«بسم الله الرحمن الرحیم»
🗒 #یاد_ایّام
🖋فصل سوم (جبهه)، قسمت سوم(پیاپی سیام)
چزابه۱ (به یاد شهید سید محمدباقر دستغیب)
عملیات طریقالقدس در پاییز ۱۳۶۰ به آزادی کامل شهر بستان انجامید. در همین پاییز نیز شهید دستغیب به ملکوت اعلی پیوست. برای سرکشی به بستان آمده بودم. ولی تصمیمم را برای برنگشتن گرفته بودم! حضرت آیتالله سید علیمحمد دستغیب (حفظه الله تعالی) با تعدادی از طلابشان برای تقویت روحیهٔ رزمندگان به بستانِ تازه آزاد شده تشریف آورده بودند. البته خط مقدم در یک کیلومتری بستان و شهر، زیر آتش قرار داشت. تیپ امام سجاد(ع) (لشکر فجر) در بستان مستقر بود و همهٔ فرماندهان لشکر و بسیجیان جزو ارادتمندان آیتالله دستغیب بودند. از آمدن ایشان شور و شعفی در میان بچهها افتاده بود. شهید محمود مرادی یکی از فرمانده گردانها بود که گردانش در خط مقدم و در چزابه مستقر بود. برای انجام بعضی کارهای تدارکاتی و نیز دیدن آیتالله دستغیب به بستان آمده بود! وقتی خواست برگردد دو تن از همراهانِ آیتالله دستغیب به او گفتند: «ما را هم با خودت ببر!»؛ یکی شهید سید محمدباقر دستغیب بود و دیگری مرحوم محمد کشاورز. بنده هم دیدم موقعیت خوبی است نان را چسباندم و گفتم: «محمودآقا دست ما را هم بگیر!».
و چون «با کریمان کارها دشوار نیست». گفت: «یاالله! بدوید بیایید که نیرو هم لازم داریم!! لازم نیست از اینجا مسلح شوید. در خطِّ مقدم اسلحه به شما خواهم داد». برای خداحافظی، خدمت آیتالله دستغیب رسیدیم. آیتالله دستغیب ضمن خواندن دعا در گوشم، برایم آرزوی شهادت و همنشینی با حضرت اباعبدالله الحسین(ع) کردند چه دعا و چه آرزوی خوبی! چهار نفری پیاده راه افتادیم. در راه، خاطره تعریف میکردیم و خیلی خوش بودیم. نزدیکیهای خط، محمود گفت: «این شیاری که وارد میشویم زیر آتش یک تیربار کالیبر۵۰ عراقی است. هم تیربارچی و هم تیربار هر دو خبیثند. تا حالا رزمندگان ما را خیلی اذیت کرده و عدهای از بچهها را به شهادت رسانده است. اینجا را پشت سر من سریع و با ستون یک بیایید». محمود جلو افتاد، محمد کشاورز پشت سر او، من پشت سر محمد و سید محمدباقر هم پشت سر بنده، به سرعت حرکت میکردیم.
سید محمدباقر دستغیب بیستساله، برادرزادهٔ شهید محراب، فرزند مرحوم حجتالاسلام والمسلمین سید ابوالحسن دستغیب و برادرِ همسر حضرت آیتالله سید علیمحمد دستغیب بود. برادر دیگرش، سید محمدجواد که در قسمت قبلی، ذکر خیری از او رفت، در همین عملیات اخیر آزادسازی بستان شهید شده بود. سید محمدباقر طلبه، مداح و بندهٔ مخلص خدا بود.
همینطور که به سرعت میرفتیم گویا آن تیربارچی عراقی ما را دیده بود؛ صدها تیر کالیبر۵۰ زوزهکشان به سویمان میآمدند و چون جنود شیطان از اطرافمان عبور میکردند. ناگهان صدای نالهٔ سید محمدباقر را شنیدم. برگشتم دیدم سید روی زمین افتاده، سینهاش خونین است و از شدت درد پاهایش را روی زمین میکشد. سریع به طرفش رفتم. تیری روی سینهاش نشسته بود و در ریهٔ او داخل شده بود. محمود و محمد دور شده بودند. دیگر آنها را نمیدیدم. سَرِ سید محمدباقر را روی زانو گذاشتم. صورتش را بوسیدم. دلداریاش میدادم. تیربارچی که گویا طعمهای پیدا کرده است لحظهای باران کالیبر۵۰ را روی سرمان قطع نمیکرد. لذا نمیتوانستم سید را بلند کنم و بر دوش بگیرم. تازه، راه خاکریز خودی را هم بلد نبودم! اسلحه نیز نداشتم تا جواب تیربارچی را بدهم. سید هم که گویا بوی شهادت را استشمام کرده بود داشت وصیت و بعضا نصیحتم میکرد! از درد هم به خود میپیچید و رنگش مثل گچ سفید شده بود. هیچکار غیر از در بغل گرفتن و بوسیدن سید نمیتوانستم انجام دهم. واقعا مضطر شده بودم. «امن یجیب» میخواندم. سید محمدباقر مداح قابلی بود و همیشه روضهٔ حضرت علیاکبر را خیلی خوب میخواند؛ بهخصوص این بیت را خیلی سوزناک میخواند:
تا آن دم آخر که بریدند سرش را
او دیدهٔ حسرت به سوی نعش پسر داشت
نگاه پیکر رشید سید کردم و به خود حضرت علیاکبر متوسل شدم. ناگهان صدای یک رزمندهٔ اصفهانی را شنیدم که با لهجهٔ دلنشین و با فریاد بلند صدایم میزد: «اخوی! اخوی! از این طرف! بیا اینجا!». به طرف صدا برگشتم دیدم که از پشت خاکریزی که تقریبا در فاصلهٔ ۱۰۰ متری قرار داشت دارد برایم دست تکان میدهد. از صدایش جان تازهای گرفتم. به پشت خوابیدم و سید را به پشت روی سینهام قرار دادم تا سینهاش بیش از این آسیب نبیند و در تیررس تیربارچی هم نباشیم. همینطور به پشت میخزیدم و بهسرعت به سمت آن خاکریز روان شدم. پشت خاکریز که رسیدیم چند نفر از رزمندگان به این طرف پریدند و کمکم کردند تا سید را به آمبولانسی برسانیم که درست پشت خاکریز، خاکمالی شده، ایستاده، و گویا منتظر سید بود.
من ماندم. ولی سید را سریع به درمانگاه رساندند. خوشبختانه گلوله از ریه عبور نکرده بود. خدا سید را نگهداشته بود تا پنجسال دیگر در عملیات مختلف شرکت کند، چندین بار مجروح شود و به تعبیر امیرالمؤمنین علیهالسلام جزو اولیای خاص خداوند درآید که «ان الجهاد باب من ابواب الجنة فتحه الله لخاصة اولیائه».
سرانجام سید محمدباقر در سال۱۳۶۵ در عملیات کربلای۴ به لقاءالله پیوست. درست مثل شهید محمد اسلامینسب. هنیئا له و حشرهالله مع اولیائه و أودّائه
✅ @ghkakaie
گزیدهای از کتاب مدح اهل بیت علیهمالسلام به مناسبت سالروز امامت حضرت صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه
🔹تمام وضع بشر را حضرت ولیّعصر سلاماللهعلیه اداره میکند. قوام بشر دست حضرت ولیّعصر عجّلاللّهفرَجه است. قوام بشر تحقیقاً به پسرِ امام حسن عسکری علیهماالسلام است. نقل تعارف نیست، نقل شوخی نیست، نقل احترام بگذاریم به آقا نیست، واقعش اینجور است.
«لَولا الْحُجَّة لَساخَتِ الأرضُ بِأهلِها» اگر پسر امام حسن عسکری علیهماالسلام نباشد، زمین و اهل زمین و اهل آسمان و اهل زمان همه معدوم میشوند.
🔸 با خدای جلیل ربط برقرار کنید ، با پسر امام حسن عسکری سلاماللهعلیه و علی آبائه الطاهرین ربط برقرار کنید. خودتان را دور نگیرید از خدا، خودتان را دور نگیرید از ائمهٔ طاهرین علیهمالسلام. خدا غیر از خیر واللّه قسم برای هیچ مسلمانی نمیخواهد.
💠 کتاب مدح اهلبیت (حبّ اهلبیت، حبّ خداست) اثر انتشارات حوزهٔ علمیهٔ شهید محمد حسین نجابت.
✅ @ghkakaie
شرح_گلشن_راز_جلسه_۱۱۱_حجتالاسلام_والمسلمین_دکتر_کاکایی.mp3
27.41M
🎙️ باز نشر فایل صوتی #درسگفتار_شرح_گلشن_راز
اثر منظوم شیخ محمود شبستری (ره)
▶️ جلسه ۱۱۱
🕝مدت زمان صوت:
۲۵ دقیقه و ۲۳ ثانیه
🗓️تاریخ تدریس:
۳۰ اردیبهشت۱۳۹۱
✅تدریس شده در حوزهٔ علمیهٔ شهید محمد حسین نجابت( ره)
✅ @ghkakaie
درسگفتار شرح گلشن راز، جلسهٔ ۱۱۱:
رخ اینجا مظهر حسن خدایی است
مراد از خط جناب کبریایی است
رخش خطی کشید اندر نکویی
که از ما نیست بیرون خوبرویی
خط آمد سبزهزار عالم جان
از آن کردند نامش دار حیوان
ز تاریکی زلفش روز شب کن
ز خطش چشمهٔ حیوان طلب کن
خضروار از مقام بینشانی
بخور چون خطش آب زندگانی
اگر روی و خطش بینی تو بیشک
بدانی کثرت از وحدت یکایک
ز زلفش باز دانی کار عالم
ز خطش باز خوانی سر مبهم
کسی گر خطش از روی نکو دید
دل من روی او در خط او دید
مگر رخسار او سبع المثانی است
که هر حرفی از او بحر معانی است
نهفته زیر هر مویی از او باز
هزاران بحر علم از عالم راز
ببین بر آب قلبت عرش رحمان
ز خط عارض زیبای جانان
✅@ghkakaie
📣 انجمن علمی - دانشجویی دانشکده الهیات دانشگاه شیراز برگزار می کند:📣
💠 دوره شرح مثنوی معنوی💠
✅ با ارائه حجت الاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی
جلسهٔ:۱۱۳
⏳زمان برگزاری :
سهشنبه، ۲۷ شهریور ۱۴۰۳ _ ساعت ۱۷
🖇️لینک شرکت آنلاین در دوره :
https://vroom.shirazu.ac.ir/elmi23
📌(شرکت برای عموم آزاد است )
✅ @ghkakaie
کانال اختصاصی قاسم کاکایی
📣 انجمن علمی - دانشجویی دانشکده الهیات دانشگاه شیراز برگزار می کند:📣 💠 دوره شرح مثنوی معنوی💠 ✅ با
سلام و عرض ادب.
متاسفانه به دلیل مشکل سیستمی که پیش آمده است جلسه امروز برگزار نمیگردد.
65.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟫🟨علی ای همای رحمت
🎥بازنشر سخنرانی و شعرخوانی حجتالاسلام والمسلمین دکتر قاسم کاکایی به مناسبت روز بزرگداشت استاد شهریار و روز شعر و ادب فارسی.
⏳ مدت زمان: ۲ دقیقه و۵۹ثانیه
✅ @ghkakaie
شرحالاسماء_الحسنی_جلسه_۱۱۱_حجتالاسلام_والمسلمین_دکتر_کاکایی.mp3
36.23M
🎙️|فایل صوتی کامل |
▶️#درسگفتار_شرح_الاسماء_الحسنی
جلسه : ۱۱۱
🌍 محل تدریس :
شیراز ، حوزه علمیه شهید محمد حسین نجابت ( ره )
📅 تاریخ : ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۲
🕝مدت زمان صوت :
۳۳ دقیقه و ۳۲ ثانیه
✅ @ghkakaie
کانال اختصاصی قاسم کاکایی
🎙️|فایل صوتی کامل | ▶️#درسگفتار_شرح_الاسماء_الحسنی جلسه : ۱۱۱ 🌍 محل تدریس : شیراز ، حوزه علمیه شهی
درسگفتار شرح الاسماء الحسنی، جلسهٔ ۱۱۱:
یا غَنایی عند افتقاری
وكذا قوله (ع) الفقر سواد الوجه في الدارين اشارة إلى محو وجه النفس فان لكلشيئ وجهين وجه إلى الله ووجه إلى النفس فالفقر محو وجه النفس للشيئ عن صفحة صحيفة الوجود وصحو وجهه إلى الله كما قال سيد الفقراء والمساكين على امير الموحدين (ع) في بيان الحقيقة محو الموهوم وصحو المعلوم وقوله (ع) كاد الفقر ان يكون كفرا اشارة إلى ان الفقير يكاد ان يتفوه بالشطحيات التى لا تليق بمثله كما قال ابن الفارض س اتيت بيوتا لم تنل من ظهورها وابوابها عن قرع مثلك سدت أو يكون الكفر عبارة عن ستر وجوه الاشياء إلى انفسها ولا تابى عن ان يكون الظاهر ايضا اعني ضيق المعيشة مع عدم الصبر مرادا لان الباطن لا يزاحم الظاهر والروح لا ينازع الجسد ومثله قوله (ص ع) الفقر الموت الاكبر وقد ورد عنه ان الفقراء ملوك اهل الجنة والناس كلهم مشتاقون إلى الجنة والجنة مشتاقة إلى الفقراء وانى قد نظمت ابياتا بالفارسية في اهل الفقر في سالف الزمان اذكرها توشيحا لهذا الشرح وان لا يليق بهم ولكن مثلى كمثل النملة وجرها رجل الجراد أي حضرة سليمان وهى اربعة عشر بعدد ساداتنا المعصومين ولكن نصفتها طلبا للاختصار وهى هذه:
مبين مرقع خاكى چه در وى اخكرهاست
نهفته اند بخاكستر آذر فقرا
چو ملك تن بود اقليم دل قلمروشان
اگر چه تاج نمد باشد افسر فقرا
بر اهل فقر مكن فخر خواندى ار ورقى
بسينه لوحهٔ دل هست دفتر فقرا
كنند شير فلك رام همچو گاو زمين
اگر چه مثل هلالست پيكر فقرا
گرت هواست كه عين الحيوة ظلمت چيست
سواد ديده در آن خاكِ معبر فقرا
مرا بدولت فقر اين دليل روشن بس
كه فخر ميكند از فقر، سرور فقرا
زفخر پا نهد اسرار بر فراز دو كون
نهند نام گر او را سگ در فقرا
✅ @ghkakaie
«بسم الله الرحمن الرحیم»
🗒#یاد_ایّام
🖋فصل سوم (جبهه) قسمت چهارم (پیاپی سی و یکم)
چزابه ۲، لالههای خونین ( به یاد شهید محمود مرادی)
بالاخره خدا بهار جبههٔ حقیر را در زمستان و ماه بهمنِ سال ۱۳۶۰ قرار داد. بهاری که در کنار جانبرکفانِ خط مقدم چزابه، حال و هوایی دیگر داشت. محمود مرادی فرمانده گردانِ بچههای فارس بود که در چزابه مستقر بودند. محمود را از زمانی که در شیراز دستفروشی، کتابفروشی و روزنامهفروشی میکرد، میشناختم. از اصحاب مسجد آتشیها بود. بهعلت وضعیت خانواده، ترک تحصیل کرده بود تا بتواند با کار کردن، خرج خانواده را بدهد. خیلی خالص، بیریا و شجاع بود. سرانجام پاسدار شد و تا فرماندهی گردان پیش رفت. یک سالی بود که ازدواج کرده بود. چندین ماه از این مدت را در جبهه بود. همسرش منتظر به دنیا آوردن اولین فرزندش بود. ولی بهعلت عملیات بزرگی که در پیش بود، محمود مدتها به مرخصی نرفته بود.
یک روز در خط مقدم با محمود قدم و گپ میزدیم. گفتم: «محمود آقا! چرا برای مدت کوتاهی به خانه نمیروی تا پس از بهدنیا آمدن فرزندت دوباره به جبهه بیایی؟». هرچند، چندان اهل مطالعه نبود و سواد بالایی نداشت، ولی جبهه از او هم عارفی ساخته بود. با همان لهجهٔ خاص خودش گفت: «بچهٔ من خدایی دارد که همه کارهٔ اوست. ولی من اینجا چیزهایی درک کردهام که دنیا برایم مثل این سنگی می مانَد که کنار سنگرها افتاده است». محمود با همان لهجهٔ ساده خودش، صمیمی و بیریا سخن میگفت. ولی من ابیات حافظ را از زبان او میشنیدم:
درد عشقی کشیدهام که مپرس
زهر هجری چشیدهام که مپرس
گشتهام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیدهام که مپرس
سوی من لب چه میگزی که مگوی
لب لعلی گزیدهام که مپرس
همین امر را محمد اسلامینسب به شکل دیگری در آخرین وصیتنامهاش منعکس کرده است: « اين هجران از فرزند و چيزهاى ديگر براى ما قابل تحمل است و در جهت رضاى معشوق آسانتر از آب گوارا است. ما هم مثل ديگران احساس داريم و علاقه به فرزند و مادر و...، ولى وقتى اسلام به ميان مىآيد همهچيز حل مىشود، وقتى پاى دفاع از اسلام در ميان است بايد قيد همهچيز را زد».
این گفتههای محمود و محمد دربارهٔ دنیا و آخرت و آرزوی شهادت، چهقدر با آنچه شریعتی یادمان داده بود متفاوت است که: «شهادت دعوتی است به همهٔ عصرها و به همهٔ نسلها که اگر میتوانی بمیران و اگر نمیتوانی بمیر». جملهٔ محمود همان کلام حافظ و همان معنای حدیث است که: « الشهید ینظر الی وجه الله» ( شهید نظر میکند به وجه خدا).
در آن خط مقدم، غیر از محمود مرادی و محمد کشاورز که از قبل میشناختم، با دو نفر دیگر هم آشنا و مأنوس شدم. یکی طلبهٔ جوانی که نام خانوادگیاش رحیمی و از طلاب بسیار متقی مدرسهٔ علمیهٔ محمودیهٔ شیراز و از ارادتمندان آیتالله شهید دستغیب بود و دیگری نوجوان پانزدهسالهای به نام جعفر بود که نمیدانم چگونه در شناسنامهاش دست برده بود تا بتواند به جبهه بیاید! گاهی صدایم میزد تا بروم و پشت خاکریز کنارش بنشینم تا مهارت خودش را در پرتاب نارنجک تفنگی به سوی خاکریز عراقیها نشان دهد. خودش نارنجک را روی ژ۳ نصب و بادقت و شوق، به سوی عراقیها پرتاب میکرد. ما کمترین امکانات تسلیحاتی را داشتیم.
بهمن۱۳۶۰ عملیات بزرگی در پیش بود. نیروهای زیادی در مناطق مختلف و پادگانهای پشت جبهه، آمادهٔ اعزام بودند. شایع بود که این عملیات قرار است در ۲۲ بهمن، سالروز پیروزی انقلاب، انجام شود. ولی گویا دشمن از این تحرکات و جابهجاییها به این امر پی برده بود. لذا در ۱۸ بهمن، عراقیها پاتک شدیدی را در تنگهٔ چزابه شروع کردند که به تعبیر فرماندهان جنگ، سنگینترین پاتک بعثیها در طول هشت سال دفاع مقدس بود.
شب هنگام بود. با محمد کشاورز در پشت خاکریزها مشغول نگهبانی بودیم. فاصلهمان از هم حدود سه تا چهار متر بود. محمد از دوستان بسیار قدیمی من بود. خودش و سه برادرش، محمود، اکبر و محسن از اصحاب پر و پا قرص مسجد آتشیها بودند. در حزب جمهوری و سازمان مجاهدین انقلاب با هم بودیم. در جبههٔ کردستان هم با ما همراه بود. بعدها مدت زیادی در صدا و سیمای فارس و تهران مسئولیت داشت. در دولت آقای خاتمی هم جزو فعالان دفتر ریاست جمهور شد. چند سال قبل، در سن حدود شصت سالگی، سرطان طومار زندگیاش را در هم پیچید. به هرحال، مشغول نگهبانی بودیم که ناگهان از زمین و آسمان آتش شروع به باریدن کرد. اقسام خمپاره، توپ، تیربار، آرپیجی، آرپیجی۱۱، تیر مستقیم شروع به غریدن و باریدن کرد. یک آتش تهیهٔ سنگین و همهجانبه. همه غافلگیر شده بودیم. بعد از چند دقیقه ناگهان صدای هلهلهٔ عربیِ عجیب و رعبآور نیروهای عراقی با غرش سلاحها همراه شد. محمود مرادی فریاد میکشید: عراقیها! عراقیها! بزنید! امانشان ندهید. همهٔ بچهها در سرتاسر خط شروع کردند به شلیک.