eitaa logo
نویدشاهدگیلان
1.1هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
101 فایل
پایگاه اطلاع رسانی نویدشاهدگیلان تازه ترین اخبار و رویدادهای فرهنگی در حوزه ایثار و شهادت معاونت فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان گیلان ارتباط با ادمین: @Navid_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
«مادرشهید »✨🥀 «به جرات می‌توانم قسم بخورم که از زمان رسیدن به سن تکلیف، نماز قضا ندارد. از 13 سالگی روزه می‌گرفت و ماه‌های رجب، شعبان و رمضان را با روزه گرفتن به هم وصل می‌کرد. وقتی به او می‌گفتم چرا آنقدر روزه می‌گیری؟» می‌گفت: «لحظه به لحظه زندگی را به خدا بدهکار هستیم.» از همان اول که حقوق گرفت، خمس پرداخت می‌کرد و به پدرش می‌گفت: «هر مردی که به سن تکلیف می‌رسد، خمس به او تعلق می‌گیرد و حتی اگر نتواند بدهد، باید دفتر خمس داشته باشد.» 🔖@gilannavideshahed
🌹 🌹 راوی:همسر شهید✨ یک شب بدون اینکه شهید کوچک زاده را بشناسد، خوابش را دید، از فردا عضو کانال شهید و از این طریق ارادت خاصّی به او پیدا کرد. در عالم خواب شهید کوچک زاده به همسرم گفته بود به زودی به شهادت می‌رسی، روزی که با شهادت یکی از بزرگان ایران، مصادف است. 🔖@gilannavideshahed
✨💔 هیچ وقت از ماموریت‌ها و کارش برای من نمی‌گفت ، اما در تماس آخرش گفت‌: اینجا یک اتفاقاتی افتاده و می‌افتد که هر وقت برگشت حتما همه را برایت تعریف میکنم. منتظر باش برمی‌گردم، گفتم کی برمی‌گردی؛ گفت: همان زمان که قراره برگردم، بر می‌گردم، و فرهاد همان زمان و همان موقع قرارمان برگشت، با تخت خوابی از چوب، لباس ابدیت سفید، و نشان افتخار کشورم به دور تابوت پر از عطرش در همان زمان که به من وعده داده بود، برگشت. در تاریخ ۹ / ۱۲/ ۹۳ در استان درعا شهر الهباریه منطقه تل قرین توسط تک تیر انداز تکفیری به شهادت رسد. فرهاد همیشه می‌گفت در برابر دشمن عاشورایی باید جنگید، و مردانه در برابر تکفیری‌ها جنگیده و شهید شده است. وسایل فرهادم را که برایم آوردند، یک پلاستیک بسیار معطر هم روی وسایل بود، از همرزمش پرسیدم ماجرای این پلاستیک چیست؟ گفت قبل از شهادت با فرهاد دو مرتبه رفتیم برای زیارت اما متاسفانه نتوانستیم که برویم. و چند روز بعد فرهاد شهید شد. 🔖@gilannavideshahed
✨🕊🥀 اکثرا شب ها این موادغذایی را میبردیم و خیلی دقت میکرد تا کسی تو کوچه نباشد وآبروی آن خانواده نرود چون طرف مقابل خانم بود آقا سجاد وسایل را بمن میداد تا تحویل بدهم یک شب که برای تحویل هدایا رفتیم فاطمه رقیه توی بغلم خواب بود از طرفی گونی برنج هم سنگین بود بنابر این نتوانستم پیاده شوم به آقا سجاد گفتم شما برو... کمی مکث کرد بعد پیاده شد درب صندق عقب ماشین را باز کرد گونی برنج را زمین گذاشت عینکش را برداشت و داخل جیبش گذاشت بعد زنگ خانه را زد. از برداشتن عینکش تعجب کردم و به فکر رفتم. از این کارش دو منظور به ذهنم رسید: 1.میخواست نامحرم را نبیند 2.میخواست خانم نیازمند وقتی بعدها او را در خیابان دید نشناسد و خجالت نکشد... دلیل دوم بذهنم قویتر بود چون چشمان آقا سجاد آستیکمات بود و دید نزدیکش مشکلی نداشت. هیچ وقت از او نپرسیدم چرا اینکار را کرد چون منظورش را فهمیده بود و او را بهتر از هر کسی میشناختم مطمئن بودم که میخواست آن خانم نیازمند او را نشناسد و خجالت نکشد... خیلی حواسش به همه چیز بود. 🔖@gilannavideshahed
✨🥀🕊 سال 94 بود و محمد برای اولین بار می‌خواست برای زیارت امام حسین (ع) راهی کربلا بشود. آن هم اربعین و پای پیاده خیلی برای این سفر هیجان و اشتیاق داشت. بالاخره راهی شد و به آرزویش رسید. وقتی برگشت، شادمانی و شعف در رفتارش کاملا" آشکار بود. نوبت سوغاتی ها رسید. ساکش را باز کرد و وسایل را یکی یکی بیرون کشید تا رسید به یک کفن. به راحتی آن را بیرون آورد و خیلی آهسته گفت: «این مال خودم.» من ساکت بودم و منتظر کفن دوم پرسیدم: «پس کفن من کو؟» گفت: «دلم نیومد برای تو کفن بخرم!» با شوخی گفتم: «حالا که این طور خسیس بازی در آوردی من اون کفن رو برای خودم بر می‌دارم!» محمد خندید و گفت: «خانم! اون کفن مردونه است. به درد تو نمی‌خوره!» بعد از ساکش یک چادری بیرون آورد به من داد و گفت: «این هم سوغاتی تو.» این پارچه چادری را ندوختم و همانطور ماند. در بازگشت از ماموریت اول محمد آقا از سوریه هم یادم نبود که آن را بدوزم دومین سفر سوریه که منجر به شهادتش شد، یاد آن چادر افتادم و برای خودم دوختمش تا در استقبال از محمد آقا به سر کنم. چند روزی از دوختن آن چادر نگذشته بود که خبر شهادت محمد آقا رسید! 🔖@gilannavideshahed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای شهیدان داستان شما یکی بود و یکی نبود نیست‌!! داستان شما واقعیتی‌ست از جنس آسمان...🦋(: 🕊✨ 🆔 https://eitaa.com/joinchat/3087728889C48c501c0dc
نویدشاهدگیلان
⊰•🔏🕊•⊱ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
⊰•🎞📽•⊱ . همرزم‌شھـید : بابڪ‌و‌بچه‌ها‌روچند‌روز‌زودتر‌از‌ما‌بردن‌البوکمال مادونفر‌موندیم‌که‌وسایل‌ها‌رو‌نگه‌داریم‌ بعد‌از‌چندروز‌بهشون‌ملحق‌شدیم. آخرین‌بار‌بود‌که‌دیدمش🥲 از‌جای‌دیگه‌دلخور‌بودم‌و‌حوصله‌نداشتم بابڪ‌از‌دور‌که‌منو‌دیدقدم‌تند‌کردو اومد‌طرفم‌منو‌بغل‌کرد🫂وگفت: من‌دلم‌پیش‌شما‌بود‌ما‌اینجا‌جمعیم و‌شمادوتا‌اونجا‌تنها. بابچه‌ها‌میگفتیم‌خدایی‌نکرده‌از‌وسط‌بزنن سیدوحسین‌رولتوپار‌میکنن. خداروشکر🤲🏼که‌اومدین نمیدونم‌چرااصلا‌تحولیش‌نگرفتم🥺 حتی‌یه‌کلمه‌هم‌حرف‌نزدم.. گفت‌فکرکنم‌رگ‌سیدیت‌اومده 😅 من‌برم‌پیش‌حسین‌یه‌خوش‌آمدگویی‌بکنم . همونجوری‌باز‌نگاهش‌کردم‌ورفت💔 . ⊰•📽•⊱¦⇢ 🆔 https://eitaa.com/joinchat/3087728889C48c50
🔹لافند ‌ وارد گلزار شهدای رشت که می‌شیم، سمت چپ، اولین مزارِ ردیف اول، مربوط به «حمید بیانی» است. بعد از پیروزی عملیات طریق القدس، حمید، بسیجی پانزده‌ ساله‌ای را می‌بیند که هشت نفر از کماندوهای قُلتَشنِ تیپ ویژۀ ریاست جمهوری صدام را، به عقب می‌برد و در همان حال به آنهایی که از ترس «دخیل دخیل» می‌گفتند، با قمقمه‌اش تو گلویشان، یکی‌ دو قُلپ آب می‌ریزد. پیش‌آبِ بعضی از چریک‌های قلچماق، بس که ترسیده بودند، از خِشتکشان چکه‌چکه راه افتاده بود! حمید، وقتی اسرای یُغور و بسیجی ریزه‌میزۀ ساده‌دل ولی شجاع را دید، چشمش از تعجب گرد شد و گفت: - آبَرار قوربان! بپا تی‌ گله‌ رم نوکونه! یعنی: مواظب باش رمه‌ات رم نکند! بسیجی که از زبان و لهجهٔ حمید فهمیده بود هم‌شهری هستند، تفنگش را از زیر بغل درآورد و در حالی که آن را رو به حمید تکان می‌داد، گفت: - اَشانِ لافَند می‌ دس دره! لافندشان تو دست منه! توی ولایت حمید به طناب می‌گفتند «لافند» و منظور بسیجی هم از طناب، کلاشینکفش بود که بعثی‌ها را به زور آن، ضفط و رفط‌ کرده بود و جرأت فرار نداشتند! ‌🌸 حمید بیانی نام پدر: ابراهیم تاريخ تولد: 17-9-1340 شمسی محل تولد: گیلان - شفت - شفت تاريخ شهادت : 1-12-1360 شمسی گلزار شهدا: نام گلزار:رشت (تازه اباد) شهر:گیلان - رشت ‌ ‌ 🖊راوی‌نویسنده: منصور ایمانی 🆔 https://eitaa.com/joinchat/3087728889C48c501c0dc
🎞 دماغ‌عملی‌تو‌اینجاچیکارمیکنی❗️ آقای‌ندافی‌(یکی‌از‌همرزمان‌شهیدنوری)‌که‌به سوریه‌رفته‌است . ایشون‌هم‌استانی‌شهید‌نوری‌هستن؛‌میگویند: موقع‌اعزام‌به‌سوریه؛‌بابک‌را‌دیدم‌جوان و خوش‌سیما‌به‌او‌نمیخورد‌مدافع‌باشد‌ جلو‌رفتم‌وبه‌بابک‌گفتم:"‌تو‌اینجا‌چیکار‌میکنی‌دماغ عملی؟؟ توالان‌باید‌درخیابان‌گلسار‌رشت‌بگردی‌و‌خوش بگذرانی‌نه‌در‌سوریه‌که‌غیر‌از‌توپ‌وتفنگ‌خبری نیست .❗️ بابک‌نگاهم‌کرد؛چشم‌های‌زیبایش‌را‌به‌من‌دوخت . منتظر‌جوابی‌بودم‌اما‌چیزی‌نگفت!!‌سکوت‌کرد‌و سکوت کرد 🌷 پایگاه اطلاع رسانی فرهنگ ایثار و شهادت 🌐 gilan.navideshahed.com نویدشاهدگیلان را در صفحات مجازی دنبال کنید ↙️ 🆔 eitaa: eitaa.com/gilannavideshahed 🆔 telegram: https://t.me/+QSfZkVcrROw4fcZS 🔗 instagram: http://instagam.com/navideshahedgilan