eitaa logo
کتابخانه مسجد قبا
215 دنبال‌کننده
734 عکس
81 ویدیو
42 فایل
اینجا فضاییست برای تنفس لابلای ورق های خیال انگیز کتاب ارتباط با مدیر و تمدید کتابها ازطریق آیدی: @Sarbaaazevelaayat ⏰ساعات کاری کتابخانه: روزهای زوج از ساعت ۱۷ تا ۱۹ لینک کانال برای معرفی به هم محله ای هامون .
مشاهده در ایتا
دانلود
📚دشمن یک چشم رمان کودک 👌 ✍سید مهدی موسوی 📃۸۰صفحه 🍰برشی از کتاب: نمی دانست چه اتفاقی افتاده؟حسابی گیج شده بود، به سختی پر و بالش را تکاند و دوباره بال زد🐤 ولی نتوانست ادامه بدهد تصمیم گرفت در یک جای امن استراحت کند. نگاهش به حیاط یک خانه آجری افتاد👀 رفت و بر لبه پنجره اش نشست چند دقیقه گذشت و آرام تر شد پایین پنجره یک شیرآب داشت چکّه می کرد💧 جستی زد و زیر قطره های آب پر و بالش را شست کمی هم آب نوشید هنوز داشت به آن حادثه ترسناک فکر می کرد🤯😨 ✳️کتابخانه مسجد قبا @ghobalib📚
📚خاطرات شیطان 🖋نویسنده: غلامرضا حیدری ابهری 📄 84صفحه ✂️برشی از کتاب 👹امروز یک اتفاق بد برایم افتاد👿. اوه، اوه، اوه. دارم گریه می کنم، چون خیلی ناراحتم😤. 😭 گریه نکنم چه کار کنم؟ اوه، اوه، اوه. من یک ماه پیش کلی زحمت کشیدم تا مهسا با مرضیه قهر کند👹. آن موقع مهسا با مرضیه قهر کرد، ولی امروز با او آشتی کرد😡🤬. الان همه ی ماجرا را برای تان تعریف می کنم. یک ماه پیش توی منچ بازی بین آن ها دعوا راه انداختم و مهسا با مرضیه قهر کرد. آن موقع خیلی کیف کردم، اما امروز همه ی زحمت هایم هدر رفت و بیچاره شدم😤👿. اوه، اوه، اوه. امروز تولد مهسا بود. مهسا همه ی دوستانش را برای این جشن دعوت کرد. مادر مهسا به او گفت: «عزیزم! برو مرضیه را هم برای جشن تولدت دعوت کن.» - آخر من با او قهرم😠. - می دانم، ولی برو با او آشتی کن و بهش بگو که به جشن تولدت بیاید😊. مهسا نیز حرف مادرش را قبول کرد. اوه، اوه، اوه. هر چه نصیحتش کردم با مرضیه آشتی نکند، گوش نداد😤. اوه، اوه، اوه. تندی رفت به خانه ی مرضیه و با او آشتی کرد. بعد هم به او گفت: «مرضیه جان! عصری جشن تولد من است🎂. لطفا تو هم بیا. منتظرت هستیم.» چه روز بدی بود امروز. وقتی شما آدم ها با هم قهر می کنید، من با دمم گردو می شکنم و خیلی خوشحال می شوم😈. اما وقتی با هم آشتی می کنید، داغان می شوم. اوه، اوه، اوه. امروز مهسا اعصابم را خرد کرد. مهسا! خیلی بدی. تو مگر با مرضیه قهر نبودی؟ پس چرا با او آشتی کردی؟ اوه، اوه، اوه 🤬😡👹👿😤🤬😈 ✳️کتابخانه محله قبا @ghobalib📚
📚لیست تعدادی از کتابهای موجود در قفسه ی : نکن (چندجلدی) ؟ داستانهای خانم😍👇 ✳️کتابخانه مسجدقبا @ghobalib📚
📚داستان یک اختراع فوق العاده ✍اشلی اسپایرز مترجم: فاطمه حقی ناوند 📃۳۶صفحه 🍰برشی از کتاب: دست به کار شد آهسته و با دقت کار کرد، قطعه ها را سرهم کرد، چکش کاری کرد، به بعضی جاها پیچ و تاب داد، کمی با آنها سر و کله زد، چسب کاری کرد و بعد هم رنگشان زد، دستیار کوچولو هم مراقب بود اشتباهی در کار نباشد کم کم داشت غروب می شد که دختر کوچولو به دستیارش گفت بالاخره کار تمام شده است هر دو حسابی آن را نگاه کردند سمت چپش کمی کج شده بو، کمی هم سنگین بود، رنگش هم می‌توانست کمی بهتر از این باشد، اما دقیقا همانی بود که دختر کوچولو می خواست! هر دو سوار شدند تا چرخی بزنند. آنها هرگز ناامید نمی شوند و این همان اختراع فوق العاده است! ✳️کتابخانه مسجد قبا @ghobalib📚
📚رد پای پدر ✍منور ولی نژاد، سمیه اسلامی 📄24صفحه ✂️برشی از کتاب: سعید با تعجب به پشتی تکیه داد تا کمی خستگی در کند. چشمش به قاب عکس پدر افتاد و سوالی که هنوز بی پاسخ مانده بود. مادر در حالی که از اتاق خارج می شد در ردّ نگاه او را تا قاب عکس گرفت و گفت: «به نظر من اگه بابات زنده بود مردم پایین ده را تنها نمی ذاشت» همین یک جمله، به تمام سوال های ذهن سعید پاسخ داد و چشمانش از شادی برقی زد 🤩 میخواست وقتی یاسر به خانه برگشت نظر مادر را به او بگوید در همین افکار بود که خوابش برد😴 با صدای باز شدن در، خانه از خواب پرید نگاهی به ساعت انداخت، غروب شده بود. تعجب کرد که چرا مادر بیدارش نکرده تا با برادرش به دنبال کار ها بروند؟! همان لحظه صدای یاسر را توی حیاط شنید:« سعید سعید! بجنب پسر! کلی کار داریم باید زودتر خودمونو برسونیم پایین ده... ✳️کتابخانه مسجد قبا @ghobalib📚
📚بازارچه ایرانی خرید کالای ایرانی ✍حمید جیحانی 📄۱۲صفحه 🎼یک شعر از کتاب: آهای آهای چقدر شلوغه بازار کسی نباید باشه اینجا بیکار بازار ما بازار کودکانه جنس های ما همش مال ایرانه 😍😍😍😍 تو این مغازه گم نشی یه وقتا این همه اسباب بازی داره اینجا پسر خاله، جیگر، کلاه قرمزی سرسره و تاب واسه بچه ها 😍😍😍😍 یعنی میشه این هام ایرانی باشه؟ یعنی میشه که ساخت چین نباشه؟ یعنی میشه یه روز بیاد که ایران وابسته چین واچین نباشه؟ 😍😍😍😍 بازی های فکری سنتی مون یعنی میشه بازم بیاد به میدون؟ این همه خلاقیت و ابتکار باید بکوشیم همه با دل و جون 💪💪💪💪 پس همگی با هم میگیم یک صدا جنس ایرانی بخرید واسه ما به فکر آبادی کشور باشید تابشه ایران عزیز شکوفا 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 کتابخانه مسجد قبا @ghobalib📚
📚لبخند گمشده ✍ کلر ژوبرت 📃۱۲ صفحه ✂️ برشی از کتاب کرمینو از زیر خاک سرک کشید کفشدوزک 🐞و سنجاقک و هزارپا را دید به خودش توی یک دانه شبنم 💧نگاه کرد و با اخم گفت:«حالا که اینطور شد من با خدا قهرم!» کفشدوزک و سنجاقک و هزارپا با تعجب پرسیدند:« آخه چرا؟» 😲 کرمینو گفت: به همه تون شاخک داده پس من چی؟😒 آن وقت کرمینو به هزارپا گفت:«خدا این همه پا به تو داده هیچی برای من نگذاشته!» 😢 به سنجاقک گفت:«چهار تا بال به تو داده یکی هم برای من نگه نداشته!»... ✳️کتابخانه مسجد قبا @ghobalib📚
📚لیست تعدادی از کتابهای موجود در قفسه ی : (چندجلدی) !خدابامن_کارداره ؟ !دلخورم_ازتو داستانهای خانم😍👇 ✳️کتابخانه مسجدقبا @ghobalib📚
کتابخانه مسجد قبا
معرفی کتاب آروزی زنبورک
کتاب آروزی زنبورک در قفسه کتابخانه مسجد قبا موجود هست😊 ادامه ش را بخونید... به نظر شما چه اتفاقی میفته؟ @ghobalib📚
📚پرنده‌ی مهاجر ✍مجید ملامحمدی 📄۴۰صفحه ✂️برشی از کتاب آن روز حضرت محمد صلی الله علیه و آله رو به جعفر چنین گفت:« من به تو چیزی می‌بخشم که اگر آن را هر روز به کار ببری برای تو از دنیا و هر آنچه که در آن است بهتر خواهد بود، اگر در دو روز یک بار انجام بدهی گناهان بین دو روز تو آمرزیده شود، اگر هفته ای یک بار انجام دهی، گناهان آن یک هفته ات بخشیده شود؛ و اگر هر ماه یکبار آن را انجام بدهی گناهان آن ماه ریخته شود و اگر سالی یک بار انجام دهی گناه آن سال تو پاک شود.» 😍 هنوز هم چشمها در انتظار دیدن آن هدیه بود، پیامبر خدا چهار رکعت نماز به جعفر هدیه داد؛ دو نماز دو رکعتی سپس چگونگی انجام آن دو نماز را به او یاد داد 📿 آن نماز در بین مسلمانان به نماز جعفر طیار مشهور شد. پیامبر خدا خواسته بود با دادن این هدیه به جعفر و مسلمانان، نام و خاطر یار بزرگ خود را در میان مسلمانان و مؤمنان راه خدا زنده نگه دارد✨ ✳️کتابخانه مسجد قبا @ghobalib📚
📚سربازان زبان‌بسته مجموعه داستان‌های پیامبران از زبان حیوانات ✍حامد جلالی 📃۱۷۰صفحه ✂️برشی از کتاب: 🐂یک روز صاحبم افسار من را به پسرش داد و گفت این گاو زیبا را به تو هدیه می‌دهم می‌دانم ارزش کاری که تو کرده‌ای بیشتر از این است؛ اما این با ارزشترین دارایی من و امیدوارم که برای تو پول خوبی داشته باشد.🤲 پسر اول خجالت کشید اما بعد دست پدرش را بوسید و تشکر کرد فردای آن روز من داشتم در دشت می‌چریدم، نزدیک خانه صاحبم رفتم که شنیدم مرد همسایه دارد با او حرف می‌زند همسایه از پیرمرد پرسید چرا این کار را کردی؟🤔 پیرمرد گفت:«چند روز پیش من حالم خوب نبود و خوابیده بودم مردی آمده بود تا با پسرم معامله ای بکند که هفتاد هزار سکه سود داشت.» همسایه با شگفتی داد زد: «هفتاد هزار سکه؟! 😳 پیرمرد آهسته گفت: «بله» پسرم کنار من نشست تا من بیدار شوم و بتواند از من اجازه بگیرد او من را بیدار نکرد تا من ناراحت نشوم و نخواست استراحتم را به هم بزند؛ اما مرد تحمل نکرد و رفت و معامله انجام نشد. وقتی بیدار شدم و از این ماجرا خبردار شدم برای تشکر از پسرم که اینهمه به فکر من بوده است تنها گوساله ام را به او هدیه دادم. همسایه خندید و گفت: پیرمرد نادان مگر گوساله تو چقدر ارزش دارد؟ پسرت اشتباه بزرگی کرده است😝 پیرمرد خندید و گفت: «نه به نظرم او کار درستی کرده و حتماً به خاطر این کار ،نیکش به او پول زیادی خواهد رسید😇 همسایه بازهم خندید و گفت: به همین خیال ،باش تو چقدر ساده‌ای مرد همسایه پس از گفتن این حرف راهش را کشید و رفت... ✳️کتابخانه مسجد قبا @ghobalib📚