را داد. آن بازیگر، مهره را زیر یکی از فنجانها قرار داد و شروع به گرداندن فنجانها کرد. من میتوانستم آن فنجان حاوی مهره را کاملا تعقیب کنم. پس از نگه داشتن، برای من کاملا مشخص بود که مهره زیر کدام فنجان است! آن آقای شیکپوش نیز همان فنجان را نشان داد. فرد بازیگر، فنجان را برداشت. بله مهره زیر همان بود. لذا دویست یورو را به آن آقای شیکپوش تحویل داد. سپس تقاضای داوطلب دیگری کرد. فرد جنتلمنِ دیگری داوطلب شد، بازی تکرار شد و در حالیکه من فنجان مهرهدار را کاملا تشخیص میدادم، آن فرد دوم هم درست گفت و صد یورو برنده شد! من فهمیدم که این یک کلک و دام است و آن دو نفرِ برنده از دوستان همین بازیگرِ معرکهگیر هستند! تا آمدم موضوع را برای کشیش کریستین توضیح دهم دیدم که ایشان صد یورو از جیبش در آورد و به آن بازیگر داد و داوطلب بازی شد. دیگر برای تذکر دیر شده بود! بازیگر، بازی را شروع کرد. باز هم من کاملا تشخیص میدادم که مهره زیر کدام فنجان است. پس از نگهداشتن فنجانها، کریستین نیز همان فنجان مورد نظر مرا نشان داد که مهره زیر آن بود. اما با کمال تعجب، آن بازیگر، فنجان دیگری را برداشت که مهره زیر آن نبود و گفت:«اشتباه کردی و باختی!». به همین راحتی صد یورو را صاحب شد. البته من به این حقهبازیها کاملا آشنا بودم. هرچه من و کریستین گفتیم که: بابا! کریستین دستش را روی آن یکی فنجان گذاشت نه این یکی، بازیگر اصرار داشت که دست روی همین فنجان گذاشتی! این حقهباز دو تا شاهد عادل هم داشت: همان دو آقای شیکپوشِ برندهٔ قبلی! چه بسا اگر بیشتر اصرار میکردیم، برایمان چاقو میکشیدند! با ناراحتی از آنها جدا شدیم. کریستین خیلی ناراحت بود که صد یورو از دست داده چراکه این مبلغ برای مثل او زیاد بود. این بار شرمندگی من در ایستگاه مترو جبران شد! من که بچهٔ ناف شهر شیراز بودم برای او که اهل دهات برلین بود، ماجرای حقهبازی را توضیح دادم!! ضمنا دربارهٔ حرام بودن قمار در اسلام، اشارهای کردم. سپس صد یورو از جیبم در آوردم و گفتم: «چون شما بهخاطر به گردش آوردن من، دچار این خسارت شدهاید این صد یورو را از من بپذیرید». قبول نکرد و گفت: «من بیشتر بهخاطر حماقت خودم ناراحتم نه بهخاطر از دست دادن صد یورو. این مسائل اصلا در آلمان غربی سابقه نداشت. این چند نفر هم از اهالی آلمان شرقی بودند!». اینجا بود که فهمیدم ما چهقدر به شرقیها (از نوع روسیاش) نزدیکیم تا به غربیها!
۱۱- مدتی قبل از آنکه به برلین بیایم، جنجال کنفرانس برلین پیش آمده بود. ما که از هیچجا خبر نداشتیم، در خانه نشسته بودیم و با پدر زنمان داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم. ناگهان دیدیم که صدا و سیمای جمهوری اسلامی طی یک برنامه و یک اقدام بیسابقه، دست به افشاگری زده است. آقایی ایرانی در برلین و در یک سالن داشت کشف عورت میکرد! یک خانم ایرانیِ نیمه برهنه هم داشت به زیبایی هرچه تمامتر، باباکرم میرقصید! من با عجله، جلو چشم پدر زنم را گرفتم تا این صحنههای ناجور را نبینند و اخلاقشان فاسد نشود! آخر از بعد از نقلاب هیچگاه پخش چنین صحنههایی از تلویزیون سابقه نداشت! مجری تلویزیون هم داشت توضیح میداد که این ایرانیهای ضد انقلاب برای اعتراض به حضور برخی از اصلاحطلبان در کنفرانسی در برلین، دست به این اعمال زدهاند. جالب اینکه صدا و سیما همهٔ اینها را با آب و تاب نشان میداد تا به ما نشان دهد که رئیس جمهور منتخب مردم، خاتمی، چهقدر بد است!
به هرحال، من در طول کنفرانس در دانشگاه آزاد برلین، همواره آن صحنهها به یادم میآمد و لرزه بر اندامم میافتاد! تا اینکه دستاندرکاران کنفرانس گفتند که قرار است که با همکاری یکی از مراکز فرهنگی، چند برنامهٔ فرهنگی در یکی از سالنهای شهر برگزار شود. از جمله گفتند که نصر حامد ابو زید، روشنفکر معروف مصری هم به برلین آمده و قرار است سخنرانی کند. از بنده هم دعوت کردند تا در یک میزگرد و مناظره، با نصر حامد ابو زید شرکت کنم؛ تحت عنوان «مناسبات بین دین و روشنفکری»! من چشمم حسابی ترسیده بود. چراکه نه ضد انقلابها در برلین کم شده بودند و نه صدا و سیما عوض شده بود! احتمال میدادم که اگر برنامه اعلام شود، همان ایرانیان به سالن آیند و به اجرای برنامههای آنچنانی بپردازند، و صدا و سیما هم فیلم آن را از تلویزیون پخش کند! آنگاه پدر زنم هم خودش صحنهٔ بد ببیند و اخلاقش فاسد شود و هم آبروی من نزد ایشان برود! لذا دعوت را رد کردم! سرانجام نصر حامد ابو زید، مناظره را با همان دکتر محمد از دانشگاه اقبال لاهوری پاکستان برگزار کرد!
۱۲- از برنامههای جانبی دیگر فرهنگی که دستاندرکاران کنفرانس تدارک دیده بودند، برگزاری زندهٔ جشنوارهٔ موسیقی مقامی، محلی و عرفانی از نوازندگان ایرانی، از مناطق مختلف ایران، مثل، ترکمنصحرا، کردستان، میناب، خراسان جنوبی و... بود. یکی از پیران تنبورنواز، مرحوم استاد نورمحمد درپور از تربت جام آمده بود. خودش بسیار زیبا مینواخت و خودش هم به زیبایی، اشعار عرفانی میخواند. البته چون تبلیغات زیادی صورت نگرفته بود، چند ایرانی بیشتر در سالن نبودند. بقیه آلمانی و یا از مهمانان کنفرانس بودند. پیرمرد صاحبدل اول که نشست، بسمالله گفت. سپس خطبه خواند و نام حضرت ختمیمرتبت (ص) را بر زبان جاری ساخت و از حاضرین طلب صلوات کرد! من آهسته صلوات فرستادم. کس دیگری صلوات نفرستاد. چون اکثر قریب به اتفاق آنها ایرانی نبودند. پیرمرد با لحنی اعتراضآمیز گفت: «عارتان میآید که صلوات بفرستید!؟» سپس خودش با صدای بلند صلوات غرایی فرستاد و شروع به نواختن کرد! فهمیدم که پیرمرد وقتی که از هواپیما پیاده شده است نفهمیده کجاست. مستمعان را نمیشناخت.
رحمت و رضوان خدا بر او باد!
@ghkakaie✅
🍉🍉شعری که از زبان قشر آسیب پذیر، پارسال برای یلدا سرودم و امسال تکمیل کردم :
یلدا بیا که جلوهٔ یزدانم آرزوست
رفتن به زیر سایهٔ رحمانم آرزوست
سرمای جانگداز و بخاریّ نفتیای
اندر کنار جملهٔ طفلانم آرزوست!
دیدم به دستِ غیر چو اقسام میوهها
در چلّه، هندوانه و رُمّانم آرزوست!
رمّان همان انار بوَد نزد تازیان
رمّان ولی ز ساوه و ارزانم آرزوست!
غیر از انار ساوه و جز هندوانه من
دیدن به چشم، پستهٔ خندانم آرزوست!
مُردم من از گرانی و اجحاف و مالیات
یارانهام کجاست؟ فراوانم آرزوست!
چایّیِ دبش آمد و شد همچو زهرِ مار
گاهی شِکَر، کمی، به شِکَردانم آرزوست!
گویم چو مولویِّ گرامی در آن غزل:
«از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست»
آمد رئیس و دولت نو گفتمی خدا
چاییِّ غیرِ دبش، دو فنجانم آرزوست!
گفتم عوض همی شده اوضاع ما کمی
بِرْهیدن از دسایسِ پنهانم آرزوست
بینم علیه دولتِ او شیطنت بسی
یا رب وفاقِ خوش، نه ز شیطانم آرزوست!
یا رب بده تو جرأت و دل بر پزشکیان
«شیر خدا و رستم دستانم آرزوست»
قاسم بریز طنز به این جام تلخوش
مُردم ز غم، دلی خوش و شادانم آرزوست!
۲۹ آذر ۱۴۰۳
✅ @ghkakaie
شرح_گلشن_راز_جلسه_۱۲۵_حجتالاسلام_والمسلمین_دکتر_کاکایی.mp3
27.4M
🎙️ باز نشر فایل صوتی #درسگفتار_شرح_گلشن_راز
اثر منظوم شیخ محمود شبستری (ره)
▶️ جلسه ۱۲۵
🕝مدت زمان صوت:
۲۸ دقیقه و ۳۲ ثانیه
🗓️تاریخ تدریس:
۳۰خرداد ۱۳۹۱
✅تدریس شده در حوزهٔ علمیهٔ شهید محمد حسین نجابت( ره)
✅ @ghkakaie
کانال اختصاصی قاسم کاکایی
🎙️ باز نشر فایل صوتی #درسگفتار_شرح_گلشن_راز اثر منظوم شیخ محمود شبستری (ره) ▶️ جلسه ۱۲۵ 🕝مدت زمان
درسگفتار شرح گلشن راز، جلسهٔ ۱۲۵
بُت چیست؟
بت اینجا مظهر عشق است و وحدت
بود زنار بستن عقد خدمت
چو کفر و دین بود قائم به هستی
شود توحید عین بتپرستی
چو اشیا هست هستی را مظاهر
از آن جمله یکی بت باشد آخر
نکو اندیشه کن ای مرد عاقل
که بت از روی هستی نیست باطل
بدان که ایزد تعالی خالق اوست
ز نیکو هر چه صادر گشت نیکوست
وجود آنجا که باشد محض خیر است
وگر شری است در وی آن ز غیر است
مسلمان گر بدانستی که بت چیست
بدانستی که دین در بتپرستی است
وگر مشرک ز بت آگاه گشتی
کجا در دین خود گمراه گشتی
ندید او از بت الا خلق ظاهر
بدین علت شد اندر شرع کافر
تو هم گر زو ببینی حق پنهان
به شرع اندر نخوانندت مسلمان
ز اسلام مجازی گشت بیزار
که را کفر حقیقی شد پدیدار
درون هر بتی جانی است پنهان
به زیر کفر ایمانی است پنهان
همیشه کفر در تسبیح حق است
و «ان من شیء» گفت اینجا چه دق است
چه میگویم که دور افتادم از راه
«فذرهم بعد ما جائت قل الله»
✅ @ghkakaie