«بسم الله الرحمن الرحیم»
🗒 #یاد_ایّام
🖋فصل چهارم: سفرهای علمی خارج از کشور
قسمت چهاردهم انگلستان ۵ (پیاپی پنجاه و سوم)
جُنگ سفر انگلستان
۱- به مناسبت زمینهٔ تحقیقم در باب عرفان اسلامی،عرفان مسیحی، مایستر اکهارت و ابنعربی، علاوه بر دانشگاه کمبریج و دانشگاه آکسفورد، سفرهایی نیز به لندن داشتم و با مؤسسات پژوهشی مختلف آشنا شدم و با اندیشمندان گوناگونی گفتوگو و مصاحبه داشتم.
الف- چند جلسه با پروفسور دنیس ترنر Denys Turner داشتم که یکی از عرفانپژوهان بزرگ معاصر و متخصص الهیات عرفانی Mystical Theology است. وی بهخصوص در مورد مایستر اکهارت متبحر است.
ب- در لندن با پروفسور الیور دیویس Oliver Davis دیدار و مصاحبه داشتم. وی یکی از بزرگترین اکهارتشناسان معاصر و صاحب تألیفات بسیار در زمینهٔ عرفان است. وی در آن زمان ریاست کینگز کالج King's College را به عهده داشت. منابع تحقیقی بسیار مهم و جدیدی را در زمینهٔ عرفان و اکهارت به بنده معرفی کرد.
ج- در لندن با پروفسور گاوین پیکن Gavin Picken دیدار داشتم. وی در دانشکدهٔ مطالعات آفریقایی و شرقی SOAS دانشگاه لندن به تدریس عرفان اسلامی مشغول بود. تخصص وی در باب عارفان قبل از ابنعربی است. وی در آن زمان بیست سال بود که مسلمان شده بود. عرفان اسلامی یکی از عوامل جذب بسیاری از اندیشمندان به اسلام در سراسر عالم است. پروفسور پیکن بسیار متواضع و دوستداشتنی بود. به زبان عربی تسلط فوقالعادهای داشت. گپ و گفتهای بسیار مفیدی با او در زمینهٔ عرفان اسلامی داشتیم.
د- مرحوم پدر جان مارتین، استاد بازنشستهٔ دانشگاه کمبریج را قبلا معرفی کردم. واعظ کلیسای پروتستان در کمبریج بود. بسیار علاقهمند به گفتوگوی اسلام و مسیحیت بود. کتابهای متعددی در این زمینه به بنده هدیه و یا معرفی کرد. چند یکشنبه در مجلس وعظ او در کلیسایش حضور پیدا کردم.
ه- در سفری به لندن با انجمن مایستر اکهارت Eckhart Society آشنا شدم و به عضویت آن درآمدم. با مرحوم خانم دکتر ساسکیا جانسن Saskia Murk Jansen یکی از اعضای فعال این انجمن مباحثات مفیدی داشتم. آنها چند مقالهٔ انگلیسی بنده را در مورد اکهارت، در میان مقالات اکهارتپژوهان ثبت کرده بودند. کتابخانهای بسیار غنی در مورد اکهارت داشتند که تمهیداتی را برای استفادهٔ بنده از آنها، فراهم ساختند.
و- در نوامبر ۲۰۰۵، کنفرانس بسیار بزرگی دربارهٔ قرآن و ابعاد آن، در دانشکدهٔ SOAS دانشگاه لندن به مدت سه روز برگزار شد. قرآنپژوهان و شخصیتهای علمی بزرگی از سراسر عالم به این کنفرانس دعوت شده بودند. بنده نیز توفیق داشتم که در این سه روز در خدمت قرآن و مباحث قرآنی باشم. نمونهٔ آن کنفرانس را تا کنون در ایران ندیدهام. تجربهٔ بسیار مفیدی برای این حقیر بود.
ز- از طرف گروه فلسفهٔ دانشگاه کمبریج از دکتر سیدحسین نصر برای سخنرانی در این دانشگاه دعوت شده بود. استقبال خوب و گستردهای از سخنرانی ایشان شده بود. مسلمانان با ملیتهای مختلف در سخنرانی ایشان شرکت داشتند و همگی افتخار میکردند که اندیشمندی مسلمان، اینچنین در محافل بینالمللی مورد استقبال قرار میگیرد. اما دکتر نصر همهجا بر هویت ایرانی خود تأکید دارد. اخیرا کلیپی از ایشان دیدم. بسیار پیر و شکسته بهنظر میرسید. در سن ۹۱ سالگی تا ترکیه آمده ولی موفق به دیدار از ایران نشده بود. در این کلیپ ایشان میگفت: «شاید این آخرین سفر عمرم باشد. آرزو دارم که حداقل پس از مرگ، جسدم را در ایران و کنار پدرم دفن کنند». چهقدر این سخن تلخ است. کاش میشد قدر داشتههای اسلامی و ایرانی خودمان را بدانیم. کاش کسی پیدا میشد، موانع را بر میداشت و از این مرد شریف و اندیشمند در این کهولت سن، برای حضور عزتمندانه در ایران دعوت میکرد.
شهر خالیست ز عُشّاق بُوَد کز طَرَفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند
کو کریمی که ز بَزمِ طربش غمزدهای
جرعهای دَرکِشد و دفعِ خُماری بکند
۲- از فضای علمی و آکادمیک خارج شویم و کمی به فضای خودمانیتر و به دورهمیها بپردازیم.
الف- ما در منزل مهمانیهایی برای طیفهای مختلف داشتیم. از دانشجو و استاد دانشگاه کمبریج گرفته تا دوستان و آشنایانمان در شهر کمبریج. از شیعه و اهل سنت گرفته تا اهل کتاب! البته موردی برای یهودیها پیش نیامد! طبق رسم ایرانیان و مهماننوازی مسلمانان و کدبانو بودن همسر بنده، سفرهٔ ما همیشه رنگین بود و با نظم و زیبایی و وسواس چیده میشد. آنقدر برای غیر ایرانیان و غیر مسلمانان جالب و هیجانانگیز بود که از آن عکس میگرفتند. اما انگلیسیها مردمان بسیار مقتصدی هستند. مثلا در مصرف انرژی؛ شوفاژهایشان آنقدر روی درجهٔ پایین بود که ما در خانههایشان از سرما میلرزیدیم.
شب از بیرون منزلشان که نگاه میکردیم، نمیتوانستیم بفهمیم که خانه هستند یا خیر. چون از لامپهای کم نور و کم مصرف آن هم در یک اتاق و یا در هالِ تنها استفاده میکردند. بهجای تلفن زدن، از ایمیل استفاده میکردند و پیام میدادند که خیلی کمهزینه است. مثلا سو و استوارت، آن زوج مسیحی میانسال که قبلا معرفی کردم. گاهی با ایمیل از ما دعوت میکردند که فلان روز برای مهمانی به منزلشان برویم! در ضمن مینوشتند تشریف بیاورید تا غذایمان را با هم تقسیم (share) کنیم. این بدان معنا بود که غذایتان را با خودتان بیاورید تا در غذای یکدیگر شریک شویم! البته میدانستند که ما به علت رعایت شرع، از غذای آنان فقط سبزیجات میخوریم!
یک بار هم ما را دعوت کردند که در یکی از روزهای تعطیل به پیکنیک و قایقسواری روی رودخانه برویم. چرا که ما به تفریحگاههای کمبریج آشنا نبودیم. همهجا بلیط باید تهیه میکردیم. من ملاحظه میکردم که استوارت که ما را مهمان کرده بود، همه جا بلیطها را او حساب میکرد. امری که در ایرانِ ما خیلی عادی و متعارف است. میزبان خرج میهمان را میدهد. اما هنگام غروب، پس از اتمام یک روز تفریحی، دیدم که استوارت صورت حسابی را به دستم داد که سهم شما از خرج امروز اینقدر پوند شده است! واقعا تعارف نداشتند! حساب حسابه، کاکا برادر!
ب- در مقابل، در ماه مبارک رمضان، آقای جعفرمیرزا، آن شیعهٔ مخلص پاکستانی، بنده و خانوادهام را به افطار در خانهشان دعوت کرد. پس از نماز مغرب و عشا، ما را سر سفره نشاندند، همسر، دختر و عروسشان در آشپزخانه بودند، پسر آقای جعفر میرزا و خود آقای جعفرمیرزا ایستاده بودند و غذا را دست به دست میکردند. پس از آنکه روزهمان را با خرما و حلوا، باز کردیم، غذایی آوردند، بسیار خوشمزه و مطبوع؛ گفتیم چرا خود شما سر سفره نمیآیید. گفتند رسم میزبانی همین است. غذا را خوردیم. تا غذا را خوردیم، غذای دیگری آوردند. گفتند آنیکی پیشغذا بوده است! دومی را خوردیم و شکر خدا را گفتیم، به خیال آنکه افطاری تمام شده است. ولی سومی، چهارمی و پنجمی را هم آوردند و با آن تعارف مخصوص آنها، همه را تناول کردیم! همه پر ادویه، تا حدودی تند و البته همه مطبوع و خوشمزه! بعدا بین خودمان گفتیم، ای کاش از اول میدانستیم که چند نوع غذا باید بخوریم تا به همان اولی خودمان را سیر نمیکردیم! باید مثل زنبور عسل از هرکدام کمی میخوردیم تا مصداق «کُلی من کُلِّ الثمرات» شویم!
ج- خانم پرفسور جانت ساسکیس، ما را به منزلشان دعوت کرده بود. البته با اطلاع از اینکه ما از خوردن چه چیزهایی به لحاظ شرعی اجتناب میکنیم. ایشان دو دختر داشت که تقریبا همسن دختر بنده بودند. دخترم هم که زبان انگلیسیاش خیلی خوب بود با این دو مشغول صحبت و گفتوگو شد. همسرم هم کنار آنها بود. بنده گاهی با خانم پرفسور ساسکیس راجع به مسائل دانشکدهٔ الهیات کمبریج و برخی مطالب علمی صحبت میکردم. پسرم هم که انگلیسیاش خوب است وارد بحث میشد. اما شوهر پرفسور ساسکیس، به نام الیور، کارش یک سبک نقاشی خاص بود. با مسائل علمی و الهیاتی ما مأنوس نبود و احساس تنهایی و انزوا میکرد. لذا بنده سر حرف را با او باز کردم. هیچ علاقهٔ مشترکی نداشتیم جز فوتبال! پسرم هم وارد بحث شد. فهمیدم که الیور که تقریبا همسن من بود، طرفدار تیم منچستر یونایتد است. وقتی که فهمید منچستر یونایتد از دوران نوجوانی تیم محبوب خارجی من بوده است خیلی خوشحال شد؛ و وقتی اسامی بازیکنان قدیمی محبوب منچستر یونایتد چون بابی چارلتون، جکی چارلتون و جورج بست و بعد گوردون بنکس، دروازهبان افسانهای تیم ملی انگلیس را برایش ردیف کردم، بال درآورده و آمادهٔ پرواز بود! بسیار هم متعجب بود که کسی مثل بنده اینچنین فوتبالی باشد! به جورج بست خیلی علاقه داشت. جورج بست اصالتا ایرلندی و فوروارد محبوب منچستر یونایتد بود. الیور میگفت هر جا ما حروف .G.B را که مخفف بریتانیای کبیر، Great Britain است، میبینم، آن را جورج بست George Best میخوانیم. بههرحال بنده هم خوشحال بودم که سوژهٔ سخنی برای صحبت با آن مرد تنها پیدا کردم!
پس از مراسم شام، وقتی دخترم میخواست در جمعآوری ظرفها و انتقال آنها به آشپزخانه کمک کند، دختر شانزده سالهٔ پروفسور ساسکیس، مانع شد و گفت: «نه! من میخواهم با جمع کردن ظرفها و چیدن آنها بر روی هم و بردن آنها به آشپزخانه، برای کار در رستوران، تمرین کنم». وقتی ما تعجب کردیم، پروفسور ساسکیس گفت: که: «در اینجا رسم بر این است که بچهها از سن شانزدهسالگی به بعد برای مخارج شخصی خودشان باید به لحاظ مالی مستقل شوند. لذا باید برای خودشان کار پیدا کنند». آن دختر برای دخترم توضیح داده بود که چگونه در یک رستوران کار پیدا کرده است.
نیز گفته بود که یک ماه در تابستان به تمیز کردن یک خوابگاهِ به شدت کثیفِ دانشجویی مبادرت کرده و جانش به لبش رسیده است.
این خانواده اصلا اهل سیاست نبودند. بچههایشان نیز بسیار بسیط و ساده و بیشیلهپیله به نظر میرسیدند. در دفعهٔ بعد که خانم پروفسور ساسکیس ما را به شام دعوت کرده بود، از چند نفر از دوستانشان که یکی از آنها نقاش هنرمندی بود نیز دعوت به عمل آورده بود. دختر بنده دیوان حافظ را حفظ دارد. در ایران، در کلاسهای خط، نقاشی و تذهیب شرکت کرده بود. لذا با آن نقاش وارد بحث هنری شد. وی حدودا پنجاه ساله بود و به هیچ دین و مسلکی معتقد نبود، حتی به خدا اعتقادی نداشت. وقتی دخترم از جمال و جلال خداوند سخن به میان آورد و بنا به نظر آیتالله جوادی آملی زن را مظهر جمال و مرد را مظهر جلال خدا معرفی کرد، آن نقاش از شنیدن این مباحث آن هم از دختری نوزدهساله، بسیار ابراز شگفتی کرد و گفت: «من پنجاه سال از عمرم میگذرد به هیچ دینی معتقد نیستم ولی تاکنون در زمینهٔ اعتقادی چنین مطلب زیبایی نشنیده بودم».
نکتهٔ دیگر آن که الیور عمهای داشت نود و دو ساله. پیر و زمینگیر شده و گوشهایش سنگین شده بود، ولی هنوز کتاب از کنارش جدا نمیشد و مطالعه را از دست نمیداد. وی در جنگ جهانی دوم نامزدش را که سرباز بود، از دست داده بود. از آن پس ازدواج نکرده و تارک دنیا شده بود. هیچکس را جز الیور نداشت. سالها بود که الیور از جان و دل از او نگهداری میکرد. بهنحویکه بهخاطر این عمه، خیلی از مسافرتها را با خانوادهاش نمیرفت! یعنی این عمه جای مادر شوهر یا خواهر شوهر را برای خانم پروفسور ساسکیس پر کرده بود! این رفتار الیور با عمهٔ پیرش حکایت از روح لطیف و هنری او میکرد.
د- یک بار هم پروفسور ژولیوس لیپنر رئیس دانشکدهٔ الهیات ما را به منزلش دعوت کرد. بر خلاف الیور، پرفسور لیپنر حرف برای گفتن بسیار داشت! بحثهای علمی و مسائل آکادمیک در رأس آنها بود. ایشان اهل سیاست هم بود و اخبار سیاسی را به جد دنبال میکرد. میانهٔ خوبی با آمریکا و بوش نداشت. آن روزها بحث جنگ تمدنها مطرح بود و بوش هم در میان مسیحیان صهیونیست و یهودیان افراطی ادعاهای مذهبی عجیبی میکرد. درست در همین زمان، معجزهٔ هزارهٔ سوم هم در سپهر سیاسی ایران ظهور کرده بود. محمود احمدینژاد هم سخنان عجیبی میگفت و ادعاهای عجیبی میکرد. تازه به سازمان ملل رفته بود و هالهٔ نور را اطراف خود احساس کرده بود! مدعی بود که یک بچهٔ سه سالهٔ دارای زبان اسپانیایی در خیابانی در نیویورک او را در اتومبیل دیده و شناخته و به مادرش گفته این محمود است، این محمود است! نیز مدعی بود که یک دختر ۱۶ ساله در آشپزخانهٔ منزلشان انرژی هستهای تولید کرده و ... این خبرها در رسانههای عمومی انگلیس نیز پخش میشد. پروفسور لیپنر هم آنها را شنیده بود. در میان مباحث مختلف و بحثهای اختلاف ایران و آمریکا گفت: «به نظر من بوش و احمدینژاد در ادعاهای عجیب مذهبیشان خیلی شبیه هم هستند! با یک تفاوت؛ و آن اینکه بوش میداند که دروغ میگوید ولی احمدینژاد خیال میکند که راست میگوید (یعنی نمیداند که دروغ میگوید) !». نمیدانم که بهخاطر اینکه بنده دلگیر نشوم چنین میگفت و یا اینکه واقعا به معجزهٔ هزارهٔ سوم حسن ظن داشت!
ه- همین نوع بحثهای سیاسی، در میان دانشجویان شیعهٔ دانشگاه کمبریج و در دورهمیهایشان مطرح میشد. مثلا، بچههای شیعهٔ بحرین و شیعهٔ پاکستان موضع ضد آمریکایی شدیدی داشتند. چشم امیدشان به ایران بود. به شدت از رژیم صهیونیستی اسرائیل متنفر بودند. به همین سبب از شعارهای معجزهٔ هزارهٔ سوم در انکار هولوکاست استقبال و کیف میکردند. مخفی نماند که این بچهها از وحدت شیعه و سنی چندان استقبال نمیکردند و اگر مواظبشان نبودیم به جادهٔ خاکی میرفتند! دو دانشجوی دکتری فیزیک در دانشگاه کمبریج داشتیم که هر دو از تسنن به تشیع گرویده بودند: «ر» از هند و «الف» از یکی از کشورهای آفریقایی. «ر» جهاندیدگی بیشتری داشت. به مناسبت شغل پدرش به کشورهای مختلف دنیا سفر کرده بود. به گفتهٔ خودش، همهٔ ادیان و مذاهب مهم را تجربه کرده بود. از آیین بودا و هندو تا مسیحیت و تا اسلام؛ و از تسنن تا تشیع؛ و سرانجام تشیع را معنویترین و واقعبینترین دین و مذهب یافته بود. اما ،«الف» مستقیما از تسنن به تشیع گرایش یافته بود. بین این دو، در مسائل سیاسی توافق نبود. «الف» شیفتهٔ شعارهای احمدینژاد در باب انرژی هستهای و نفی هولوکاست بود ولی «ر» آنها را واقعبینانه نمیدید. با هم بحث زیادی داشتند و زیر بار هم نمیرفتند. اما در مجلس روضهٔ امام حسین علیهالسلام کنار هم مینشستند و گاه در این مجلس، دست در گردن یکدیگر، زار زار میگریستند!
و- یک فروشگاه سوپر مارکت در کمبریج قرار داشت متعلق به یک پاکستانی به نام «نسریندار». بیشتر مسلمانان اقسام غذای حلال را از فروشگاه او تهیه میکردند. سنی بود و اهل نماز جمعه. منزلشان در همسایگی ما قرار داشت. با ایشان خیلی رفیق شدیم. به نحویکه وقتی عمل جراحی انجام داده بود با پسرم به عیادتش رفتیم. خیلی خوشحال شد. آن سال مراسم اربعین امام حسین علیهالسلام در منزل ما برگزار میشد. شب اربعین با اول فروردین و نوروز تقارن پیدا کرده بود از همهٔ شیعیان انجمن محبان اهل بیت دعوت کرده بودیم. سفرهٔ هفتسینی را در حیاط منزل بغل در ورودی قرار دادیم. در منزل نیز مراسم عزاداری برقرار بود. شام را هم به نسریندار سفارش دادیم که خودش با خوشحالی به در منزل آورد.
دو برادر جزو شاگردان نسریندار بودند. یکی از آنها ازدواج کرده بود. اهل نپال بودند. پدر عروس و پدر داماد، هر دو جزو ثروتمندان و بزرگان بودایی منطقهٔ خود بودند. اما این دو برادر و آن دختر که نامش سلما بود با تحقیق، مسلمان شده بودند. بسیار باصفا بودند. هم ما آنها را به منزل دعوت کردیم و هم بالعکس، مهمان آنها شدیم. بسیار از آشنایی ما و اهل علم بودنمان مشعوف بودند.
ز- قبلا گفتم که خانوادهای که بیشترین مراوده را با آنها داشتیم، خانوادهٔ معصومزاده بودند. زوججوانی بودند با دو فرزند خردسال: سجاد ششساله و جواد سه ساله. زن و شوهر هردو، روحانیزاده بودند. آقای معصومزاده بورسیهٔ شرکت نفت در دورهٔ فوق تخصصی نفت در دانشگاه کمبریج بودند. چندین سال دورهٔ دکتری ایشان طول کشیده بود و اخیرا از تز خود دفاع کرده بود. همهٔ کمبریج را به خوبی میشناختند. ما که تا آن زمان نوهای نداشتیم، جواد و سجاد را مثل نوههای خود میدانستیم. گاهی پدر و مادرشان بچهها را نزد خانم بنده میگذاشتند و سر کار میرفتند! عجب بچههای کمنظیری! از دیوار راست بالا میرفتند. به هر خانهای که وارد میشدیم همهٔ خانه را شخم میزدند. آقای معصومزاده معتقد بود که طبق روایت تا قبل از هفتسال، نباید به بچه امر و نهی کرد! لذا هرجا مهمانی میرفتیم، همهٔ میزبانها حساب کار دستشان بود و همهٔ وسائل خانه را قبل از شخمزدن، پنهان میکردند. بههرحال، بچههای بسیار باهوش و شیرینی بودند. سجاد که مدتها در کودکستان، آمادگی و پیشدبستانی در شهر کمبریج بود، زبان انگلیسی زبان مادریاش شده بود. هرچند پدر و مادرش در خانه با آنها فارسی صحبت میکردند. از همینرو بچهها دو زبانه شده بودند! جواد که گاهی قاتی میکرد. مثلا «آب» را با «up» و «تاب» را با «top» اشتباه میگرفت. هر دو مانند انگلیسیها «ر» را کامل تلفظ نمی کردند. مثلا «این کاوُ میکَد» یعنی «این کار رو میکرد»! اما بههرحال، زبان انگلیسیِ سجاد نه تنها بهتر از ما بود، بلکه از پدر و مادرش هم که هفت سال در کمبریج بودند، خیلی قویتر بود! یک بار که به تنهایی در خانهٔ ما بود محلولی را گرفته بودیم برای باز کردن لولهٔ فاضلاب. در نسخهٔ طرز ساختن محلول و طرز استفاده از آن، واژگان خاصی وجود داشت که کمی برای ما غیر مأنوس بود. دیکشنری هم نداشتیم. سجاد که نمیتوانست بخواند، گفت از روی آن با صدای بلند بخوانید تا برای شما توضیح دهم! گویا سابقهٔ این نوع ترجمه را برای پدر و مادرش هم داشت! ما میخواندیم و آقا سجاد راهنمایی میکرد! بالاخره موفق به باز کردن راه فاضلاب شدیم!
مخفی نماند که سال ۸۴، که بنده به کمبریج رفته بودم، آغاز ظهور معجزهٔ هزارهٔ سوم در ایران بود و همهجا بحث از شیرینکاریهای او ساری و جاری. آقای معصومزاده هم سری در سیاست داشت و گاهی بحث سیاسی را پیش میکشید.
ح- یک زوج جوان انگلیسی نیز با ما دوست شدند؛ پُل و کِیت. پل مهندس بود و کیت پزشک. هر دو، مسیحیِ بسیار متعصب و متدینی بودند. و هر دو تبشیری! فکر کنم از یکی از لجنههای مسیحی حمایت مالی میشدند. حتی با خرج این لجنه، سفرهای تبلیغی و تبشیری به کشورهای فقیر مثل یمن داشتند تا با ساخت و ساز مهندسی و درمان پزشکی کار تبلیغی هم بکنند. کیت به خیال خود خیلی سعی داشت که دختر من را جذب کند و البته دختر بنده هم سعی داشت کیت را هدایت نماید! یک بار کیت به منزل ما آمده بود و زبان انگلیسی با دختر من کار میکرد. گوشههایی از کتاب مقدس را هم برای دخترم توضیح میداد. ما در خانه تلویزیون داشتیم و از شبکهٔ جام جم استفاده میکردیم. دخترم میگفت که: «تلویزیون داشت مراسم عزاداری مردم زنجان در روز تاسوعا را نشان میداد. من هم میخواستم راجع به این مراسم برای کیت توضیح دهم. هرچه سعی کردم مراسم را به کیت نشان دهم آنقدر تعصب دینی داشت که حاضر نبود برگردد و مراسم عزاداری را نگاه کند. میترسید ایمانش خدشهدار شود»
ط- با زوج جوان ایرانی دیگری در کمبریج آشنا و رفیق صمیمی شدیم؛ خانوادهٔ دو نفرهٔ حلیمی. به شدت متدین بودند و البته به شدت مخالف احمدینژاد! سیدمحمد حلیمی اهل مشهد بود و دانشجوی ممتاز دانشگاه صنعتی شریف. همسرش اهل تبریز بود و پزشک عمومی. بچه نداشتند. این آقا سید فوق العاده باهوش بود و ظاهرا از طرف دانشگاه صنعتی شریف برای فرصت مطالعاتی به کمبریج آمده بود. آنقدر باهوش بود که در مدت کمی، همهٔ کمبریج را یاد گرفته بود. همهٔ تفریحگاههای کمبریج را بلد بود! یکبار به اتفاق همسرش ما را به منطقهٔ «بهشت» (paradise) بردند. کمبریج همهجایش مثل قارهٔ سبز (اروپا) سبز است. ولی این بهشت، چیز دیگری بود! تفرج در صنع خداوند را در آنجا حس میکردی. البته اهالی فارس، در نزدیکیهای شیراز منطقهٔ سبز خرمی را پیدا کردهاند و نام آن را «بهشت گمشده» گذاشتهاند. بالاخره بهشت را هر کس به فراخور حال خود بر روی زمین پیدا میکند!
همه کس طالبِ یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانهٔ عشق است چه مسجد چه کِنِشت
کمبریج گر چه بنازد به وجود پارادَیز
لیک شیراز همانجاست که پیداست بهشت!
در این بهشت کمبریج، قهوهخانهای بود که عکس و امضای مشاهیری که از آنجا بازدید کرده بودند بر دیوارش نصب شده بود. دانشمندان و اندیشمندان معاصرِ بسیاری جزو آنان بودند. از بزرگان فیزیک مثل هایزنبرگ گرفته تا برتراند راسل و فیلسوفان حلقهٔ وین.
چندسال بعد، پس از بازگشت به ایران، خانوادهٔ حلیمی در شیراز مهمان ما شدند. ولی این بار سه نفره آمدند؛ سیدمحسن یک و نیم ساله به آنها اضافه شده بود. دیگر از آنها خبری نداشتیم تا اینکه از نیویورک برایم ایمیل فرستاد. فکر کنم کلا از ایران مهاجرت کردند.
۳- از دنیای انسانها بیرون بیاییم و سری به عالم حیوانات بزنیم. در این سفرها که سگ هم زیاد میدیدیم، با یک نوع اخلاق سگی نیز آشنا شدیم!
خانهٔ ما در کمبریج در کوچهٔ باریکی قرار داشت. از خیابان که وارد کوچه میشدیم، یکی از خانههای قبل از ما، سگ بزرگی را نگهداری میکرد که محصور در جلو خانه قرار داشت و کاملا بر کوچه مسلط بود. دختر بنده به حیوانات خانگی، بهخصوص سگ و گربه هیچ علاقهای ندارد. هرگاه که دخترم از آن کوچه عبور میکرد، این سگِ فوقالذکر با صدای وحشتناکی شروع به پارس میکرد! ما اصلا دلیلش را نمیفهمیدیم. اگر بهخاطر نوع پوشش و حجاب هم میبود، همسرم هم همین حجاب را داشت. هیچگاه علیه همسرم یا بنده و یا پسرم پارس نمیکرد. اما دخترم چه زمانی که تنها عبور میکرد و چه در معیت ما، مورد پارس قرار میگرفت! فهمیدیم که این پارسکردن بهخاطر دوست نداشتن و یا ترس است. یعنی این جناب سگ، علیه هر کسی که دوستش نداشت پارس میکرد. هرچند این از صنع خداوند است که این سگ از احساسات درون انسانها نسبت به خودش مطلع میشد، اما صد شرف به سگ خانهٔ پروفسور ارنست، که وقتی احساس میکرد کسی دوستش ندارد بهجای پرخاشگری نسبت به دیگران، خودش دچار افسردگی شدید میشد!
۴- برگردیم به دنیای انسانها و تنوعشان. منزلی که در کمبریج اجاره کرده بودیم، مدت اجارهاش رو به اتمام بود. به علت کارهای باقیمانده در کمبریج و همینطور بهخاطر تاریخ بلیط برگشت به ایران، لازم بود که کمتر از یک ماه دیگر پس از اتمام مدت اجاره، در کمبریج بمانیم. منزل را از یک معاملات ملکی اجاره کرده بودیم. ایشان میگفت یا درست در تاریخ معین تخلیه میکنید و یا اگر بخواهید تمدید کنید باید حداقل ششماهه تمدید کنید و اجارهٔ این شش ماه را نیز یکجا و از قبل بپردازید! هرچه اصرار و خواهش کردم غیر از این را قبول نکرد. هیچجای دیگر هم برای مدت باقیمانده (کمتر از یک ماه) ما را نمیپذیرفت، مگر هتل با هزینهٔ سرسامآور. مشکل را با رئیس دانشکدهٔ الهیات، پروفسور ژولیوس لیپنر، در میان گذاشتم. ایشان هم بهعنوان حمایت از یکی از استادان زیر مجموعهاش و هم بهعنوان «تعاونوا علی البِرٍّ و التقوی»، از آن صاحب معاملات ملکی دعوت کرد تا در خانهٔ ما جلسهای داشته باشند تا بهعنوان یک انگلیسی اصیل از موضع بالا با او صحبت کند. ولی فایده نداشت. ناچار نامهای به دستم داد و مرا به یکی از مراکز حقوقی معرفی کرد که به افراد غریب مثل من، به صورت رایگان مشاورهٔ حقوقی میدادند و به طور رایگان نیز وکیل در اختیارشان قرار میداد. وکیلی در اختیار من قرار دادند و این آقای وکیل همهٔ کارها را درست کرد و ما توانستیم پس از اتمام مدت اجاره یک ماه دیگر در آن خانه بمانیم. پروفسور لیپنر واقعا حق رفاقت را بهنحو کمال بهجا آورد.
دریغ و دَرد که تا این زمان ندانستم
که کیمیایِ سعادت، رَفیق بود رَفیق
به کمبریج چو خورَد کارِ تو به یک بنبست
به جان بکوشد و آید، دهد ارائه طریق!
۵- یکی دیگر از ثمرات سفر به کمبریج، آشنایی با آقای دکتر احمد خاتمی، استاد گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه شهید بهشتی بود. ایشان نیز برای گذراندن فرصت مطالعاتی با خانواده به دانشگاه کمبریج آمده بودند. بسیار با صفا، صمیمی و رفیق بودند. از جمله ایرانیانی بودند که گروه خونیشان به ما میخورد! با ایشان رفت و آمد خانوادگی پیدا کردیم. رفاقت را تمام کردند و مدت کوتاهی که ما بیخانمان بودیم، ما را مجانی در منزل خود اسکان دادند.
۶- از دوستی گفتیم و رفاقت، اما علیرغم میل، باید کمی هم از دشمنی بگوییم و عداوت! نه تنها عداوت که از سایر مادههای نامطلوب باب فعالت، مثل لجاجت، سعایت، جهالت و.. هم باید سخن بگوییم. شیراز از دیرباز به خاطر حضور برخی تنگاندیشان، وضعیت خاصی داشت که امثال آیتالله نجابت و آیتالله شهید دستغیب، در آنجا سخت احساس غربت میکردند. اقسام آزار و اذیتها را حتی تا زمان رحلت و شهادتشان متحمل شدند. بنده هرگاه به یاد آن جفاهایی که در حق این دو مرد بزرگ شد میافتم، این ابیات حافظ از خاطرم میگذرد که
آب و هوای فارس عجب سِفله پرور است
کو همرهی؟ که خیمه از این خاک بَرکَنَم
فلک به مَردمِ نادان دهد زِمامِ مراد
تو اهل فضلی و دانش، همین گناهت بس
وقتی که با حافظ و آن نازنینان چنان رفتاری شود، دیگر کمترینهایی مثل ما، باید انتظار هر چیزی را داشته باشیم!
جایی که عقاب پر بریزد
از پشّهٔ لاغری چه خیزد!
بنده سالهاست که کنج عزلتِ حوزه و دانشگاه را برگزیدهام، اما غوغاسالاران همواره یقهام را چسبیدهاند. با آنکه بارها در سطح ملی و بینالمللی توفیقات مهمی را به دست آوردهام، از هیچکس در سطح شهر و استان هیچ توقع تقدیر یا تشویق نداشتهام. اما بر عکس، سنگاندازیها، تنگنظریها، برچسبزدنها و تنگ کردن عرصه حتی برای فرزندم و برادرم (به گناه وابستگی به حقیر) سالهاست که جزوی از زندگیام شده است!
الف- یکبار آقای س.م.ه.پ.ی.پ. در گروه مجازی الهیات دانشگاه شیراز میخواست بنده را منکوب و سخنم را بیاثر کند، فرمود که تو همانی هستی که بسیاری از دوستان قبل از انقلابت، در جمهوری اسلامی جزو منافقین گشته و اعدام شدهاند! مرادش این بود که حدود سه الی چهار نفر از دانشجویان مهندسی دانشگاه شیراز که از قبل از انقلاب با بنده همدانشکدهای و حتی نه همرشتهای، بودهاند به منافقین گرایش پیدا کرده و اعدام شدهاند. گفتم پدر آمرزیده در همین دانشکدهٔ مهندسی دانشگاه شیراز نزدیک بیست نفر از صمیمیترین دوستان بنده، بعد از انقلاب، پاسدار، سردار سرتیپ، روحانی و یا شهید شدهاند، دیدن این بیست نفر خیلی سختتر از دیدن آن سه نفر است!؟
خشم و شَهوَت مرد را احوَل کند
ز استقامت روح را مُبْدَل کند
چون غَرَض آمد، هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل به سوی دیده شد
آن سه را دیده ندیده بیست تن
میزند پنبهی مرا آن پنبهزن!
ب- سفرهای علمی خارجی بنده نیز سوژهٔ دیگری برای حمله و آزار و اذیت شد. آقایی بنام م.ر.ع. که بعدا به م.ر.ه. تغییر نام داد و وارد شورای اسلامی شهر شیراز شد، یکی از بولتن نویسان آنچنانی است؛ بولتنهایی که مبنای تحلیلها و اظهارنظرهای مسئولان شهر و استان قرار میگیرد. بنده حتی یکبار هم در عمرم این آقای م.ر.ه. را ملاقات نکردهام. اما یکی از تحلیلهای بولتنی ایشان را زیارت بصری کردم! نوشته بود: فتنه در شیراز متشکل از یک مثلث سه ضلعی است. یک رأس آن در لندن است (سیدعطاءالله مهاجرانی)، یک رأس آن در آمریکاست (محسن کدیور) و یک رأس آن در شیراز است (کاکایی) این سه رأس, دائما با هم در تماس و در حال توطئهاند! ظاهرا ایشان، هم هندسهاش خیلی خوب است -که فرق مثلث و مربع را میداند- و هم مهندسیِ فرهنگی و سیاسی و البته انتخاباتیاش. این که آقای س.م.ه.پ.ی.پ. و نیز آقای م.ر.ه. مثل بازی پازلِ بچهها، بین بنده و دیگران که همه در جای خود محترمند، ارتباط پیدا میکنند، مرا یاد آن حکایت معروف انداخت. حکیمی قلابی در روستایی طبابت میکرد و دارو میداد! شاگردی هم داشت. قرار بود که حکیم قلابی مدتی به سفر برود و کارها را به شاگردش بسپارد. به او گفت هر مریضی را که عیادت میکنی از این دارو بده! اگر خوب شد که هیچ؛ اما اگر مُرد و خویشانش یقهٔ تو را گرفتند، بالای سر مرده در خانهشان میروی، اطراف را نگاه میکنی و اگر چیزی مثل پوست پیاز یا پوست سیبزمینی دیدی بگو که فوت مریض نه بهخاطر داروی من بلکه بهخاطر تناول پیاز یا سیبزمینی است. پس از رفتن حکیم قلابی همین اتفاق هم افتاد. شاگردش دارو را به بیماری داد. آن بیمار فوت شد. بازماندگان متوفی شاگرد را به بالین مرده بردند. هرچه به اطراف نگاه کرد نه پوست پپازی پیدا کرد و نه پوست سیبزمینی و امثال آن.
اما در گوشهای از اتاق، پالان خری را دید، فورا گفت به نظر می رسد که مریض خر خورده و همین باعث مرگش شده است!
درختِ دوستی بنشان که کامِ دل به بار آرَد
نهالِ دشمنی بَرکَن که رنج بیشمار آرَد
مجو رأس مثلث را به لندن یا به آمریکا
که اعصابت شود داغان و بر مغزت فشار آرَد!
ج- یکی از دنبالکنندگان کانال اختصاصی تلگرام، پس از خاطرات سفر علمی انگلستان بنده، چند نوبت یادداشت گذاشته که انگلستان زالوصفت، خون مردم ما را مکیده و جمع زیادی را به کشتن داده است. بدان معنی که سفر بنده به آن کشور، خیانت است، اگر جنایت نباشد! در جواب این دوست عزیز باید عرض کنم که بنده در این سفرهای کوتاه به آمریکا یا انگلیس، بدون اینکه ریالی از جمهوری اسلامی دریافت کنم، وظیفهٔ تبلیغی خود را بهعنوان طلبه انجام دادم و دو مرکز تبلیغ تشیع را تأسیس کردم، یکی مرکزفرهنگی امام علی در کارولینای شمالی آمریکا و دیگری انجمن محبان اهل بیت در کمبریج انگلستان. چهرهٔ عرفانی امام خمینی را در کمبریج معرفی کردم و دیدگاههای تشیع را در کلاسهای دانشگاه کارولینای شمالی آمریکا. اما با این وجود، حضور در این دو کشور برای بنده حرام بوده است! ولی دیدهام روحانیونی را که چندین سال با عناوین مختلف فرهنگی در آمریکا و یا انگلستان زندگی کرده، خانهٔ مجانی داشته، حقوق کلان از جمهوری اسلامی، آن هم به دلار و پوند دریافت کرده، خودشان، همسرشان و فرزندانشان از آمریکا و انگلستان مدرک دانشگاهی گرفته، صاحب گرینکارت شده، سپس به ایران برگشته، صاحب منصب و یا نمایندهٔ مجلس شدهاند! ظاهراً مهم آن است که خودی باشی تا همه چیز برایت حلال باشد. اما اگر مثل بنده نخودی باشی، حتی خدمتت هم خیانت و حرام است!
۷- اما پردهٔ آخر. شاید تعجب کرده باشید که نام دانشگاه بیرجند در عنوان سفرهای علمی خارجی بنده چه میکند! داستان از این قرار بود که در آذرماه ۱۳۹۲، یکی از دانشجویان کارشناسی ارشد فلسفهٔ دانشگاه شیراز به دفترم در دانشکدهٔ الهیات رجوع کرد. دانشجوی بسیار مؤدب، کوشا و با فضلی بود. ایشان اهل بیرجند است و هماکنون دورهٔ دکتری فلسفه را در دانشگاه فردوسی مشهد میگذراند. وی در آن تاریخ از جانب مسئولان دانشگاه بیرجند، از بنده دعوت کرد که برای سخنرانی به دانشگاه بیرجند بروم. عرض کردم که: «بسیار پر مشغله و گرفتارم. فاصلهٔ ما تا بیرجند خیلی زیاد است. بهتر آن استکه از یکی از استادان دانشگاه فردوسی مشهد دعوت کنید». گفت: «خیر! مایلیم که حتما تو بیایی». جوابم منفی بود. چندبار دیگر مراجعه کرد و همان جواب را شنید. بار آخر از کوره در رفت و گفت: «آقا! اگر از آمریکا و انگلستان که فاصلهشان خیلی بیشتر است دعوتت میکردند که با اشتیاق، استقبال میکردی (منظورش این بود که با سر میدویدی!). اما بیرجند را چون منطقهٔ محروم است روی خوش نشان نمیدهی!؟». بدین ترتیب با آرپیجی در برجک ما زد. به خودم گفتم بلیط رفت و برگشت هواپیما به مشهد را که آنان میپردازند؛ به زیارت امام رضا علیهالسلام میروی و از آنجا به بیرجند. چارهای نبود. امام رضا علیهالسلام طلبیده بودند.؛ این بار نه به آمریکا و انگلستان بلکه به بیرجند! و البته از طریق مشهد. قبول کردم و رفتم. قرار بود که سخنرانی روز دوشنبه انجام شود. موضوع سخنرانی را هم جذاب انتخاب کرده بودند که مورد استقبال دانشجویان و استادان قرار گیرد: «عشق»! البته چون از شیراز عازم میشدم، پای حافظ هم به میان کشیده شد: «عشق از منظر حافظ شیرازی». وقتی که رسیدیم، گفتند سخنرانی ساعت ۷ شب و پس از شام است! گفتم آخر در آن ساعت، دانشجویی در دانشگاه نیست، لذا استقبال چندانی نخواهد شد. گفتند:
«انّا نعلم ما لا تعلم»
بالاخره، لحظهٔ موعود فرا رسید. ساعت ۶:۳۰ بعد از ظهر ما را به سمت سالنی بسیار بزرگ و پرگنجایش هدایت کردند. همینطور که در راه بودیم میدیدم که اتوبوس اتوبوس و کرور و کرور آدمهای مختلف به طرف محل سخنرانی روان و دوانند. داشتم در هویت خودم شک میکردم! آخر بنده اصلا آدم مهم و مشهوری نبودم که اینچنین مورد استقبال قرار گیرم! سالن مالامال از جمعیت بود. از صدا و سیما هم دعوت شده بود که با دوربینهای خود حاضر باشند. شب عجیبی بود! بالاخره سخنرانی انجام شد! بعدا ریشهٔ قضیه را پیگرفتم. گویی یکی دو هفته قبل، استاندار خراسان شمالی و رئیس دانشگاه بیرجند، همایشی را در دانشگاه بیرجند برگزار و از عموم دعوت کرده بودند. اما ظاهرا غیر از مجری و فیلمبرداران و دو سه تن از مسئولان، هیچکس دیگر از همایش استقبال نکرده بود! صدا و سیمای میلی نیز فرصت را غنیمت شمرده بود و از وضعیت موجود فیلمبرداری کرده و در برنامهٔ بیست و سی پخش کرده بود و حسابی استاندار و رئیس دانشگاه را، که هردو منصوب دولت آقای روحانی بودند، کوبیده و آنها را به اسراف در بیتالمال و برگزاری
همایشهای بیفایده و بیحاصل متهم کرده بود. این بود که استاندار و مسئولان دانشگاهی برای اعادهٔ حیثیت و پاتک، این برنامهٔ فعلی را تدارک دیده بودند تا انبوه جمعیت را به رخ اخبار بیست و سی بکشند! همهٔ دانشگاهها و مراکز آموزشی، اعم از دولتی، آزاد، غیر انتفاعی و علوم پزشکی را ملزم کرده بودند که چند اتوبوس جمعیت (ولو اینکه دانشجو نباشند) به سالن بفرستند. اما
از قضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بادام خشکی مینمود!
پخش تصویر بنده از صدا و سیما، بدون تصویب مقامات استان فارس ممنوع بود! لذا هرچه فیلم گرفته بودند هدر رفت و از سیمای میلی پخش نشد!
ولی در هر حال، امام رضا طلبیده بودند که بنده زیارتی دلچسب داشته باشم و رسالت طلبگی خودم را نیز انجام دهم؛ همین. البته دانشگاه بیرجند نیز به لیست سفرهای علمی خارجی بنده نیز اضافه شد!
✅@ghkakaie
کانال اختصاصی قاسم کاکایی
📢اعلام برنامه
💠همایش بین المللی علّامه ملّا عبداللّه بهابادی یزدی
🎙 حجتالاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی
✍🏻 موضوع:ملا عبدالله یزدی و مکتب فلسفی شیراز
🗓زمان: دوشنبه ۲۹بهمن۱۴۰۳
🕒ساعت ۱۵
🗺مکان:شهر کوفه،دانشگاه کوفه
🔻چکیده
مکتب فلسفی شیراز به دورانی از تاریخ فلسفه اسلامی اطلاق میشود که تقریباً بین زمان خواجه نصیرالدین طوسی و میر داماد قرار دارد؛ یعنی فاصلهٔ بین قرن هفتم تا اوایل قرن دهم هجری. این دوران که برخی به نادرست آن را «دوره فترت» و سستی اندیشه فلسفی در جهان اسلام مینامند، به حق دوران «مکتب فلسفی شیراز» نامیده میشود. در این دوران، شیراز را باید «دارالعلم ایران» و پاسدار فرهنگ ادب و حکمت اسلامی دانست. شخصیتهای بزرگی همچون قاضی بیضاوی، علامه قطب الدین شیرازی، قاضی عضدالدین ایجی، میرسید شریف جرجانی، صدرالدین دشتکی، جلالالدین دوانی، غیاثالدین منصور دشتکی و فاضل خفری از جمله چهرههای این مکتباند.
این مکتب بهعنوان زمینهساز مکتب فلسفی اصفهان و پیشدرآمد ظهور حکمت متعالیهٔ ملاصدرا شناخته میشود. در این دوران، طالبان دانش از اقصی نقاط ایران برای حکمتآموزی به شیراز میآمدند یا بزرگی از شیراز را به سرزمین خود دعوت میکردند. بهعنوان مثال، سعدالدین تفتازانی شاگرد قاضی عضدالدین ایجی بوده است. ملا عبدالله یزدی و مرحوم مقدس اردبیلی نیز هر دو علوم عقلی را در «مدرسهٔ منصوریه» شیراز در محضر جمالالدین محمود شیرازی فراگرفتند و با یکدیگر همدرس بودند.
این مقاله به بررسی مکتب فلسفی شیراز در این دوران میپردازد و علوم متداول در این مکتب، مانند منطق، فلسفه و کلام را بررسی میکند. همچنین نحوه بهرهگیری ملا عبدالله یزدی از این مکتب فلسفی، کلامی و منطقی را کاوش کرده و به بررسی مدرسهٔ منصوریه، بهعنوان بزرگترین مرکز علوم عقلی در این دوره و در شیراز پرداخته است. ملا عبدالله یزدی در همین مدرسه تحصیل کرده است. بنابراین، این مقاله به بررسی نحوه استفاده ملا عبدالله از این مکتب و استادان او در این مدرسه میپردازد.
✅ @ghkakaie