«بسمالله الرحمن الرحیم»
ضمن عرض تسلیت به مناسبت فرارسیدن ایام اربعین آقا امام حسین علیهالسلام، درسگفتارهای شرح گلشن راز و شرحالاسماء الحسنی، این هفته منتشر نخواهند شد.
✅ @ghkakaie
24.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⬛️🟥 آینه در کربلا
🎥 بریده ای از سخنرانی دکتر کاکایی به مناسبت اربعین حسینی
زمان: ۵۱ ثانیه
✅ @ghkakaie
«بسم الله الرحمن الرحیم»
📖 #معرفی_کتاب «شفاعت و تجلّی آن در عاشورا»
کتاب پیش رو سومین کتاب حجتالاسلام والمسلمین دکتر کاکایی است که به عشق شهید جاویدان کربلا نگاشته شده است و برگرفته از سخنرانیها و روضههای ایشان در محرم سال 1400 شمسی در مسجد قباست.
این کتاب با تکیه بر فرمودههای مرحوم آیتالله حاج شیخ حسنعلی نجابت (رضوان الله تعالی علیه) و با استفاده از آیات قرآن و روایات اهل بیت صلواتالله علیهم اجمعین نگاشته شده است .
در این کتاب، ابتدا معانی شفاعت بررسی شده سپس به شبهات دربارۀ شفاعت پاسخ داده شده و آنگاه شفیعان الهی برشمرده شدهاند که برخی از این شفیعان عبارتند از:انبیای الهی، حضرت ختمی مرتبت(ص)، حضرات معصومین(ع)، قرآن، دعا، توبه، محبت و معرفت.
در نهایت همۀ این وسائل و همۀ این شفیعان را در جود مبارک امام حسین(ع)، دعای عرفۀ ایشان، عشقبازی ایشان در کربلا و در زیارت عاشورا بررسی شده است.
این کتاب در سال ۱۴۰۰و توسط انتشارات فلاح برای اولین بار منتشر شد.
✅ @ghkakaie
16.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⬛️🟧 مستان سلامت میکنند
🎥 قطعه ای از سخنرانی دکتر کاکایی به مناسبت اربعین حسینی
زمان: ۱ دقیقه و ۱۲ ثانیه
✅ @ghkakaie
«بسم الله الرحمن الرحیم»
🗒#یاد_ایّام
🖋فصل دوم، قسمت دهم (پیاپی بیست و هفتم)
تدریس
قَالَ رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي، وَيَسِّرْ لِي أَمْرِي، وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِي، يَفْقَهُوا قَوْلِي
۱- مراد از تدریس، در اینجا، با توجه به حوزهٔ علوم انسانی، تفهیم، تفهم، تعلیم و تعلم است؛ یعنی شامل آموزش، تعلیم، تربیت، وعظ و تبلیغ میشود. قطعاً این مقولات با کلمه، کلام و تکلّم سر و کار دارد. همهٔ اینها نیز با زبان پیوند دارند. در جای خود گفتهاند که تکلم عبارت است از: «اِعرابٌ عمّا فی الضّمیر»(ظاهر ساختن آنچه در باطن گوینده است). گوینده برای آنکه آنچه را در باطن خود دارد به باطن شنونده منتقل کند، ابزاری لازم دارد. این ابزار را زبان میگوییم. زبان گاهی زبانِ عبارت است و گاهی زبانِ اشارت؛ گاهی هم بیواسطه است. به قول سایه:
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشاراتِ نظر نامهرسانِ من و توست
و به قول مولانا:
ای خدا جان را تو بنما آن مقام
کاندراو بیحرف میروید کلام
در اینجا مراد از زبان، همان language و زبان رایج است. این زبان خود از جنس معنا است. سؤالی در اینجا مطرح است و آن اینکه آیا در زبان و کلام، لفظ اصل است یا کتابت. گفتهاند که کتابت مرحلهٔ نازلهٔ لفظ است؛ چنانکه قرآن کریم در مراحل نزولش، در آخرین تنزل، ابتدا به صورت لفظ در میآید، بر زبان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم جاری میشود و سپس به صورت کتاب و مکتوب در میآید که همین قرآن بینالدّفتین است. تدریس هم در اصل شفاهی است و گاهی به صورت کتاب و نوشته در میآید.
لفظ و تلفظ به ابزار و اندامی نیازمند است به نام زبان یا tongue. این زبان از جنس ماده است.
۲- گاه زبان مادی آسیب دارد و یا آسیب میبیند؛ یعنی دارای لکنت میشود و درست نمیتواند کلمات را ادا کند. گاهی هم زبان باطنی عقده و گره دارد؛ یعنی انسان نمیتواند معانی بلند ی را که ادراک کرده در قالب مفاهیم و تصورات رایج و زبان معمول درآورد؛ و بدین ترتیب زبانش دارای لکنت و گره معنوی میشود. آنچه در آیات صدرِ بحث راجع به موسی علیه السلام آمد، از نوع گرهِ معنویِ زبان است.
۳- مادرم نقل میکرد که: «حدودا دو ساله بودی. خیلی بلبلزبان و باعث تفریح خاطر همهٔ اعضای خانواده بودی». مادرم به چشمزخم خیلی معتقد بود لذا در ادامه میگفت که: «در همین ایام، یکی از اقوام پدری به خانهٔ پدربزرگ آمد. حرف زدن تو را که دید گفت: "وای ماشاءالله. بچهٔ من که دو سال از این قاسم بزرگتر است، هنوز نمیتواند کلمات معمولی را درست ادا کند"! هنوز حرف این بانوی محترمه تمام نشده بود که تو از پله افتادی. زبانت لای دندانهایت رفت و دهانت غرقاب خون شد. تو را به بیمارستان بردیم. زبان پاره شدهات چند بخیه خورد». در اثر این عارضه، تا مدتها در تلفظِ بعضی از حروف مشکل داشتم. فکر کنم «سین» و «شین» ام بیش از همه میزد! تا کلاس سوم ابتدایی این عارضه ادامه داشت؛ یعنی به قول مردم، تیزبانی حرف میزدم. بعضا، نیز مورد تمسخر و شوخیِ همسالان و حتی بزرگسالان قرار میگرفتم. هر کس درمانی را تجویز میکرد. یادم است که برخی خوردن تخم کبوتر را به طور خام، تجویز میکردند. اما هیچ کدام افاقه نکرد. سرانجام خدا لطف کرد و از کلاس سوم ابتدایی به بعد، این عارضه مرتفع شد. اخیرا که برای دندان آسیایم مشکلی پیش آمده بود و احتیاج به عصبکشی و پر کردن پیدا کرده بود، به دوست صمیمی و دندانپزشکم، دکتر مصطفی احمدیپور، مراجعه کردم. دندان مربوطه، آخر دهانم بود. زبانم هم به سختی از روی دندانم کنار میرفت. دکتر به شوخی به من گفت که: «فلانی! معلوم است که از این زبان خیلی کار کشیدهای که پهن شده و جمع نمیشود!». گفتم که: «شکر خدا که دراز نشده تا موجب درد سر شود!».
۴- سخن «گفتنِ» ظاهری و تکلم باطنی هر دو، ربط وثیقی با «شنیدن دارند. لذا کسانی که گوششان دچار مشکل باشد، یعنی اگر «ناشنوا» باشند، زبانشان هم دچار مشکل میشود؛ یعنی «ناگویا» نیز میشوند. در شنیدن و سخن گفتن معنوی نیز وضعیت همینطور است. کسی که گوش شنوا برای مطالب معنوی نداشته باشد، گویندهٔ خوبی نیز برای این معانی نیست؛ مگر اینکه به قول مولانا، مطالب معنوی را از اهل معنا بدزدد و به زبان خودش بیان کند. به هر حال، اصل در تکلم، شنیدن است. لذا مثنوی با «بشنو» شروع میشود. وحی نیز ابتداءً به صورت شنیدن بر حضرت ختمی مرتبت خوانده و القا میشود و سپس از زبان ایشان به صورت لفظ و الفاظ صادر میشود. کار پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم گفتن و خواندن همان شنیدهها است. لذا قرآن مجید با «اِقرأ»(بخوان) آغاز میگردد.
۵- اما شنیدنهای بنده شکل دیگری داشت! یعنی غیر از شنیدنهای متعارف، بقیهٔ شنیدههایم با قصه شروع شد؛ قصههایی که بیشترینِ آنها را پدر بیسوادم برایم نقل میکرد! از قصهٔ «علیبابا» گرفته تا قصهٔ «نمکی»! جالب آنکه پدرم بعدها همین قصهها را برای سه فرزندم نیز نقل میکرد! قصههای دیگری که میشنیدم، قصههای عجیبی بود که «ننهٔ خانم» در منزل پدربزرگمان برایمان نقل میکرد. ایشان را قبلاً معرفی کردم؛ پیرزن بیسوادی بود که به منزل پدربزرگ میآمد تا در کارهای خانه به زنهای خانه کمک کند. خیلی قصه و داستان بلد بود. قصههای شبِ رادیو و داستان فیلمها نیز جای خود داشت. همچنین قصههای شاهنامه به روایت پدربزرگم؛ تا برسد به قصههای قرآنی که احسنالقصص است. بعد هم قصههای عرفانیِ مثنوی معنوی.
۶- شاید بتوان گفت که به خاطر وضعیت خاص پدر و مادرم از یک سو، و فاصلهٔ سنی با دو برادرم، از سوی دیگر، بنده به صورت الگو، معلم و مدرس برای دو برادرم در آمدم! پس از آن، در دورهٔ دبیرستان، آشنایی با معلم دینیمان، مرحوم حاج علیاصغر سیف، امکانات جدیدی برای تدریس در اختیارم گذاشت. حاج آقای سیف یک مدرسهٔ راهنمایی تاسیس کرده بود به نام «مدرسهٔ راهنمایی رستاخیز». واژه رستاخیز همان معنای «معاد» را داشت و مرحوم آقای سیف مرادش این بود که جوّ معنویِ مدرسه را با این عنوان نشان دهد. بنده چون در دبیرستان رازی دانش آموز موفقی بودم و در جمعیت اتحاد حسینی هم مرید حاج آقای سیف شده بودم، ایشان مرا به مدرسهٔ رستاخیز دعوت کرد تا در کارهای فرهنگی آنجا کمک کنم و کمی نقش مربی پرورشی را برای بچههای راهنمایی داشته باشم. در طول سال و به خصوص در تابستانها، در این مدرسه، کلاسهای فوق برنامهٔ زیادی برگزار میشد. در آنجا با فرهنگیان بسیاری آشنا شدم؛ با خطها و گرایشهای مختلف. با برخی از آنها رفاقتی پیدا کردم که بعدها هم ادامه یافت. همت آقای سیف در جمع کردن این مربیان فرهنگی در آنجا، قابل ستایش بود. به هر حال، اولین تجارب معلمی را در آن مدرسه گذراندم. جالب آنکه در سال ۱۳۵۳، شاه حزب فراگیر رستاخیز را تشکیل داد. این امر، دردسر بزرگی برای آقای سیف بود، چون ایشان اصلاً دوست نداشت که نام حزب رستاخیز بر روی مدرسهاش باشد! ناچار با لطایفالحِیَل، توانست اولیای امور را قانع کند که چون حزب فراگیر رستاخیز جایگاه بلندی دارد و این مدرسهٔ کوچک ما در خور آن نام نیست، بهتر است که نام مدرسه را عوض کنیم! بدینسان، ایشان نام مدرسه راعوض کرد. نام جدید این بود: مدرسهٔ راهنمایی قائم (عج).
۷- در قسمتهای قبل فراموش کردم که بگویم که در مسابقات قرائت قرآن در سطح استان فارس، با تشویق مرحوم آقای سیف، بنده و وحید شاهچراغی در قسمت حفظ قرآن و ترجمهٔ آن، در سالهای ۵۳ و ۵۴، شرکت کردیم. یک سال جزء سیام از قرآن را حفظ کردیم و سال بعد جزء بیست و نهم را و از دست رئیس آموزش و پرورش وقتِ استان فارس، آقای پورپرویز، جایزه گرفتیم. یادگیری قرآن و مفاهیم معنوی آن هم در تلطیف روح متکلم اثر دارد و هم در معنویت سخن او.
۸- وقتی که وارد دانشگاه پهلوی شدم، آقای سیف هنوز معلم دینی دبیرستان رازی بود. برخی اوقات به علت گرفتاری که برای ایشان پیش میآمد، ساعاتی از تدریس کلاس دینی این دبیرستان را به عهدهٔ بنده میگذاشت. بعد از انقلاب، با آنکه هنوز دانشجو بودم، از طرف آموزش و پرورش به صورت حقالتدریس در دبیرستان بوعلی شیراز، درس دینی را تدریس میکردم. بعد از مدتی، دبیرستان دانشگاه به دست نیروهای انقلابی افتاد! نام دبیرستان نیز به دبیرستان توحید تغییر کرد. عدهای از دوستان دانشجو مثل آقایان مسعود سپهر، بیژن مرزبانراد و بیژن قهرمانی، ادارهٔ آن دبیرستان را به عهده گرفتند. دوستان زیادی از دانشجویان دانشگاه پهلوی نیز- که به دانشگاه شیراز- تغییر نام داد، در این دبیرستان به تدریس پرداختند؛ از دروس ادبیات، فیزیک، شیمی و ریاضی گرفته تا دروس دینی. نام همهٔ دانشجویان را که در آنجا تدریس میکردند به خاطر ندارم. ولی آقایان سید عطاءالله مهاجرانی، محسن کدیور و حبیب شریف از آن جمله بودند. بندهٔ حقیر هم دروس دینی کلاس دوم و سوم نظری را تدریس میکردم.
۹- در دوران پس از انقلاب و در درگیریهای سیاسی و اعتقادی با گروههای مختلف، دو کانون فرهنگی عمده در سطح مساجد شیراز تشکیل دادیم؛ یکی کانون فرهنگی مسجد الرضا(ع) و دیگری کانون فرهنگی مسجد آتشیها. وحید شاهچراغی مسئولیت اولی را به عهده داشت و بنده مسئولیت دومی را. شبهای جمعه و شبهای شنبه، به تناوب و به صورت دنبالهدار، در این دو مسجد که مساجدی پرجمعیت بودند و جوانان زیادی در آنجا رفت و آمد میکردند، سخنرانی داشتم.
مجموعهای از سخنرانیهایم به نقد مواضع سازمان منافقین در مسجد آتشیها اختصاص داشت. بعداً این مجموعه به صورت جزوات مکرر و دنبالهداری چاپ شد. سازمان منافقین اسلام خود را «اسلام راستین» مینامید و بنده هم نام این مجموعه را «اسلام راستین!؟» گذاشتم؛ البته با یک علامت تعجب و یک علامت سوال! این اولین اثری بود که از حقیر چاپ و منتشر میشد اما با نامِ مخففِ ق.ک. البته در مساجد دیگر و نیز در اتحادیهٔ دانش آموزان دبیرستانهای شیراز نیز به طور هفتهگی سخنرانیهای اعتقادی و سیاسی داشتم.
۱۰- همانطور که قبلاً گفتم، با راه پیدا کردن به محضر سراسر نور حضرت آیتالله نجابت، همه چیز را کنار گذاشتم و یا ایشان مرا به کنار گذاشتن واداشت!
گوش من و حلقهٔ گیسوی یار
روی من و خاکِ درِ می فروش
اما فشار مالی و مادی از یک طرف، و اصرار دوستان سابق از طرف دیگر، مرا به تدریس دوباره در دبیرستان توحید (دبیرستان دانشگاه) فراخواند. خدمت حضرت استاد رسیدم. اجازه خواستم. گفتند: «چه چیز میخواهی تدریس بکنی؟». عرض کردم: «تعلیمات دینی». گفتند: «لازم نیست. میروی خشتمالی میکنی (دروغ میگویی)!
هر که نه گویای تو خاموشْ بِهْ
هر چه نه یاد تو فراموشْ بِهْ
خدایا! سالها طلبه نبودم و تعلیمات دینی درس میدادم. سخنرانی میکردم و از امور دینی سخن به میان میآوردم. حالا معلوم شد که همه را خشتمالی میکردهام! چرا که اگر از توحید میگفتم، وصفم توحید نبود؛ و اگر از معاد میگفتم، معاد در جانم ننشسته بود. الان هم که طلبه شدهام باز هم هنوز تدریسم خشتمالی خواهد بود! سال بعد، باز هم دوستان دبیرستان توحید مراجعه کردند. عرض کردم که دینی تدریس نمیکنم چرا که مترادف با خشتمالی است! گفتند حالا که طلبه شدهای بیا عربی تدریس کن. باز هم رفتم خدمت حضرت استاد تا اذن بگیرم. ایشان دوباره سؤال کردند که: «چه میخواهی تدریس کنی؟» عرض کردم که: «عربی». خوب معلوم بود که دیگر در تدریس عربی، خشتمالی و دروغگویی وجهی ندارد. چون چیزی نیست که با جان آمیخته باشد. این بود که استاد در حالی که لبخند بامعنایی بر لب داشتند، گفتند: «اشکال ندارد». ولی دو بار روی میز تدریسشان زدند و گفتند: «به شرط آنکه فقط عربی باشد ها!» رفتم برای عربی تدریس کردن. بچهها همه رشتهٔ تجربی و ریاضی بودند. در کلاسهای دوم و سوم نظری برای آنها عربی تدریس میکردم. بچههای خیلی با استعدادی بودند. از شما چه پنهان، شروع کردم به خشتمالی و آجرتراشی! قضیه از این قرار بود که درس عربی دو قسمت داشت: صرف و نحو. بنده صرف را به قالب سازی و آجرسازی تشبیه کردم. یعنی مادهٔ خاصی مانند ض.ر.ب را در قالبهای خاصی میریزیم و از آنها فعل و اسم میسازیم. مادهها با هم فرق میکنند. قالبها هم بسیار گوناگون هستند. بدین ترتیب آجرهای مختلفی ساخته میشود. آنگاه نوبت به نحو میرسد که کارش ساختن بِنا و خانهسازی است. آن آجرها را کنار هم میگذاریم و از چسب و سیمانِ اِعراب استفاده میکنیم تا آنها را به هم بچسبانیم، با هم ترکیب کنیم، جمله و کلام بسازیم و خانه تحویل دهیم. دانشآموزان از این تقسیمبندی و بعداً تدریس بنده، خیلی به وجد میآمدند. رفاقتی هم با همهٔ آنها پیدا کرده بودم. همهٔ آنها بعداً که در دانشگاه قبول شدند، میگفتند که در کنکور نمرهٔ عربی را کامل آوردهایم با آنکه رشتهشان، هیچ کدام، علوم انسانی نبود.
۱۱- همانطور که قبلاً گفتم، بعدها حضرت استاد اجازه و بلکه دستور دادند تا در مرکز تربیت معلم شیراز، صنایع الکترونیک شیراز و دانشگاه شیراز به تدریس معارف دینی بپردازم. ظاهرا با عنایت حضرت استاد از مرحلهٔ خشتمالی بیرون آمده بودم! شرح آن را قبلاً عرض کردم.
در صنایع الکترونیک شیراز، که متعلق به وزارت دفاع بود، دروس عقیدتی را ارائه میدادم. متعلمین به حسب سطح تحصیلات، در سه سطح قرار میگرفتند: الف- دیپلم به پایین، ب- لیسانس و ج- فوق لیسانس و دکتری. به لطف الهی، در هر سه سطح تدریس کردم و در هر سه، موفق بودم. دیپلم به پایینها اکثراً راننده و تعمیرکار بودند و ما به شوخی آنها را بنیهِندِل میخواندیم! خودشان هم استقبال میکردند! برایشان عجیب بود که یک روحانی بتواند این چنین با آنها همزبان شود و از اصطلاحات خودشان به خوبی بهره بَرَد. آخر بنده عمویم رانندهٔ تاکسی بود، شوهر یکی از عمههایم نیز رانندهٔ تاکسی و رانندهٔ اتوبوس خط واحد بود و شوهر یکی از عمههای دیگرم رانندهٔ کامیون و ماشینهای سنگین.
فوقلیسانسها و دکترها سطحشان بالاتر و سطح توقعشان خیلی بالا بود. همه مهندسانِ کارکشته و یا از خارج برگشته بودند. اوایل انقلاب بود. مدیریت صنایع الکترونیک به دست حزباللهیها افتاده بود. آن مهندسان، حزباللهیها را بیسواد میانگاشتند؛ لذا خیلی دلِ خوشی از مسئولان صنایع الکترونیک و از لباس روحانیت نداشتند. کمتر با تیپ ما اُنس میگرفتند. یادم است، آن ایام دورهای بود که خیلی از کالاها کوپنی شده بود. یکی از آن دکترمهندسهایی که از آمریکا برگشته بود، سر کلاسِ عقیدتی گفت: «حاج آقا! من یک سوال دارم» گفتم: «بفرمایید». گفت: «حاج آقا چرا در این همه صف کالاهای کوپنی، ما حتی یک روحانی را هم نمیبینیم!». سؤالش در واقع هم انتقاد بود و هم تکه انداختن به روحانیت. دوستانش هم شروع به خندیدن کردند. در جواب گفتم: «مگر نمیدانید؟». گفت: «نه». گفتم: « برای ما همهٔ کالاها را میآورند و درِ خانه تحویلمان میدهند، لذا نیازی نیست که در صف کالا بایستیم!». با توجه به مدت زیاد تحصیلش در آمریکا، یک نوع خوشباوری که بنده در آمریکاییان سراغ دارم، به او هم سرایت کرده بود! برقی از پیروزی در چشمانش پیدا شد و با لبخند طعنهآمیزی گفت: «عجب! نمیدانستم، حاج آقا!». ناگهان رفقای بغل دستیاش به پهلوی او زدند که فلانی! حاج آقا دارد شوخی میکند و تو را دست میاندازد! بعد به ایشان عرض کردم که: «شما چند نفر دکتر یا مهندس را در صف کوپن میبینی! ممکن است بگویی که آنها لباس خاصی ندارند، شاید باشند. ولی آیا شما واقعاً فکر میکنید که یک پزشک و مهندس وقت خودش را در این صفها تلف میکند؟ یا آنکه پیرمردها و پیرزنهای بیکار خانواده، مادرزن و یا بچهها، کار ایستادن در صف را به عهده میگیرند! بهخصوص عمههای بیکار به درد همین کارها میخورند! مگر روحانیون عمه، مادرزن و یا زن و بچه ندارند که در صف بایستند؟». ظاهراً ایشان اصلاً از این بُعد به قضیه نگاه نکرده بود! بعداً مثل خیلی دیگر از دوستانش حسابی با ما رفیق شد.
۱۲- در تدریس در دانشگاه، ابتدا دروس معارف اسلامی را به صورت حقالتدریس، درس میدادم. بحمدالله سه امر باعث موفقیت حقیر در این تدریسها بود: اولاً، خودم سالها به عنوان دانشجوی مهندسی پشت همین میز و نیمکتها نشسته بودم و تجربهٔ خوبی از دانشجویی و مسائل آن داشتم؛ ثانیاً، مطالعاتم نسبت به موضوع تدریس، گسترده و به خصوص در حوزه، عمیق شده بود: یعنی به اصطلاح عامیانه، مطلب کاملاً کف دستم بود؛ ثالثاً، سابقهٔ طولانیِ معلمی قدرت بیان و تفهیمم را بالا برده بود. این سه خصیصه باعث میشد که نه تنها بچههای کلاس جذب شوند، بلکه دانشجویان دیگری هم که با من کلاس نداشتند بیایند و در کلاس بنده شرکت کنند. همواره کلاسهایم بدون آنکه حضور و غیاب کنم، مملو از جمعیت بود. گاهی تعداد دانشجویان دو برابر تعداد ثبتنام کنندگان بود. البته بعداً که مدرک دکتری فلسفه و حکمت را گرفتم و استخدام دانشگاه شدم و مراحل استادیاری، دانشیاری و استادی را طی کردم، از تدریس دروس معارفم کم شد و به تدریس دروس اختصاصی فلسفه و حکمت، اضافه شد. داستان بچههای دوره کارشناسی ارشد و دکتری و چگونهگی انتخاب موضوع پایاننامه و رساله و نیز چگونگی راهنمایی و مشاورهٔ آن رسالهها، مقولهٔ دیگری است که باید در جایی دیگر بدان بپردازم.
۱۳- متاسفانه با مسائل متعددی که در سطح وزارت آموزشعالی پیش آمد، آموزش و تدریس، بهخصوص در رشتههای علوم انسانی، آن جایگاه سابق خود را در دانشگاهها از دست داد. وزارت «فرهنگ و آموزش عالی» به وزارت «علوم، تحقیقات و فناوری» تغییر نام داد. هیچکدام از این سه عنوان جدید، در وهلهٔ اول، علوم انسانی را به ذهن متبادر نمیکند! به علاوه، با برداشتن نام فرهنگ و آموزش از عنوان وزارت، صبغههای فرهنگی و آموزشی هم کمرنگتر شده است؛ همهچیز به پژوهش و مقاله گره خورده است؛ آن هم با آفات متعددی که از این رویکردِ مقالهمحوری سراغ داریم. به دانشجو نیز نه بهعنوان یک انسان با جهانی از عاطفه، احساسات، عشق، علاقه، معنا و گرفتاریهای شخصی، بلکه بهعنوان یک ماشین تولید مقاله برای استاد نگریسته میشود.
۱۴- دادن بهای بیش از حد به مسائل سیاسی، همه چیز را رنگ سیاست بخشیدن و دیانت را هم صرفاً ازت دریچهٔ سیاست نگریستن و نه بالعکس، و نیز ناکامی و ناتوانی در محقق کردن شعارها و وعدههای سیاسیون، باعث یک نوع «دینگریزی»، اگر نگوییم «دینستیزی»، در جمع زیادی از دانشجویان شده است. نیز اوضاع و احوال نابهسامان اقتصادی و فرهنگی باعث یک نوع بیانگیزگی و کِرِختی در میان دانشجویان گشته است؛ بهطوری که دیگر، کلاسها آن رونق و شادابیِ سابق را ندارد.
دانشجو دارای هیچ سؤال و مسألهٔ علمی نیست؛ خود را ملزم به یادداشت برداشتن یا حتی حضور در کلاس نمیبیند. بنده اخیراً در ابتدای کلاسها، تشابههای کلاس با مجلس ترحیم را برای دانشجویان چنین تصویر میکنم:
الف- در مجلس ترحیم، ما صرفاً برای تسلیت گفتن به صاحب عزا شرکت میکنیم. لذا حتماً باید خود را به صاحب عزا نشان دهیم و حاضری خود را بزنیم! در کلاس هم گویا صاحب عزا استاد است! ما بهخاطر حضور و غیابی که استاد میکند در سر کلاس حاضر میشویم.
ب- اگر در آگهی مجلس ترحیمی مثلاً قید شده باشد که زمان برگزاری ۴ تا ۶ است، ما در این محدوده، هر وقت خواستیم شرکت میکنیم؛ مقداری مینشینیم؛ خود را به صاحب عزا نشان میدهیم و سپس میرویم!؛ خواه اول مجلس، خواه وسط مجلس و خواه آخر مجلس. کلاسها هم اخیرا همینطور است. دانشجو یا دیر میآید و به استاد میگوید ببخشید گرفتار بودم؛ یا زود میرود و به استاد میگوید ببخشید کار دارم! یعنی فقط حضور خود را در کلاس میزند!
ج- در مجلس ترحیم، هیچگاه قلم و کاغذ نمیبریم و اگر ببینیم کسی در مجلس ترحیم از سخنانِ واعظ یادداشت برمیدارد به او میخندیم. اخیرا هم در کلاسها نیز قلم و کاغذ داشتن و یا یادداشت برداری، باعث میشود که به شما بهعنوان بچهمثبت، بخندند.
د- در مجلس ترحیم، ما نه میدانیم که واعظ چه میخواهد بگوید نه برایمان اهمیت دارد و نه سؤالی از واعظ داریم. واعظ کار خود را میکند ما هم کار خود را؛ مثلاً چای یا شربت مینوشیم، فالوده میخوریم، با بغلدستیمان حرف میزنیم و یا سرمان در گوشی همراهمان است! کلاسها هم دقیقاً همینطور شده است؛ دانشجو بهدنبال این است که ببیند چگونه این یک ساعت یا یک ساعت و نیم را که عذابی است الیم، طی کند! شایعترین راه برای گذراندن این مدت، سر در گوشی همراه کردن، بازیهای کامپیوتری، چک کردن ایمیل و چت کردن است.
ه- یک روز داشتم مطالب مربوط به مجلس ترحیم را برای بچههای کلاس توضیح میدادم که دانشجویی با بیش از نیم ساعت تاخیر داخل کلاس شد. بچهها کمی خندیدند و او نفهمید که چرا. آخر کلاس آمد و به من گفت: «حاج آقا! من مشکلی در هنگام ثبت نام، برایم پیش آمده است؛ دو درس، از جمله درس شما، زمانشان با هم یکی است. میخواستم از شما اجازه بگیرم که نیم ساعت اول را به آن کلاس دیگر بروم و نیم ساعت دوم را در کلاس شما حاضر شوم». خندیدم و مجلس ترحیم را برایش توضیح دادم. گفتم: « تو مثل کسی میمانی که در یک ساعت معین به دو مجلس ترحیم دعوت شده است. او چه میکند؟ نیم ساعت اول به این مجلس ترحیم میرود و نیم ساعت دوم به آن دیگری! الان تو هم با این پیشنهادت بر این باور هستی که درسهای سر کلاس اصلاً مهم نیست بلکه حضور و غیاب و نشان دادن خود به صاحب عزا یعنی استاد، اهمیت دارد!
۱۵- تدریس دروس حوزوی در فضای حوزه، حال و هوای دیگری دارد؛ اگر هم حوزه حوزهٔ شهید محمدحسین نجابت باشد و زیر نظر حضرت آیتالله نجابت، «نورٌ علی نور» است. غیر از دروس قرآن، حکمت و کلام، که با معرفت سر و کار دارند، سایر دروس هم به نحوی با گفتهٔ معصوم و یا آیهٔ قرآن ربط پیدا میکند و باعث میشود که فضای معلم و متعلم منور و معطر شود. معلم و متعلم مانند کسی خواهند بود که هر روز از بازار عطر فروشها عبور میکند. او اگر هیچ کاری هم انجام ندهد، خواهی نخواهی، بویی از عطر فرایش میگیرد. حضرت آیتالله نجابت در رسالهٔ «نظرات»، مباحث مهمی را راجع به تدریس، تبلیغ و اخلاق طلبگی بیان کردهاند که توصیه میشود هر مدرّس و معلمی آن را حتماً بخواند و مکرر بخواند .
بنده نزدیک به چهل سال است که در حوزهٔ علمیهٔ شهید محمدحسین نجابت تدریس دارم؛ از فقه و اصول گرفته تا کلام و فلسفه و تا حکمت و عرفان و تفسیر قرآن. برخی از فضلا در طول این چهل سال، در تمام درسهای حقیر حاضر بوده و بر نورانیت کلاس و درس فزودهاند. خدا را بابت این توفیق شاکرم و امیدوارم که به برکت این چهل سال و به نورانیت این ایام که منسوب به اربعین است، عنایت حضرت اباعبدالله الحسین(ع) را شاملم گرداند و بارقهای از معرفت و محبت را در قلبم بیفکند.
هم دعا از تو اجابت هم ز تو
ایمنی از تو مهابت هم ز تو
گر خطا گفتیم اصلاحش تو کن
مصلحی تو ای تو سلطان سخُن
کیمیا داری که تبدیلش کنی
گرچه جوی خون بوَد نیلش کنی
این چنین میناگریها کار توست
این چنین اکسیرها اسرار توست
✅ @ghkakaie
📣 انجمن علمی - دانشجویی دانشکده الهیات دانشگاه شیراز برگزار می کند:📣
💠 دوره شرح مثنوی معنوی💠
✅ با ارائه حجت الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی
جلسهٔ:۱۱۱
⏳زمان برگزاری :
سهشنبه، ۶ شهریور ۱۴۰۳ _ ساعت ۱۷
🖇️لینک شرکت آنلاین در دوره :
https://vroom.shirazu.ac.ir/elmi23
📌(شرکت برای عموم آزاد است )
✅ @ghkakaie