جزوی ز کل بمانده دستی ز تن بریده
گر زین سپس نباشی از ما جدا چه باشد
بی سر شوی و سامان از کبر و حرص خالی
آنگه سری برآری از کبریا چه باشد
#مولانای_جان
من ندیدم در جهانِ جستوجو
هیچ اهلیّت، بِه از خوی نکو
انبیا را واسطه زان کرد حق
تا پدید آیَد حَسَدها در قَلَق
#مولانای_جان
چیست درون جَیب من
جز تو و من حجاب من
ای من و تو فنا شده
پیش بقای اویِ او
#مولانای_جان
ای دل گر ازین حدیث آگاهی تو
زین تفرقهٔ خویش چه میخواهی تو
یک لحظه که از حضور غایب مانی
آن لحظه بدانکه مشرک راهی تو
#مولانای_جان
هر خوشی که فوت شد از تو مباش اندوهگین
کو به نقشی دیگر آید سوی تو، میدان یقین
#مولانای_جان
من شبم از سیه دلی تو مه خوب و مفضلی
ظلمت شب عدم شود در رخ ماه راه بین
عشق ز توست همچو جان عقل ز توست لوح خوان
کان و مکان قراضه جو بحر ز توست دانه چین
#مولانای_جان
چون غم عشق ز اندرون یک نفسی رود برون
خانه چو گور می شود خانگیان همه حزین
سرمه ماست گرد تو راحت ماست درد تو
کیست حریف و مرد تو ای شه مردآفرین
#مولانای_جان
هیچ برگی در نیفتد از درخت
بی قضا و حکم آن سلطان بخت
از دهان لقمه نشد سوی گلو
تا نگوید لقمه را حق که اُدخُلوا
#مولانای_جان
کی شمرد برگ درختان را تمام؟
بینهایت کی شود در نطق رام؟
این قدر بشنو که چون کلی کار
مینگردد جز بهامرِ کردگار
#مولانای_جان
در آن بزم و در آن جمع و در آن عیش
میان باغ و گلزارم چه خوش بود
اگر چه مست جام عشق بودم
رخ معشوق هشیارم چه خوش بود
#مولانای_جان
هر خوشی که فوت شد از تو مباش اندوهگین
کو به نقشی دیگر آید سوی تو، میدان یقین
#مولانای_جان