eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
3.3هزار دنبال‌کننده
25.8هزار عکس
10.1هزار ویدیو
196 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
﴾﷽﴿ 💠 💠 ۷۶ چند تقہ بہ در میخورد،همانطور ڪہ مقنعہ ام را در مے آورم میگویم:بفرمایید! نورا با دقت بہ چهرہ ام چشم مے دوزد:این چہ طرز برخورد ڪردنہ؟! مامان و بابا فڪر میڪردن‌ خوشحال میشے! مقنعہ را هم روے تخت مے اندازم:آرہ! فڪ ڪردن انقدر بچہ ام ڪہ با یہ موبایل و ڪامپیوتر بگم هادے،جانم بہ فدایت بیا! انگشت اشارہ اش را روے لب ها و بینے اش میگذارد:آروم! شانہ اے بالا مے اندازم و با حرص روپوش مدرسہ ام را در مے آورم،صداے مادرم مے آید:نورا! آیہ!‌ بیاید چاے و شیرڪاڪائوتون یخ ڪردا! نورا بہ جاے هر دویمان جواب میدهد:الان میایم مامان. سپس نگاهے بہ من مے اندازد و لبخند میزند:آخہ چرا حرص میخورے؟! روے تخت مے نشیند و ادامہ میدهد:اول سعے میڪنیم بابا رو راضے ڪنیم اگہ نشد... سریع آشفتہ میگویم:اگہ نشد چے؟! مُردد نگاهم میڪند و حرفش را میخورد. شروع میڪنم بہ خندیدن،افسار زندگے ام را دست تردیدها نمیدهم! _من ڪوتاہ بیا نیستم! چادر و مقنعہ ام را از روے تخت برمیدادم:حتے اگہ یڪے دوسال عقب بیوفتم سال بعد نرم دانشگاہ! در ڪمد را باز میڪنم و مشغول آویزان ڪردن لباس ها میشوم. نورا سعے دارد قانعم ڪند:منم اول طاها رو نمیخواستم! _ولے طاها تو رو میخواست! لبخند زیبایے بے اختیار لبانش را باز میڪند:آرہ! چند لحظہ غرق خاطرات چندماہ پیش میشود. دوبارہ میگویم:توام تو رفت و آمدا ازش خوشت اومد اما ما...یعنے من و هادے... با شیطنت نگاهم میڪند ادامہ نمیدهم،چرا باید با نام ڪوچڪ صدا بزنمش؟! سعے میڪنم این بار احتیاط ڪنم تا در لفظ "من و او" نشویم "ما"! جدا میڪنم خودم و او را از هم! _نہ من نہ آقاے عسگرے راضے بہ این ازدواج نیستیم. چهرہ ے زیباے دخترڪ چشم آبے جلوے چشمانم نقش میبندد. _اون دلش یہ جا دیگہ س! نورا فڪرے میڪند و میگوید:چے بگم؟! شاید اون دخترہ رو دوس دارہ بخاطرہ وضع ظاهریش و این چیزا خانوادش مخالفن. در ڪمد را میبندم و لب میزنم:شاید! حضورش را پشت سرم احساس میڪنم،دستانش را دور شڪمم حلقہ میڪند و فڪش را روے شانہ ام میگذارد و میگوید:حالا غصہ نخور،تا نورا رو دارے غم ندارے! چیزے نمیگویم،بین خشم و غصہ خوردن ماندہ ام! گونہ ام را میڪشد و ادامہ میدهد:من بمیرم براے حرص خوردنات فسقلے! لب میزنم:خدانڪنہ! اما انگار خدا آن لحظہ صدایم را نشنید... _خب دیگہ لوس بازے بسہ! بیا بریم. آرام میگویم:تو برو منم لباس عوض میڪنم میام. نگاهے بہ سر تا پایم مے اندازد:خب صبر میڪنم عوض ڪنے باهم بریم! سرم را بہ نشانہ تاسف تڪان میدهم و بلند میگویم:برو بیرون! بدون حرف از جایش تڪان نمیخورد،چند لحظہ صبر میڪنم تا برود اما انگار قصد رفتن ندارد. دستش را میگیرم و میڪشم،همانطور ڪہ بہ سمت در هلش میدهم میگوید:خب! نخوردمت ڪہ بگو میرم! _خب برو! پشت چشمے برایم نازڪ میڪند و در را مے بندد. بہ در تڪیہ میدهم و نفسم را آزاد میڪنم،چشمانم را مے بندم و در دل پنج صلوات میفرستم تا آرام شوم. سپس میخوانمش،بدون تشریفات! او اینجاست، ڪنارم نہ! در وجودم... درست در شاهرگم نبض مے زند. آرام نجوا میڪنم:سلام خدا! بے اختیار بغض گلویم را مے فشارد:نمیخوام گلہ ڪنم،نمیخوام بگم ڪاش تو یہ خانوادہ ے دیگہ بودم،نمیخوام بگم ڪاش حداقل بابام یڪے دیگہ بود. فقط میخوام بگم نذار ڪم بیارم،نذار با همہ ے این مشڪلات صبرم برہ و حتے یہ نگاہ چپ بہ بابام بندازم. سپس دستِ راستم را روے قلبم میگذارم،تپش هایش آرام شدہ برعڪس چند لحظہ پیش. تو آرام ڪنندہ ے دل هاے آشوبے پروردگارم. دستم را از روے قلبم بہ سمت گردنم میڪشم،روے شاهرگم توقف میڪنم و ادامہ میدهم:نذار یادم برہ تو اینجاییو همہ چیزو میبینے! و باز دو ڪلمہ ے آخر را تڪرار میڪنم براے قرص شدن دلم و تذڪر بہ خودم:همہ چیزو! انگار موجے از آرامش در روحم سرازیر میشود،خوب است ڪہ میدانے با تمام سختے ها هست. چشمانم را باز میڪنم و بہ سمت ڪمد میروم،تعویض لباس را ڪمے طول میدهم تا خشمم ڪامل فرو ڪش ڪند. چند دقیقہ بعد وارد پذیرایے میشوم،بدون توجہ بہ موبایل و لپ تاپ ڪہ روے میز جا خوش ڪردہ اند روے مبل تڪ نفرہ مینشینم،دستم را براے برداشتن لیوان شیرڪاڪائو دراز میڪنم‌ ڪہ مادرم میگوید:انقدر زود اومدے سرد شد! بدہ یڪم گرمش ڪنم. لیوان را برمیدارم:نہ همینم خوبہ! جرعہ اے از چایش مینوشد و میگوید:انقدر شیرڪاڪائو میخورے فڪر ڪنم یہ قطرہ خونم تو بدنت نموندہ. متعجب و خندان از غرغرهاے مادرانہ اش میگویم:حالا بذار بخورم! اصلا خودت برام گرم ڪردے! ... نویسنده این متن👆: 👉 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
﴾﷽﴿ 💠 💠 ۷۷ چپ چپ نگاهم میڪند:چے ڪار ڪنم؟! فقط همین چیزا رو میخورے! هے میگم شیر تنها یا با عسل و شڪر خوبہ،با ڪاڪائو و توت فرنگے و این چیزا فایدہ ندارہ! میخندم:خب ببخشید! ڪم ڪم میرم تو ڪار تَرڪ! نورا میگوید:نہ بابا ترڪ چیہ؟! تو فقط تفنُنے میخورے! سرم را بہ نشانہ مثبت تڪان میدهم،مادرم با چشم و ابرو بہ موبایل اشارہ میڪند:ندیدیشا! نگاهے بہ موبایل مے اندازم و جواب میدهم:این چچیزا فایدہ ندارہ! میخندم:خب ببخشید! ڪم ڪم میرم تو ڪار تَرڪ! نورا میگوید:نہ بابا ترڪ چیہ؟! تو فقط تفنُنے میخورے! سرم را بہ نشانہ مثبت تڪان میدهم،مادرم با چشم و ابرو بہ موبایل اشارہ میڪند:ندیدیشا! نگاهے بہ موبایل مے اندازم و جواب میدهم:این چندماهم نداشتہ باشمش بهترہ،بعدِ ڪنڪور! پدرم جدے میگوید:درست استفادہ ڪنے چہ اشڪالے دارہ؟! بدون توجہ بہ حرفش بہ شیرڪاڪائو اشارہ میڪنم و میگویم:حالا میشہ این شب آخرے موادو بزنم؟! مادرم دستش را بہ سمت سرم پایین مے آورد،"یعنے خاڪ تو سرت" جرعہ اے از شیرڪاڪائو مینوشم و بہ فڪر فرو میروم. _راستے این خانوادہ ے عسگریو ڪے دعوت ڪنیم؟! بہ خودم مے آیم،نگاہ سنگین پدر و مادرم را حس میڪنم،سرم را ڪمے خم میڪنم،دستہ اے از موهاے آزادم روے صورتم سُر میخورند و مقابل چشمانم توقف میڪنند. واڪنشے نشان نمیدهم. مادرم ادامہ میدهد:میگم زودتر برنامہ ریزے ڪنم خوب مهمونے بدیم،اونا ما رو دوبار دعوت ڪردن باید سنگ تموم بذاریم. و دوبارہ احساس همان نگاہ هاے سنگین! _خب نظر بدید بچہ ها! منظورش منم نہ ڪسے دیگر،غیر مستقیم میگوید. با انگشتِ اشارہ موهایم را ڪنار میزنم:هروقت صلاح میدونید! فقط لطفا زودتر دعوتشون ڪنید تموم شہ برہ از چند روز دیگہ امتحانا شروع میشہ. آخرین جرعہ ے شیرڪاڪائو را سر میڪشم،طعمش این بار برایم گَس است! مثلِ احساسات این روزهایم! گفتم هرچہ زودتر تمام بشود برود،نمیدانستم تازہ شروع ڪار است... شروع همہ چیز و روزهایِ.... صداے زنگ تلفن توجہ همہ را جلب میڪند،یاسین با عجلہ بہ سمت تلفن مے دود و میگوید:من جواب میدم! _الو! _سلام! _شما؟! متعجب نگاهے بہ ما مے اندازد و گوشے تلفن را از گوشش جدا میڪند،مادرم مے پرسد:ڪیہ؟! یاسین مُرَدد نگاهش را میانِ من و پدرم مے چرخاند. لب میزند:یہ پسرہ س! پدرم میگوید:لابد با من ڪار دارن! براے بلند شدن قصد میڪند ڪہ یاسین میگوید:با آیہ ڪار دارہ! چشمانم از حدقہ بیرون میزند،نگاهِ خیرہ ے هر چهار نفرشان روے من ثابت شدہ. اخمان پدرم در هم مے رود،بہ سمت یاسین میرود. یاسین دوبارہ گوشے را بہ گوشش مے چسباند. انگار چیزے از پشت تلفن می‌گویند ڪہ میگوید:میگہ هادے ام...! ... نویسنده این متن👆: 👉 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 خمینے رفٺ وفرزندش علے هسٺ خدا را شڪر بر امٺ ولے هسٺ اگر چہ داغ او بر ما گران اسٺ ولے سید علے نور عیان اسٺ مرام ما همان راه امام اسٺ دفاع از رهبرے جان ڪلام اسٺ 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
نحن ابنا الخمینی ما فرزندان #خمینی هستیم... سلام بر شهدای ایرانی، لبنانی، افغانی، عراقی، بحرینی، فلسطینی @golestanekhaterat ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
هدایت شده از هیأت میثاق با شهدا
EyEmamShahidanKhomeini.mp3
4.07M
ای امام شهیدان خمینی ای علمدار راه | برادر میثم مطیعی
بهش گفتن: آقا #ابراهیم چرا جبهه رو ول نمیکنی بیای دیدار امام #خمینی(ره)؟ گفت: ما امام رو برای اطاعت میخوایم نه برای تماشا .. 🌷 #شهیدابراهیم_هادی🌷 #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
💕سلام آقا 🌸 پدر منتظران! چشم بہ راهان توایم پسر حیدر ڪرار ڪجایے آقا؟ روزها گم شدہ در پشت سر غیبت تو روشنایے شب تار ڪجایے آقا...؟ 🌷اللهم عجل لولیک الفرج 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
گفت ای فرزند ملجـــم دیر ڪردی، قبل تو در میان ڪوچه قُنفذ، جان حیدر را گرفت #اللهم‌العن‌قتلةأمیرالمومنین‌علیه‌السلام #داری‌به‌آرزویت‌میرسی‌مولا #مظلوم‌علی‌جانم https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#سلام_شهید🌹 رسم عاشقی‌ست، #سر باختن! ڪه آغاز شد، با #سر علی در محراب.... از آن پس، #سر علم‌دار، زیر عمود آهن... و ڪمالش #سر مبارڪ امام عشق درقتل‌گاه.. اما #سرِ ما.. هم‌چنان گرم در سودایِ بازی‌هایِ دنیا! رزق #روز_نوزدهم «رمضان‌المبارڪ»، در محضر: #أباالشهداء #امیرمؤمنان_علی_علیه‌السلام #شهدای_سرباخته_علی_و_اولادش 🌷 http://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷تصویری از در کاروان «عاشقان حسینی، زائران خمینی» سالگرد رحلت امام خمینی(ره) خرداد۹۳ http://eitaa.com/golestanekhaterat 🌷🌷🌷
جمله اے ڪہ #امام_خامنہ_اے از یڪ شهید نقل ڪردند مربوط بہ #شهید_علے_چیت_سازیان بود : «ڪسے میتواند از سیم خاردارهاے دشمن عبور ڪند ڪہ در سیم خاردارهاے نفس خود گیر نڪرده باشد !» #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⬆️⬆️️ #پروفایل_شهدایی 🌹 رفیق شهیدم #عمار_بهمنی 🌹 @golestanekhaterat ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
💠روایتی از شهید مهدی زین الدین آدم وقتی امام رو می بینه، تازه می فهمه اسلام یعنی چه؟ 🌷شهید زین الدین یکی دوبار که رفت دیدار امام، تا چند روز حال عجیبی داشت. ساکت بود. می نشست و خیره می شد به یک نقطه می گفت :«آدم وقتی امام رو می بینه، تازه می فهمه اسلام یعنی چه؟ چه قدر مسلمون بودن راحته. چه قدر شیرینه.» می گفت: «دلش مثل دریاست. هیچ چیز نمی تونه آرامششو به هم بزنه. کاش نصف اون صبر و آرامش، توی دل ما بود. http://eitaa.com/golestanekhaterat
بست با پارچہ اے فرقِ پــــــــــدر را امّا صد و ده روز دگر خونِ گلو را چہ کند!؟ #یـا_حیـــــــدر #یا_حسیــــــن #یا_زینـــب #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
#شهیدمالکوم ایکس (رهبر مسلمانان آمریکا): فقط یک احمق به دشمنش اجازه می دهد تا بچه هایش را تعلیم دهد #سند_۲۰۳۰ 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
🌸🍃 ⚛طبق رهنمود هاے امیر المومنین(ع) ↩️در حڪمت 234 نهج البلاغہ تڪبر،ترس و بخل از جملہ ویژگے هاے رفتارے است ڪہ براے خانم ها پسندیدہ است✅ و براے مردان جز بدترین اخلاق ها محسوب مے شود.⛔️ http://eitaa.com/golestanekhaterat
﴾﷽﴿ 💠 💠 ۷۸ متعجب بہ یاسین خیرہ میشوم. پدرم سریع گوشے تلفن را از دستش میڪشد و جدے میگوید:بلہ؟! چند لحظہ میگذرد،دوبارہ بلندتر تڪرار میڪند:بلہ؟! تلفن را از گوشش جدا میڪند و رو بہ ما میگوید:قطع ڪرد! سپس نگاهش را بہ یاسین مے دوزد:ڪے بود؟! یاسین تند تند جواب میدهد:صداش آشنا بود،گفت خواهرت آیہ خونہ س ڪارش دارم،بعدشم خودش گفت هادے ام. هم زمان با گفتن جملہ ے آخر بہ سمتِ من مے دود و مقابلم مے ایستد. همانطور ڪہ پشت بہ من ڪردہ،با لحن نرم و صداے بغض آلود ادامہ میدهد:بابا بہ آبجے آیہ ربطے ندارہ! ڪاریش نداشتہ باش! همہ متعجب نگاهش میڪنیم. بغضش را رها میڪند و شمردہ شمردہ ڪلمہ اے ڪہ تا عمقِ جانم را مے سوزاند با هق هق اَدا میڪند:نَ...زَ...نِ...ش! دلم بیشتر از حقارت خودم براے روح و روان این طفلڪ میسوزد. مادرم لبش را میگزد و با چشم و ابرو بہ یاسین اشارہ میڪند. یاسین بہ سمت من برمیگردد،با اینڪہ نشستہ ام و او ایستادہ باز هم قدش بہ من نمے رسد. تیلہ هاے درشتِ اشڪ آلود چشمانش را بہ چشمانم مے دوزد:شاید تو و نورا و نساء و مریم چون بابا باهاتون بدہ ولے با من خوبہ زیاد منو دوس نداشتہ باشید اما من دوستون دارم! متحیر لب میزنم:ڪے گفتہ ما دوست نداریم؟! اشڪانش مے بارند،مثلِ باران بهارے! _خودم میفهمم! همہ تون باهم جورید زیاد دلتون نمیخواد من دور و برتون باشم! نورا سرش را پایین مے اندازد و لبش را بہ دندان میگیرد. دستِ ڪوچڪ مردانہ اش را روے گونہ ام میگذارد و نوازش میڪند. _ولے من دوستت دارم نمیذارم ڪسے اذیتت ڪنہ! نیم نگاہ دلخورے بہ پدرم مے اندازد و ادامہ میدهد:حتے بابا! پدرم با شدت آب دهانش را قورت میدهد،چیزے در چشمانش مے درخشد! چیزے ڪہ برایم مبهم است! یڪ ‌معناے دور دارد و یڪ معناے نزدیڪ! شرمسار است یا پشیمان؟! اما ظاهر همیشگے اش را حفظ میڪند،اخمانش را درهم میڪشد و تشر میزند:یاسین! بے ارادہ یاسین را در آغوشم میڪشم و لب هایم را روے ابریشم موهایش میگذارم. با انگشتان ڪوچڪش بہ پیراهنم چنگ میزند و چیزے نمیگوید. بارش اشڪانش را حس میڪنم،روے پیراهنم سُر میخورند و قلبم را پُر میڪنند. نمیخواهم در این شرایط بزرگ شود،روح و روانش بہ هم ریختہ. لب باز میڪنم براے صحبت ڪردن ڪہ صداے تلفن مانع میشود. پدرم با عجلہ گوشے را برمیدارد:بلہ؟! _سلام! _شُڪر! _تو زنگ زدہ بودے؟! انگار از چیزے ڪہ میشنود خوشش نمے آید ڪہ با حرص میگوید:براے؟! _خب میگفتے مادر زنگ‌ میزد! نزدیڪ دو دقیقہ سڪوت میڪند،ڪسے ڪہ پشت خط است را مورد خطاب قرار میدهد:باشہ! سریع بیا ببینم مالہ آیہ س یا نہ! نگاهے بہ من مے اندازد و ادامہ میدهد:فعلا! سپس تلفن را قطع میڪند. مادرم سریع مے پرسد:ڪے بود؟! پدرم همانطور ڪہ نگاهش را بہ دیوار دوختہ میگوید:هادے! زیر لب ادامہ میدهد:انگار میخواد بہ آیہ نزدیڪ بشہ! مادرم میگوید:وا! یعنے چے؟! پدرم بہ سمت ما مے آید و روے مبل مے نشنید:هیچے بابا! گفت یہ سنجاق سر تو راہ پلہ شون پیدا ڪردہ بہ خواهراش نشون دادہ گفتن مالہ اونا نیس،فڪر ڪردہ اون روز آیہ تو راہ پلہ افتادہ شاید مالہ آیہ س! بے ارادہ بہ موهایم دست میڪشم،دیشب سنجاق سر نداشتم! مادرم با لحن دلخور میگوید:سرِ یہ سنجاق باید خودش زنگ بزنہ بہ خونہ ے ما بخواد با دخترمون حرف بزنہ؟! میگفت مامانش زنگ بزنہ بپرسہ! سپس رو بہ من ادامہ میدهد:دیشب بہ موهات سنجاق زدہ بودے؟ آرام میگویم:نمیدونم! احساس میڪنم هادے میخواهد چیزے بگوید،این ها بهانہ است! پدرم زیر لب لا الہ الا اللهے میگوید:خانم منم همینو بهش گفتم گفت هول ڪردہ و ڪلے معذرت خواهے ڪرد،الان میاد جلو در سنجاق سرو بدہ اگہ مالہ آیہ بود ڪہ هیچ اگہ نبودم میگیم نیست دیگہ! یڪ تاے ابرویم را بالا میدهم:بابا جون از شما بعیدہ! ڪنجڪاو مے پرسد:چے؟! _همین ڪارا! همانطور ڪہ از روے مبل بلند میشوم ادامہ میدهم:توقع داشتم بگید بیارہ مغازہ بدہ بہ خودتون! دست پیش را میگیرد ڪہ پس نیوفتد:بخاطرہ یہ گیرہ ے انقدرے؟! سپس انگشت اشارہ و شصتش را نزدیڪ بہ هم میگیرد. وارد آشپزخانہ میشوم و لیوان را روے سینڪ ظرف شویے میگذارم. دوبارہ وارد پذیرایے میشوم،نگاهے بہ جمع مے اندازم:من میرم درس بخونم. مادرم فنجان چایے را از لبانش جدا میڪند:یہ ساعت دیگہ شامہ،حالا یہ ساعتم صبر ڪن! بہ چند قدمے اتاقم میرسم:یہ ساعتم یہ ساعتہ! درساے فردامو مرور میڪنم. دستے تڪان میدهم و وارد اتاق میشوم. این روزها دوست ندارم جایے جز اتاقم را ببینم! شاید دارم افسردگے میگیرم! بہ قول مادرم ولم ڪنند ناهار و شام را هم اینجا میخورم. بہ سمت ڪتابخانہ ے ڪوچڪم میروم و با نگاهم دنبال ڪتاب هاے فردا میگردم. تاریخ شناسے و دینے را بیرون میڪشم،همانطور ڪہ مقابل ڪتابخانہ نشستہ ام بہ فڪر فرو میروم. ... 🌷 *اللّـهم جــعل عـواقب امـورنا بالخیر والشهاده فی رکاب المهدی«عج»* 🌷 🌷گروه بصیرتے گلستان خاطرات شهـــدا🌷 💠عضویت با👈09178314082💠
🌷شادے روح شهـــداے اسلام صلوات🌷 ▫لطفا در انتشار مطالب تبلیغات رو حذف نکنید http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
﴾﷽﴿ 💠 💠 ۷۹ هادے چرا دروغ گفتہ؟! میخواهد بہ من چہ بگوید؟! مثلا مثلِ رمان ها بے مقدمہ بگوید:"بیا ازدواج سورے ڪنیم! بعد یہ مدت هرڪے میرہ دنبال زندگے خودش،من بہ نازے جونم میرسم توام بہ دانشگات!" با تصور قیافہ ے هادے و گفتن این چرندیات غش غش میخندم. لابد بعدش هم ڪشتہ مردہ ے هم میشویم،خندہ ام شدت میگیرد،روے زمین دراز میڪشم و با خندہ میگویم:آخ خدا! روحم شاد شد! از تصور این طنز جالب خوشم مے آید،صحنہ هاے بعدے ازدواج سورے مان را پشت سر هم ردیف میڪنم! دست راستم را زیر سرم میگذارم و نگاهم را بہ سقف مے دوزم. صحنہ ے اول:براے آزمایش خون بہ آزمایشگاہ میرویم سُرنگ را ندیدہ فشارم میرود روے صفر و هادے بدو بدو برایم شیرڪاڪائو و یڪ مغازہ ے شیرینے فروشے مے آورد! بعد هم با اینڪہ حسے بہ من ندارد ڪلے قربان صدقہ ام میرود و با پرستار دعوا میڪند! با انگشت اشارہ روے سقف ضرب در میڪشم و میگویم:این صحنہ حذف! من از سُرنگ نمے ترسم،فشارمم نُرمالہ! صحنہ ے دوم:براے خرید عقد... صداے زنگ آیفون حواسم را پرت میڪند،زیر لب غر میزنم:اے بابا خوش بودیما! نفسے میڪشم و صاف مے نشینم،ڪتاب تاریخم را باز میڪنم. صداها مانع درس خواندنم میشود. _مصطفے ڪیہ؟! _هادے! بے اختیار اخم میڪنم. سرم را در ڪتاب فرو میڪنم،موهایم جلوے چشمانم را میگیرد. روے موهایم فوتے میڪنم و ڪتاب را میبندم. احساسے قلقلڪم میدهد ڪہ ببینم هادے چہ میگوید،بہ خودم تشر میزنم:آیہ خانم فوضول شدیا! سرفہ اے میڪنم و محڪم سر جایم مے نشینم،با حرص موهایم را پشت گوشم مے اندازم. زیر لب شروع میڪنم بہ خواندن متن ڪتاب اما چیزے نمیفهمم! حواسم جاے دیگریست! صداهاے ضعیفے از حیاط بہ گوش میرسد،متن را با صداے بلندترے میخوانم. چند دقیقہ بعد مادرم صدایم میزند:آیہ جان! زیر لب میگویم:هادے ام جلو در نبود میگفتے آیہ جان؟! بلند جواب میدهم:بلہ مامان؟ _یہ لحظہ بیا! ڪتاب را میبندم و روے زمین میگذارم،همانطور ڪہ بہ سمت در قدم برمیدارم میپرسم:با حجاب بیام؟! _نہ عزیزم! در را باز میڪنم و سرم را از لاے در بیرون میبرم:بلہ؟! مادرم ناراضے لب میزند:روسرے و چادر سر ڪن برو جلو در ببین بابات چے میگہ! ابروهایم را بالا میدهم:یعنے جلوے آقاے عسگرے؟! _اوهوم! _از بابا بعیدہ ها! قشنگ میخواد منو بہ این پسرہ قالب ڪنہ! مادرم با حرص لب هایش را روے هم فشار میدهد:خب! زبونتو دو دیقہ تو دهنت نگہ دار! لبخند شیطنت آمیزے روے لب هایم مے نشانم:چشم فقط دو دیقہ! از الان شروع شد. صدایش در مے آید:از دست شما آخر سڪتہ میڪنم! با خندہ در را میبندم،بے حوصلہ موهایم را دم اسبے میبندم. شالم را روے سرم مے اندازم. _آیہ بابات صدا میڪنہ،دارے براے عروسے آمادہ میشے؟! چادرم را هم سر میڪنم،همانطور ڪہ ڪامل رو میگیرم وارد پذیرایے میشوم. _چقد هولید آخہ! آرام و باوقار بہ سمت حیاط قدم برمیدارم،نزدیڪ در ورودے ڪہ میرسم پدرم و هادے را میبینم. سر بہ زیر جلوے در ایستادہ،ڪاپشن مشڪے اش گرم بہ نظر میرسد اما دستانش را داخل جیب هایش فرو ڪردہ و ڪمے بدنش مے لرزد! تنها چیزے ڪہ از صورتش میبینم چشمانِ سردرگمش است ڪہ بہ زمین دوختہ. سرفہ اے میڪنم و آرام میگویم:سلام! همین ڪہ صدایم را مے شنود سرش را بلند میڪند و یڪ لحظہ بہ صورتم چشم مے دوزد! فقط یڪ لحظہ! گونہ هاے صورتے اش سرخ میشوند! آرام جواب میدهد:سلام! بہ سمتشان میروم،سرفہ اے میڪنم و میگویم:میشہ گلِ سرو ببینم؟ لرزش بدنش بیشتر میشود. پرت ترین جملہ را مے پراند:هوا سردہ ها! دروغ گفتن بلد نیست! چہ بد هم هول ڪردہ! پدرم هم تایید میڪند:آرہ اما ڪو بارندگے؟! بہ پدرم اشارہ میڪنم سریع تر! جدے میگوید:هادے اون گیرہ رو میدے؟! سرش را تڪان میدهد و داخل جیب راستش را میگردد،چند لحظہ بعد ڪف دستش را بہ سمتم دراز میڪند. سنجاق سر سادہ ے نقرہ اے رنگے ڪہ تنها دو ردیف نگین آبے دارد ڪفِ دستش مے درخشد. لبم را میگزم تا نخندم آدم ڪور هم میفهمد این سنجاق سر را همین الان خریدہ! خجول میگوید:مالہ شماس؟! ... 🌷 *اللّـهم جــعل عـواقب امـورنا بالخیر والشهاده فی رکاب المهدی«عج»* 🌷 🌷گروه بصیرتے گلستان خاطرات شهـــدا🌷 💠عضویت با👈09178314082💠 🌷شادے روح شهـــداے اسلام صلوات🌷 ▫لطفا در انتشار مطالب تبلیغات رو حذف نکنید http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
﴾﷽﴿ 💠 💠 ۸۰ خبرے از آن پسر مغرور و خودخواہ نیست! در مقابلم پسر بچہ ے خجالتے اے را میبینم ڪہ اشتباہ ڪردہ و از تنبیہ بزرگترش مے ترسد. پشت جملہ اش حرف دیگرے دارد،انگار میگوید: "آبرومو بخر!" _میشہ بدیدیش؟! سرم را بلند میڪنم،هم زمان با من سرش را بالا مے آورد. نگاہ متعجبش در چشمانم گرہ میخورد،سریع نگاهش را مے دزدد! پدرم با دقت بہ حرڪاتمان چشم دوختہ. ڪف دست چپم را بہ سمتش میگیرم،دستش را بالا مے آورد و سنجاق را از بین انگشت اشارہ و شصتش با احتیاط ڪف دستم مے اندازد. میخواهم بہ سمت خانہ برگردم ڪہ پدرم اشارہ میڪند تشڪر ڪنم. با حس پیروزے میگویم:خیلے ممنون! منظورم را میگیرد. شرمندہ تر میشود،صدایش این را میگوید:خواهش میڪنم‌‌. خداحافظے ڪوتاهے میڪنم و وارد خانہ میشوم. چقدر این هادے با آن هادے فرق داشت! مادرم ڪنجڪاو مے پرسد:چے شد؟! شانہ هایم را بالا مے اندازم:چے بشہ؟! سنجاق سرو داد! احتیاط میڪنم نگویم سنجاقم! وارد اتاق میشوم،همانطور ڪہ چادر و روسرے ام را درمے آورم سنجاق را روے دراور مے اندازم. زیر لب میگویم:این ڪارا یعنے چے آخہ؟! خدایا خودت صبر بدہ این روزا مغزم منفجر نشہ! سنجاق را برمیدارم و مقابل چشمانم میگیرم:چہ بد سلیقہ ام هس! آخہ این چیہ؟! رنگشو! ڪشوے دراور را باز میڪنم:براے نازے جونشم اینطورے هدیہ مے خیرہ؟! سنجاق را تہ ڪشو مے اندازم. تَهِ تَہ! بہ دردم نخواهد خورد! مگر روزے ڪہ دستان مردانہ اش بخواهند میان موهایم عشق بازے ڪنند! ڪشو را مے بندم. صداے تعارف ڪردن پدرم و هادے بہ گوش میرسد. شالم را دوبارہ روے سرم مے اندازم،لبم را بہ دندان میگیرم و نزدیڪ پنجرہ میشوم. ڪمے از پردہ ے حریر را ڪنار میڪشم،قامتِ بلندش را میبینم ڪہ هنوز در چهارچوب در ایستادہ. محجوب از پدرم خداحافظے و براے رفتن قصد میڪند ڪہ نگاهش بہ من مے افتد‌. لبخند ڪم رنگے صورتش را زیباتر میڪند،حرڪات لبانش را میخوانم:توضیح میدم! پردہ را مے اندازم،آرام با ڪف دست بہ پیشانے ام میڪوبم و میگویم:فوضول خانم راحت شدے؟! اونوقت میگے چرا پسرہ انقد خودشو دست بالا میگیرہ؟! صداے خداحافظے ڪردنش بہ گوشم مے رسد،انگار بلند گفت ڪہ من هم‌ بشنوم! از پنجرہ فاصلہ میگیرم،تازہ یاد رنگ سنجاقے ڪہ آورد مے افتم. آبے! هم رنگِ چشمانِ آن دخترڪ! "وَ برایم معما میشود! "آبی" را دوست دارد ڪہ چشمانش را انتخاب ڪردہ،یا "چشمانش" را دوست دارد ڪہ همہ چیز را آبے میخواهد...؟! یڪ لحظہ هوس میڪنم "ڪاش چشمانم آبے بود"....! ... 🌷 *اللّـهم جــعل عـواقب امـورنا بالخیر والشهاده فی رکاب المهدی«عج»* 🌷 🌷گروه بصیرتے گلستان خاطرات شهـــدا🌷 💠عضویت با👈09178314082💠 🌷شادے روح شهـــداے اسلام صلوات🌷 ▫لطفا در انتشار مطالب تبلیغات رو حذف نکنید http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
❤️ #یا_صاحب_الزمان_عج ڪاش عشق تو نصیب دلِ #بیمار شود ساڪنِ ڪوے تو این عبد گنہ ڪار شود با دعاے سحرٺ نیمہ شبے #یا_مهـدے دلِ غفلٺ زده ام ڪاش ڪه بیدار شود #العجل_مولاے_من #اللهم_عجل_لولیک_الفرج_الساعه #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ ... پس به سوى خدا بگريزيد.. (آیه ۵۰سوره ذاریات) #الهی_ظلمت_نفسی https://eitaa.com/javanan_enghelabi313