هدایت شده از خط روایت
مبیت أم علی(۲)
از همان سپیده دم با صدای روح بخش دعا و مداحی که درخانه طنین انداز بود، بیدارشدم...
تازه عروس خانه سینی صبحانه را جلویم گذاشت.
ابتدا فضا برایم کمی غریب بود، همین طور باحالتی گنگ نشسته بودم . اشتها نداشتم.
بنده خدا فکر کرد، از صبحانه شان خوشم نمی آید.
سریع به سمت یکی از اتاق هایی که حکم خانه اش را داشت، رفت. از میان چند صندوق و لابلای پارچه ها چیزی بیرون آورد، گفت: عسل طبیعی وبسیار کمیابی ست.
ازمن خواست حتما امتحانش کنم. تا بحال چنین طعم گوارایی نچشیده بودم...
خیلی خجالت کشیدم، بهترین داشته هایش را برای پذیرایی آورد...
پیش خودش فکر کرده بود چای عراقی نمیپسندم که با اشتها نمیخورم. گفت بیفرما چای ایرانیست. گفتم: اتفاقا آنی احب چای عراقی. خندید وبرق خوشحالی در چشمانش نشست. از آن به بعد با ذوق برایم چای می آورد ولبخندزنان میگفت:بیفرما عراقی!
من مبهوت مهربانی و گذشت این خانواده شدم...
این همه لطف به منِ غریبه فقط بخاطر لقبی بود که آن روز ها افتخاری نصیبم شده بود : زائر حسین (ع)!
✍فاطمه امیدی
📝 روایت ۳۰۵
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
هدایت شده از خط روایت
لیوان آب را بردم بالا سر بکشم، که دوستم گفت: "مریم نیست!"
دستم روی هوا ماند. چشم چرخاندم؛ مریم نبود.
برای یک لحظه تصور کردم دخترم وسط یک جمعیت میلیونی، در مملکت غریب، جایی که حتی حرفش را نمیفهمند، رها شده. انگار بچهام را وسط اقیانوس تاریک گم کرده باشم. وحشت کردم.
دوستم به پیشرو دوید، همسرم برگشت عقب، من رفتم دم جاده. ماشینها با سرعت رد میشدند و پیادهها آرام از جادهخاکی میرفتند. بیهدف اینسو و آنسو دویدم. نظامی عراقی با دستهایش پرسید چی شده؟ گفتم: "بنتی! بنتیمفقود!"
و کلمه "مفقود" مثل آوار روی سرم خراب شد. "اگر پیدا نشود چی؟! چطوری برگردم؟! چه کار کنم؟! خدایا... من نمیتوانم... من ضعیفم... این طوری امتحانم نکن!"
چشمهی چشمهایم جوشید. مرد نظامی با دیدن اشکها دوید. دخترهای کوچک از کنارم رد میشدند، ولی هیچکدام دختر من نبودند. چشم دوختم به انتهای جاده -جایی که باید حرم اباعبدلله باشد- گفتم: "ما زائر شماییم آقا! چنین استیصالی رو به زائرت نبین... چنین وحشتی رو برای یک مادر نخواه... دخترم رو بهم برگردون!"
گوشی زنگ خورد. شماره ناشناسی گفت: "دخترتون اینجاست. عمود شمارهی... "
دویدم... نه، پرواز کردم! از لابهلای جمعیت پر زدم تا برسم به صورت خیس از اشک دخترم.
پرید بغلم. برایم تعریف کرد زنی عراقی برایش آب و خوراکی آورده بود، و مرد ایرانی شماره من را خواسته بود، و مانده بودند پیشش تا ما برسیم، و بهش اطمینان داده بودند که مامانت الان میآید، و دلداریاش داده بودند که نگران نباشد و نترسد...
دخترم را گرفتم بغلم و با قدمهایی آرام برگشتم، اما اشک توی دلم بند نمیآمد. در دلم روضه میخواندند:
آقاجان، ممنونتم.
ممنونم که برای دلداری دختر من زائرهایت را فرستادی، هرچند دختر تو را کسی دلداری نداد...
و به دخترم آب رساندی، هرچند شیرخوارهات را کسی آب نداد...
و بچهام را برگرداندی، هرچند بچههایت از خیمههای سوخته فرار کردند و گم شدند...
بمیرم برای استیصال خواهرت! که در تاریکی، زیر خارهای بیابان دنبال بچههای تشنهی حسین میگشت و هیچ مردی نبود یاریاش کند...
لا یوم کیومک یا اباعبدلله.
گلی گم کردهام میجویم او را
به هر گل میرسم میبویم او را
گل من یک نشانی در بدن داشت
یکی پیراهن خونین به تن داشت
✍ منصوره مصطفیزاده
📝 روایت ۴۰۴
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
@motherlydays
هدایت شده از خط روایت
چقدر خوب شد که کولهام را بیخودی سنگین نکردم
اینجا همه چیز هست از اطعمه و اشربه هر چه بخواهیم هست
حتی البسه
دارو و درمان نیز هم
همه در خدمت به یکدیگر، از هم سبقت میگیرند،از خطاهای هم میگذرند،خوبیها را پر رنگ و بدیها را نمیبینند
هدفِ مسیر،واحد است و همه به یک سو میرویم
📌هر کس به اندازهی نیاز میخورد ومینوشد ومیپوشد،کسی ذخیره برنمیدارد چون یقین دارد فقط بارش را سنگین تر کرده وگرنه چند قدم جلوتر همه چیز هست بارها و بارها نعمات تکرار میشود
رو به جلو فقط راه میرویم و چشم به زرق و برقها میبندیم چیزی ما را از مسیر منحرف نمیکند و حواسمان راششدانگ جمع میکنیم که یا ذکر بگوییم یا دعا و زیارتی و یا تلاوتی،چون میدانیم زمان کم است وگذرا
📌راه سخت است و خستگی دارد و گاهی حتی به اندازهی غذا خوردن هم نمیشود توقف کرد دنبال حمام آنچنانی و سرویس بهداشتی اینچنینی نیستیم فقط رفع نیاز همین.
✔️درنهایت همه میدانند که بالاخره این راه تمام میشود و وصل به آن بهشت موعود، در فشردگی شدید جمعیت، آنچنان شوقی دارد که میشود به هوایش تمام سختیها را به جان خرید.
📌کاش همین یقین را در مسیربودن دنیا هم داشتیم
فقط به قدر نیاز از دنیا بهره میگرفتیم و میدانستیم بیشتر از نیاز فقط کوله مان را سنگینتر و راه را سختتر میکند، راحتتر از هم میگذشتیم و خالصانهتر به هم خدمت میکردیم و راحتتر چشم به روی زرق و برق دنیا میبستیم.
کاش یقین میکردیم که این ۱۰۰ سالهی دنیا هم محل عبور است و عاقبت تمام میشود
جایی نزدیک بهشت آنجا که باید آماده شد تا فشرده شویم عصاره شویم و آمادهی ملحق شدن به ابدیت...
✍کتایون کاظمی
📝 روایت ۴۰۵
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
هدایت شده از خط روایت
_ حالا اینو گوش کن. مــن دیشب خــب تو مسیر بودم با رفیقم یه دختر بچه انقدی جلوی منو گرفت.
فاصله دستش تا زمین به ۶۰ سانتیمتر نمیرسد.
_ فکر میکنین چی گرفته باشه جلو من خوبه؟
زیپ کیف دوشیاش را باز میکند. دست میکند تویش و دنبال چیزی میگردد. سه چهارتایی که دور میز شارژ نشسته بودند نگاهش میکردند و منتظر جواب بودند.
_ یه دونه تیله
کمی بیشتر توی کیفش پال پال میکند و بالاخره دستش را بیرون میآورد.
توپک شفاف شیشهای آبی رنگ بین دو انگشتش برق میزد. وسطش یک هالهی سبز و قرمز دلبری میکند. با خودم فکر کردم که اگر من همسن دخترک بودم و چنین تیله ای میداشتم بعید میدانم حاضر میشدم هدیهاش کنم به کسی.
دوسه نفری سر تکان میدهند و لب بر میگردانند. یکی دوتا هم از قیافشان معلوم است که دوست دارند بغض کنند.
_ این تیله رو داد به من خــب، منم تشکر کردم، یکم بیسکوییت داشتم تو کولم در آوردم چندتا بهش دادم.
شارژ گوشیاش را چک میکند و باز میلمد روی صندلی.
_ بعد چنتا کلمه عربی بهم گفت. من که بلد نبودم این رفیقم ولی یکم میفهمید. گفتم بهش چی میگه این؟
گفت: میگه آقا من این تیله رو به شما ندادم که به من چیزی بدین ها. هرچی فکر کردم دیدم همین یه دونه تیله رو دارم که بیام بدم به زائر حسین.
✍ حسین
📝 روایت ۴۰۷
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
هدایت شده از خط روایت
اربعین
هر از گاهی به سمتش نگاه میکردم و میدیدم هنوز به من خیره شده. پیرمرد از اینکه من متوجه نگاهش شدم، چشمانش را پس نمیگرفت و همین طور با حالت خاصی از ورودی چادر موکب نگاهم میکرد. از همان فاصله پنج متری چیزی را در درون چشمانش احساس میکردم که کمی نگرانم میکرد. چه ریاکشنی باید نشان میدادم؟ زوار امام حسین بود. با یک لبخند دوباره نگاهم را به کف پایی که جلوی صورتم است بر گرداندم.«آقا چسبشم زدم. فقط زیاد بهش اعتمادی نیست. ترجیحا یه جوراب روش به پوش. تا فردا هم دستش نزن.»
مرد تشکر و دعای خیری کرد و با لبخند و التماس دعا بدرقه اش کردم.
همزمان با رفتن مرد، سه تشک تاول دیگر خالی شدند و محسن که مسئول دم در است داد زد«تاول سه نفر، ماساژم دونفر بیاد».
پیرمرد هم جزو سه نفر اول صف بود. مرد دیگری روی تشک مقابلم نشست اما پیرمرد با پهنای پایش قدم تند کرد و خودش را به تشک مقابل من رساند و گفت «میشه جای این آقا تاول منو بگیری؟»
«برای من که فرق نمیکنه، اگه برای ایشون مشکلی نداشته باشه میتونن جاشون رو با شما عوض کنن.» مرد هم که مثل من از حالت پیرمرد تعجب کرده بود به تشک کناری رفت و پیرمرد روی تشک بالای سکو رو به رویم نشست. بی هیچ حرفی دوباره به من خیره شده بود و آن چیز درون چشمان عسلیاش را بیشتر حس میکردم. لبخندم را روی صورتم بیشتر کش دادم«پدر جان راحت بخواب و پاتو دراز کن، نترس درد نداره»
«اشکالی نداره همینطوری نشسته باشم؟سختت نیست» بدن لاغر و چهره تکیدهای دارد و پیراهن مشکیش شوره انداخته.
جواب میهم«نه برا من که سخت نیست، به خاطر خودتون گفتم. پس بی زحمت دو تا پاتون رو دراز کنید» روی دو تا از انگشتان پای راستش و کف هر دو پایش، تاولهایی با اندازههای مختلف دارد. سرم شستشو را روی تاولها میریزم و آرام با دستمال کاغذی پاکشان میکنم. سرنگ دومیل را باز میکنم و سوزنش را فیکس میکنم. سنگینی نگاهش انگار بیشتر شده. تا سرم را بلند میکنم اشکهایش روی صورتش کشیده میشوند و با دست روی رانش میزند. چیزی در درونم میلرزد.
«حاجی قربونت بشم، چرا گریه میکنی؟ چیزی شده؟» صدایش توام با بغض در میآید«خیلی شبیه پسرمی! دم در که دیدمت یه لحظه فکر کردم دوباره زنده شده و اومده برا حسین فاطمه کار کنه» تا این را گفت هق هقش بلند شد و توجه دور و بری ها را جلب کرد. بچههای تاول بی اختیار آرامتر کار میکردند و به مکالمات ما گوش میدادند. گوشه چشمانم تر شد و سعی کردم همچنان لبخندم را داشته باشم.«حاجی منم عین پسرت بدون. ایشالا اگه ثوابی تو این کار من هست برسه به روحش. خدا رحمتش کنه» جلو آمد و سرم را در دست گرفت و بوسید «اسمت چیه پسرم؟» «محمدعلی، ولی جاویدم صدام میکنن.» «اسم پسر منم علی بود» دوباره صدای هق هقش بلند شد و چندبار به روی پایش زد. داشتم دیوانه میشدم. شبیه بودن به جوان مردهای که پدرش رو به رویت است، اصلا چیز راحتی نیست. نگاه پیرمرد آنقدر سنگین و عمیق بود که نمیگذاشت راحت کار کنم. سرنگ در دستانم میلرزید و تمرکز کافی برای تاول کشیدن را نداشتم. میخواستم چیزی بپرسم تا بحث را به انتها بکشانم و شانههای لرزان پیرمرد را متوقف کنم، اما کاش نمیپرسیدم«حاجی جوونت کی به رحمت خدا رفت؟» لبهایش بهم چفت شدند و روی هم میلرزیدند. دوباره سمتم خم شد و روی صورت ریشهایم دست کشید و بوسید. من هم مثل ماکت پسرش بدون تحرکی بغلش کردم و بیخیال شنیدن جواب شدم. کمتر از یک دقیقه بعد از بغلم بیرون آمد«امروز چهلمشه. این پیاده روی رو به خاطر اون اومدم. هر سال میومد هرسال...» بغضم انفجاری ترکید. بی اختیار از روی صندلی بلند شدم و روی سکو در بغلش فرو رفتم. بچههای تاول و مراجعانشان هم آرام میباریدند. پیرمرد محکم بغلم کرده بود. انگار که اینبار نمیخواست پسرش را پس بدهد. نفهمیدم چند دقیقه در این حال گذشت. نفهمیدم بعد چگونه و با چه دقتی آب تاول را خالی کردم و با ضماد و گازاستریل پانسمان کردم. حتی شک دارم که بهش گفته باشم چسبش شلش است و رویش جوراب بپوشد. اما خوب یادم است که تا ورودی چادر موکب بدرقهاش کردم و در آخرین لحظه بعد از اینکه به بیرون چادر نگاه انداخت، با یه اضطرابی بهم گفت«میشه جلوتر نیای؟ مادرش جلو چادر وایساده. بهتره نگاهش بهت نیفته»
خاطرهای از اربعین ۱۴۰۰
✍علی جاوید
📝روایت ۵۸
#روایت_اربعین
#خط_روایت
#روایت_مردمی
@khatterevayat
هدایت شده از خط روایت
نمیدانم پلیس بودند یا سپاهی. حتی فرق لباس ارتش و سپاه را هم نمیدانم. اما از هر رنگ لباسی بود. سبز ساده، سبز طرحدار، خاکی طرحدار و حتی سبز زیتونی سربازی. هیچ کدام اسلحه دستشان نبود. یکی باکس آب معدنی دستش گرفته بود و بین مردم پخش میکرد. دیگری آبها را از کامیون بیرون میکشید و در یخ میانداخت. چند نفر اتوبوسها را متوقف میکردند و زائران را سریع سوار اتوبوس میکردند.
هوا خیلی گرم بود. جمعه بود و پیک برگشت مردم به ایران. پارکینگ برکت پر بود از جمعیت زائران. طولانیترین صف اتوبوس هم نصیب تهرانیهای بی دین!
چند ماشین آتشنشانی و پلیس دائم بین جمعیت میچرخیدند و با آبپاشهای قدرتمند روی سر مردمی که چند ساعت بود زیر آفتاب داغ در صف ایستاده بودند آب میپاشیدند. ماشین دائم بین جمعیت میچرخید و بیوقفه روی سر مردم آب میپاشید. اما محرومترین و بیآبترین کس همانی بود که آن بالا ایستاده بود و زیر تابش مستقیم آفتاب جهت آب را کنترل میکرد. یکی از همسفرهای خوشذوقمان گفت یاد جبهه افتاده. یاد بولدوزرهایی که در تیررس گلولهها برای رزمندگان سنگر میساختند. آنهایی که امام لقب سنگرسازان بیسنگر را بهشان داده بود.
و حالا من در ذهنم دارم به این فکر میکنم که حسینیها همیشه یکطور بودهاند. فرقی نمیکند جنگ باشد یا صلح. حسینیها اهل فداکاریاند. روزی سنگرساز بیسنگر میشوند. روزی هم آبپاش بیآب.
اربعین ۱۴۴۵
✍سین جیم
📝 روایت ۴۶۰
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat