🌹رهبرمعظم انقلاب امام خامنه ای🌹
کم کم داریم به #دهه_بصیرت نزدیک میشیم
عجب تقارن زیباییست قرار گرفتن #ولادت با سعادت #بزرگ_بانوی_بصیر جهان اسلام #زینب_کبری سلام الله علیها در #دهه_بصیرت...
محب اهلبیت علیهم السلام و این همه خوشبختی چه سعادت وافری چه شکوه لذت بخشی...😌😎😍🌹
#قصه و #نمایشنامه متناسب با این دو رخداد زیبای تقویم به زودی بارگزاری میشه ان شاالله تعالی
#زبان_هنر
زبان #هنر زبانی است که هیچ چیزی جایگزین آن نیست.
حتّی در نوشتهها هم بایستی هنر به کار برد.
حتّی در فرهنگِ کلامی هم #هنر است که اثر میگذارد!
یک عبارت را شما میتوانید دو نوع بیان کنید، هنرمندانه و غیرهنرمندانه.
اگر هنرمندانه بیان کردید، اثر میگذارد ولی همان عبارت اگر غیرهنرمندانه ادا شد، اثر نخواهد گذاشت!
هیچ چیز جای #هنر را نمیگیرد.
امروز فرهنگ استعماری در سطح جهان، فرهنگ متجاوزانه تعبیر کنیم، که میخواهد همه دنیا را تسخیر کند، البته این فرهنگ، مقوله مرکّبی است، مقوله بسیطی نیست، بیشترین و روندهترین وسیله مورد استفاده و مرکب سیرش، #هنر است.
#فیلم میسازند، #نمایشنامه، #اثر هنری و #رمان درست میکنند و میفرستند.
#آزادی_فکری
حرف اصلی ما امروز این است که نه با توقف در گذشته و سرکوب نوآوری میتوان به جایی رسید، نه با رهاسازی و شالودهشکنی و هرج و مرجِ اقتصادی و عقیدتی و فرهنگی میتوان به جایی رسید؛ هر دو #غلط است.
آزادی فکر؛ همان نهضت آزاد فکری که ما دو، سه سال قبل مطرح کردیم و البته دانشجوها هم استقبال کردند؛ اما عملاً آن کاری را که من گفته بودم، انجام نشده است؛ نه در حوزه، نه در دانشگاه.
من گفتم کرسیهای #آزاداندیشی بگذارید.
البته حالا اینجا الان یادم آمد که در گزارشهای مربوط به دانشگاههای سمنان خواندم که خوشبختانه مجموعههای فعال دانشجویی در سمنان با همدیگر مناظرات آزاد دارند.
اگر این گزارش که به من دادند، دقیق باشد، بسیار چیز #مثبت و خوبی است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اجرای #نمایشنامه_قطره_کوچولو
#تلفیق: #علوم و #مهدویت
چهارشنبه ۲۵ دی ۹۸
متن #نمایشنامه گذاشته میشه ان شاالله
خاله ملیکا سپاسگزاریم🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویژه_برنامه_ایام_الله_دهه_فجر
#کارگاه_مادر_و_کودک۹۸/۱۱/۱۵
#اجرای_نمایشنامه_مرد_شجاع
از بارگزاری کامل فیلم #نمایشنامه بدلیل حضور راوی 🌹 معذوریم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۹۸/۱۱/۲۳ گوشه ای از اجرای:
#نمایشنامه_دوست_مامان
متن #نمایشنامه گذاشته میشه ان شاالله
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
✅ ویژه برنامه #مهدوی اختصاصی چهارشنبه ها:
#نمایشنامه_مذهبی_مهدوی
عنوان #نمایشنامه: #زائر_کوچولو
✅ #نقش_آفرینان:
👳♂راوی، 👨⚕سعید، 👴پدر سعید،
🙎♂نبراس، 🕊کبوترحرم، 🌹عموخادم
👳♂ راوی: سعید با پدرش روبروی ضریح وایسادن.
اونا دستشونو گذاشتن روی سینه و گفتن: ....
👨👦سعید و باباش: السلام علیک یا اباعبدالله الحسین...
👳♂ راوی: سعید امام حسین رو خیلی دوست داشت اون با خوشحالی، از باباش پرسید: ...
👨⚕سعید: بابا! امام زمان مثل ما میان کربلا زیارت؟
👳♂ راوی: بابا سری تکون داد و جواب: ...
👴 بابا: بله پسرخوبم! امام زمان یه عالمه جدشون رو دوست دارن و مرتب میان زیارت...
👳♂روای: بابا و سعید داشتن باهم حرف میزدن، یک پسر خوب اومد جلو.
اون اسمش نبراس بود.
نبراس به سعید و باباش سلام کرد و پرسید:
🙎♂نبراس: روی صندلی رفتی؟ پیر شده بودی؟ پاهات یوجعهِ؟ بده من ببرم پدربزرگم صندلی بیارم؟
👳♂ راوی: سعید که عربی بلد نبود، حرف نبراس رو درست متوجه نشد.
عمو خادم به دیوار تکیه داده بود.
اون هم زبان عربی بلد بود هم فارسی.
اومد جلو لبخند زد و از نبراس پرسید:
🌹خادم حرم: سلام پسرزرنگم! میخوای ویلچر رو ببری، پدربزرگت رو برای زیارت بیاری؟
🙎♂ نبراس: سلام کرد. سرتکون داد. نعم. ویلچر رو میخوام برای پدربزرگم ببرم اون پیر شده پاهاش درد می کنه نمی تونه بیاد حرم.
چرا این پسر ویلچر رو اسباب بازی درست کرده برا خودش؟
مگه اون پیرشده؟
👳♂ راوی: عمو خادم لبخند زد.
دست نبراس رو گرفت رفت پیش سعید. اون گفت: ...
🌹 عمو خادم: سعید با پدرش از ایران برای زیارت اومدن. اونا مهمون ما هستن.
سعید نمی تونه راه بره. پاهاش درد می کنه... ویلچر پای سعیدِ...
👳♂ راوی: نبراس دوتا دستای سعید رو گرفت توی دستش، اونا رو سمت ضریح بالا برد و گفت:
🙍♂نبراس: اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم اشفع هذا المریض بحق الحسین...
اون دست چپش رو روی پاهای سعید کشید و با زبان عربی گفت: پدربزرگم همیشه میگه وقتی امام زمان ظهور بکنه، بیماری صعب العلاج خوب میشه. بیمار سالم و خوشحال میشه.
👳♂راوی: نبراس بعد از دعا، سعید رو در آغوش گرفت و با صدای بلند گفت:
🙍♂نبراس: دوستت دارم دوست من.
منو ببخش که صبر نکردم.
میخواستم پات رو از تو بگیرم و ببرم برا پدربزرگم.
👳♂ راوی: عمو خادم همه حرفای نبراس رو برا سعید و باباش ترجمه کرد...
همه با هم لبخند زدن و به ضریح نگاه کردن و یکصدا گفتن: الهی آمین
🙍♂👨⚕💞 اونا دوباره همدیگه رو در آغوش کشیدن و بوسیدن.
🕊🕊 کبوتر حرم زائر کوچولو و دوستش نبراس رو نگاه می کرد.
اون از روی چلچراغ اومد پایین روی دسته ویلچر سعید نشست. با صدای قشنگش گفت:
🕊 کبوتر حرم: بق بق بقو منم با شما دوستم. دوست صمیمییییی🕊🕊🕊
کرونا تموم شده، الحمدلله
✅ نکته: عزیزان می تونید ماکت نقش آفرینان نمایشنامه رو با مقوا یا کاغذ بصورت اوریگامی یا کاردستی آماده کنید برای اجرا 👌
-----~~🍃🌻🍃~~----
https://eitaa.com/joinchat/1277100051C48e58c3f80
-----~~🍃🌻🍃~~-----
18.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ پیش دبستانی مجازی
🌸 کلاس آفلاین
#شروع_کلاس:
اجرای #نمایشنامه سوره حمد
با نقش آفرینی نوآموزان گل
محمدهادی بهداروند😎
محمدامین فاطمیان😎
راوی: خاله ملیکا مهربان☺️
https://eitaa.com/joinchat/1277100051C48e58c3f80
🌟🌟🌟🌟🌟
✅ برنامه چهارشنبه ها: #نمایشنامه
#عنوان_نمایشنامه_پدر_یتیمان
#نقش_آفرینان: 📝 راوی، 👦 کودک یتیم، 💚 پیامبر مهربان، 💖 حضرت زهرا سلام الله، بچه های حضرت زهرا سلام الله💕
📝: پیامبر مهربانی💚 حضرت محمد صلی الله علیه و آله از کوچه عبور میکردن....
یک پسر👦 کوچولو کنار دیوار زانوهاشو بغل کرده بود داشت کریه می کرد....
پیامبر مهربان رفتن جلو، به پسر کوچولو سلام کردن و گفتن: ....
💚: چی شده پسرخوب؟ چرا گریه می کنی؟
👦😭😔: بچه ها با من بازی نمی کنن...
اونا به من میگن تو بابا نداری....
آدم بدا توی جنگ بابای منو کشتن...
من من من بابا ندارم 😭😭😭😭😭
💚 : از امروز هر کسی باهات بازی نکرد و گفت تو بابا نداری، بهش بگو بابای من پیامبر مهربانه... خواهر من دختر پیامبر مهربانه...
پاشو پسر خوبم... این که گریه نداره....
📝 : پیامبر مهربان پسر کوچولو رو بغل کردن...
اونا رفتن خونه دختر پیامبرمهربان...
حضرت زهرا سلام الله وقتی باباشو دید خییییلییی خوشحال شد زوده زود سلام کرد....
💚: علیک سلام دخترعزیزم! ببین امروز یه پسر خوب یه برادر مهربون برای شما آوردم....
📝 حضرت زهرا سلام الله، با لبخند و شادی به پسر کوچولو خوش آمد گفتن...
اونو فرستادن حمام...
لباس تمیز بهش دادن...
پسر کوچولو خیلی خوشحال شد...
اون هر روز با بچه های حضرت زهرا سلام الله یه عالمه بازی میکرد....
باهاشون خوراکیای خوشمزه میخورد...
💕 امام حسن و امام حسین علیه السلام با پسرکوچولوی قصه ما دوست شدن..
📝: پسر👦 کوچولو با خنده😂 و با شادی😍 میرفت توی کوچه
👇👇 ادامه نمایشنامه👇👇
🍃🌻🍃🎭🕊🕊🕊🕊🕊🎭🍃🌻🍃
✅ #چهارشنبه_ها_نمایشنامه داریممم
#نمایشنامه: مذهبی - مهدوی
( ویژه ۴ آذرماه ولادت امام عسکری علیه السلام)
#عنوان_نمایشنامه: زیارت
✳️ نقش آفرینان
🎤راوی، 🧕مادربزرگ، 👦حسن، 🕊کبوتر، کلاغ سیاه 🦇🦇
🎤 راوی: 👦حسن پسر مهربونی بود که با خانواده اش، در شهر سامرا زندگی می کرد.
یک روز 👦حسن با 🧕مادر بزرگش می خواست بره حرم زیارت.
اونها وقتی داشتن سر کوچه می رسیدن، صدای قارقارقار 🦇🦇 شنیدن....
👦: مادربزرگ چرا 🦇🦇 قارقارقار می کنن؟ چخبرشده؟؟
🧕: نمی دونم بریم جلوتر ببینیم...
🎤: 🧕👦 جلوتر خوب نگاه کردن و دیدن 🕊 خیلی قشنگ پایین دیوار رو زمین نشسته و بق بقو میکنه....
🦇🦇: هم بالای دیوار بال میزنن...
🕊: بق بق بقو بق بق بقو
👦: معلومه که 🦇🦇 برای اذیت کردن این 🕊 نقشه کشیدن، 🕊 توی قفس این 🦇🦇 گیر افتاده... باید نجاتش بدم...
🧕: 😘😍 درسته، آفرین به نوه باهوش و شجاعم👏👏👏👏👏
👦: چفیه رو از روی دوش و گردنش برداشت با کمک 🧕مادربزرگ از دیوار کمی بالا رفت.
دستش به لبه ی دیوار رسید، چفیه رو با تمام قدرتش چرخوند و چرخوند و چرخوند 🦇🦇 پا به فرار گذاشتن و دور دور شدن....
🎤: 👦 کمی دونه از پاکت فریزر جیبش درآورد ریخت روی دیوار و آروم اومد پایین...
دوتا دستهاشو به هم مالید و گفت: ....
👦: 🕊مهربون پربزن بالا برو شاد شاد توی آسمون پرواز کن... دوستات میان دور و برت خوشحال باش....
🧕: 😁 قربون نوه ی مهربونم برم که اسمش به کارهاش میاد.
👦: مامان بزرگ اسمم به کارام میاد یعنی چی؟
🧕: حسن جونم نوه عزیزم، تو خیلی مهربونی. تو 🕊 رو از 🦇🦇 نجات دادی.... براش دونه ریختی...
امام حسن علیه السلام همیشه به همه کمک میکردن و از پول خودشون به بقیه میدادن....
👦: خوشحال شد و خندید... مادربزرگ کدوم امام حسن علیه السلام؟
🧕: صدآفرین نوه باهوشم! ما دوتا امام حسن داریم....
امام حسن مجتبی امام دوم ما... و...
👦: اجازه 🧕 یکیشم من بگم؟
🧕: بگو نوه زرنگم!
👦 : امام حسن عسکری....
پدر امام زمان ما .....
که الان داریم میرم حرمشون #زیارت
بهشون میگیم عسکری....
آخه یعنی دشمنا و آدم بدا مثل این دوتا 🦇🦇 امام یازدهم مون رو توی خونشون زندانی کرده بودن...
🧕: 😘😍👏👏👏👏👏 نوه عزیزم...
🧕👦: السلام علیک یا امام حسن علیه السلام
🎤: بله! در این موقع🧕👦 رسیدن حرم...
اونا توی حرم نماز خوندن...
برای ظهور امام زمان دعا کردن...
برای کرونا نابود بشه دعا کردن...
و یه عالمه دعای قشنگ دیگه....
-----~~🍃🌻🍃~~----
🆔@mahde_mahdavi_goolbargh65118
-----~~🍃🌻🍃~~-----
💠 لینک کانال گلبرگ ۶۵۱۱۸
https://eitaa.com/joinchat/1277100051C48e58c3f80
😍😍سیدمحمدحسینی نوآموزمهربان و مهدی یاورزرنگ پیش دبستان مهدوی گلبرگ از شیراز که امروز برامون ارسال کردن 😘😘
😎 دلمون حسابی برات تنگ شده بود عزیزدلم آسیدجان از اینکارا هواررررتاااااا بکن👏👏👏🌟🌟🌟🌸🌸
ان شاءالله میخوایم دوتا #نمایشنامه ویژه عید #قربان و #غدیر برای این تصویر فوق زیبا بنویسیم و بزاریم برای استفاده همراهان گرامی و همیشگی کانال 😌💐
📌 لینک کانال 👇
https://eitaa.com/joinchat/1277100051C48e58c3f80
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋
🏴 #بسته_ویژه_ربیع_الاول
🎭#نمایشنامه_مهدوی
🗒هفته #دوم_مهرماه 1401/7/13
عنوان #نمایشنامه: #زائر_کوچولو
(تلفیقی: مهدوی - مناسبت مذهبی "شهادت امام حسن عسکری علیه السلام" )
✅ #نقش_آفرینان:
☘راوی، 👨⚕سعید، 👴پدر سعید، 🙎♂ماجد، 🕊کبوترحرم، 🌹عموخادم
☘ راوی: سعید با پدرش روبروی ضریح وایسادن. سعید خیلی مهربون و خوش اخلاق بود.
اونا دستشونو گذاشتن روی سینه و گفتن: ....
👨👦سعید و باباش: السلام علیک یا امام حسن عسکری...
☘ راوی: سعید حرم رو خیلی دوست داشت اون با خوشحالی، از باباش پرسید: ...
👨⚕سعید: بابا! امام حسن عسکری پدر امام زمان هست؟
☘ راوی: بابای سعید گفت: ...
👴 بابا: بله پسرزرنگم!
☘ روای: در همین وقت، یک پسر خوب اومد جلو. اسمش ماجد بود. به سعید سلام کرد و پرسید:
🙎♂ماجد: روی صندلی رفتی؟ پیر شده بودی پاهات یوجع؟ من ببرم پدربزرگم صندلی بده.
☘ راوی: سعید که عربی بلد نبود، حرف ماجد رو درست متوجه نشد. خادم حرم کنار دیوار وایساده بود.
اومد جلو با زبان عربی از ماجد پرسید:
🌹خادم حرم: سلام پسرگلم! چی میخوای؟
🙎♂ ماجد: ویلچر رو میخوام برای پدربزرگم ببرم اون پیر شده پاهاش درد می کنه نمی تونه بیاد حرم. چرا این پسر اسباب بازی کرده ویلچر رو مگه اون پیرشده.
☘ راوی: عمو خادم لبخند زد. دست ماجد رو گرفت رفت پیش سعید. اون گفت:
🌹 عمو خادم: سعید با پدرش از ایران اومده برای زیارت، اون مهمون ماست.
نمی تونه راه بره. ویلچر، پای سعیدِ.
☘ راوی: ماجد دست چپش رو گذاشت روی پای سعید و دست راستش رو سمت حرم بالا گرفت و گفت:
🙍♂ماجد: اللهم عجل لولیک الفرج. پدربزرگم همیشه میگه وقتی امام زمان ظهور بکنه، بیماری سخت و بد( صعب العلاج) خوب میشه. همه سالم و خوشحالن.
☘راوی: ماجد اینو گفت، بلند شد و سعید رو در آغوش گرفت و با صدای بلند گفت:
🙍♂ماجد: دوستت دارم دوستم.
منو ببخش که صبر نکردم.
میخواستم پات رو( ویلچر رو) از تو بگیرم و ببرم برا پدربزرگم.
☘ راوی: سعید عربی بلد نبود! ولی عمو خادم فارسی بلد بود.
اون حرفای ماجد رو برای سعید و باباش ترجمه کرد.
دست ماجد رو گذاشت توی دست سعید.
🙍♂👨⚕💞اونا دوباره همدیگه رو بوسیدن.
🕊🕊 کبوتر حرم زائر کوچولو و دوستش ماجد رو نگاه می کرد. از روی چلچراغ اومد پایین روی دسته ویلچر سعید نشست و گفت:
🕊 کبوتر حرم: بق بق بقو بق بق بقو منم با شما دوستم. دوست صمیمی🕊🕊🕊
☘ راوی: بله بچه های خوبم! امام حسن عسکری علیه السلام برای ظهور پسرشون امام زمان علیه السلام دعا می کنند.🤲
🏴 لینک کانال گلبرگ۶۵۱۱۸👇
https://eitaa.com/joinchat/1277100051C48e58c3f80
🥀🥀🥀🥀🥀
🌤❁﷽❁
🎭 #نمایشنامه به مناسبت روز #دحوالارض
✅ والدین و مربیان عزیز می توانند ماکت و یا ماسک شخصیت های نمایشنامه را درست کرده و با کودک و نوآموزخود هم بازی شوند.
🤡 نقش ها: قصه گو، زمین، جنگل، کوه، دریا، شیر، انسان
قصه گو : آی بچههای نازنین
زمین رو خوب نگاه کنید
سقف سرش آسمونه
قشنگیاش فراوونه
زمین کجا نشستی؟!
زمین : من اینجایم، من اینجا
قصه گو : بچرخ تو رو ببینم
زمین : میچرخم و میچرخم
زمین : آی تو که روم نشستی، حالا بگو کی هستی؟
کوه : آی بچهها من کوهم
بلند و با شکوهم
قله من قشنگه
تنم از خاک و سنگه
قصه گو : ای کوه بچرخ ببینم
کوه : آخه نمیشه بچرخم
قصه گو : چرا نمیشه بچرخی؟
کوه : کوه اگه جابه جا بشه، دردسری بپا میشه
قصه گو : واسه بچه های نازنین، این گلای روی زمین میچرخی؟!
کوه : واسه بچه های نازنین، این گلای روی زمین میچرخم
قصه گو : زمین کجا نشستی؟!
زمین : من اینجایم من اینجام
قصه گو : بچرخ تو را ببینم
زمین :;میچرخم و میچرخم
زمین : آی تو که روم نشستی، حالا بکو کی هستی؟!
دریا : همرنگ آسمونم
دریای پرآبم من
پر موج و بیتابم من
قصه گو : بچرخ دریای پرآب
دریا : آخه نمیشه بچرخم
قصه گو : بگرد مانند گرداب
دریا : آخه نمیشه بگردم
قصه گو: جون ماهیها
دریا : نه نمیشه
قصه گو : جون پریا
دریا : نمیشه
قصه گو : واسه بچه های نازنین، این گلای روی زمین میچرخی؟!
دریا : واسه بچه های نازنین، این گلای روی زمین میچرخم
قصه گو : زمین کجا نشستی؟
زمین : من اینجام من اینجام
قصه گو : بچرخ تو رو ببینم
زمین : میچرخم و میچرخم
زمین : آی تو که روم نشستی حالا بگو کی هستی؟!
جنگل : این جنگلو که میبینی
ریشه داره توی زمین
پر از درخته همه جاش
پرگل و برگه شاخههاش
زمین : جنگل سبز و پر درخت
با ریشههای سفت و سخت
میشه پیشمون بمونی؟!
جنگل : چرا نمیشه خوبم میشه
زمین : میشه برامون بخونی؟
جنگل : چرا نمیشه خوبم میشه
هم پیشتون میمونم
هم براتون میخونم
آی بچه های نازنین
با شاخ و برگام رو زمین
هوا رو من پاک میکنم
زمین و نمناک میکنم
قصه گو : جنگل بچرخ
جنگل: نمیشه
قصه گو : جون درختا
جنگل : نمیشه
قصه گو : جون حیوونا
جنگل : نمیشه
قصه گو : واسه بچههای نازنین، این گلای روی زمین میچرخی
جنگل : واسه بچه های نازنین، این گلای روی زمین میچرخم
قصه گو : زمین کجا نشستی؟
زمین : من اینجایم من اینجام
قصه گو : بچرخ تو رو ببینم
زمین : میچرخم و میچرخم
زمین : آی تو که روم نشستی حالا بگو کی هستی؟
شیر : سلطان جنگل هستم
همیشه اول هستم
یال پریشون دارم
پنجه و دندون دارم
با فریاد و نعره من
میلرزه قلب دشمن
ببر و پلنگ تو بیشه
حریف من نمیشه
قصه گو : ای شیر بچرخ
شیر : میچرخم میچرخم و میچرخم
قصه گو : زمین کجا نشستی؟!
شیر : من اینجام من اینجام
قصه گو : بچرخ تو رو ببینم
شیر : میچرخم و میچرخم
زمین : آی تو که روم نشستی حالا بگو کی هستی؟!
انسان : منم منم انسانم
هرچی باشه نیازم
به راحتی میسازم
قصه گو : انسان خوب و مهربون
میخوای بشی هم بازیمون؟!
انسان : چرا نمیخوام، خوبشم میخوام
قصه گو : انسان بچرخ
انسان : میچرخم
قصه گو : حالا بگرد
انسان : میگردم
انسان : هی و هی و هی چرخیدم
اینور سرک کشیدم
اونور سرک کشیدم
حرفای خوب شنیدم
چیزای خوب فهمیدم
بازی و شادی کردم
بازی نازی کردم
در آخر، زمین وسط میایستد و بقیه دور او دست یکدیگر را میگیرند و یک دور میچرخند، سپس به همان صورت روی زمین مینشینند ولی زمین ایستاده میخواند:
آهان حالا فهمیدم زمین زیبا منم
جنگل دارم پر از درخت (به نقش جنگل اشاره میکند او هم بلند میشود و تعظیم میکند)
کوههای من بلند و سخت
دریای پر آب رو تنم
حیوون زیبا رو تنم
انسان دانا رو تنم
زمین زیبا منم
بقیه : زمین زیبا تویی تویی
🌊🌍🌊🌍🌊🌍🌊🌍🌊🌍🌊