📚به طور اتفاقی
✍غلامرضا حیدری ابهری
📄۳۲صفحه
✂️برشی ازکتاب:
۴ سال پیش اینجا یک زمین خالی بود خالی خالی خالی
یک زمین صاف صاف، فقط خاک بود و خاک
یک روز ناگهان بادی وزید 🌪و به طور اتفاقی 💥تعداد زیادی تیرآهن و ستون آهنی را به اینجا آورد
میدانم باورش سخته 🙃
جالب اینکه تعداد تیرآهن ها و ستون های آهنی هم به طور اتفاقی💥 به اندازه لازم بود نه کمتر و نه بیشتر
تازه قد هر کدام از تیر ها و ستون ها هم به طور اتفاقی 💥به همان اندازه ای بود که باید می بود، نه درازتر و نه کوتاه تر همچنین ضخامت این تیرها و ستونها هم به طور اتفاقی💥 همان جور بود که باید می بود؛ نه کلفت تر و نه نازک تر
از حرفهای من شاخ در آوردید؟! 🤔
نه لطفاً الان شاخ درنیاورید، هنوز زود است!
سه روز بعد دوباره بادی وزید اما این دفعه چیزی با خودش نیاورد
می پرسید پس چه شد؟ صبر کنید الان می گویم این دفعه باد همچنان وزید و وزید تا همه تیر ها و ستون ها را از روی زمین بلند کرد و به طور اتفاقی💥 به شکل اسکلت یک ساختمان ۴ طبقه روی هم گذاشت
حق با شماست باورش خیلی آسان نیست 🙁
البته تیر ها و ستون ها به هم چسبیده بودند برای همین تند تند به هم میخوردند و بدجوری صدا میدادند...
#به_طور_اتفاقی
#کودک
#نوجوان
#عقائد
#موجود_در_قفسه
✳️کتابخانه محله قبا
@ghobalib📚
📚سیاحت غرب
✍آیه الله سید محمدحسن نجفی قوچانی
📃۲۲۴صفحه
✂️برشی از کتاب:
هادی گفت:«این توبره پشتی، بار توست، باز کن ببینم چه دارد؟🤔»
تمام قوطی های سربسته را دیدم
روی بعضی نوشته بود:«زاد فلان منزل» و روی بعضی «خطرات و عقبات فلان منزل»
و بعضی پاکتها نیز متعلق به بعضی منازل بود که در آنجا می بایست باز شود و معلوم گردد
پرسیدم:«این قوطی ها چیست؟»
گفت:«اینها ساعات لیل و نهار عمر تو است و عملهای زشت و زیبایی که از تو سر زده در آنها قرار دارد و پس از گذشت آن وقت بر تو، دهانش مثل صدف به هم آمده و آن عمل را همچون دانه ی مروارید در میان خود نگاه داشته و حالا به صورت قوطی سربسته در آمده است.» 😥
گفتم:«این قلاده ی گردنم چیست؟»
گفت:«نامه ی عمل تو است که در آخر کار و روز حساب، باید حساب دخل و خرج تو تصفیه شود و در این عالم به او احتیاج نیست.» که فرمود:
و کل انسان الزمناه طائره فی عنقه و نخرج له یوم القیامه کتابا یلقاه منشورا(اسراء/۱۳)
#سیاحت_غرب
#عقائد
#موجود_در_قفسه
کتابخانه محله قبا
@ghobalib📚
📚پیامبر و قصه هایش ج ۱
✍غلامرضا حیدری ابهری
📃۱۰۰صفحه
✂️برشی ازکتاب:
حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) آن روز از همان جایی می گذشت که پیرزن نشسته بود و نخ می ریسید
پیامبر(ص) از آن پیرزن پرسید تو چگونه خدا را شناختی؟ 🤔پیرزن برای لحظهای از حرکت دادن دوک نخ ریسی دست کشید
دوک دیگر حرکت نکرد
پیرزن به پیامبر گفت:«این وسیله نخ ریسی را حتماً باید کسی حرکت دهد تا بچرخد من برای یک لحظه دست از چرخاندن آن کشیدم و دوک از حرکت ایستاد جهان بزرگ هم مثل این وسیله ی نخ ریسی است
حتماً این جهان هم خدایی دارد که چرخ های آن را می چرخاند و آن را اداره می کند»👌👏
پیامبر (صلی الله) جواب پیرزن را پسندید و از پاسخ او خیلی خوشحال شد، از یارانش هم خواست که دینداری آن پیرزن و خداشناسی او را الگوی خود قرار دهند
#پیامبر_و_قصه_هایش
#داستان
#کودک
#نوجوان
#عقائد
#موجود_در_قفسه
📚کتابخانه محله قبا
@ghobalib📚