هر تصمیمی که تو گذشته گرفتی ، بهترین
تصمیمی بوده که اون موقع میتونستی
بگیری ، پس خودتو سرزنش نکن
تلاش خودت رو معطوف به تصمیم امروزت کن تا بهترین تصمیم امروز رو بگیری.
من مغازه دارم هر روز میرم مترو حرم و از اونجا میرم به محل کارم، تو مسیر مسافر سوار میکنم به مقصد مترو حرم.
امروز صبح سوار کردم سه نفر با هم نشستن، تا نشستن جلویی نمک ریخت که: به مناسبت ۲۲ بهمن رایگانه برای سلامتیه رهبر؟!
منم که یادم نبود و یادم افتاد گفتم: بله، رایگانه.
اونا هم باورشون نشد و خندیدن، رسیدم دم این عکس همشون کرایه در آوردن.
من گفتم رایگانه دقیقا به نیت سلامتی رهبر و موفقیت روز افزون انقلاب.
باورشون نمیشد که از ۵۰ تومن کرایه گذشتم.
گفتم: من علاقه مند ام به انقلاب و رهبری، از اونجایی که موهام رو میبندم و ظاهرم شبیه براندازاست 😁 باورشون نمیشد.
اونی که نمک ریخت گفت: ایشالا علاقه مند بمونی.
گفتم: میمونم، اعتقادی که پشتش مطالعه باشه و استدلال، محکم میمونه.
پیاده شدن و با کلی تشکر رفتن.
هدایت شده از کانال رسمی درخش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌صوت شهید آوینی که هرگز از شبکه افق هم پخش نخواهد شد
🎙 شهید سید مرتضی آوینی جزو معدود اندیشمندانیه که بدیهیات تمدن مدرن رو قبول نداشت و در غالب نوشتهجات و سخنرانیهاش به نقد اونها میپرداخت که در این بین، طب مدرن یکی از همین موارد مورد مناقشه و نقد در اندیشه متعالی ایشونه.
دیدگاه آوینی رو با صدای خودش پیرامون طب مدرن بشنوید.
#طب
#ملت_بصیر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#زنده_باد_ایران
#دهه_فجر
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖کانال رسمی درخش
جهاد تبیین . سیاسی فرهنگی اجتماعی .
https://eitaa.com/dorokhsh_village
هدایت شده از کانال رسمی درخش
جدول تدابیر تغذیه ای1.pdf
160.6K
👈پرینت اجباری
🔹جدول اطعمه و اشربه در طب اسلامی 🔹
👈تمام خوراکی های معرفی شده در قرآن و احادیث معصومین علیهم السلام ، در این برگه یکجا آورده شده است.
#ملت_بصیر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#زنده_باد_ایران
کانال رسمی درخش
جهاد تبیین . سیاسی فرهنگی اجتماعی .
https://eitaa.com/dorokhsh_village
انتشار قسمت 5 و 6
داستان 《کف خیابون》
👈 دنیای پیرامون ما دنیای اعداد و حروف هایی است که حاوی رموز و فنون بالفعل و بالقوه می باشند.
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ghohestan ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇
#کف_خیابون_5
همینجوری که داشتم باخودم فکر میکردم و اوضاع اون لحظه برام خیلی عادی به نظر نمیرسید، قطار شهری اومد و سوار شدیم. جمعیت زیادی پیاده و سوار شدند. من هم مواظب کیف و ساکم بودم و هم مواظب اسلحه ام. رفتم و یه گوشه ایستادم. فاصله من و اطرافیانم حدودا 30 سانت بود. خیلی کار خطرناکی بود. گاهی به صورت خیلی نامحسوس، با آرنجم به اسلحه ام اشاره میکردم ببینم هست یا نه؟ اما باید طبیعی برخورد میکردم که نظر کسی جلب نشه.
چون مسیر طولانی بود، چندین بار قطار شهری ایستاد و جمعیت را پر و خالی کرد. تا اینکه سر و کله یه خانم مانتویی و نه چندان محجب پیدا شد... با ته آرایش و یه کیف معمولی... رو به من کرد و گفت: «سلام آقا! شبتون بخیر! ببخشید شما این آدرس را بلدید؟»
من یه نگاه به کاغذش انداختم... دیدم نوشته: «باسلام. 233 هستم. به کوروکی زیر دقت کنید تا آدرس منزل شماره دو تهران پارس را خوب یاد بگیرید. ضمنا پاتوق من از دو ایستگاه بالاتر تا سه ایستگاه پایین تره. برای ارتباط با من، کافیه حدود 15 دقیقه قبلش با ستاد ارتباط بگیرید.»
کوروکی را حفظ کردم وکاغذشو دادم بهش و گفتم: ببخشید! من فقط خیابونش را بلدم. بهتره از کسی دیگه بپرسید.
233 هم لبخند زد و تشکر کرد و رفت.
خب! با این برخورد، خیلی چیزا اومد دستم. مثلا اینکه در پرونده مرحله اول، جامعه آماری ما مردم هستند و لذا باید کاملا مردمی رفت و آمد بشه تا رودست نخوریم... و یا اینکه فهمیدم مترو نقش تعیین کننده ای در نقل و انتقال ما داره و باید تمام چاله چوله هاش را خوب یاد بگیرم تا به وقت نیاز، مشکلی پیش نیاد... و همچنین فهمیدم که منم شماره دارم و باید همین امشب شماره ام را دریافت کنم... و ماموران موازی من هم دارن کارای خودشون را پیش میبرند و ممکنه حتی هدف همدیگه قرار بگیریم... و ده ها نکته دیگه...
پیاده شدم و رفتم به طرف خونه... شاید حدودا بیست دقیقه پیاده روی کردم. تقریبا به خونه نزدیک شده بودم که ایستادم. با خودم فکر کردم که هنوز تا ساعت 11 چند دقیقه وقت دارم. پس بهتره خیلی عادی، کوچه های اطراف خونه را هم رصد کنم تا بدونم دقیقا کجا قراره زندگی کنم.
حدود یک ربع، به صورت پیاده و چشمی، تا شعاع 500 متری منزل مورد نظر رصد کردم و تونستم یه نقشه نسبتا واضح از کوروکی های اطراف را توی ذهنم بسپارم. جای خوبی بود. چون دو تا مسیر تخلیه (مسیری که میشه در مواقع خطر، با امنیت بیشتری تردد و مکان را تخلیه کرد) و دو تا مسیر ورودی و یه درب پشتی داشت.
زنگ زدم و وارد خونه شدم. خودمو معرفی کردم و کارای اولیه مربوط به تحویل پرونده را انجام دادم. حدودا 10 الی 12 نفر در خونه بودند که دو سه نفرشون اصلا حرف نمیزدند و بعدش فهمیدم که ایرانی نیستند و برای دوره پیک بدو (دوره آموزش بدو برون مرزی برای سنین 20 الی 25 سال) به تهران اومده بودند. بچه های خوبی بودند. خیلی صمیمی و خودمونی. هر کدوممون واسه ماموریت خاصی دور هم جمع شده بودیم و کسی از کسی نمیپرسید ماموریت تو چیه و جیکار میخوای بکنی؟
فرم شناسایی (شناسنامه اصلی) پرونده را تحویل گرفتم. نوشته بود حدودا 124 صفحه ... با تمام اسکن ها و عکس ها و نوشته های مامور قبلی و ...
مامور قبلی این پرونده یکی از بچه های استان سمنان بوده که حدودا دو ماه روی این پرونده کار کرده بوده که در جریان یه پرونده دیگه در خارج از کشور شهید میشه و حتی نمیتونند جنازه اش را برگردونند. خدا رحمتش کنه. معلوم بود خیلی آدم دقیق و مشتی بوده و دو ماه شبانه روز کار کرده بوده که شده این 124 صفحه! اسمش یادمه. اسم سازمانیش «شاهرودی» بود... شهید شاهرودی!
وقتی داشتم کارای تفهیم اصلی را انجام میدادم، خانمم زنگ زد و دو دقیقه باهاش حرف زدم. معلوم بود هنوز دلخوره. و از همه بیشتر، دلخورتر شده بود که چرا از ظهر واسش زنگ نزده بودم؟! گفتم گرفتار بودم و نمیتونستم و از این حرفها...
اما مدام چشمم به ساعت بود... داشت میشد 11 و 50 دقیقه... اومدم کفشمو در بیارم و راحت تر بشینم روی تخت که یه چیزی به ذهنم اومد... چون احتمال میدادم ساعت 12 خبرای بشه، با همون کیف و ساک و... رفتم دسشویی! ترجیح دادم توی دسشویی باشم و خیلی در دید نباشم تا بهتر ببینم قراره چه اتفاقی بیفته؟!
ساعت همینجوری داشت دقیقه به دقیقه به دقیه میگذشت... تا ساعت به 11 و 58 دقیقه رسید، ناگهان برقها قطع شد! من فقط شنیدم که سر و صدای زیادی پیچید... میدونستم که نباید از دسشویی بیام بیرون... معمولا وقتی حمله یا مانور باشه و ببینند که اکثرا در محوطه مکان مورد نظر هستند، امن ترین مکان دسشویی هست! البته نه چندان امن! چون ممکنه اونا هم مثل من فکر کرده باشن و بریزن رو سرت... مثل همین صحنه ای که واسه من اتفاق افتاد ...
ادامه دارد...
#کف_خیابون_6
فهمیدم مانور دارند... اما نمیدونستم چقدر جدی هستند! ... به خاطر همین، تا یه نفر با لگد در دسشویی را باز کرد، با سر رفتم توی شکمش و انداختمش زمین... هیکلی بود... به خاطر همین توی راهروی کوچیک و اصولا هر جای تنگ و ترش، ابتکار عمل از آدمای هیکلی برداشته میشه و برگ برنده دست کسانی هست که هیکلشون کوچیکتر باشه...
فهمیدم که از عمد اینو انداختند جلو تا آموزشش بدن... منم حسابی آموزشش دادم... با هم گلاویز نباید میشدیم... چون زیر دست و پای چنین آدمی در چنین جایی رفتن، خودکشیه... من فقط تونستم بچسبونمش به دیوار و با سر زانوم بزنم توی شکمش... اونم بی جنبه! ته قنداق تفنگش را نثار صورتم کرد... اگر حتی یک ثانیه بیشتر معطل کرده بودم، الان زیر تیغ جراحی فک صورتم بودم...
فورا جاخالی دادم و از زیر دستاش، رفتم پشت سرش... رفتن به پشت سر یه آدم هیکلی در جای تنگ، مثل اینه که داری آخرین شانست را امتحان میکنی... یا باید بکشیش یا باید بیهوشش کنی! ... خب از بچه های خودمون بود... نباید میمرد... هرچند کلا اجازه قتل مستقیم نداشتم... اما فقط ترجیح دادم بیهوشش کنم تا از شرش خلاص بشم... زدم توی گودی گردنش و بیهوشش کردم...
وقتی کارم با اون تموم شد، خیلی آروم رفتم بالا... پله پله که قدم برمیداشتم احساس کردم خیلی ساکته... فقط دو احتمال داشت... یا دارن همه منو میبینند یا منتظرن برم بالا و کلکلم را بکنند!
من فقط یه کار کردم... روی یکی از همون پله ها نشستم! آره فقط نشستم و منتظر موندم ببینم چی میبشه؟! چون نمیدونستم بالا چه خبره؟ پایین که اون بابا بیهوش بود و تا به هوش بیاد و به خودش بیاد و اسمش یادش بیاد و اینا... حداقل نیم ساعتی طول میکشه... پس فقط باید مینشستم و ببینم این سیرک کی میخواد تموم بشه؟
سه چهار دقیقه گذشت... یه صدایی اومد که گفت: «سلام آقا! خسته نباشید! بفرمایید بالا! مانور تموم شد.»
اما من تکون نخوردم!
بازم اون صدا گفت: «بفرمایید جناب! مانور تموم شد! جلسه داره شروع میشه. بفرمایید لطفا!»
بازم تکون نخوردم و همینجوری که آروم آروم بند کفشم را باز میکردم، آماده و بی حرکت نشستم و به طرف صدا نگاه میکردم! آخه دربارم چی فکر میکردن که داشتن به این تابلویی امتحانم میکردن؟!
یاد برنامه حیات وحش بخیر! میگفت قورباغه یه صفتی داره که وقتی میخواد جهش کنه، خودشو اول جمع میکنه... به طرف بالا به صورت ناگهانی خیز برمیداره... تمام وزنش را به طرف هدفش پرتاب میکنه... پاهاش آویزون... به طرف جلو جهش میکنه و مکانش را تغییر میده...
فقط همینو بگم که وقتی دیدند من خودمو آفتابی نمیکنم، مثل عقاب، سه نفرشون پریدند جلوی من و با تفنگ پینت بال به طرفم شلیک کردند! من فقط فرصت کردم بدون هیچ مقدمه ای خودمو و تمام وزنمو و حیثیت و شرافت کاریم و کلا هر چی داشتم و نداشتم... مثل همون قورباغه ای که ذکر خیرش بود، به طرف دیوار رو به روی میله های راه پله پرتاب کنم تا مورد اصابت شلیک پینت بال قرار نگیرم و بدنمو کبود نکنند!
وقتی به خودم اومدم، خودمو مثل اعلامیه روی دیوار دیدم که سینه و شکمم را محکم چسبونده بودم به دیوار... برگشتم و پشت سرم نگاه کردم... سه رنگ قرمز و زرد و سیاه با شدت و شتاب زیاد به جایی که نشسته بودم پاشیده شده بود! آخه از این فاصله نزدیک، کسی اینجوری با پینت بال به طرف هم شلیک نمیکنن! اینا دیگه کی بودن؟! این پرتاب کردن خودمو و نگاه کردن پشت سرم، شاید پنج شش ثانیه هم نشد... فرصت توقف و در اعماق فکر فرو رفتن و این حرفا نبود...
من فقط دلم میخواست تا خاتمه مانور اعلام نشده، یه حالی ازشون بگیرم... فورا دو تا کفشمو که بندش را باز کرده بودم و آماده و دم دستم بود آوردم بیرون... کفشام نیم پوتین بود... نیم پوتیم هم قرصه و هم نسبتا سنگین... مثل فنر برگشتم سر جام... دقیقا رو به روشون... تا میخواستن به خودشون بیان... تمام زورمو توی دستام جمع کردم... دیگه فرصت نشونه گیری و ذکر و ورد نبود... جوری با شدت و سرعت، دو تا نیم پوتینم را به طرف صورتشون پرتاب کردم که دوتاشون نقش بر زمین شدند و سومی هم که ترسیده بود، فورا پناه گرفت...
سوت اعلام پایان مانور زده شد... بیایید با هم مرور کنیم... مانوری با کمتر از 15 دقیقه... یکی بی هوش توی دسشویی خوابیده... دو تا صورت کبود توی حال افتادن... یه نفر هم مثلا پناه گرفته اما مشخصه خیلی ترسیده... حالا بقیه بچه های ما کجان؟!
بگذریم... اگه بخوام بگم طولانی میشه... اما اونا چندان درگیر نشده بودند و پس از پایان مانور، یکی از پشت مبل پیداش شد... یکی از توی فریزر... یکی از روی سقف کاذب پرید پایین... یکی دو نفر هم بالای درخت کاج کنار ساختمون ما وسط کوچه و...
فقط میتونستم بگم: «خیره ان شاءالله... پرونده ای که نکوست، از مانورش پیداست!»
ادامه دارد...
به پسرام داشتم میگفتم:
بعد از من، نفری دوماه روزه قضا برای من بگیرید..
پسر کوچیکه میپرسه: چراااا؟
میگم چون بخاطر هر کدومتون دو ماه روزه نگرفتم!
میگه: تو بخاطر ما روزه نگرفتی، اون وقت ما بخاطر تو روزه بگیریم😂
شوهرﻫﺎ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻛﺴﺎنی ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ میﺗﻮﻧﻴﺪ ﺭاﺯﻫﺎﺗﻮﻧﻮ ﺑﻬﺸﻮﻥ بگید
ﻣﻴﺪﻭﻧﻴﻦ ﭼﺮا؟
ﭼﻮﻥ اصلا ﮔﻮﺵ ﻧﻤﻴﺪﻥ که فردا بخوان به کسی هم بگن
هدایت شده از 🇱🇧🇵🇸🇮🇷 خبر_تحلیل 🇮🇷🇵🇸🇱🇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
شما رهبر مایی یا پدر ما؟
چطور دلشون میاد به شما بگن دیکتاتور...😔
جان همه ما بفدات آقا جان
#ملت_بصیر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#زنده_باد_ایران
#دهه_فجر
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷بهترین ها را در کانال #خبر_تحلیل، و در پیام رسان های ایرانی بخوانید
https://eitaa.com/khabartahlil👈 ایتا
sapp.ir/khabar_tahlil 👈سروش
هدایت شده از 🇱🇧🇵🇸🇮🇷 خبر_تحلیل 🇮🇷🇵🇸🇱🇧
کیفیت ساخت خانهها در ترکیه
پیمانکار بتن کم آورده با سنگ پر کرده😐
بازم به مسکن مهر خودمون
#ملت_بصیر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#زنده_باد_ایران
#دهه_فجر
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷بهترین ها را در کانال #خبر_تحلیل، و در پیام رسان های ایرانی بخوانید
https://eitaa.com/khabartahlil👈 ایتا
sapp.ir/khabar_tahlil 👈سروش
💠خواص برخی از خوراکی های موجود در منزل
✅تب برها:
🔸آب خیار، آب سیب، جوشانده عدس، جوشانده جو، لیمو عمانی، سماق، انواع سرکه ها، آبلیمو
✅تقویت ایمنی بدن
🔸سیر، سیاهدانه، زعفران، عسل، هل
✅کاهش خلط و عفونت:
🔸دارچین، آویشن، زنجبیل، شلغم، عسل، نعناع، پونه، گلپر، نمک
✅آرامبخش ها و کاهنده استرس:
🔸گل محمدی، هل، گلاب
✅پاکسازی محیط:
🔸دود کردن اسفند و گلپر
🔸اسپری عرق آویشن روی اجسام و سطوحی مانند دستگیره در و...
✅خوراکیهای طبع گرم:
🔸آویشن، دارچین، نعناع، هل، زعفران، سیر، پیاز، اسفند، گلپر، گلاب، گل محمدی، نمک، زنجبیل، شلغم، عسل، پونه، سیاه دانه،
نخود ، آبگوشت ، گوشت بوقلمون،گوشت گوسفند ، میگو ، گوشت بلدرچین، جگر ، خورشت بادمجان ، خورشت قیمه، فسنجان، آش بلغور گندم، ارده و شیره انگور، خرما
✅خوراکیهای طبع سرد:
🔸سماق، لیمو عمانی، انواع سرکه، آبلیمو، جو، عدس، سیب، خیار،ماست، دوغ شیر،پنیر،ترشیجات،مرغ ماشینی،قارچ، کدو سبز، سالاد،سیب زمینی، ماهی، آش ماست، اسفناج،گشنیز،باقلا،برنج سفید
#ملت_بصیر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#زنده_باد_ایران
سیمای قهستان
اولین ماهنامه سیاسی_اقتصادی_فرهنگی_اجتماعی شهرستان درمیان
https://eitaa.com/ghohestan
🔴سیاه دانه معجزه میکنه!!!!!👌👌
اگه تو خانه هاى شما گياه سياه دانه باشه بنیه بدنی تون و سیستم ایمنی تون طوری قوی میشود که لازم نیست دکتر برید!
صد گرم سیاه دانه بكوبيد و در يك شیشهِ سر بسته نگهداری کنید و هر صبح نیم قاشق چاى خوری آن را روی زبان بگذارید و با آب ولرم نوش جان كنيد.
👈درمان کننده سردرد (میگرن)
👈 ضدکبد چرب و کمر درد و پا درد
👈بهبود سیاتیک و نیرومندی مفصل ها
👈پیشگیری کننده از رشد تومور و سرطان ها
👈بهبود عفونت مثانه
👈بهبود بیماران سکته قلبی و مغزی
👈بهبود بیماری دیابت
👈بهبود گرفتگی مویرگها و رگها
👈 درمان خستگی مفرط
👈تامین املاح معدنی بدن
👈پیشگیری از لکه قهوه ای روی پوست صورت و بدن
👈تقویت بینایی
👈تقویت اعصاب و حافظه
👈ضد استرس و دلشوره و افسردگی
👈رفع کبودی زیر چشم
👈ضد چروک
👈ضد پیری زودرس
100 گرم سیاه دانه، اگر با عسل ترکیب بشه و هر صبح ناشتا خورده بشه برای تندرستی مثل اکسیر سلامتی عمل میکنه! من معجزه ی سیاه دانه را با چشم خودم دیدم. سیاه دانه درمان کننده خیلی از بیماریهاست! يك ماه استفاده كنيد و به ما دعای خیر بکنید! تنتون سالم دلتون بی درد🙏
#دکتر میرخانی
#ملت_بصیر
#لبیک_یا_خامنه_ای
سیمای قهستان
اولین ماهنامه سیاسی_اقتصادی_فرهنگی_اجتماعی شهرستان درمیان
https://eitaa.com/ghohestan
عملیات ناموفق در اصفهان انجام شد
ایران وعده ی پاسخ داد
سه روز پیش در لیتوانی، مرکز پهپادسازی آمریکا برای جنگ اوکراین در آتش سوخت
دیروز هم اعلام شد دو افسر صهیونیست فعال در حوزه پهپادسازی کشته شده اند
پس ایران را نیازمایید،دنیا دنیای گفتگوهاست،اگر دوست داشتید بیایید باهم حرف بزنیم
#ملت_بصیر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#زنده_باد_ایران
مطالب متنوع و گلچین را در سیمای قهستان بجویید.
دیگر نیازی نیست چندین کانال را دنبال کنید . با سیمای قهستان ، همه چیز رو دارید .
سیمای قهستان
اولین ماهنامه سیاسی_اقتصادی_فرهنگی_اجتماعی شهرستان درمیان
https://eitaa.com/ghohestan
انتشار قسمت های 7 و 8
داستان 《کف خیابون》
👈 تعدد راویان، شما را از اصل پرونده دور نکند.
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ghohestan " ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇
#کف_خیابون_7
اون روز و اون شب هم به هر ترتیبی بود گذشت. اون از صبحش و جلسه اداره... اون از پیش از ظهرش و مجلس روضه ی خانمم... اون از اون همه لیچار و حرفی که بارم کرد... اون از پرواز و ترافیک بعدش... اون از جلسه اداره و معرفی اجمالی پرونده و مترو و اون خانمه... اینم از بساط مانور شبش!
داشتم از خستگی میمردم... گفتم تحویل پرونده را بذارید واسه صبح... الان دارم دیوونه میشم از بی خوابی... تا روی تخت دراز کشیدم، دیگه نفهمیدم چه شد...
بلافاصله بعد از نماز صبح، رفتم بیرون واسه ورزش... معتقدم که دویدن و ورزش کردن حتی توی «پارک» های تهرون هم اشتباهه چه برسه به خیابون ها و کوچه هاش... از بس هوا آلوده است... یه کله پاچه ای هم همونجاها بود، یه دست کامل زدم بر بدن... جاتون خالی... تا یه کم به خودم رسیدم و جمع و جور کردم، حدودا ساعت 7 شد...
اولین کسی بودم که جهت تحویل اصل پرونده اقدام کردم. کسی که قرار بود پرونده را بهم تحویل بده، قبلا از همکاران مستقیم شهید شاهرودی بوده... خیلی با هم حرف زدیم...
گفت: «من سر این پرونده که احتمالا سریالی هم باشه، خیلی آسیب دیدم. حتی نزدیک بود خانوادم را از دست بدم! به خاطر همین از شما خواسته شده که تنهایی و مجردی تشریف بیارید تهران و اینو دنبال کنید! شهید شاهرودی، داماد ما بود. با هم شروع کردیم و با هم دنبال میکردیم. به نتایج خوبی هم رسیدیم. ترجیح میدم به جای اینکه بخوام توضیح اولیه بدم، خودتون به صورت کامل مطالعش کنید.»
گفتم: «بسیار خوب! نکته دیگه ای هست که بخواید قبل از مطالعه پرونده بدونم؟!»
گفت: «نکته دیگه... نه... الان چیز خاصی به ذهنم نمیاد... فقط اگر احساس کردید جایی ازش سر در نیاوردید، خودم درخدمتم و میتونید به خودم مراجعه کنید.»
گفتم: «من به محل ثابت کاری و منزل غیر سازمانی نیاز دارم.»
گفت: «حق با شماست. محل کار شما شعبه چهارم اداره است که در خیابون سمیه واقع شده. منزل هم شما منطقه اش را مشخص کنید ببینم چیکار میتونم بکنم.»
گفتم: «پس اجازه بدید اول پرونده را بررسی و آنالیز کنم تا بتونم منطقه ای که منزل لازم دارم را عرض کنم.»
قرار شد اصل تمام پرونده را همین الان روی میز کارم در شعبه چهار خیابون سمیه تحویل بگیرم. خدافظی کردم و وسایلمو برداشتم و با یه تاکسی سرویس به طرف خیابون سمیه رفتم. طرفای خیابون مفتح و هتل مارلیک.
دم در شعبه چهار پیاده شدم. تابلو نداشت اما پیداش کردم. رفتم داخل و پس از معرفی و صدور کارت تردد و کارهای اداری مربوط به حضور و ورود و خروج و میزان دسترسی به اطلاعات و منابع و ... را ظرف دو سه ساعت انجام دادم. خیلی همکاری خوبی داشتند و مشکلی از لحاظ اداری نداشتم.
شعبه چهار، یه ساختمون چهار طبقه با مساحت شاید حدودا 500 متر و کلی اتاق و سالن و ... که طبقه زیر زمین اولش نمازخونه باصفایی داشت و طبقه دوم زیر زمینش هم سالن غذا خوریش بود...
رفتم توی اتاقم... یه اتاق حدودا 20 متری در طبقه دوم که یه پنجره باحال هم داشت. گلدون گل نداشت که سفارش دادم. قرآنم را آوردم بیرون و کنار آیینه کوچیک اتاقم قرار دادم. اسلحه و تجهیزات مختصری هم که باهام بود، درآوردم و آویزون کردم.
دو تا سیستم... دو خط تلفن... تعدادی کتاب مربوط به عملیات های شهری و مدیریت سیستماتیک و... عکس امام و حضرت آقا... میز و چند تا صندلی و...
در را از پشت قفل کردم... جانمازم را از کیفم درآوردم و انداختم... عادت کردم که قبل از هر پرونده، دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا بخونم... تا نخونم دست به سیاه و سفید نمیزنم... وضو داشتم... ایستادم رو به سجاده... السلام علیک یا فاطمه الزهرا... نیت کردم... دو رکعت هدیه و استغاثه به بی بی... الله اکبر...
ادامه دارد...
نویسنده: #محمدرضا_حدادپور_جهرمی
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ghohestan " ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
#کف_خیابون_8
پرونده را باز کردم و شروع به مطالعه اش کردم. چون اصل داستان درباره این پرونده است و خیلی نکات ریز و درشت داره، باید تلاش کنم قشنگ و جزئی براتون تعریفش کنم. علتشم اینه که سلسله ای از مشکلات به هم پیوسته را به ما معرفی میکنه که به صورت دومینو به هم تکیه دارند. من حدود یک هفته، دقت کنید، یک هفته شبانه روزی، نه یک هفته کاری، درگیر مطالعه همین پوشه 120صفحه و خورده ای بودم! دو سه روز آخریش هم زمان که مطالعه میکردم، به آنالیز و دوخت و دوز ارتباطاتش هم مشغول بودم. به خاطر همین مجبورم شما را چندین شب معطل تعریفش کنم.
پرونده از این قرار بود:
از یه مکانیکی تماسی به مرکز 110 گرفته میشه و خونی بودن لباس یه پسر که شاگرد اون مکانیکی بوده و حالاتش مشکوک میزده را گزارش میدن. پلیس آگاهی چندان توجهی نمیکنه و میگه اصلا ربطی به ما نداره و شاید خون مرغ باشه و این حرفها...
تا اینکه یک ساعت بعدش، دوباره با مرکز آگاهی تماس میگیرن و اطلاع میدن که همون پسر، توی دسشویی بغل مسجد، رگش را زده و میخواسته خودکشی کنه اما موفق به خودکشی نمیشه و صاحب اون مکانیکی میاد و سریعا میبردش بیمارستان.
مامور آگاهی میره سراغ اون پسر... کجا؟ بیمارستان... کی؟ ... دقیقا وقتی که اون پسر به هوش میاد و به خاطر خون زیادی که ازش رفته بوده، لب و دهانش عطش داشته و نمیتونسته حتی حرف بزنه!
خب صبر میکنند تا اون پسر یه کم وضعیتش بهتر بشه و حداقل قادر به حرف زدن باشه... مامور آگاهی تا با دقت بیشتری به پسر نگاه میکنه، میبینه که این پسر خیلی جوون هست و با خودش فکر میکنه که کاش یکی از همکارانشون در بخش پیشگیری از جرائم و کانون تربیت هم موقع بازجویی اولیه روی تخت بیمارستان حاضر باشه.
میره بیرون از اتاق تا زنگ بزنه و هماهنگ کنه تا همکارش بیاد... حدودا یه ربع بیست دقیقه بیرون از اتاق بوده که ناگهان دای جیغ پرستار میشنوه... سریعا برمیگرده داخل تا ببینه چه شده؟ که متوجه میشه پسر قصد فرار داشته... پرستار را محکم هل داده به طرف دیوار... دویده به سمت پله های پشتی بیمارستان... که مامور آگاهی بهش میرسه و اجازه فرار بهش نمیده!
چون احتمال داشته بازم فرار کنه، مامور تصمیم میگیره که به دست اون پسر دستبند بزنه. پسره را میخوابونند روی تخت و ادامه سرم و درمانش را با حساسیت بیشتری انجام میدهند.
تا اینکه پسر قادر به ارتباط و حرف زدن میشه... مامور ازش میخواد که خودشو معرفی کنه... اون پسر هم میگه: «اسمم «افشین» هست... 16 ساله... به دنیا اومده کرج... ساکن تهران... تا سوم راهنمایی بیشتر نخوندم... به خاطر مشکلات مالی خانواده، مجبور شدم در مکانیکی اوس جلال مشغول به کار بشم...»
مامور آگاهی ازش میپرسه: «مشکلت چیه؟ چرا رگ دستت را توی دسشویی زده بودی؟»
افشین هیچی نمیگه و وقتی چند بار ازش میپرسن، بازم سکوت اختیار میکنه و لب به کلمه ای باز نمیکنه.
خب افشین جرم خاصی مرتکب نشده بوده و شاکی خصوصی و یا عمومی هم نداشته. به خاطر همین، نمیشده زندانیش و یا حتی بازداشتش کرد! به خاطر همین، از فرارش هم چشم پوشی میشه و تنها اقدامی که تونستند انجام بدن، این بود که افشین را به یه مرکز مشاوره معرفی کنند تا بر ذهن و روان و رفتار افشین کار بشه و افشین به زندگی و رفتارهای طبیعی برگرده.
از اینجای پرونده، خیلی باید دقت بشه. چون من مدارک آگاهی و مرکز مشاوره مرتبط با نیروی انتظامی را که شهید شاهرودی جمع کرده بود، ناقص دیدم و باید تکمیلش میکردم. به خاطر همین، مدت زمان بیشتری را برای جزئیات زندگی افشین به نقل شهید شاهرودی گذاشتم تا چیزی از چشمم جا نیفته.
به خاطر همین، اجازه بدید از اینجاش به بعد، از زبون شهید شاهرودی بقیه داستان را (با کمی دخل و تصرف که خودم در طول تحقیقات بعدی بهش رسیدم) براتون بگم.
ادامه دارد...
نویسنده:#محمدرضا_حدادپور_جهرمی
هدایت شده از 🇱🇧🇵🇸🇮🇷 خبر_تحلیل 🇮🇷🇵🇸🇱🇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای روزی به نام ولنتاین از زبان استاد ازغدی
#ملت_بصیر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#زنده_باد_ایران
#دهه_فجر
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🇮🇷بهترین ها را در کانال #خبر_تحلیل، و در پیام رسان های ایرانی بخوانید
https://eitaa.com/khabartahlil👈 ایتا
sapp.ir/khabar_tahlil 👈سروش
هدایت شده از KHAMENEI.IR
💬 #تحلیل_و_تبیین | هدف هشت درصدی!
🔻 دکتر محمدرضا پورابراهیمی رئیس کمیسیون اقتصادی مجلس شورای اسلامی در گفتگو با KHAMENEI.IR
🔹️ متأسفانه به دلیل عملکردهایی که در سالهای اخیر داشتیم و در فرمایشات رهبر انقلاب نیز کاملاً منعکس بود و به آن اشاره داشتند چیزی که در گذشته اتفاق افتاده توقف فعالیتهای اقتصادی بوده است و این امر نشان میدهد که اتفاقات دهه نود به مسائل اقتصادی معطوف نبوده و نتایج آن نیز همین است. باید این ضعف در دهه جدید جبران شود و انتظار میرود در دولت جدید که سال گذشته کار خود را شروع کرده، این کار رقم بخورد.
🔹️ اهمیت موضوع در این است که شاخص مهم ارزیابی اقتصاد هر کشور، نرخ رشد آن است. عملکرد دهه گذشته با شاخصها و اعداد کاملاً مشخص است. در دهه گذشته، تقریباً نرخ رشد اقتصادی صفر است و با هشت درصدی که در قانون برنامه ششم توسعه (۱۳۹۶-۱۴۰۰) هدفگذاری کرده بودیم، بسیار فاصله دارد.
🔹️ در برنامه هفتم توسعه و در سیاستهای ابلاغی رهبر انقلاب نیز نرخ رشد هشت درصد لحاظ شده است. تلاش مضاعفی که باید در این ایام شکل بگیرد، مسیر حرکت آینده اقتصاد کشور را طراحی میکند که دولت، مجلس و همه ارکان نظام باید پایکار بیایند تا بتوانیم به میانگین هشت درصد در طول برنامه آتی برسیم و امیدواریم از سال آینده با تکیه بر برنامه هفتم توسعه این امر اجرایی و عملیاتی شود.
🔍 ادامه را بخوانید👇
https://khl.ink/f/51945
هدایت شده از KHAMENEI.IR
💬 #تحلیل_و_تبیین | نشانههای خروج از رکود اقتصادی دهه نود قابلمشاهده است
🔻 دکتر عادل پیغامی استاد اقتصاد و عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی در گفتگو با رسانه KHAMENEI.IR
🔹با زیرساختهایی که در دوره سازندگی به وجود آمده بود، علیرغم همه مشکلات اقتصادی، نوعی از جهش اقتصادی را با شتاب و نرخ رشد مناسب در اقتصاد ایران داشتیم.
🔹در دهه نود، توجه بیشازحد به متغیرهای بیرونی باعث شد که این دهه یکی از ضعیفترین برهههای اقتصاد ایران نامبرده شود.
🔹دولت قبلی علیرغم ادعایی که درباره تخصص در بعد بینالمللی داشتن میکرد در مراودات و آوردن درآمد نفتی به کشور بسیار ضعیف عمل کرد؛ دولت فعلی شعاری درباره مذاکرات بینالمللی نداشت اما میبینیم عملکردش بهتر بوده.
🔹باتجربه به عملکرد دولت در کوتاهمدت و رشد اقتصادی فعلی، میتوانیم آغاز روند خروج از رکود را اعلام کرده و امیدواریم در سال آینده که خروج از رکود نتایج خود را نشان دهد بهنوعی بهبود نسبی در زندگی افراد را مشاهده کنیم.
🔹برای پیشرفت و درآمدن از تلههایی که اقتصاد ایران در آن افتاده حداقل باید یک دوره بیش از ۱۰ سال، متوسط رشد اقتصادی حدود پنج درصد و بیشتر را نشان دهد.
🔹 رهبر انقلاب در تمام سالهای دهه نود با قرار دادن شعارهای سال اقتصادی بر همین نقیصه تأکید داشتند که در دهه نود فرصتهای اقتصادی را از دست دادیم.
🔍 ادامه را بخوانید👇
https://khl.ink/f/51944
👆سخنرانی آقای دکتر عبدالکریم سروش درمورد امام خمینی رحمة الله علیه بسیار جالب ، مستند و تاثیر گذار
با سلام
قابل توجه کشاورزان منطقه قهستان
بذر گندم روشن جهت کشت دیم در انبار شرکت کوچنده درمیان ( انبار حاجی آقای عسکری) کیلویی ۱۴۵۰۰تومان و کود کامل ریشه ای کیسه ای ۱۳۵۰۰۰ تومان موجود می باشد .
سیمای قهستان
اولین ماهنامه سیاسی_اقتصادی_فرهنگی_اجتماعی شهرستان درمیان
https://eitaa.com/ghohestan
هدایت شده از 🇱🇧🇵🇸🇮🇷 خبر_تحلیل 🇮🇷🇵🇸🇱🇧
آیا تکنولوژی هم اسلامی و غیر اسلامی دارد ؟!
از اصحاب علوم انسانی اسلامی شنیده ایم که علوم دارای مبنا و اهداف هستند اما عموما گمان میکنیم که این مربوط به علوم انسانی است و الا در علوم تجربی و فنی یا به عبارتی تکنولوژی چنین مسائلی وجود ندارد و محصولات تکنولوژیک از یک قائده مشخص پیروی میکنند .
اگر کمی به تصاویر بالا دقت کنید متوجه خواهید شد که یک محصول واحد میتواند با دو رویکرد ، ارزش و عقلانیت و هدف ساخته شود .
یک طرف موتور سیکلت ایژ که مربوط به شوروی سابق است یک نظام کمونیست و کارگری
و طرف دیگر متور سیکلت هارلی دیویدسون مربوط به امریکاست که در یک نظام سرمایه سالار و لیبرال طراحی و ساخته شده ،
شاید در نگاه اول فکر کنیم که خب سلیقه ها متفاوته ، اما اگر خوب نگاه کنیم میفهمیم که اینگونه نیست ، بلکه دو انسان با دونگاه این محصولات را تولید کرده اند .
اگر شما هم یادتان باشد سالها موتور ایژ محبوب ترین وسیله برای روستاییان و عشایر ایران بود.
اما دومی را قشر مرفه جامعه استفاده میکند.
به شکل ظاهری ان ها توجه کنید اولی ساده بی آلایش اما بسیار کاربردی و پر قدرت ، جای سرنشینان اضافی ، ترک بزرگ برای بار و ... .
اما دومی ظاهری مهاجم و عصیان گر ، با فرمانی بالا اومده که به موتورسوار احساس غرور میدهد ، بدون سرنشین اضافی که مروج زندگی فردگرایانه و (ایندیویژوئال) و ...است .
هرکدام از اینها تکنولوژی حاصل از یک نوع تفکر است و البته مروج همان تفکر هم هست .
یکی مروج ارزش های لیبرال ، از تبرج و تفاخر گرفته تا خودخواهی ، مصرف گرایی. یکی مروج ارزش های جامعه کارگری.
ادامه👇👇
#ملت_بصیر
#لبیک_یا_خامنه_ای
هدایت شده از موسسه مصاف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظه دستگیری فروشنده قرص لاغری گلوریا (شیشه) در یک عطاری!
🆔 @Masaf
انتشار قسمت های 9 و 10
داستان 《کف خیابون》
👈 امان از وقتی که گناهان در نظر ما زیبا جلوه داده شوند...
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ghohestan »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇
#کف_خیابون_9
شهید شاهرودی نوشته بود:
پرونده افشین را بررسی کردم. باید میرفتم سراغ خانوادش. یه خانواده معمولی که طرفای میدون امام حسین و بیمارستان امام حسین خونشون بود. خیلی معمولی. پدرش که فوت شده بود. مادرش هم در یه خونه سبزی پاک کنی و خوردکنی کار میکرد و یه نون بخور نمیر درمیاورد. افشین به خاطر شدت فقر و فشاری که در خونه بود، مجبور میشه ترک تحصیل کنه و به بهانه اینکه حوصله درس ندارم و حالا این همه دکتر و مهندس بیکار داریم و مگه حتما همه باید درس بخونند، در مغازه مکانیکی اوس جلال مشغول به کار میشه.
همه ماجرا از جایی شروع میشه که علت کار کردن افشین را در آوردم. افشین یه خواهر داره که چهار سال از خودش بزرگتره. ینی حدودا 21 سالشه. به نام «افسانه» ... خیلی امروزی... ورزشکار... مانتویی ... باهوش... زیبا ...
وقتی افسانه، دانشگاه آزاد رشته مهندسی عمران با اون شهریه های سنگینش قبول میشه، به مشکل مالی شدیدتری مواجه میشن. پولی که مادر در سبزی خوردکنی درمیاورده، حتی کفاف یومیه شون هم نمیکرده چه برسه به شهریه دانشگاه آزاد از اسلام افسانه!
به هر بدختی بود، پول ترم اول و ثبت نامش را جور کردند. جور کردن همین پول هم کار افشین بود. افشین طبق قراردادی که با اوس جلال میبنده، متعهد میشه که سه ماه به صورت کاملا رایگان برای اوس جلال کار کنه تا بتونه دست مزدش را جلوجلو دریافت کنه و واسه شهریه افسانه هزینه کنه.
ترم اول را گذروندند. افشین میگفت: «روز به روز، وضعیت ظاهری خواهرم داشت تغییر میکرد. هر روز آرایشش غلیظ تر میشد. من و مامانم تعجب میکردیم اما از بس دخترای بد حجاب تر و بد ترکیب تر از افسانه در دانشگاهشون و اطرافیان خودمون دیده بودیم، خیلی به افسانه گیر نمیدادیم.
تا اینکه افسانه یه روز اومد خونه و گفت: اینجوری نمیشه! میخوام کار کنم. معنی نداره که فقط درس بخونم و شماها واسه شهریه دانشگاهم کار کنید.
بهش گفتم: خوبه که! اتفاقا منم از تنهایی درمیام!
افسانه که داشت شاخ درمیاورد گفت: تو از تنهایی در میایی؟! ینی چی؟!
با خنده گفتم: چون اوس جلال یه شاگرد دیگه هم واسه تعویض روغنی میخواد باهاش حرف میزنم که تو را استخدام کنه و بیایی ور دست خودم وایسی یه لقمه نون در بیاریم!
افسانه که دوزاریش افتاد که سر کاری بوده، ویشگونم گرفت و در و وری بهم گفت و خندیدیم.»
چند روز میگذره... شاید کمتر از یه هفته... یه روز افسانه با خنده و شیرینی در را باز میکنه و میاد خونه. افشین و مامانش که تعجب کرده بودن، علت شیرینی و خوشحالی افسانه را میپرسند!
افسانه میگه: «بالاخره یه کار آبرومند و با کلاس پیدا کردم. ایشالله میخوام دستم تو جیب خودم باشه و سربار داش کوچیکه گلم و مامان نانازم نباشم!»
ازش میپرسن که کجاست؟ پیش کیا کار میکنی؟ چطوریه؟ ماهی چقدر بهت حقوق میدن؟
افسانه که با دمش داشته گردو میشکسته، با شور و ذوق بالایی میگه: «یکی از کارمندای دانشگاهمون میدونست که من دنبال کار میگردم. یکی دو روز پیش بهم گفت که افسانه خانم من واسه شما یه کار خوب سراغ دارم! چون کلاس و پریستیژ شما جوریه که به هر کاری نمیخورین و باید یه کار در حدّ توانمندی های شما باشه ... خلاصه... جونم واستون بگه که ازش پرسیدم چه کاریه؟ اگه گفتین؟!»
افشین و مامانش که زبونشون بند اومده بود، گفتن: «زود باش دیگه! لوس نشو!»
افسانه جواب میده: «اون آقاهه بهم پیشنهاد کار در یه مزون لباس داده! خیلی کار باخالیه!»
مامانش میگه: «ینی بری پشت دخل؟ فروشنده بشی؟»
افسانه با دلخوری میگه: «مامان! از تو انتظار نداشتم. ینی دختر خوشکلت بره پشت دخل بشینه؟! واقعا که!»
افشین میگه: «جون بکن دیگه! چه کاریه؟!»
افسانه گفت: «من کارم اینه که لباس ها را میپوشم و شو میدم!»
ادامه دارد...
نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی