eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
3.1هزار دنبال‌کننده
25.3هزار عکس
9.7هزار ویدیو
194 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شادے روح شهـــداے اسلام صلوات🌷 ▫لطفا در انتشار مطالب تبلیغات رو حذف نکنید http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
﴾﷽﴿ 💠 💠 ۷۹ هادے چرا دروغ گفتہ؟! میخواهد بہ من چہ بگوید؟! مثلا مثلِ رمان ها بے مقدمہ بگوید:"بیا ازدواج سورے ڪنیم! بعد یہ مدت هرڪے میرہ دنبال زندگے خودش،من بہ نازے جونم میرسم توام بہ دانشگات!" با تصور قیافہ ے هادے و گفتن این چرندیات غش غش میخندم. لابد بعدش هم ڪشتہ مردہ ے هم میشویم،خندہ ام شدت میگیرد،روے زمین دراز میڪشم و با خندہ میگویم:آخ خدا! روحم شاد شد! از تصور این طنز جالب خوشم مے آید،صحنہ هاے بعدے ازدواج سورے مان را پشت سر هم ردیف میڪنم! دست راستم را زیر سرم میگذارم و نگاهم را بہ سقف مے دوزم. صحنہ ے اول:براے آزمایش خون بہ آزمایشگاہ میرویم سُرنگ را ندیدہ فشارم میرود روے صفر و هادے بدو بدو برایم شیرڪاڪائو و یڪ مغازہ ے شیرینے فروشے مے آورد! بعد هم با اینڪہ حسے بہ من ندارد ڪلے قربان صدقہ ام میرود و با پرستار دعوا میڪند! با انگشت اشارہ روے سقف ضرب در میڪشم و میگویم:این صحنہ حذف! من از سُرنگ نمے ترسم،فشارمم نُرمالہ! صحنہ ے دوم:براے خرید عقد... صداے زنگ آیفون حواسم را پرت میڪند،زیر لب غر میزنم:اے بابا خوش بودیما! نفسے میڪشم و صاف مے نشینم،ڪتاب تاریخم را باز میڪنم. صداها مانع درس خواندنم میشود. _مصطفے ڪیہ؟! _هادے! بے اختیار اخم میڪنم. سرم را در ڪتاب فرو میڪنم،موهایم جلوے چشمانم را میگیرد. روے موهایم فوتے میڪنم و ڪتاب را میبندم. احساسے قلقلڪم میدهد ڪہ ببینم هادے چہ میگوید،بہ خودم تشر میزنم:آیہ خانم فوضول شدیا! سرفہ اے میڪنم و محڪم سر جایم مے نشینم،با حرص موهایم را پشت گوشم مے اندازم. زیر لب شروع میڪنم بہ خواندن متن ڪتاب اما چیزے نمیفهمم! حواسم جاے دیگریست! صداهاے ضعیفے از حیاط بہ گوش میرسد،متن را با صداے بلندترے میخوانم. چند دقیقہ بعد مادرم صدایم میزند:آیہ جان! زیر لب میگویم:هادے ام جلو در نبود میگفتے آیہ جان؟! بلند جواب میدهم:بلہ مامان؟ _یہ لحظہ بیا! ڪتاب را میبندم و روے زمین میگذارم،همانطور ڪہ بہ سمت در قدم برمیدارم میپرسم:با حجاب بیام؟! _نہ عزیزم! در را باز میڪنم و سرم را از لاے در بیرون میبرم:بلہ؟! مادرم ناراضے لب میزند:روسرے و چادر سر ڪن برو جلو در ببین بابات چے میگہ! ابروهایم را بالا میدهم:یعنے جلوے آقاے عسگرے؟! _اوهوم! _از بابا بعیدہ ها! قشنگ میخواد منو بہ این پسرہ قالب ڪنہ! مادرم با حرص لب هایش را روے هم فشار میدهد:خب! زبونتو دو دیقہ تو دهنت نگہ دار! لبخند شیطنت آمیزے روے لب هایم مے نشانم:چشم فقط دو دیقہ! از الان شروع شد. صدایش در مے آید:از دست شما آخر سڪتہ میڪنم! با خندہ در را میبندم،بے حوصلہ موهایم را دم اسبے میبندم. شالم را روے سرم مے اندازم. _آیہ بابات صدا میڪنہ،دارے براے عروسے آمادہ میشے؟! چادرم را هم سر میڪنم،همانطور ڪہ ڪامل رو میگیرم وارد پذیرایے میشوم. _چقد هولید آخہ! آرام و باوقار بہ سمت حیاط قدم برمیدارم،نزدیڪ در ورودے ڪہ میرسم پدرم و هادے را میبینم. سر بہ زیر جلوے در ایستادہ،ڪاپشن مشڪے اش گرم بہ نظر میرسد اما دستانش را داخل جیب هایش فرو ڪردہ و ڪمے بدنش مے لرزد! تنها چیزے ڪہ از صورتش میبینم چشمانِ سردرگمش است ڪہ بہ زمین دوختہ. سرفہ اے میڪنم و آرام میگویم:سلام! همین ڪہ صدایم را مے شنود سرش را بلند میڪند و یڪ لحظہ بہ صورتم چشم مے دوزد! فقط یڪ لحظہ! گونہ هاے صورتے اش سرخ میشوند! آرام جواب میدهد:سلام! بہ سمتشان میروم،سرفہ اے میڪنم و میگویم:میشہ گلِ سرو ببینم؟ لرزش بدنش بیشتر میشود. پرت ترین جملہ را مے پراند:هوا سردہ ها! دروغ گفتن بلد نیست! چہ بد هم هول ڪردہ! پدرم هم تایید میڪند:آرہ اما ڪو بارندگے؟! بہ پدرم اشارہ میڪنم سریع تر! جدے میگوید:هادے اون گیرہ رو میدے؟! سرش را تڪان میدهد و داخل جیب راستش را میگردد،چند لحظہ بعد ڪف دستش را بہ سمتم دراز میڪند. سنجاق سر سادہ ے نقرہ اے رنگے ڪہ تنها دو ردیف نگین آبے دارد ڪفِ دستش مے درخشد. لبم را میگزم تا نخندم آدم ڪور هم میفهمد این سنجاق سر را همین الان خریدہ! خجول میگوید:مالہ شماس؟! ... 🌷 *اللّـهم جــعل عـواقب امـورنا بالخیر والشهاده فی رکاب المهدی«عج»* 🌷 🌷گروه بصیرتے گلستان خاطرات شهـــدا🌷 💠عضویت با👈09178314082💠 🌷شادے روح شهـــداے اسلام صلوات🌷 ▫لطفا در انتشار مطالب تبلیغات رو حذف نکنید http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
﴾﷽﴿ 💠 💠 ۸۰ خبرے از آن پسر مغرور و خودخواہ نیست! در مقابلم پسر بچہ ے خجالتے اے را میبینم ڪہ اشتباہ ڪردہ و از تنبیہ بزرگترش مے ترسد. پشت جملہ اش حرف دیگرے دارد،انگار میگوید: "آبرومو بخر!" _میشہ بدیدیش؟! سرم را بلند میڪنم،هم زمان با من سرش را بالا مے آورد. نگاہ متعجبش در چشمانم گرہ میخورد،سریع نگاهش را مے دزدد! پدرم با دقت بہ حرڪاتمان چشم دوختہ. ڪف دست چپم را بہ سمتش میگیرم،دستش را بالا مے آورد و سنجاق را از بین انگشت اشارہ و شصتش با احتیاط ڪف دستم مے اندازد. میخواهم بہ سمت خانہ برگردم ڪہ پدرم اشارہ میڪند تشڪر ڪنم. با حس پیروزے میگویم:خیلے ممنون! منظورم را میگیرد. شرمندہ تر میشود،صدایش این را میگوید:خواهش میڪنم‌‌. خداحافظے ڪوتاهے میڪنم و وارد خانہ میشوم. چقدر این هادے با آن هادے فرق داشت! مادرم ڪنجڪاو مے پرسد:چے شد؟! شانہ هایم را بالا مے اندازم:چے بشہ؟! سنجاق سرو داد! احتیاط میڪنم نگویم سنجاقم! وارد اتاق میشوم،همانطور ڪہ چادر و روسرے ام را درمے آورم سنجاق را روے دراور مے اندازم. زیر لب میگویم:این ڪارا یعنے چے آخہ؟! خدایا خودت صبر بدہ این روزا مغزم منفجر نشہ! سنجاق را برمیدارم و مقابل چشمانم میگیرم:چہ بد سلیقہ ام هس! آخہ این چیہ؟! رنگشو! ڪشوے دراور را باز میڪنم:براے نازے جونشم اینطورے هدیہ مے خیرہ؟! سنجاق را تہ ڪشو مے اندازم. تَهِ تَہ! بہ دردم نخواهد خورد! مگر روزے ڪہ دستان مردانہ اش بخواهند میان موهایم عشق بازے ڪنند! ڪشو را مے بندم. صداے تعارف ڪردن پدرم و هادے بہ گوش میرسد. شالم را دوبارہ روے سرم مے اندازم،لبم را بہ دندان میگیرم و نزدیڪ پنجرہ میشوم. ڪمے از پردہ ے حریر را ڪنار میڪشم،قامتِ بلندش را میبینم ڪہ هنوز در چهارچوب در ایستادہ. محجوب از پدرم خداحافظے و براے رفتن قصد میڪند ڪہ نگاهش بہ من مے افتد‌. لبخند ڪم رنگے صورتش را زیباتر میڪند،حرڪات لبانش را میخوانم:توضیح میدم! پردہ را مے اندازم،آرام با ڪف دست بہ پیشانے ام میڪوبم و میگویم:فوضول خانم راحت شدے؟! اونوقت میگے چرا پسرہ انقد خودشو دست بالا میگیرہ؟! صداے خداحافظے ڪردنش بہ گوشم مے رسد،انگار بلند گفت ڪہ من هم‌ بشنوم! از پنجرہ فاصلہ میگیرم،تازہ یاد رنگ سنجاقے ڪہ آورد مے افتم. آبے! هم رنگِ چشمانِ آن دخترڪ! "وَ برایم معما میشود! "آبی" را دوست دارد ڪہ چشمانش را انتخاب ڪردہ،یا "چشمانش" را دوست دارد ڪہ همہ چیز را آبے میخواهد...؟! یڪ لحظہ هوس میڪنم "ڪاش چشمانم آبے بود"....! ... 🌷 *اللّـهم جــعل عـواقب امـورنا بالخیر والشهاده فی رکاب المهدی«عج»* 🌷 🌷گروه بصیرتے گلستان خاطرات شهـــدا🌷 💠عضویت با👈09178314082💠 🌷شادے روح شهـــداے اسلام صلوات🌷 ▫لطفا در انتشار مطالب تبلیغات رو حذف نکنید http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
❤️ #یا_صاحب_الزمان_عج ڪاش عشق تو نصیب دلِ #بیمار شود ساڪنِ ڪوے تو این عبد گنہ ڪار شود با دعاے سحرٺ نیمہ شبے #یا_مهـدے دلِ غفلٺ زده ام ڪاش ڪه بیدار شود #العجل_مولاے_من #اللهم_عجل_لولیک_الفرج_الساعه #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ ... پس به سوى خدا بگريزيد.. (آیه ۵۰سوره ذاریات) #الهی_ظلمت_نفسی https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ ...پس به سوى خدا بگريزيد. (آیه ۵۰سوره ذاریات) حاج محمد اسماعیل دولابی : می‌گویند پسری در خانه خیلی شلوغ‌ڪاری ڪرده بود. همه‌ی اوضاع را به هم ریخته بود. وقتی پدر وارد شد، مادر شڪایت او را به پدرش ڪرد. پدر ڪه خستگی و ناراحتی بیرون را هم داشت، شلاق را برداشت. پسر دید امروز اوضاع خیلی بی‌ریخت است، همه‌ی درها هم بسته است، وقتی پدر شلاق را بالا برد، پسر دید ڪجا فرار ڪند؟ راه فراری ندارد! خودش را به سینه‌ی پدر چسباند. شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد. شما هم هر وقت دیدید اوضاعتون بد و بی ریخت شده به سوی خود خدا فرار ڪنید. https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 💕 گر با خدا باشی... زندگی آرام است، مثل آرامش یک خواب بلند... زندگی شیرین است، مثل شیرینی یک روز قشنگ... زندگی رویایی است، مثل رویای یک کودک ناز... زندگی زیبایی است، مثل زیبایی یک غنچه ی باز... زندگی تک تک این ساعتهاست... زندگی چرخش این عقربه هاست... 💕زندگی راز دل مادر من... 💕 زندگی پینه ی دست پدر است... زندگی مثل زمان در گذر است... زندگی را دریاب... 💕الهی ب امید تو... 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹یا امیرالمؤمنین🌹 سحر بیستم است «شاه نجف» ،اُرزقنا «اربعین» ، روضهٔ زهرا ، زیر ایوان طلا #اللهم_الرزقنا #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
🌷بیستمین سحر رمضان را میہمان دومین شهید محراب #شهید_اسدالله_مدنی باشیم🌷 ڪہ أَحیاء هستند و رزق‌شان عندربـــ ! شایداز برڪتـــ حضورشان خودِغریبمان رابیابیم...🌹 #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
مدیر ترین مدیرانِ دنیا، #شهدا هستند؛ آنها حتی #مرگ خود را هم مدیریت میکنند! #شهیدسعیدبیاضےزاده #صبحتون_شهدایے🌷 #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
جزء۲۰...التماس دعا.mp3
3.95M
📖جزء خوانی روزانه ماه مهربانی 🌙 🌹جزء بیستم۲۰ 🎤استاد معتز آقایے 💈حجم فایل : ۳/۸ مگابایت 🌷هدیه به شهیدان و http://eitaa.com/golestanekhaterat
💠دعای روز بیستم ماه مبارک💠 اللهمّ افْتَحْ لی فیهِ أبوابَ الجِنانِ واغْلِقْ عَنّی فیهِ أبوابَ النّیرانِ وَوَفّقْنی فیهِ لِتِلاوَةِ القرآنِ یا مُنَزّلِ السّکینةِ فی قُلوبِ المؤمِنین. خدایا بگشا برایم در آن درهاى بهشت وببند برایم درهاى آتش دوزخ را و توفیقم ده در آن براى تلاوت قرآن اى نازل کننده آرامش در دلهاى مؤمنان. 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ❣ خــدمـتـ روـح خــــدا ❣ عــرض ارادتـ مےڪـنمـ ❣بـا علمـــدار ولایــتـ ❣بـاز بیعــتـ مےڪـنـمـ ❣گـر حضــرتـ سیــد علے ❣ از مـن بخــواهد جــان و تــنـ ❣ســر به پایــشـ مےنـــهمـ ❣غســل شهــادتـ مےڪنـمـ 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشو
ز لیلایی شنیدم یا #علی گفت به مجنونی رسیدم یا #علی گفت مگر این وادی دارالجنون است که هر دیوانه دیدم یا #علی گفت با آرزوی قبولی طاعات و عبادات همه دوستان التماس دعا... ‌💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
💕ناله کن ای دل به عزای علی 💕 گریه کن ای دیده برای علی 💕کعبه زکف داده چو مولود خویش 💕گشته سیه پوشِ ‌عزای علی 💕عمرعلی عمره مقبوله بود 💕 هر قدمش سعی و صفای علی 💕دیده زمزم که پرازاشک شد 💕 یاد کند زمزمه های علی 💕یاعلی و یاعلی و یاعلی 💕 یاعلی و یاعلی و یاعلی 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷
﴾﷽﴿ 💠 💠 ۸۱ صداے بستہ شدن در حیاط خاتمہ میدهد بہ درگیرے ام با رنگِ آبے! خودم را میزنم بہ دَرِ بیخیالے،دوبارہ روے زمین مے نشینم و ڪتابم را باز میڪنم. این چندماہ جز درس نباید فڪر و ذڪر دیگرے داشتہ باشم،حتما باید همین امسال زندگے یڪنواختم روے نوارِ معماها و اتفاقات مے افتاد؟! براے بازگشت تمرڪزم صلواتے میفرستم و صفحہ هاے ڪتاب را ورق میزنم. _نویسندہ هاے هر دورہ براے نوشتن از زبان و بیان متداول بین مردم اون زمان استفادہ میڪردن،بعد از یڪے دو قرن زبان و بیان مردم تغییر میڪرد... چند تقہ بہ در میخورد،نگاهم را از ڪتاب میگیرم و رو بہ در میگویم:بفرمایید! پدرم در را نیمه‌ باز میڪند:درس میخونے؟ سرم را تڪان میدهم:بلہ. _خوبہ! نگاهے بہ ڪل اتاق مے اندازد و وارد میشود،بہ احترام ورودش از جا برمیخزم. در را مے بندد و میگوید:بشین! بدون حرف دوبارہ سر جایم مے نشینم،آرام بہ سمت من قدم برمیدارد،یا اللهے می‌گوید و روے تختم مے نشیند. انگشتانش را در هم قفل میڪند:خوبے؟ متعجب بہ صورتش چشم مے دوزم:ممنون خوبم! سرفه‌ اے میڪند و بہ چشمانم زل میزند:مشڪلے ڪہ ندارے؟ مردمڪ هاے چشمانم شڪل علامت سوال میشود! سریع اضافہ میڪند:یعنے اوضاع خوبہ؟ ڪسے مزاحمت نمیشہ؟ سرم را تڪان میدهم:مثلا ڪے؟! با زبان ڪمے لبش را تر میڪند:ڪلا! _نہ! همہ چے خوبہ! دوبارہ نگاهم را بہ صفحہ هاے ڪتاب میدوزم. صداے نگرانش بہ گوشم میخورد:مطمئنے؟ اگہ مزاحمے چیزے دارے بگو ڪاریت ندارم! دوبارہ بہ صورتش خیرہ میشوم،لبخند تصنعے میزنم و میگویم:واقعا چیزے نیس! آهانے میگوید و مڪث میڪند. مُردد مے پرسد:این پسرہ فرزاد و دوستش ڪہ دور و برت زیاد نمیان؟! شانہ هایم را بالا مے اندازم و بیخیال میگویم:نہ براے چے باید بیان؟! جوابے نمیدهد. دستش را زیر چانہ اش میگذارد و بہ موڪت خیرہ میشود. ڪتاب را مے بندم و روے زمین میگذارم‌‌. همانطور ڪہ ڪنارش مے نشینم میگویم:بابا چے شدہ؟! نگاهش را از موڪت میگیرد و میگوید:هیچے! بہ خودم جرات سوال پرسیدن میدهم:با اینا چہ خوردہ حسابے دارے ڪہ انقدر نگرانے؟! اخمانش درهم میرود. _من بچہ نیستم! میفهمم! از روے تخت بلند میشود و جدے پاسخ میدهد:پس اینم میفهمے صلاحتو میخوام! نرم برخورد میڪنم:آرہ! شما صلاح منو نخواید ڪے بخواد؟! اما منم باید حق انتخاب داشته‌ باشم! ڪنار در توقف میڪند،مے پیچاند:تو این اتاق خفہ نمیشے؟! پوزخند میزنم:یہ اتاق ڪوچیڪ آدمو خفہ نمیڪنہ! آدماے دور و برش دارن خفہ م میڪنن! بغض گلویم را مے فشارد،حرف زدن بے فایدہ ست! نفس عمیقے میڪشد و آرام لب میزند:نذار فڪر ڪنم براے بدبختیم نازل شدے! گیج نگاهش میڪنم،سریع از اتاق خارج میشود. زیر لب براے خودم میگویم:باشہ من آیہ ے بدبختے! اما هادے ام آیہ ے خوشبختے نیس! با لذت زبانم را روے لواشڪ میڪشم،آب دهانم جمع میشود و صورتم درهم میرود. با تمام مشڪلات دخترم دیگر! لواشڪ خوردن از لذت هایم محسوب میشود. از دیشب فڪرم بیشتر درگیر هادے شدہ،ڪاش میتوانست حرفش را بزند. دوبارہ زبانم را روے لواشڪ میڪشم،باز آب در دهانم جمع میشود. با ولع آب دهانم را قورت میدهم‌. _یعنے ادا و اطوارتم آدمو حرص میدہ! تڪہ اے از لواشڪ را داخل دهانم خیس میڪنم و بہ سمت مادرم برمیگردم. با دست بہ صورتم اشارہ میڪند:قیافہ شو! با پررویے میگویم:چِشہ؟! خدا دادہ! _منم نگفتم بندہ ے خدا دادہ! دور دهنت ڪلا لواشڪیہ! شانہ هایم را بالا مے اندازم:چہ خوب! سپس زبانم را دور دهانم میڪشم. چهرہ ے مادرم درهم میرود اَهے میگوید و ادامہ میدهد:آخہ ڪے زیر برف میشینہ لواشڪ میخورہ؟! انگشت اشارہ ام را بہ سمت خودم میگیرم:مَن! _بیا تو! سرما میخورے من حال پرستارے ندارم! آرام میگویم:نشستم دیگہ! بخاطرہ برف بے موقع پاییزے مدارس تعطیل شدہ،بے حوصلہ در حیاط نشستہ ام و برف را تماشا میڪنم. مادرم لبخندے روے لبانش مے نشاند:چرا با نورا و طاها نرفتے برف بازے؟ تڪہ اے لواشڪ داخل دهانم مے چپانم و همانطور میگویم:میگے نورا و طاها! منو میخواستن چے ڪار؟! _یاسین ڪہ رفت! چیزے نمیگویم. مهربان ادامہ میدهد:میخواے باهم بریم؟ مادر دخترے! نگاهش میڪنم:حوصلہ ندارم! با دقت بہ صورتم چشم مے دوزد:چقدر گرفتہ شدے! بہ بارش برف خیرہ میشوم:اوهوم! میخواهد از این حال و هوا درم بیاورد:من همسن و سال تو بودم از درخت میرفتم بالا! میخندم:بابات جیزت نمیڪرد؟! با شنیدن نام پدربزرگم لبخند میزند:نہ! خدا بیامرز خیلے لے لے بہ لالام میذاشت! پشت چشمے نازڪ میڪند و ادامہ میدهد:آخہ یہ دونہ دختر بودم! _برعڪس ما! _نمیخواے از خر شیطون پیاده‌ شے بیاے خونہ؟! متعجب بہ صندلے اے ڪہ رویش جا خوش ڪردم نگاہ میڪنم و میگویم:خر ڪجا بود؟! این قالیچہ ے علاء الدینہ! غش غش میخندد. ... http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
﴾﷽﴿ 💠 💠 ۸۲ موهایش را با دست پشت گوش مے اندازد و میگوید:بشین تا بیام! سرم را تڪان میدهم و بہ دانہ هاے برف خیرہ میشوم. این حس و حال مزخرف چیست؟! من ڪہ مے مُردم براے برف بازے و شیطنت! پوفے میڪنم و آخرین تڪہ ے لواشڪم را میخورم. چند دقیقہ میگذرد،مادرم همانطور ڪہ با زحمت صندلے چوبے اے را مے آورد میگوید:بڪش ڪنار ڪہ اومدم! ڪنجڪاو بہ حرڪاتش نگاہ میڪنم،روسرے اش را مرتب سر ڪردہ و در تلاش است صندلے را از چهارچوب در رد ڪند. بہ سمتش مے روم و میگویم:بدہ من. صندلے را از دستش مے ڪشم،نفس نفس زنان میگوید:دَ...ستت...درد نڪنہ! دوبارہ بہ داخل خانہ برمیگردد. صندلے را ڪنار صندلے ام میگذارم و دوبارہ مے نشینم. _بہ بابات گفتم تو این هوا نرو سرڪار اما گوش نڪرد. چیزے نمیگویم. _مے شنوے آیہ؟! بلند میگویم:بلہ! حال و حوصلہ ے حرف زدن هم ندارم. صدایش نزدیڪ میشود:پس چرا هیچے نمیگے؟! سینے بہ دست وارد حیاط میشود،داخل سینے دو لیوان بزرگ با محتویات قرمز رنگ گذاشتہ. ابروهایم را بہ هم نزدیڪ میڪنم:اینا چیہ؟! ڪنار مے نشیند و یڪے از لیوان ها را بہ دستم مے دهد:آب انار! مے خندم:بہ خودم رفتیا! نیشگون آرامے از لپم میگیرد و میگوید:تو بہ من رفتے! جرعہ اے از آب انار مے نوشم،دانہ ے برفے خودش را داخل محتویاتش حل می‌ڪند. مادرم همانطور ڪہ لیوان را از لبانش جدا میڪند میگوید:گاهے فڪر میڪنم اگہ بابام بود هیچوقت با پدرت ازدواج نمیڪردم! متعجب نگاهش میڪنم و میگویم:یعنے چے؟! لبخند تلخے لبانش را فرم میدهد:اخلاق بابام با اخلاق بابات صد و هشتاد درجہ فرق داشت! عمرا منو بہ بابات میداد یا خودم رضایت میدادم. قضیہ جالب میشود! تا حالا این ها را نگفتہ بود. _پس چرا با بابا ازدواج ڪردے؟! نگاهش را بہ بارش برف مے دوزد و جرعہ اے آب انار مے نوشد:نمیخواستم سر بار برادرام باشم! قبل از اینڪہ بخواهم بیست سوالے راہ بے اندازم خودش میگوید:شونزدہ سالم بود بابام فوت ڪرد،من شدم توپ! یہ هفتہ خونہ ے این داداش،یہ هفتہ خونہ ے اون داداش! نہ اونا راحت بودم نہ من! این را مے دانم ڪہ وقتے خیلے ڪوچڪ بودہ مادرش را از دست دادہ. _این خالہ بازیا رو دوسال بیشتر نتونستیم تحمل ڪنیم،خواستگار داشتما اما داداشام میگفتن مصطفے بهترہ،مومنہ،خانوادہ دارہ و دستش بہ دهنش میرسہ. یڪ چیزے در چشمانش مے درخشد،اشڪ! اما بروز نمے دهد. مُرَدد مے پرسم:بہ همین راحتے؟! لب میزند:از اینم راحت تر! _خواستگاراے دیگہ ت چے؟ مے خندد:الڪے بگم پسر شاہ بودن یا راستشو بگم؟! لبانم بہ خندہ باز میشود. _مالے نبودن! _مامانتوام بلدیا! دستم را دور گردنش مے اندازم و با شیطنت مے پرسم:عاشق چے؟! عاشق نشدے؟! چشمانش رنگ غم میگیرد اما با عصبانیت ساختگے میگوید:ازم آویزون نشو! بهت رو دادما! چشمڪ میزنم و میگویم:پس یہ چیزے هست! میخواهد بلند شود ڪہ سریع دستش را میگیرم:مامان جونہ آیہ بگو! داستان داشت قشنگ میشد! _قسم ندہ! با دست آرام روے گونہ ام میزنم:آیہ بمیرہ! لبانش را روے هم مے فشارد و با دست روے سرم میڪوبد:لال شے! بلند بلند میخندم،ابراز محبت و نگرانے اش مرا ڪشتہ! گونہ اش را مے بوسم و میگویم:آخہ من فداے این محبت خاصت بشم! چیزے نمیگوید،خودم را لوس میڪنم:مامانے بگو دیگہ! ... نویسنده این متن👆: 👉 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
﴾﷽﴿ 💠 💠 ۸۳ انگشتانش را درهم قفل میڪند و بہ حلقہ ے ازدواجش چشم مے دوزد:چرا! با ذوق میگم:عاشق ڪے؟! نفسش را بیرون میدهد:دوستِ دایے پرویز! فڪرے میڪنم و میپرسم:هیچوقت نفهمید دوستش دارے؟ ازدواج ڪرد؟ چشمان اشڪ آلودش را بہ چشمانم مے دوزد:نہ ازدواج نڪردہ! _اِ چرا؟! بغضش را میخورد،لیوان ها را داخل سینے مے چیند و با گفتن یاعلے برمیخیزد. میخواهد وارد خانہ شود ڪہ میگویم:ڪامل نگفتیا! لب میزند:دوستم داشت! _دایے راضے نبود؟ _اگہ مے اومد جلو راضے بود! میخواهد وارد خانہ شود ڪہ مے پرسم:اے بابا! پس چرا نشد؟ اسمش چے بود؟ با لبخند معنا دارے نگاهم میڪند و آرام میگوید:ڪوچہ ے دایے پرویز اینا بہ اسم ڪیہ؟! لال میشوم! تابلوے ڪوچہ ے دایے پرویز مقابل چشمانم نقش مے بندد "ڪوچہ ے شهید حسین عباس زاده" لبم را میگیزم،بدون حرف وارد خانہ میشود. بہ جاے او من قلبم میگیرد. با خودم فڪر میڪنم سرنوشت دخترها شبیہ مادرهاست... ... نویسنده این متن👆: 👉 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
❌ شبهه جدید ❌ شبهه جدید و بسیار مهم👇👇 😭 لباس مشکی تنم کردم و رفتم سمت مسجد برای مراسم احیا... نیم ساعتی بود از مراسم گذشته بود.... انقدر شلوغ بود که حتی تو حیاط مسجدم نشسته بودن... صدای الهی العفو،الهی العفو مردم،صدای خلصنا من النارشون تو کل محل پیچیده بود... اومدم برم تو مسجد دیدم یه دختر بچه جلوی در مسجد نشسته،به دیوار تکیه داده و یه بسته آدامس و چند تا فال دستشه.... یه چند دقیقه ای وایسادم و نگاهش کردم هیچکی ازش حتی یه فالم نمیخرید ... بی اعتنا از کنارش رد میشدن.... رفتم جلو گفتم خوبی: گفت مرسی... گفت عمو یه آدامس ازم میخری؟؟؟ دست کردم تو جیبم فهمیدم کیف پولم رو تو خونه جا گذاشتم.‌‌... گفتم چشم میرم خونه کیفم رو میارم ازت میخرم... گفت عمو تو میدونی الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب یعنی چی؟؟؟ آخه امشب همه همین جمله رو میگن... گفتم یعنی خدایا پناهم باش و من رو از آتیش جهنم دور کن... گفت یعنی جهنم گرمه؟؟؟ گفتم آره خیلی... گفت یعنی از تو چادر ما هم گرم تره؟؟؟ گفتم چادر؟؟؟ گفت آره من و مادرم و خواهرم تو چادر زندگی میکنیم،ظهرا که آفتاب میزنه میسوزیم خیلی گرمه،خیلی .... مادرم قلبش درد میکنه،گرمش که میشه بیشتر قلبش دردش میگیره... سرم رو انداختم پایین... اشکم دراومد.... گفت عمو یعنی من الان بگم خلصنا من النار خدا فقط من رو از آتیش جهنم دور میکنه؟؟ از گرما تو چادر دور نمیکنه؟؟؟ آخه من مامانم رو خیلی دوست دارم چیزیش بشه من میمیرم... میخواستم داد بزنم آهای ملت بی معرفت این بچه اینجا نشسته شما یه بسته از آدامس ازش بخرید از گرمای تو چادر خلاص شه بعد شما قران بالا سرتون گرفتید و خلصنا من النار میگید آهای ملت بی معرفت... خلصنا من النار اینجاست،الهی العفو اینجا نشسته..‌‌ یه بسته آدامس بهم داد گفت بیا عمو این آدامس رو من بهت میدم چون تنها کسی بودی که حاضر شدی باهام صحبت کنی..‌ همینجوری اشک ریختم و رفتم سمت خونه و کیف پولم رو برداشتم و دوباره رفتم سمت مسجد.... اما هر چی گشتم دختر بچه نبود... به آسمون نگاه کردم چشام پر اشک شد... گفتم الهی العفو... الهی العفو... الهی العفو..‌‌ خدایا من بی معرفت رو ببخش.... آدامس رو باز کردم و گذاشتم دهنم... مزه درد میداد.... مزه بغض میداد.... مزه اشک میداد... ✅ پا سخ شبهه ✅ پاسخ شبهه ❤🌹❤🌹👇👇 *این متن سعی دارد موذیانه دو ارزش را مقابل هم قرار دهد که هر کدام بازنده شد به نفع شیطان هست.* هرچیز به جای خود. *دو تا ارزش را نباید مقابل هم قرار داد!* مثل این میماند که تلوزیون و یخچال را باهم مقایسه کنیم و بگوییم ما به آب خنک و غذای سالم نیاز داریم تلوزیون میخاهیم چکارش کنیم... *کسانی که الغوث گویان هستند همانانند که صدقه و فطریه و هزاران کمک دیگر به فقرا میکنند در طول سال، که کمک به فقرا و ایتام جزوی از اعتقاداتشان است، وسفره های افطار در مساجد و سایر نذورات محرم، گواه اعتقادشان هست، که همینها اکنون سعادت ولیاقت الغوث گفتن یافته اند!* ✅ *چرا نویسنده نیامده کسانی که خودرو ملیاردی سوار میشن و کودک فقیر را مقابل هم قرار بده؟؟؟* ✅ *چرا نویسنده نیامده ایرانیانیکه روزانه ملیاردها تومان خرج سیگار و تریاک و سایر خوشگذارنیها میکنند را با کودک فقیر مقابل هم قرار دهد در متن خود؟؟؟؟؟* و هزاران اصراف و ولخرجیهای که ما ایرانیان در سفر به ترکیه و انتالیا و تایلند و دبی میکنیم را مقابل کودک فقیر نگذاشته است؟؟؟؟ و ملیاردها اختلاس و دزدیها و چپاول بیت المال را مقابل کودک فقیر نگذاشته؟؟؟ *جنگ نرم و تهاجم فرهنگی اکنون وجود دارد و گروههای سازمان یافته با کارشناسان خبره اینچنین مطالب موذیانه را تولید میکنند و ما هم ناغافل در میدان مین و تله دشمن گیر میکنیم و اعتقادمان زخمی و کشته میشود. مومن باید زیرک باشد* ✌🌹 حق جو و حق طلب باشید 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
پانزده خرداد مبدأ نهضت اسلامی ایران است. حضرت امام خمینی (رحمة الله علیه) @golestanekhaterat ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
پانزده خرداد مبدأ نهضت اسلامی ایران است. حضرت امام خمینی (رحمة الله علیه) @golestanekhaterat ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صاحب عزای حضرت مولا بیا ای بانی شکسته دل روضه ها،بیا درد فراق تو بخدا میکشد مرا رحمی نما به حال دل این گدا،بیا آجرک الله یاصاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه ). 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود