روزگاری کلبه ام ، منزلگه دلدار بود ..
تا سحر گه باده بود و، اندکی گفتار بود ،
شعر ما از لعل شیرین بود و ، از جام شراب ..
دستم اندر زلف بود و ، یار ما خَمّار بود ،
او به ما مشتاق بود و ، ما به او مشتاقتر ..
ساغر و جام و قدح ، در پرده ی اسرار بود ،
#راحم_تبریزی
قسم به عشق که دروازهی سپیدهدم است
قسم به دوست که با آفتابها، به هم است
قسم به عشق که زیتون باغهای شمال
قسم به دوست که خرمای نخلهای بم است
سپس قسم به جنون، این رهایی مطلق
که در طریقت عشّاق، اوّلین قدم است
که زیستن تهی از عشق، برزخی است عظیم
که زندگی است به نام ار چه، بدتر از عدم است
مگر نه ماه شب ماست عشق و خود نه مگر
محاق ماه به خیل ستارگان ستم است؟
ببین! که وقت جهانبینی است و جانبینی
کنون که آینهی چشم دوست، جامجم است
#حسینمنزوی
دردت ای گل ، میشکافد سینه ی ویرانه را ...
عشق داند ، اضطراب این دل دیوانه را ،
جام عشق دادی و رفتی ، مست کردی ای عجب ..
خانه ات اباد بادا ، مست کن مستانه را ،
#راحم_تبریزی
بی مِی و جام و قدح ، مستم و مستم کردی ،
شکر ، صد شکر ، مرا توبه شکستم کردی ،
آفرین بر تو و ، بر چشم و نگاهت ای دوست ..
کردی از خویش جدا ، باده پرستم کردی ،
#راحم_تبریزی
خواستم تا ابد از آنِ تو باشم که نشد
تو شوی جانم و من جان تو باشم که نشد
پر زدم در شب بی حوصلگی، از قفسم
تا سحر گوشهی ایوان تو باشم که نشد
تکیه بر تخت ستم دادی و من با دل وجان
آمدم ساکنِ زندان تو باشم که نشد
منکه راضی شده بودم به همان فرصت کم
بلکه یک ثانیه مهمان تو باشم که نشد
گفتهبودم که در این ظلمت بیحد وحساب
می شود شمع فروزان تو باشم که نشد!
به امیدی که شَوی شاعر شوریدهی شهر
و خودم سوژه ی دیوان تو باشم که نشد
نه سرودی و نه دیدی غم دنیای مرا
خواستم لایق چشمان تو باشم که نشد
#مولانا
شکسته آنچه میانِ من و تو حرمتِ ماست
نظر به آینه و سنگ کن! حکایتِ ماست
به حرفهای خوشت دلخوشیم، میبینی؟
به باد تکیه زدن نیز قابلیت ماست!
نشد ز حلقهی دیوانگان فرار کنیم
قسم به موی تو، بندی به پای همت ماست
به اوج خویش چرا غرهای چنین ای موج؟
خروش تا به کجا؟ نیستی نهایتِ ماست!
چه باک از این که شرابِ تو سهم غیر شود؟
همیشه خونِ جگر خوردهایم! عادتِ ماست!
#حسیندهلوی