eitaa logo
🌹دختران چادری 🌹
131 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
486 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۴۶ شوهر زینب که در کل از اول آدم کم حرفی بود. گوشه‌ای ایستاده و فقط شاهد ماجراست. روحیات زینب را دارد. هر دو بهم می‌آیند. تو مچ دستم را می‌گیری و رو به همه می‌گویی: - من یه دو دیقه با خانومم صحبت کنم و مرا پشت سرت به آشپزخانه میکشی. کنار میز می‌ایستیم و تو مستقیم به چشمانم خیره میشوی. سرم را پایین می‌اندازم. - ریحانه؟اول بگو ببینم از من ناراحت که نشدی ؟ سرم را به چپ و راست تکان میدهم. تبسم شیرینی میکنی و ادامه می‌دهی: - خدا رو شکر. فقط می‌خوام بدونم از صمیم قلبت راضی به اینکار هستی. شاید لازمه یه توضیحاتی بدم.. من خودخواه نیستم که به قول مادرم بخوام بدبختت کنم! - میدونم.. - اگر اینجا عقدی خونده شه دلیل نمیشه که اسم منم حتما میره تو شناسنامه‌ات با تعجب نگاهت میکنم: - خانومی! این عقد دائم وقتی خونده میشه. بعدش باید رفت محضر تا ثبت شه ولی من بعد از جاری شدن این خطبه یه راست میرم سوریه! دلم می‌لرزد و نگاهم روی دستانم که بهم گره شده سر می‌خورد. - من فقط میخواستم که…که بدونی دوست دارم. واقعا دوست دارم. ریحانه الان فرصت یه اعترافه. من از اول دوستت داشتم! مگه میشه یه دختر شیطون و خواستنی رو دوست نداشت؟ اما می‌ترسیدم…نه از اینکه ممکنه دلم بلرزه و بزنم زیر رفتنم! نه!..بخاطر بیماریم! می‌دونستم این نامردیه در حق تو! اینکه عشقو از اولش در حقت تموم می‌کردم! الان مطمعن باش نمی‌زاشتی برم! ببین..اینکه الان اینجا وایسادی و پشت من محکمی. به خاطر روند طی شده‌اس. اگر ازاولش نشون می‌دادم که چقدر برام عزیزی، حس میکنم صدایت می‌لرزد: - ریحانه ….دوست نداشتم وقتی رفتم تو با این فکر برام دست تکون بدی که ” من زنش نبودم و نیستم” ما فقط سوری پیش هم بودیم. دوست دارم که حس کنی زن منی! ناموس منی.مال منی! خانوم ازدواج قراردادی ما تا نیم ساعت دیگه تموم میشه و تو رسما و شرعا…و بیشتر قلبا میشی همسر همیشگی من! حالا اگر فکر می‌کنی دلت رضا به این کار نیست! بهم بگو حرف‌هایت قلبم را از جا کنده. پاهایم سست شده. طاقت نمی‌آورم و روی صندلی پشت میز وا میروم. ... نویسنده:محیا‌سادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۴۷ از اول من را دوست داشتی…نگاهت میکنم و تو از بالای سر با پشت دستت صورتم را لمس میکنی. توان نگه داشتن بغضم را ندارم. سرم را جلو می‌آورم و می‌چسبانم به شکمت…همانطور که ایستاده ای سرم را دراغوش میگیری. به لباست چنگ میزنم و مثل بچه ها چندبار پشت هم تکرار میکنم _ توخیلی خوبی علی خیلی..   سرم را به بدنت محکم فشار میدهی _ خب حالا عروس خانوم رضایت میدن؟ به چشمانت نگاه میکنم و بانگرانی میپرسم _ یعنی نمیخوای اسمم بره تو شناسنامه ات؟ _ چرا…ولی وقتی برگشتم!الان نه! اینجوری خیال منم راحت تره.چون شاید بر.. حرفت را میخوری ، اززیر بازوهایم میگیری و بلندم میکنی _ حالا بخند تا … صدای باز شدن در می اید،حرفت را نیمه رها میکنی و ازپنجره اشپزخانه به حیاط نگاه میکنیم مادرو پدرم امدند. بسرعت ازاشپزخانه بیرون میرویم و همزمان با رسیدن ما به راهروپدر و مادر من هم میرسند. هردو باهم سلام و عذرخواهی میکنند بابت اینکه دیر رسیدند.چنددقیقه که میگذرد از حالت چهره هایمان میفهمند خبرایی شده. مادرم درحالیکه کیف دستی اش را به پدرم می دهد تا نگه دارد میگوید _ خب…فاطمه جون گفتن مراسم خاصی دارید مثل اینکه قبل از رفتن علی اقا و بعد منتظر ماند تا کسی جوابش را بدهد. تو پیش دستی میکنی و بارعایت کمال ادب و احترام میگویی _ درسته!قبل رفتن من یه مراسمی قراره باشه…راستش… مکث میکنی و نفست را باصدا بیرون میدهی _ راستش من البته بااجازه شما و خانواده ام…یه عاقد اوردم تا بین منو تک دخترتون عقد دائم بخونه!میخواستم قبل رفتن… پدرم بین حرفت میپرد _ چیکار کنه؟ _ عقد دائم…. اینبار مادرم میپرد _ مگه قرار نشده بری جنگ؟… _ چرا چرا!الان توضیح میدم که… بازپدرم بادلخوری و نگرانی میگوید _ خب پس چه توضیحی!…پسرم اگر شما خدایی نکرده یچیزیت… بعد خودش حرفش را به احترام زهرا خانوم و حسین اقا میخورد. میدانم خونشان درحال جوشیدن است اما اگر دادو بیدار نمیکنند فقط بخاطر حفظ حرمت است و بس! بعداز ماجرای دعوا و راضی کردنشان سر رفتن تو…حالا قضیه ای سنگین تر پیش امده. لبخند میزنی و به پدرم میگویی _ پدرجان! منو ریحانه هردو موافقیم که این اتفاق بیفته. این خطبه بین ما خونده شه.اینجوری موقع رفتن من… مادرم میگوید _ نه پسرم! ریحانه برای خودش تصمیم گرفته و بعد به جمع نگاه میکند _ البته ببخشیدا مااینجور میگیم.بلاخره دختر ماست.خامه… زهرا خانوم جواب میدهد _ نه! باور کنید ماهم این نگرانی هارو داریم..بلاخره حق دارید. تو میخندی _ چیز خاصی نیست که بخواید نگران شید قرارنیست اسم من بره تو شناسنامه اش! هروقت برگشتم اینکارو میکنیم… پدرم جوابش را میدهد _ خب اگر طول کشید…دخترمن باید منتظرت بمونه؟ احساس کردم لحن ها دارد سمت بحث و جدل کشیده میشود.که یک دفعه حاج اقا در چارچوب در هال می آید: _ سلام علیکم!” این را خطاب به پدر و مادرم می‌گوید” ... نویسنده:محیا‌سادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۴۸ عذر می‌خوام من دخالت میکنم. ولی بهتر نیست با آرامش بیشتری صحبت کنید؟! پدرم - و علیکم السلام! حاج آقا یه چیزی میگین ها…دخترمه حاج اقا: - می‌دونم پدر عزیز…من تو جریان تمام اتفاقات هستم از طرف آسید علی..ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها! قرار نیست اسمش بره تو شناسنامش که.. مادرم: - بلاخره دخترمن باید منتظرش باشه! حاج اقا: - بله خب بارضایت خودشه! پدرم: - من اگر رضایت ندم نمی‌تونه عقد کنه حاجی … حاج آقا لبخند میزند و میگوید - چطوره یه استخاره بگیریم… ببینیم خدا چی میگه!؟ زهرا خانوم که مشخص است از لحن پدر و مادرم دلخور شده .ابرو بالا می‌اندازد و می‌گوید: _ استخاره؟…دیگه حرفاشونو زدن … تو لبت را گاز میگیری که یعنی مامان زشته تو هیچی نگو! پدرم: - حاج اقا جایی که عقل هست و جواب معلومه.دیگه استخاره چیه!؟ حاج آقا_ بله حق باشماست… ولی اینجا عقل شما یه جواب داره. اما عقل صاحب مجلس چیز دیگه میگه… نمی‌دانم چرا به دلم میفتد که حتما استخاره بگیریم. برای همین بلند می‌پرانم‌: - استخاره کنید حاج آقا.. مادرم چشم‌هایش را برایم گرد میکند و من هم پافشاری میکنم روی خواسته‌ام. حدود بیست دقیقه دیگر بحث و آخر تصمیم همه میشود استخاره. پدرم اطمینان داشت وقتی رضایت نداشته باشد جواب هم خیلی بد می‌شود و قضیه عقد هم کنسل! اما درعین ناباوری همه جواب استخاره در هر سه باری که حاج اقا گرفت “خیلی خوب در آمد ” در فاصله بین بحث‌های دوباره پدرم و من فاطمه به طبقه بالا میرود و برای من چادر و روسری سفید می‌آورد. مادرم که کوتاه آمده اشاره می‌کند به دست‌های پر فاطمه و میگوید: _ منکه دیگه چیزی ندارم برای گفتن…چادر عروستونم آوردید. سجاد هم بعد از دیدن چادر و روسری به عجله به اتاقش میرود و بایک کت مشکی و اتو خورده پایین می‌آید پدرم پوزخند میزند - عجب!…بقول خانومم چی بگم دیگه…دخترم خودش باید به عاقبت تصمیمش فکر کنه! حسین آقا که با تمام صبوری تا بحال سکوت کرده بود. دست‌هایش را بهم میمالد و میگوید: - خب پس مبارکه و حاج اقا هم با لبخند صلوات میفرستد و پشت بندش همه صلواتی بلندتر و قشنگ‌تر میفرستند. فاطمه و زینب دست مرا می‌گیرند و به آشپزخانه میبرند. روسری و چادر را سرم میکنند. و هر دو با هم صورتم میبوسند. از شوق گریه‌ام میگیرد. هرسه با هم به هال می‌رویم. روی مبل نشسته‌ای با کت و شلوار نظامی! خنده‌ام میگیرد. عجب دامادی! سر به زیر کنارت می‌نشینم. اینبار با دفعه قبل فرق دارد. تو میخندی و نزدیکم نشسته‌ای…و من میدانم که دوستم داری! نه نه…بگذار بهتر بگویم تو از اول دوستم داشتی! خم می‌شوی و در گوشم زمزمه میکنی: - چه ماه شدی ریحانم! با خجالت ریز میخندم: - ممنون اقا شمام خیلی… خنده ات میگیرد: - مسخره شدم! نری برا دوستات تعریف کنیا. هر دو می‌خندیم. حاج آقا مینشیند. دفترش را باز میکند. - بسم الله الرحمن الرحیم. ... نویسنده:محیا‌سادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۵۰ با هر بدبختی که بود دیگران را راضی میکنی و اخرسر حرف ،حرف خودت میشود.درهمان حیاط مادرت و فاطمه را سخت دراغوش میگیری.زهرا خانوم سعی میکند جلوی اشکهایش را بگیرد اما مگر میشد درچنین لحظه ای اشک نریخت.فاطمه حاضرنمیشودسرش را ازروی سینه ات بردارد.سجاد ازتو جدایش میکند.بعد خودش مقابلت می ایستد و به سرتا پایت برادرانه نگاه میکند،دست مردانه میدهد و چندتا به کتفت میزند. _ داداش خودمونیما! چه خوشگل شدی! میترسم زودی انتخاب شی! قلبم میلرزد! “خدایا این چه حرفیه که سجاد میزنه!” پدرم و پدرت هم خداحافظی میکنند.لحظه ی تلخی است… خودت سعی داری خیلی وداع راطولانی نکنی. برای همین هرکس که به اغوشت می آید سریع خودت رابعداز چندلحظه کنار میکشی. زینب بخاطر نامحرم ها خجالت میکشید نزدیکت بیاید برای همین دردوقدمی ایستاد و خداحافظی کرد.اما من لرزش چانه ی ظریفش را بین دو لبه چادر میدیدم…میترسیم هم خودش و هم بچه درون وجودش دق کنند! حالا میماند یک من…باتو! جلو می آیم.به سرتاپایم نگاه میکنی.لبخندت ازهزاربار تمجید و تعریف برایم ارزشمند تراست.پدرت بهمه اشاره میکند که داخل خانه برگردند تاما خداحافظی کنیم.زهراخانوم درحالیکه با گوشه روسری اش اشکش راپاک میکند میگوید _ خب این چه خداحافظی بود؟ تاجلو در مگه نباید ببریمش!؟ تازه آب میخوام بریزم پشتش بچم به سلامت بره … حس میکنم خیلی دقیق شده ام چون یکلحظه با تمام شدن حرف مادرت در دلم میگذرد ” چرا نگفت به سلامت بره و برگرده؟…خدایا چرا همه حرفها بوی رفتن میده….بوی خداحافظی برای همیشه” حسین اقا باارامش خاصی چشمهایش را میبندد و باز میکند _ چرا خانوم…کاسه ابو بده عروست بریزه پشت علی…اینجوری بهترم هست! بعدم خودت که میبینی پسرت ازون مدل خداحافظی خوشش نمیاد. زهراخانوم کاسه را لب حوض میگذارد تااخرسر برش دارم. اقاحسین همه را سمت خانه هدایت کرد.لحظه اخر وقتی که جلوی در ایستاده بودن تا داخل بروندصدایشان زدی _ حلال کنید…. یک دفعه مادرت داغ دلش تازه میشود و باهق هق داخل میرود. چنددقیقه بعد فقط من بودم و تو.دستم رامیگیری و باخودت میکشی درراهروی اجری کوتاه که انتهایش میخورد به در ورودی.دست درجیبت میکنی و شکلات نباتی رادرمی آوری و سمت دهانم می گیری. ... نویسنده:محیا‌سادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۵۵ فاطمه با استرس به شانه‌ام میزند _ بردار گوشیو الان قطع میشه… بی معطلی گوشی را بر می‌دارم: _ بله؟؟؟.. صدای باد و خش خش فقط… یکبار دیگرنفسم را بیرون میدهم _ الو…بله بفرمایید… و صدای تو!…ضعیف و بریده بریده.. _ الو!..ریحا…خودتی!!.. اشک به چشمانم میدود. زهرا خانوم درحالی که دست‌هایش را با دامنش خشک میکند کنارم می آید و لب میزند: _ کیه؟… سعی میکنم گریه نکنم _ علی ؟….خوبی؟؟؟…. اسم علی راکه میگویم مادر و خواهرت مثل اسفند روی اتیش میشوند _ دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی… صدا قطع میشود _ علی!!!؟…الو… و دوباره… _ نمی‌تونم خیلی حرف بزنم…به همه بگو حال من خوبه!.. سرم را تکان میدهم… _ ریحانه…ریحانه؟… بغض راه صحبتم را بسته…بزور میگویم _ جان ریحانه…؟ و سکوت پشت خط تو! _ محکم باشیا!!… هرچی شدراضی نیستم گریه کنی… بازهم بغض من و صدای ضعیف تو! _ تا کسی پیشم نیست…می‌خواستم بگم… دوست دارم!… دهانم خشک و صدایت کامل قطع میشود و بعد هم…بوق اشغال! ... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🍃 ۵۹ خاله یدونه گل میخری؟ و دسته ی بزرگی از گل های سرخ که نصفش پژمرده شده سمتم میگیرد لبخند تلخی میزنم.سرم را تکان میدهم _ نه خاله جون مرسی. کمی دیگر اصرار میکند و من باکلافگی ردش میکنم.ناامید میشود و سمت مابقی افراد عجول خیابان میرود. چراغ سبز میشود اما قبل از حرکت بی اراده صدایش میکنم _ آی کوچولو… باخوشحالی سمتما برمیگردد.. _ یه گل بده بهم. یک شاخه گل بلند و تازه را سمتم میگیرد.کیفم راباز میکنم و اسکناس ده تومنی بیرون می اورم.نگاهم به لقمه ام می افتد.ان راهم کنار پول میگذارم و دستش میدهم.چشمهای معصومش برق میزند.لبانش را کودکانه جمع میکند.. _اممم…مرسی خاله جون! و بعد میدود سمت دیگر خیابان. من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور میکنم.نگاهم دنبالش کشیده میشود.سمت پسر بچه ای تقریبا هم سن و سال خودش میدود و لقمه را بااو تقسیم میکند.لبخند میزنم. چقدر دنیایشان باما فرق دارد! فاطمه مرادلسوزانه به اغوش میکشد.و درحالیکه سرم راروی شانه اش قرارداده زمزمه میکند _ امروز فردا حتمن زنگ میزنه.مام دلتنگیم… بغضم را فرو میبرم و دستم را دورش محکم ترحلقه میکنم. ” بوی علی رو میدی…” این را دردلم میگویم و میشکنم. فاطمه سرم را میبوسد و مراازخودش جدا میکند _ خوبه دیگه بسه… بیا بریم پایین به مامان برا شام کمک کنیم بزور لبخند میزنم و سرم را به نشانه باشه تکان میدهم. سمت دراتاق میرود که میگویم _ تو برو …من لباس مناسب تنم نیست..میپوشم میام _ اخه سجاد نیستا! _ میدونم! ولی بلاخره که میاد… شانه بالا میندازد و بیرون میرود. احساس سنگینی در وجودم ،بی تابی در قلبم و خستگی در جسمم میکنم. سردرگم نمیدانم باید چطور مابقی روزهارا بدون تو سپری کنم. روسری سفیدم را برمیدارم و روی سرم میندازم…همان روسری که روز عقد سرم بود و چادری که اصرار داشتی باان رو بگیرم. لبخند کمرنگی لبهایم را میپوشاند.احساس میکنم دیوانه شده ام … باچادر دراتاقی ک هیچ کس نیست رو میگیرم و ازاتاق خارج میشوم.یک لحظه صدایت میپیچد _ حقا که تو ریحانه منی! سر میگردانم….هیچ کس نیست…! وجودم میلرزد…سمت راه پله اولین قدم راکه برمیدارم باز صدایت را میشنوم _ ریحانه؟…ریحمدافع‌حرم‌و‌چادر‌خانم‌زینب: انه ی من…؟ اینبار حتم دارم خودت هستی.توهم و خیال نیست! اما کجا..؟ به دور خودم میچرخم و یکدفعه نگاهم روی دراتاقت خشک میشود. اززیر در…درست بین فاصله ای که تا زمین دارد سایه ی کسی را میبنم که پشت در ،داخل اتاقت ایستاده…! احساس ترس و تردید..!بااحتیاط یک قدم به جلو برمیدارم… باز هم صدای تو _ بیا!… اب دهانم را بزور از حلق خشکیده ام پایین میدهم.باحالتی امیخته از درماندگی و التماس زیر لب زمزمه میکنم _ خدایا…چرااینجوری شدم! بسه! سایه حرکت میکند.مردد به سمت اتاقت حرکت میکنم.دست راستم را دراز میکنم و دستگیره را به طرف پایین ارام فشارمیدهم.در باصدای تق کوچک و بعد جیر کشیده ای بازمیشود. هوای خنک به صورتم میخورد.طعم تلخ و خنک عطرت درفضا پیچیده. دستم راروی سینه ام میگذارم و پیرهنم را درمشتم جمع میکنم. چه خیال شیرینی است خیال تو!…سمت پنجره اتاقت می ایم … یاد بوسه ای که روی پیشانی ام نشست.چشمانم را میبندم و باتمام وجود تجسم میکنم لمس زبری چهره مردانه ات را… تبسمی تلخ…سرم میسوزد از یاد تو! یکدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد و کسی از پشت بقدری نزدیکم میشود که لمس گردنم توسط نفسهایش را احساس میکنم.دست ازروی شانه ام به دورم حلقه میشود. قلبم دیوانه وار میتپد. صدای تو که لرزش خفیفی بم ترش کرده درگوشم میپیچد _ دل بکن ریحانه…ازمن دل بکن! بغضم میترکد.تکانی میخورم وبا دودستم صورتم را میپوشانم.بازانو روی زمین می افتم و درحالیکه هق میزنم اسمت را پشت هم تکرار میکنم.همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهم از اتاق فاطمه را می‌شنوم. بیخیال گوش‌هایم را محکم میگیرم. ... نویسنده:محیا‌سادات‌هاشمی 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۶۲ چه عجیب که خرد شدم از رفتنت.. اما احساس غرور میکنم ازینکه همسرمن انتخاب شده بود! جمعیت صلوات بلندی میفرستد و دوستانت یک به یک وارد میشوند… همگی سربه زیر اشک میریزند.. نفراتی که اخر ازهمه پشت سرشان می ایند…تورا روی شانه میکشند. “دل دل میکنم علی !! دلم برای دیدن صورتت تنگ شده!” تورا برای من می آورند!در تابوتی که پرچم پرافتخار سه رنگ رویش را پوشانده.تاج گلی که دور تا دورش بسته شده ارام گرفته ای. اهسته تورا مقابلمان می گذارند. میگویند خانواده اش…محارمش نزدیک بیایند! زیر بازوهای زهراخانوم را زینب و فاطمه گرفته اند.حسین اقا شوکه بی صدا اشک میریزد.علی اصغررا نیاوردند…سجاد زودترازهمه ما بالای سرت امده…ازگوشه ای میشنوم. _ برادرش روشو باز کنه! به تبعیت دنبالشان می ایم…نزدیک تو! قابی که عکس سیاه و سفیدت دران خودنمایی میکند می آورند و بالای سرت میگذارند.نگاهت سمت من است! پراز لبخند! نمی‌فهمم چه میشود…. فقط نوا تمام ذهنم را در دست گرفته و نگاه بی تابم خیره است به تابوت تو! میخواهم فریاد بزنم خب باز کنید..مگه نمیبینید دارم دق میکنم! پاهایم راروزی زمین میکشم و میروم کنار سجاد می ایستم.نگاه های عجیب اطرافیان ازارم میدهد… چیزی نشده که!! فقط… فقط تمام زندگیم رفته…. چیزی نشده… فقط هستی من اینجا خوابیده… مردی که براش جنگیدم… ... نویسنده:محیا‌سادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۶۴ چشم‌هایم را باز میکنم. پشتم یکبار دیگر میلرزد از فکری که برای چند دقیقه از ذهنم گذشت… سرما به قلبم نشسته و دلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید. به تلفن همراهم که در دستم عرق کرده؛ نگاه میکنم. چند دقیقه پیش سجاد پشت خط با عجله میگفت که باید مرا ببیند… چه خیال سختی بود ! دل کندن از تو!! به گلویم چنگ میزنم: _ علی نمیشد دل بکنم فکرش منو کشت! روی تخت می‌شینم و به عقیق براق دستم خیره میشوم. نفسهای تندم هنوز آرام نگرفته….خیال آن لحظه که رویت خاک ریختند…دستم را روی سینه‌ام میگذارم و زیر لب میگویم: _ آخ…قلبم علی!! بلند میشوم و در آینه قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه میکنم.صورتم پر از شک و لب‌هایم کبود شده.. خدا خدا میکنم که فکرم اشتباه باشد.. _ علی خیال نکن راحته عزیزم… حتی تمرین خیالیش مرگه!!! شام را خوردیم و خانه خاموش شد…فاطمه در رخت خواب غلت میزند و سرش را مدام می‌خاراند…حدس میزنم گرمش شده. بلند میشوم و کولر را روشن میکنم. شب از نیمه گذشته و هنوز سجاد نیامده.لب به دندان میگیرم: _ خدایا خودت رحم کن… همان لحظه صفحه گوشیم روشن میشود.و دوباره خاموش روشن، خاموش!! اسمش را بعد از مکالمه سیو کرده بودم ” داداش سجاد” لبم را با زبان تر میکنم و آهسته،طوری که صدایم را کسی نشنود جواب میدهم: _ بله…؟؟؟ _ سلام زن داداش..ببخشید دیر شد عصبی میگویم: _ ببخشم ؟؟ آقاسجاد دلم ترکید. گفتید پنج دقیقه دیگه میاید!! نصفه شب شد..!!! لحنش آرام است: _ شرمنده!!! کار مهم داشتم..حالا خودتون متوجه میشید قلبم کنده میشود.تاب نمی‌آورم. بی‌هوا میپرسم: _ علی من شهید شده..؟؟؟ ... نویسنده:محیا‌سادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۶۳ من خوبم! فقط دیگه نفس نمیکشم! همراز و همسفر من… علی من!… سجاد که کنارم زمزمه میکند _ گریه کن زن داداش…تو خودت نریز.. گریه کنم؟ چرا!!؟…بعد از بیست روز قراره ببینمش… سرم گیج میرود.بی اراده تکانی میخورم که سجاد بااحتیاط چادرم را میگیرد و کمک میکند تا بنشینم… درست بالای سر تو! کف دستم را روی تابوت میکشم…. خم میشوم سمت جایی که میدانم صورتت قرار دارد.. _ علی؟… لبهام رو روی همون قسمت میزارم… چشمهایم را میبندم _ عزیز ریحانه…؟…دلم برات تنگ شده بود! سجاد کنارم میشیند _ زن داداش اجازه بده… سرم راکنار میکشم.دستش را که دراز میکند تا پارچه را کنار بزند.التماس میکنم _ بزارید من اینکارو کنم… سجاد نگاهش را میگرداند تااجازه بالاسری ها را ببیند…اجازه دادند!! مادرت انقدر بی تاب است که گمان نمیرود بخواهد اینکاررا بکند…زینب و فاطمه هم سعی میکنند اورا ارام کنند.. خون دررگهایم منجمد میشود.لحظه ی دیدار پایان دلتنگی ها… دست‌هایم میلرزد..گوشه پرچم را میگیرم و اهسته کنار میزنم. نگاهم که به چهره ات می‌افتد.زمان می ایستد… دورت کفن پیچیده اند.. سرت بین انبوهی پارچه سفید و پنبه است… پنبه های کنار گونه و زیر گلویت هاله سرخ به خود گرفته… ته ریشی که من باان هفتادو پنج روز زندگی کردم تقریبا کامل سوخته… لبهایت ترک خورده و موهایت هنوز کمی گرد خاک رویش مانده. دست راستم را دراز میکند و باسر انگشتانم اهسته روی لبهایت رالمس میکنم… اخ دلم برای لبخندت تنگ شده بود”انقدر آرام خوابیده ای که میترسم بالمس کردنت شیرینی اش را بهم بزنم…دستم کشیده میشود سمت موهایت .. اهسته نوازش میکنم خم میشوم…انقدر نزدیک که نفسهایم چندتار از موهایت را تکان میدهد _ دیدی اخر تهش چی شد!؟… تورفتی و من… بغضم را قورت میدهم…دستم را میکشم روی ته ریش سوخته ات…چقدر زبر شده.! _ اروم بخواب… سپردمت دست همون بی بی که بخاطرش پرپر شدی… فقط… فقط یادت نره روز محشر…. با نگاهت منو شفاعت کنی! انگار خدا حرفهارا براین دیکته کرده. صورتم را نزدیک تر می اورم …گونه ام را روی پیشانی ات میگذارم… _ هنوز گرمی علی!!… جمله ای که پشت تلفن تاکید کرده بودی هرچی شد گریه نکن…راضی نیستم!” تلخ ترین لبخند زندگی ام را میزنم _ گریه نمیکنم عزیزدلم… ازمن راضی باش.. ازت راضی ام! اسمع و افهم…. اسمع و افهم.. چه جمعیتی برای تشییع پیکر پاکت امده! سجاد در چهارچوب عمیق قبر مینشیند و صورتت را به روی خاک میگذارد. خم میشود و چیزی درگوشت میگوید… بعد از قبر بیرون می اید. چشمهایش قرمز است و محاسنش خاکی شده. برای بار آخر به صورتت نگاه میکنم…نیم رخت بمن است! لبخند میزنی..!!…برو خیالت تخت که من گریه نخواهم کرد! برو علی …برو دل کندم …برو!! این چندروز مدام قران و زیارت عاشورا خواندم و به حلقه ی عقیقی که تو برایم خریده ای و رویش دعا حک شده ،فوت کردم.حلقه را از انگشتم بیرون میکشم و داخل قبر میندازم…مردی چهارشانه سنگ لحد را برمیدارد …. یکدفعه میگویم: _ بزارید یبار دیگه ببینمش… کمی کنار میکشد و من خیره به چهره ی سوخته و زخم شده ات زمزمه میکنم _ راستی اون روز پشت تلفن یادم رفت بگم… منم دوست دارم! و سنگ لحد را می‌گذارد…زهرا خانوم با ناخن از زیر چادر صورتش را خراش میدهد.. مرد بیل را برمیدار،یک بسم الله میگوید و خاک میریزد… با هربار خاک ریختن گویی مرا جای تو دفن میکند. چطور شد که تاب اوردم تورا به خاک بسپارم! باد چادرم را به بازی میگیرد. چشم‌هایم پر از اشک میشود…و بلاخره یک قطره پلکم را خیس میکند… _ ببخش علی! … اینا اشک نیست… ذره ذره جونمه…نگاهم خیره میماند.تداعی آخرین جمله‌ات… _ میخواستم بگم دوست دارم ریحانه! روی خاک میفتم… ... نویسنده:محیا‌سادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ۶۶ چشم‌های خمار و مژه های بلندت دلم را دوباره به بند میکشد. دوس دارم به آغوشت بیایم و گله کنم از روزهایی که نبودی…بگویم چند روزی که گذشت از قرن‌ها هم طولانی‌تر بود… دوس دارم از سر تا پایت را … دست در موهای پرپشت و مشکی‌ات کنم و گرد و خاک سفر را بتکانم... اما سجاد مزاحم است!! از این فکر بی اختیار لبخند میزنم. نگاهت در نگاهم قفل و کل وجودمان در هم غرق شده. دست راستم را روی یقه و سینه ات میکشم…آخ!! خودتی..خودِ خودت!! علی من برگشته!!!..نزدیک تر که می‌آیم با چشم اشاره میکنی به برادرت و لبت را گاز میگیری…ریز میخندم و فاصله میگیرم. پر از بغضی! پر از معصومیت در لبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده… سجاد با حالتی پر از شکایت و البته شوخی میگوید: _ ای باباااااا…بسه دیگه مردم از بس وایسادم …بریم تو بشینید رو تخت هی بهم نگاه کنید!! … هر دو میخندیم ….خنده‌ای که میتوان هق هق را در صدای بلندش شنید!!… ادامه میدهد: _ راس میگم دیگه!!!..حداقل حرف بزنید دلم نسوزه در ضمن بارون داره شدید میشه ها... تو دست مشت شده ات را آرام به شکمش میزنی: _ چه غرغرو شدی سجاد!!.. محکم باش…باید یه سر ببرمت جنگ آدم شی.. سجاد مردمک چشمش را در کاسه چشم می‌چرخاند و هوفی کشیده و بلند میگوید… چادرم را روی صورتم میکشم. میدانم اینکار را دوست داری! _ آقا سجاد…اجازه بدید من کمک کنم! میخندد: _ نه زن داداش..علی ما یکم سنگینه! کار خودمه… نگاه بی تاب و تب دارت همان را طلب میکند که من میخواهم.به برادرت تنه میزنی. ... نویسنده:محیا‌سادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ۶۷ خسته شدی داداش برو …خودم یه پا دارم هنوز… ریحانه ام یکم زیر دستمو میگیره. سجاد از نگاهت میخواند که کمک بهانه است….دلمان برای همسرانه‌هایمان تنگ شده لبخند شیرینی میزند و تا دم در همراهیت میکند... لی لی کنان کنار در می‌آیی و کف دستت را روی دیوار می‌گذاری… سجاد از زیر دستت شانه خالی میکند و با تبسم معناداری یک شب بخیر میگوید و میرود. حالا مانده ایم تنها.. زیر بارانی که هم میبارد و هم گاهی شرم میکند از خلوت ما و رو میگیرد! از لطافتش.. تاریکی فرصت خوبی است تا بتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم... نزدیکت می‌آیم..انقدر نزدیک که نفس‌های گرمت پوست یخ کرده صورتم را می‌سوزاند. با دست آزادت چانه‌ام را میگیری و زل میزنی به چشم‌هایم…دلم میلرزد! _ دلم برات تنگ شده بود ریحان… دستت را با دو دستم محکم فشار میدهم و چشم‌هایم را می‌بندم. انگار می‌خواهم بهتر لمس پر مهرت را احساس کنم. پیشانی‌ام را می‌بوسی ! وسط کوچه زیر باران … از تو بعید است! ببین چقد بیتابی که تحمل نداری تا به حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم!ریز میخندم: _ جونم!دلم برای خنده‌های قشنگت تنگ شده بود دستت را سریع میبوسم!! _ ا!! چرا اینجوری کردی!!؟ کنارت می ایستم و درحالیکه تو دستت را روی شانه‌ام می‌گذاری، جواب میدهم: _ چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود… لی لی کنان با هم داخل میرویم و من پشت سرمان در را میبندم.کمک میکنم روی تخت بنشینی… چهره‌ات لحظه‌ی نشستن جمع میشود و لبت را روی هم فشارمیدهی. کنارت میشینم و مچ دستت را میگیرم _ درد داری؟؟ _ اوهوم…پام!! نگران به پایت نگاه میکنم.تاریکی اجازه نمیدهد تا خوب ببینم!! _ چی شده؟… _ چیزی نیست… از خودت بگو!! _ نه! بگو چی شده؟… پوزخندی میزنی: _ همه شهید شدن!!…من… دستت را روی زانوی همان پای آسیب دیده میگذاری _ فکر کنم دیگه این پا، برام پا نشه! چشم‌هایم گرد میشود: _ یعنی چی؟… _ هیچی!!…برای همین میگم نپرس! نزدیک تر می‌آیم.. _ یعنی ممکنه..؟ _ آره ممکنه قطعش کنن! هرچی خیره حالا! مبهوت خونسردی‌ات،لجم میگیرد و اخم میکنم: _ یعنی چی هرچی خیره!!! مو نیست کوتاه کنی درد داره! لپم را میکشی: _ قربون خانوم برم! شما حالا حرص نخور… وقت قهر کردن نیست!! باید هرلحظه را با جان بخرم!! ... نویسنده:محیا‌سادات‌هاشمی 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۶۸ سرم را کج میکنم: _ برای همین دیر اومدید؟ آقا سجاد پرسید همه خوابن..بعد گفت بیام درو باز کنم! _ آره! نمی‌خواست خیلی هول کنن با دیدن من!..منتظریم آفتاب بزنه بریم بیمارستان! _ خب بیمارستان شبانه روزیه که! _ آره!! ولی سجاد جداخسته است! خودمم حالشو ندارم… اینا بهونس..چون اصلش اینکه دیگ پامو نمی‌خوام!! خشک شده.. تصورش برایم سخت است! تو با عصا راه بروی؟ با حالی گرفته به پایت خیره میشوم… که ضربه‌ای آرام به دستم میزنی: _ اووو حالا نرو تو فکر!!… تلخ لبخند میزنم _ باورم نمیشه که برگشتی… _ آره!!… چشمهایت پر از بغض میشود: _ خودمم باورم نمیشه! فکر میکردم دیگه برنمی‌گردم…اما انتخاب شده نبودم!! دستت را محکم میگیرم: _ انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی… نزدیکم می‌آیی و سرم را روی شانه‌ات می‌گذاری: _ تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه!! میخندی… سرم را از روی شانه‌ات برمی‌داری و خیره میشوم به لب‌هایت… لبهای ترک خورده میان ریش خسته‌ات که در هر حالی بوی عطر میدهد!! انگشتم راروی لبت میکشم _ بخند!! میخندی… _ بیشتر بخند! نزدیکم می‌آیی و صدایت را بم و آرام میکنی: _ دوسم داشته باش! _ دارم! _ بیشتر داشته باش! _ بیشتر دارم! بیشتر میخندی!!! _ مریضتم علی!!! تبسمت به شیرینی شکلات نباتی عقدمان میشود! جلوتر می‌آیی و صورتم را مریض گونه … ... نویسنده:محیا‌سادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼