🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۵۸
همان روزی که پیش خودم گفتم نود روز فرصت دارم تا عاشقت کنم!
فردا همان روز نودم است…یعنی با فردا میشود نود روز عاشقی..نود روز نفس کشیدن با فکر تو!
تمام بدنم سست میشود. منتظر یک خبرم. دلم گواهی میدهد…
از جا بلند میشوم و سمت کمدم میروم. کیفم را از قفسه دومش بر میدارم و داخلش را با بیحوصلگی میگردم. داخل کیف پولم عکس سه در چهار تو با عبای قهوهای که روی دوشت است به من لبخند میزند. آه غلیظی میکشم و عکست را از جیب شفافش بیرون میکشم.سمت تختم بر میگردم و خودم را روی تشک سردش رها میکنم. عکست را روی لبهایم میگذارم و اشک از گوشه چشمم روی بالشت لیز میخورد.
عکس را از روی لب به سمت قلبم میکشم. نگاهم به سقف و دلم پیش توست!
تند تند بندهای رنگی کتونیام رو بهم گره میزنم. مادرم با یک لقمه بزرگ که بوی کوکو از بین نون تازهاش کل فضا را پر کرده سمتم میآید.
_ داری کجا میری..؟؟؟
_ خونه مامان زهرا…
_ دختر الان میرن؟ سر زده؟
_ باید برم…نرم تو این خونه خفه میشم.
لقمه را سمتم میگیرد.
_ بیا حداقل اینو بخور. از صبح تو اتاق خودتو حبس کردی. نه صبحونه نه ناهار… اینو بگیر بری اونجا باید تا شام گشنه بمونی!
لقمه را ازدستش میگیرم. با آنکه میدانم میلم به خوردنش نمیرود.
_ یه کیسه فریزر بده مامان.
میرود و چند دقیقه بعد با یک کیسه
میآید.از دستش میگیرم و لقمه را داخلش میگذارم و بعد دوباره دستش میدهم:
_ میزاریش تو کیفم؟
شانه بالا میاندازد و من مشغول کتونی دومم میشوم. کارم که تمام میشود کیف را از دستش میگیرم. جلو میروم و صورتش را آرام میبوسم.
_ به بابا بگو من شب نمیام…
فعلا خدافظ …
از خانه خارج میشوم ، در را میبندم و هوای تازه را به ریه هایم میکشم.
از اول صبح یک حس وادارم میکرد که امروز به خانه تان بیایم. حواسم به مسیر نیست و فقط راه میروم. مثل کسی که از حفظ نمازش را میخواند بیآنکه به معنایش دقت کند…سر یک چهار راه پشت چراغ قرمز عابر پیاده میایستم. همان لحظه دخترکی نیمه کثیف با لباس کهنه سمتم میدود.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🍃
#مدافع_عشق
#قسمت۵۹
خاله یدونه گل میخری؟
و دسته ی بزرگی از گل های سرخ که نصفش پژمرده شده سمتم میگیرد
لبخند تلخی میزنم.سرم را تکان میدهم
_ نه خاله جون مرسی.
کمی دیگر اصرار میکند و من باکلافگی ردش میکنم.ناامید میشود و سمت مابقی افراد عجول خیابان میرود.
چراغ سبز میشود اما قبل از حرکت بی اراده صدایش میکنم
_ آی کوچولو…
باخوشحالی سمتما برمیگردد..
_ یه گل بده بهم.
یک شاخه گل بلند و تازه را سمتم میگیرد.کیفم راباز میکنم و اسکناس ده تومنی بیرون می اورم.نگاهم به لقمه ام می افتد.ان راهم کنار پول میگذارم و دستش میدهم.چشمهای معصومش برق میزند.لبانش را کودکانه جمع میکند..
_اممم…مرسی خاله جون!
و بعد میدود سمت دیگر خیابان.
من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور میکنم.نگاهم دنبالش کشیده میشود.سمت پسر بچه ای تقریبا هم سن و سال خودش میدود و لقمه را بااو تقسیم میکند.لبخند میزنم.
چقدر دنیایشان باما فرق دارد!
فاطمه مرادلسوزانه به اغوش میکشد.و درحالیکه سرم راروی شانه اش قرارداده زمزمه میکند
_ امروز فردا حتمن زنگ میزنه.مام دلتنگیم…
بغضم را فرو میبرم و دستم را دورش محکم ترحلقه میکنم. ” بوی علی رو میدی…” این را دردلم میگویم و میشکنم.
فاطمه سرم را میبوسد و مراازخودش جدا میکند
_ خوبه دیگه بسه…
بیا بریم پایین به مامان برا شام کمک کنیم
بزور لبخند میزنم و سرم را به نشانه باشه تکان میدهم.
سمت دراتاق میرود که میگویم
_ تو برو …من لباس مناسب تنم نیست..میپوشم میام
_ اخه سجاد نیستا!
_ میدونم! ولی بلاخره که میاد…
شانه بالا میندازد و بیرون میرود. احساس سنگینی در وجودم ،بی تابی در قلبم و خستگی در جسمم میکنم. سردرگم نمیدانم باید چطور مابقی روزهارا بدون تو سپری کنم. روسری سفیدم را برمیدارم و روی سرم میندازم…همان روسری که روز عقد سرم بود و چادری که اصرار داشتی باان رو بگیرم. لبخند کمرنگی لبهایم را میپوشاند.احساس میکنم دیوانه شده ام … باچادر دراتاقی ک هیچ کس نیست رو میگیرم و ازاتاق خارج میشوم.یک لحظه صدایت میپیچد
_ حقا که تو ریحانه منی!
سر میگردانم….هیچ کس نیست…!
وجودم میلرزد…سمت راه پله اولین قدم راکه برمیدارم باز صدایت را میشنوم
_ ریحانه؟…ریحمدافعحرموچادرخانمزینب:
انه ی من…؟
اینبار حتم دارم خودت هستی.توهم و خیال نیست!
اما کجا..؟
به دور خودم میچرخم و یکدفعه نگاهم روی دراتاقت خشک میشود.
اززیر در…درست بین فاصله ای که تا زمین دارد سایه ی کسی را میبنم که پشت در ،داخل اتاقت ایستاده…! احساس ترس و تردید..!بااحتیاط یک قدم به جلو برمیدارم…
باز هم صدای تو
_ بیا!…
اب دهانم را بزور از حلق خشکیده ام پایین میدهم.باحالتی امیخته از درماندگی و التماس زیر لب زمزمه میکنم
_ خدایا…چرااینجوری شدم! بسه!
سایه حرکت میکند.مردد به سمت اتاقت حرکت میکنم.دست راستم را دراز میکنم و دستگیره را به طرف پایین ارام فشارمیدهم.در باصدای تق کوچک و بعد جیر کشیده ای بازمیشود. هوای خنک به صورتم میخورد.طعم تلخ و خنک عطرت درفضا پیچیده. دستم راروی سینه ام میگذارم و پیرهنم را درمشتم جمع میکنم. چه خیال شیرینی است خیال تو!…سمت پنجره اتاقت می ایم … یاد بوسه ای که روی پیشانی ام نشست.چشمانم را میبندم و باتمام وجود تجسم میکنم لمس زبری چهره مردانه ات را…
تبسمی تلخ…سرم میسوزد از یاد تو!
یکدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد و کسی از پشت بقدری نزدیکم میشود که لمس گردنم توسط نفسهایش را احساس میکنم.دست ازروی شانه ام به دورم حلقه میشود. قلبم دیوانه وار میتپد.
صدای تو که لرزش خفیفی بم ترش کرده درگوشم میپیچد
_ دل بکن ریحانه…ازمن دل بکن!
بغضم میترکد.تکانی میخورم وبا دودستم صورتم را میپوشانم.بازانو روی زمین می افتم و درحالیکه هق میزنم اسمت را پشت هم تکرار میکنم.همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهم از اتاق فاطمه را میشنوم.
بیخیال گوشهایم را محکم میگیرم.
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۶۰
نمیخوام هیچی بشنوم…هیچی!!
زنگ تلفن قطع میشود و دوباره مخاطب سمج شانسش را امتحان میکند.
عصبی اَه کشیده و بلندی میگویم و به اتاق فاطمه میروم.صفحهی گوشیم روشن و خاموش میشود.نگاهم به شماره ناشناس میفتد…تماس را رد میکنم
“برو بابا …”
کمتر از چند ثانیه میگذرد که دوباره همان شماره روی صفحه ظاهرمیشود.
” اه!! چقدر سیرسش!”
بخش سبز روی صفحه را سمت تصویر تلفن میکشم
_ بله؟؟
_ سلام زن داداش!
با تردید میپرسم:
_ آقا سجاد؟
_ بله خودم هستم…خوب هستید؟
دلم میخواهد فریاد بزنم خوب نیستم!!…اما اکتفا میکنم به یک کلمه
_ خوبم!!
_ میخوام ببینمتون!
متعجب درحالی که دنبال جواب برای چند سوال میگردم جواب میدهم:
_ چیزی شده؟؟
_ نه! اتفاق خاصی نیست…
” نیست؟ پس چرا صدایش میلرزید”
_ مطمئنید؟….من الان خونه خودتونم!
_ جدی؟؟؟.. تا پنج دقیقه دیگه میرسم
_ میشه یکم از کارتون رو بگید
_ نه!…میام میگم فعلا یا علی زن داداش
و پیش از آنکه جوابی بدم.بوق اِشغال در گوشم میپیچد…
“انقدر تعجب کرده بودم که وقت نشدبپرسم شمارمو از کجا آورده!!!”
با فکر اینکه الان میرسد به طبقه پایین میروم. حسین آقا با هیجان علی اصغر را کول کرده و درحیاط میدود. هر از گاهی هم از کمردرد ناله میکند. به حیاط میروم و سلام نسبتا بلندی به پدرت میکنم.می ایستد و گرم با لبخند و تکان سر جوابم را میدهد. زهرا خانوم روی تخت نشسته و هندونهی بزرگی را قاچ میدهد. مرا که میبیند میخندد و میگوید:
_ بیا مادر!بیا شام حاضریه!!
گوشه لبم را به جای لبخند کج میکنم فاطمه هم کنارش قالبهای کوچک پنیر را در پیش دستی میگذارد.
زنگ در خانه زده میشود.
_ من باز میکنم
این را در حالی میگویم که چادرم را روی سرم میاندازم. حتم دارم سجاد است.ولی باز میپرسم: _ کیه؟
_ منم !…
خودش است! در را باز میکنم. چهره ی آشفته و موهای بهم ریخته…
وحشت زده میپرسم
_ چی شده؟
آهسته میگوید:
_ هیچی!خیلی طبیعی برید تو خونه…
قلبم می ایستد. تنها چیزی که به ذهنم میرسد..
_ علی!!؟؟؟…علی چیزیش شده؟
دستی به لب و ریشش میکشد…
_ نه! برید …
پاهایم را به سختی روی زمین میکشم و سعی میکنم عادی رفتار کنم. حسین آقا میپرسد: _ کیه بابا؟؟..
_ اقا سجاد!
و پشت بند حرفم سجاد وارد حیاط میشود. سلام علیکی گرم میکند و سمت خانه میرود.باچشم اشاره میکند بیا …
“پشت سرش برم که خیلی ضایع است!”
به اطراف نگاه میکنم…
چیزی به سرم میزند:
_ مامان زهرا!؟…آب آوردید؟
فاطمه چپ چپ نگاهم میکند
_ آب بعد نون پنیر؟
_ خب پس شربت!
زهرا خانوم میگوید:
_ آره ! شربت آبلیمو میچسبه…بیا بشین برم درست کنم. از فرصت استفاده میکنم و سمت خانه میروم.
_ نه ! بزارید یکمم من دختری کنم واسه این خونه!
_ خداحفظت کنه !
در راهرو میایستم و به هال سرک میکشم. سجاد روی مبل نشسته و پای چپش را با استرس تکان میدهد:
_ بیاید اینجا…
نگاهش در تاریکی برق میزند
بلند میشود و دنبالم به آشپزخانه
میآید. یک پارچ از کابینت برمیدارم
_ من تا شربت درست میکنم کارتون رو بگید! و بعد انگار که تازه متوجه چیزی شده باشم می پرسم:
_ اصلا چرا نباید خانواده بفهمن؟
سمتم میآید، پارچ را از دستم میگیرد و زل میزند به صورتم!! این اولین بار است که اینقدر راحت نگاهم میکند.
_ راستش…اولا حلال کنید من قایمکی شماره شما رو ظهر امروز از گوشی فاطمه پیدا کردم….دوما فکر کردم شاید بهتره اول به شما بگم!…شاید خود علی راضی تر باشه.. اسمت را که میگوید دستهایم میلرزد.
خیره به لبهایش منتظر میمانم
_ من خودم نمیدونم چجوری به مامان یا بابا بگم…حس کردم همسر از همه نزدیک تره طاقتم تمام میشود:
_ میشه سریع بگید …
سرش را پایین میاندازد. با انگشتان دستش بازی میکند…یک لحظه نگاهم میکند…”خدایا چرا گریه میکنه..”
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۶۲
چه عجیب که خرد شدم از رفتنت..
اما احساس غرور میکنم ازینکه همسرمن انتخاب شده بود!
جمعیت صلوات بلندی میفرستد و دوستانت یک به یک وارد میشوند…
همگی سربه زیر اشک میریزند..
نفراتی که اخر
ازهمه پشت سرشان می ایند…تورا روی شانه میکشند.
“دل دل میکنم علی !! دلم برای دیدن صورتت تنگ شده!” تورا برای من می آورند!در تابوتی که پرچم پرافتخار سه رنگ رویش را پوشانده.تاج گلی که دور تا دورش بسته شده ارام گرفته ای. اهسته تورا مقابلمان می گذارند. میگویند خانواده اش…محارمش نزدیک بیایند!
زیر بازوهای زهراخانوم را زینب و فاطمه گرفته اند.حسین اقا شوکه بی صدا اشک میریزد.علی اصغررا نیاوردند…سجاد زودترازهمه ما بالای سرت امده…ازگوشه ای میشنوم.
_ برادرش روشو باز کنه!
به تبعیت دنبالشان می ایم…نزدیک تو!
قابی که عکس سیاه و سفیدت دران خودنمایی میکند می آورند و بالای سرت میگذارند.نگاهت سمت من است! پراز لبخند! نمیفهمم چه میشود….
فقط نوا تمام ذهنم را در دست گرفته و نگاه بی تابم خیره است به تابوت تو! میخواهم فریاد بزنم خب باز کنید..مگه نمیبینید دارم دق میکنم!
پاهایم راروزی زمین میکشم و میروم کنار سجاد می ایستم.نگاه های عجیب اطرافیان ازارم میدهد…
چیزی نشده که!! فقط…
فقط تمام زندگیم رفته….
چیزی نشده…
فقط هستی من اینجا خوابیده…
مردی که براش جنگیدم…
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۶۴
چشمهایم را باز میکنم.
پشتم یکبار دیگر میلرزد از فکری که برای چند دقیقه از ذهنم گذشت…
سرما به قلبم نشسته و دلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید. به تلفن همراهم که در دستم عرق کرده؛ نگاه میکنم.
چند دقیقه پیش سجاد پشت خط با عجله میگفت که باید مرا ببیند…
چه خیال سختی بود ! دل کندن از تو!!
به گلویم چنگ میزنم:
_ علی نمیشد دل بکنم فکرش منو کشت!
روی تخت میشینم و به عقیق براق دستم خیره میشوم. نفسهای تندم هنوز آرام نگرفته….خیال آن لحظه که رویت خاک ریختند…دستم را روی سینهام میگذارم و زیر لب میگویم:
_ آخ…قلبم علی!!
بلند میشوم و در آینه قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه میکنم.صورتم پر از شک و لبهایم کبود شده..
خدا خدا میکنم که فکرم اشتباه باشد..
_ علی خیال نکن راحته عزیزم…
حتی تمرین خیالیش مرگه!!!
شام را خوردیم و خانه خاموش شد…فاطمه در رخت خواب غلت میزند و سرش را مدام میخاراند…حدس میزنم گرمش شده. بلند میشوم و کولر را روشن میکنم. شب از نیمه گذشته و هنوز سجاد نیامده.لب به دندان میگیرم:
_ خدایا خودت رحم کن…
همان لحظه صفحه گوشیم روشن میشود.و دوباره خاموش روشن، خاموش!! اسمش را بعد از مکالمه سیو کرده بودم ” داداش سجاد” لبم را با زبان تر میکنم و آهسته،طوری که صدایم را کسی نشنود جواب میدهم:
_ بله…؟؟؟
_ سلام زن داداش..ببخشید دیر شد
عصبی میگویم:
_ ببخشم ؟؟ آقاسجاد دلم ترکید. گفتید پنج دقیقه دیگه میاید!! نصفه شب شد..!!!
لحنش آرام است:
_ شرمنده!!! کار مهم داشتم..حالا خودتون متوجه میشید
قلبم کنده میشود.تاب نمیآورم.
بیهوا میپرسم:
_ علی من شهید شده..؟؟؟
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۶۳
من خوبم!
فقط دیگه نفس نمیکشم!
همراز و همسفر من…
علی من!…
سجاد که کنارم زمزمه میکند
_ گریه کن زن داداش…تو خودت نریز..
گریه کنم؟ چرا!!؟…بعد از بیست روز قراره ببینمش…
سرم گیج میرود.بی اراده تکانی میخورم که سجاد بااحتیاط چادرم را میگیرد و کمک میکند تا بنشینم…
درست بالای سر تو!
کف دستم را روی تابوت میکشم….
خم میشوم سمت جایی که میدانم صورتت قرار دارد..
_ علی؟…
لبهام رو روی همون قسمت میزارم…
چشمهایم را میبندم
_ عزیز ریحانه…؟…دلم برات تنگ شده بود!
سجاد کنارم میشیند
_ زن داداش اجازه بده…
سرم راکنار میکشم.دستش را که دراز میکند تا پارچه را کنار بزند.التماس میکنم
_ بزارید من اینکارو کنم…
سجاد نگاهش را میگرداند تااجازه بالاسری ها را ببیند…اجازه دادند!!
مادرت انقدر بی تاب است که گمان نمیرود بخواهد اینکاررا بکند…زینب و فاطمه هم سعی میکنند اورا ارام کنند.. خون دررگهایم منجمد میشود.لحظه ی دیدار پایان دلتنگی ها…
دستهایم میلرزد..گوشه پرچم را میگیرم و اهسته کنار میزنم. نگاهم که به چهره ات میافتد.زمان می ایستد… دورت کفن پیچیده اند.. سرت بین انبوهی پارچه سفید و پنبه است… پنبه های کنار گونه و زیر گلویت هاله سرخ به خود گرفته… ته ریشی که من باان هفتادو پنج روز زندگی کردم تقریبا کامل سوخته… لبهایت ترک خورده و موهایت هنوز کمی گرد خاک رویش مانده. دست راستم را دراز میکند و باسر انگشتانم اهسته روی لبهایت رالمس میکنم… اخ دلم برای لبخندت تنگ شده بود”انقدر آرام خوابیده ای که میترسم بالمس کردنت شیرینی اش را بهم بزنم…دستم کشیده میشود سمت موهایت ..
اهسته نوازش میکنم
خم میشوم…انقدر نزدیک که نفسهایم چندتار از موهایت را تکان میدهد
_ دیدی اخر تهش چی شد!؟…
تورفتی و من…
بغضم را قورت میدهم…دستم را میکشم روی ته ریش سوخته ات…چقدر زبر شده.!
_ اروم بخواب…
سپردمت دست همون بی بی که بخاطرش پرپر شدی…
فقط… فقط یادت نره روز محشر….
با نگاهت منو شفاعت کنی!
انگار خدا حرفهارا براین دیکته کرده.
صورتم را نزدیک تر می اورم …گونه ام را روی پیشانی ات میگذارم…
_ هنوز گرمی علی!!…
جمله ای که پشت تلفن تاکید کرده بودی هرچی شد گریه نکن…راضی نیستم!”
تلخ ترین لبخند زندگی ام را میزنم
_ گریه نمیکنم عزیزدلم…
ازمن راضی باش..
ازت راضی ام!
اسمع و افهم….
اسمع و افهم..
چه جمعیتی برای تشییع پیکر پاکت امده! سجاد در چهارچوب عمیق قبر مینشیند و صورتت را به روی خاک میگذارد. خم میشود و چیزی درگوشت میگوید… بعد از قبر بیرون می اید. چشمهایش قرمز است و محاسنش خاکی شده. برای بار آخر به صورتت نگاه میکنم…نیم رخت بمن است! لبخند میزنی..!!…برو خیالت تخت که من گریه نخواهم کرد!
برو علی …برو دل کندم …برو!!
این چندروز مدام قران و زیارت عاشورا خواندم و به حلقه ی عقیقی که تو برایم خریده ای و رویش دعا حک شده ،فوت کردم.حلقه را از انگشتم بیرون میکشم و داخل قبر میندازم…مردی چهارشانه سنگ لحد را برمیدارد ….
یکدفعه میگویم:
_ بزارید یبار دیگه ببینمش…
کمی کنار میکشد و من خیره به چهره ی سوخته و زخم شده ات زمزمه میکنم
_ راستی اون روز پشت تلفن یادم رفت بگم…
منم دوست دارم! و سنگ لحد را میگذارد…زهرا خانوم با ناخن از زیر چادر صورتش را خراش میدهد.. مرد بیل را برمیدار،یک بسم الله میگوید و خاک میریزد… با هربار خاک ریختن گویی مرا جای تو دفن میکند. چطور شد که تاب اوردم تورا به خاک بسپارم! باد چادرم را به بازی میگیرد. چشمهایم پر از اشک میشود…و بلاخره یک قطره پلکم را خیس میکند…
_ ببخش علی! … اینا اشک نیست…
ذره ذره جونمه…نگاهم خیره میماند.تداعی آخرین جملهات…
_ میخواستم بگم دوست دارم ریحانه!
روی خاک میفتم…
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#مدافع_عشق
#قسمت۶۶
چشمهای خمار و مژه های بلندت دلم را دوباره به بند میکشد. دوس دارم به آغوشت بیایم و گله کنم از روزهایی که نبودی…بگویم چند روزی که گذشت از قرنها هم طولانیتر بود… دوس دارم از سر تا پایت را … دست در موهای پرپشت و مشکیات کنم و گرد و خاک سفر را بتکانم... اما سجاد مزاحم است!! از این فکر بی اختیار لبخند میزنم. نگاهت در نگاهم قفل و کل وجودمان در هم غرق شده. دست راستم را روی یقه و سینه ات میکشم…آخ!! خودتی..خودِ خودت!! علی من برگشته!!!..نزدیک تر که میآیم با چشم اشاره میکنی به برادرت و لبت را گاز میگیری…ریز میخندم و فاصله میگیرم. پر از بغضی!
پر از معصومیت در لبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده… سجاد با حالتی پر از شکایت و البته شوخی میگوید:
_ ای باباااااا…بسه دیگه مردم از بس وایسادم …بریم تو بشینید رو تخت هی بهم نگاه کنید!! …
هر دو میخندیم ….خندهای که میتوان هق هق را در صدای بلندش شنید!!…
ادامه میدهد:
_ راس میگم دیگه!!!..حداقل حرف بزنید دلم نسوزه در ضمن بارون داره شدید میشه ها...
تو دست مشت شده ات را آرام به شکمش میزنی:
_ چه غرغرو شدی سجاد!!.. محکم باش…باید یه سر ببرمت جنگ آدم شی..
سجاد مردمک چشمش را در کاسه چشم میچرخاند و هوفی کشیده و بلند میگوید… چادرم را روی صورتم میکشم. میدانم اینکار را دوست داری!
_ آقا سجاد…اجازه بدید من کمک کنم!
میخندد:
_ نه زن داداش..علی ما یکم سنگینه! کار خودمه…
نگاه بی تاب و تب دارت همان را طلب میکند که من میخواهم.به برادرت تنه میزنی.
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#مدافع_عشق
#قسمت۶۷
خسته شدی داداش برو …خودم یه پا دارم هنوز… ریحانه ام یکم زیر دستمو میگیره.
سجاد از نگاهت میخواند که کمک بهانه است….دلمان برای همسرانههایمان تنگ شده لبخند شیرینی میزند و تا دم در همراهیت میکند... لی لی کنان کنار در
میآیی و کف دستت را روی دیوار میگذاری…
سجاد از زیر دستت شانه خالی میکند و با تبسم معناداری یک شب بخیر میگوید و میرود. حالا مانده ایم تنها.. زیر بارانی که هم میبارد و هم گاهی شرم میکند از خلوت ما و رو میگیرد! از لطافتش..
تاریکی فرصت خوبی است تا بتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم...
نزدیکت میآیم..انقدر نزدیک که نفسهای گرمت پوست یخ کرده صورتم را میسوزاند.
با دست آزادت چانهام را میگیری و زل میزنی به چشمهایم…دلم میلرزد!
_ دلم برات تنگ شده بود ریحان…
دستت را با دو دستم محکم فشار میدهم و چشمهایم را میبندم. انگار میخواهم بهتر لمس پر مهرت را احساس کنم. پیشانیام را میبوسی ! وسط کوچه زیر باران … از تو بعید است! ببین چقد بیتابی که تحمل نداری تا به حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم!ریز میخندم:
_ جونم!دلم برای خندههای قشنگت تنگ شده بود
دستت را سریع میبوسم!!
_ ا!! چرا اینجوری کردی!!؟
کنارت می ایستم و درحالیکه تو دستت را روی شانهام میگذاری، جواب میدهم:
_ چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود…
لی لی کنان با هم داخل میرویم و من پشت سرمان در را میبندم.کمک میکنم روی تخت بنشینی…
چهرهات لحظهی نشستن جمع میشود و لبت را روی هم فشارمیدهی.
کنارت میشینم و مچ دستت را میگیرم
_ درد داری؟؟
_ اوهوم…پام!!
نگران به پایت نگاه میکنم.تاریکی اجازه نمیدهد تا خوب ببینم!!
_ چی شده؟…
_ چیزی نیست… از خودت بگو!!
_ نه! بگو چی شده؟…
پوزخندی میزنی:
_ همه شهید شدن!!…من…
دستت را روی زانوی همان پای آسیب دیده میگذاری
_ فکر کنم دیگه این پا، برام پا نشه!
چشمهایم گرد میشود:
_ یعنی چی؟…
_ هیچی!!…برای همین میگم نپرس!
نزدیک تر میآیم..
_ یعنی ممکنه..؟
_ آره ممکنه قطعش کنن! هرچی خیره حالا!
مبهوت خونسردیات،لجم میگیرد و اخم میکنم:
_ یعنی چی هرچی خیره!!! مو نیست کوتاه کنی درد داره!
لپم را میکشی:
_ قربون خانوم برم! شما حالا حرص نخور…
وقت قهر کردن نیست!! باید هرلحظه را با جان بخرم!!
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۶۹
نان تست بر میدارم ،تند تند رویش خامه میریزم و بعد مربای آلبالو را به آن اضافه میکنم. از آشپزخانه بیرون میآیم و با قدمهای بلند سمت اتاق خواب میدوم. روبروی آینه ی دراور ایستادهای و دکمههای پیراهن سفید رنگت را میبندی. عصایت زیر بغلت چفت شده تا بتوانی صاف بایستی. پشت سرم محمدرضا چهار دست و پا وارد اتاق میشود. کنارت میایستم و نان را سمت دهانت میآورم..
_ بخور بخور!
لبخند میزنی و یک گاز بزرگ از صبحانهی سرسریات میزنی.
_ هووووم! مربا!!
محمد رضا خودش را به پایت میرساند و به شلوارت چنگ میزند. تلاش میکند تا بایستد. زور میزند و این باعث قرمز شدن پوست سفید و لطیفش میشود. کمی بلند میشود و چند ثانیه نگذشته با پشت روی زمین میافتد! هر دو میخندیم!
حرصش میگیرد،جیغ میکشد و یکدفعه میزند زیر گریه. بستن دکمهها را رها میکنی ،خم میشوی و او را از روی زمین برمیداری. نگاهتان در هم گره میخورد. چشمهای پسرمان با تو مو نمیزند…محمدرضا هدیه همان رفیقی است که روبهروی پنجرهی فولادش شفای بیماریات را تقدیم زندگی مان کرد…لبخند میزنم و نون تست را دوباره سمت دهانت میگیرم. صورتت را سمتم برمیگردانی تا باقیمانده صبحانهات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ میزند و صورتت را سمت خودش برمیگرداند. اخم غلیظ و با نمکی میکند و دهانش را باز میکند تا گازت بگیرد.
میخندی و عقب نگهش میداری:
_ موش شدیا!! ..
با پشت دست لپهای آویزان و نرم محمد رضا را لمس میکنم:
_ خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش در میاد
_ نخیرم موش شده!!
سرت را پایین میآوری،دهانت را روی شکم پسرمان میگذاری و قلقلکش میدهی
_ هام هام هام هااااام….بخورم تو رو!
محمدرضا ریسه میرود و در آغوشت دست و پا میزند.
لثههای صورتی رنگش شکاف خورده و سر دو تا دندان ریز و تیز از لثههای فک پایینش بیرون زده. آنقدر شیرین و خواستنی است که گاهی میترسم نکند او را بیشتر از من دوست داشته باشی. روی دودستت اورابالا میبری و میچرخی.اما نه خیلی تند!درهردور لنگ میزنی.جیغ میزند و قهقهه اش دلم را اب میکند.حس میکنم حواست به زمان نیست،صدایت میزنم!
_ علی!دیرت نشه!؟
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۶۸
سرم را کج میکنم:
_ برای همین دیر اومدید؟ آقا سجاد پرسید همه خوابن..بعد گفت بیام درو باز کنم!
_ آره! نمیخواست خیلی هول کنن با دیدن من!..منتظریم آفتاب بزنه بریم بیمارستان!
_ خب بیمارستان شبانه روزیه که!
_ آره!! ولی سجاد جداخسته است!
خودمم حالشو ندارم…
اینا بهونس..چون اصلش اینکه دیگ پامو نمیخوام!! خشک شده..
تصورش برایم سخت است! تو با عصا راه بروی؟ با حالی گرفته به پایت خیره میشوم… که ضربهای آرام به دستم میزنی:
_ اووو حالا نرو تو فکر!!…
تلخ لبخند میزنم
_ باورم نمیشه که برگشتی…
_ آره!!…
چشمهایت پر از بغض میشود:
_ خودمم باورم نمیشه! فکر میکردم دیگه برنمیگردم…اما انتخاب شده نبودم!!
دستت را محکم میگیرم:
_ انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی…
نزدیکم میآیی و سرم را روی شانهات میگذاری:
_ تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه!!
میخندی…
سرم را از روی شانهات برمیداری و خیره میشوم به لبهایت…
لبهای ترک خورده میان ریش خستهات که در هر حالی بوی عطر میدهد!!
انگشتم راروی لبت میکشم
_ بخند!!
میخندی…
_ بیشتر بخند!
نزدیکم میآیی و صدایت را بم و آرام میکنی:
_ دوسم داشته باش!
_ دارم!
_ بیشتر داشته باش!
_ بیشتر دارم!
بیشتر میخندی!!!
_ مریضتم علی!!!
تبسمت به شیرینی شکلات نباتی عقدمان میشود! جلوتر میآیی و صورتم را
مریض گونه …
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۷۰
روبه رویم می ایستی و محمدرضا را روی شانهات میگذاری. او هم موهایت را ازخدا خواسته میگیرد و با هیجان خودش را بالا پایین میکند.
لقمهات را در دهانت میگذارم و بقیه دکمههای پیرهنت را میبندم. یقهات را صاف میکنم و دستی به ریشت میکشم.
تمام حرکاتم را زیر نظر داری. و من چقدر لذت میبرم که حتی شمارش نفسهایم بازرسی میشود در چشمهایت! تمام که میشود قبایت را از روی رخت آویز بر میدارم و پشتت میایستم. محمد رضا را روی تختمان میگذاری و او هم طبق معمول غرغر میکند.صدای کودکانهاش را دوست دارم زمانی که با حروف نامفهوم و واج های کشیده سعی میکند تمام احساس نارضایتیاش را به ما منتقل کند. قبا را تنت میکنم و از پشت سرم را روی شانهات میگذارم…
آرامش!!!!
شانههایت میلرزد! میفهمم که داری میخندی. همانطور که عبایت را روی شانه ات میاندازم میپرسم:
_ چرا میخندی؟؟
_ چون تو این تنگی وقت که دیرم شده، شما از پشت میچسبی! بچتم از جلو با اخم بغل میخواد.
روی پیشانی میزنم
اااخ_وقت!
سریع عبارا مرتب میکنم. عمامهی مشکی رنگت را بر میدارم و مقابلت میآیم. لب به دندان میگیرم و زیر چشمی نگاهت میکنم:
_ خب اینقدر سید ما خوبه..
همه دلشون تندتند عشق بازی میخواد
سرت را کمی خم میکنی تا راحت
عمامه را روی سرت بگذارم..
چقدر بهت میاد!
ذوق میکنم و دورت میچرخم..سر تا پایت را برانداز میکنم تو هم عصا به دست سعی میکنی بچرخی!
دستهایم را بهم میزنم:
_ وای سیدجان عالی شدی!!!
لبخند دلنشینی میزنی و رو به محمد رضا میپرسی:
_ تو چی میگی بابا؟ بم میاد یانه؟
خوشگله؟…
او هم با چشمهای گرد و مژههای بلندش خیره خیره نگاهت میکند. طفلی فسقلی مان اصلن متوجه سوالت نیست!
کیفت را دستت میدهم و محمد رضا را در آغوش میگیرم. همانطور که از اتاق بیرون میروی نگاهت به کمد لباسمان
میافتد غم به نگاهت میدود! دیگر چرا؟…
چیزی نمیپرسم و پشت سرت خیره به پای چپت که نمیتوانی کامل روی زمین بگذاری حرکت میکنم سه سال پیش پای آسیب دیده ات را شکافتند و آتل بستند!میلهی آهنی بزرگی که به برکت وجودش نمیتوانی درست راه بروی! سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی ات شده!
دیگر نتوانستی بروی دفاع از حرم…
زیاد نذر کردی…نذر کرده بودی که بتوانی مدافع بشوی!..امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرت را داد! مشغول حوزه شدی و بلاخره لباس استادی تنت کردند!سر نوشتت را خدا از اول جور دیگر نوشته بود. جلوی در ورودی که میرسی لاحول و لا قوه الا باالله میخوانم و آرام سمتت فوت میکنم.
_ میترسم چشم بخوری بخدا! چقد بهت استادی میاد!
_ آره! استاد با عصاش!!
میخندم:
_ عصاشم میترسم چشم بزنن…
لبخندت محو میشود:
_ چشم خوردم ریحانه!..
چشم خوردم که برای همیشه جا موندم…
نتونستم برم!!خدا قشنگ گفت جات اونجا نیست…
کمد لباسو دیدم لباس نظامیم هنوز توشه… نمیخواهم غصه خوردنت را ببینم.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#مدافع_عشق
#قسمت۷۱
بس بود یک سال نمازشب های پشت میزباپای بسته ات…
بس بود گریه های دردناکت…
سرت راپایین میندازی.محمدرضا سمتت خم میشود و سعی میکند دستش را به صورتت برساند…
همیشه ناراحتی ات را باوجودش لمس میکرد!اب دهانم راقورت میدهم و نزدیک ترمی آیم…
_ علی!..
تو ازاولش قرارنبوده مدافع حرم باشی…
خدابرات خواسته…
برات خواسته که جور دیگه خدمت کنی!….
حتمن صلاح بوده!
اصلن…اصلن…
به چشمانت خیره میشوم.درعمق تاریکی و محبتش…
_ اصلن… تو قرار بوده ازاول مدافع عشقمون باشی…
مدافع زندگیمون!…
مدافعِ …
اهسته میگویم:
_ من!
خم میشوی و تا پیشانیام را ببوسی که محمد رضا خودش را ولو میکند در آغوشت!!
میخندی:
_ ای حسود!!!….
معنادار نگاهت میکنم:
_ مثل باباشه!!
_ که دیوونه مامانشه؟
خجالت میکشم و سرم را پایین میاندازم…
یکدفعه بلند میگویم:
_ وااای
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼