eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
3.1هزار دنبال‌کننده
25.3هزار عکس
9.7هزار ویدیو
194 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
◾️صادق، پدر آمد! 🌷حاج رضا اکبری،پدرشهیدمدافع حرم صادق عدالت اکبری و از رزمندگان۸ سال دوران دفاع مقدس دعوت حق را لبیک گفت روحش شاد و یادش گرامی http://eitaa.com/golestanekhaterat
باز هم #وداع ڪه بس #تلخ است و هم #شیرین! #تلخ، براے او ڪه مےماند.. و با غم #فراق، سر مےڪند... و #شیرین، براے او ڪه به #شوق "أحْلےٰ مِنَ العَسَل" مےرود سوے دلدار...... #حاج_رضا_اکبری http://eitaa.com/golestanekhaterat
ڪاش ڪ من هم ز #شهیدان شوم مثل #شهید اُسوه ے ایمان شوم در ره رهبر بدهم #جان خود یڪ نفس ڪوچڪ #جانان شوم.... http://eitaa.com/golestanekhaterat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پنجره راباز مي‌ڪنم شاید بوے پیراهنت، همیڹ حوالي‌ها باشد❗️ 🌹آنگونہ تو را بو مي‌ڪشم تا در عمق جانم نفوذ ڪني... ❣مڹ هر روز آمدنت را بہ دلم قوڸ مي‌دهم🌹 دوستت دارم... و بہ تو سلام مي‌دهـم😍 🌷سلام صبحتون مهدوی 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
😍❤️ گفته بودم که به خوبان ندهم هرگز دل🍃 باز چشمم به تو افتاد و گرفتار شدم...❣ #شہید_سعیدبیاضےزاده نعم الرفیق😍 روزتون متبرک به نگاه شهیـــد بیاضےزاده❤️ http://eitaa.com/golestanekhaterat
💠 🍂 💠 ۲۰۸ _من رفتم نہ گریہ نہ زارے نہ بے قرارے! تفهیم شد؟! لبخند میزنم و قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم مے چڪد:تفهیم شد! اخم میڪند و انگشت اشارہ اش را روے مسیر اشڪم میگذارد:الان گفتم گریہ نڪن. لبم را بہ دندان میگیرم و با دست محڪم انگشت اشارہ اش را میگیرم،این اولین بارے ست ڪہ دستش را...نہ ببخشید! ڪہ انگشتش را در دست میگیرم! _دیگہ گریہ نمیڪنم. انگشتش را آرام روے گونہ ام میڪشد و چشمانش دل میڪند از چشمانم! همگے بہ حیاط میرویم،هادے میخواهد پوتین هایش را بپوشد ڪہ با اصرار میخواهم ڪمڪش ڪنم. مقابلش زانو میزنم،آرام و مرتب بندهاے پوتینش را از داخل سوراخ ها رد میڪنم و در دل هادے را بہ آن ها مے سپارم! دخیل مے بندم بہ پوتین هایش! ڪہ هادے را برایم برگردانند! دلم را همراہ بندها رد میڪنم و محڪم گرہ میزنم بہ پوتین هایش! دلِ من با هر قدمش خواهد رفت... دلم را مے بندم بہ ضریحِ لباس نظامے اش. حاجت روایم خواهند ڪرد! مهدے ماشین را روشن میڪند و بیرون میبرد،فرزانہ با قرآن و ڪاسہ ے آب مقابل در مے ایستد. هادے از همہ خداحافظے میڪند،نوبت بہ من مے رسد. قورت‌ میدهم بغضم را،بہ زور میگویم:خدا بہ همرات. لبخند آرامش بخشے میزند و میگوید:مراقب خودت باش خداحافظ! براے رفتن قصد میڪند ڪہ سریع گوشہ ے پیراهنش را میڪشم. شرم میڪنم از اینڪہ نامش را صدا بزنم‌،بہ سمتم برمیگردد و بہ چشمانم زل میزند. گویے حروف ہ،دال،الف،ے را از چشمانم میخواند ڪہ با جان میگوید:جانم! مظلوم میگویم:خیلے مراقب خودت باش! لبخند پر رنگے میزند،دستش را روے چشمش میگذارد و میگوید:چشم! دوبارہ براے رفتن قصد میڪند ڪہ بازویش را میگیرم،نمیفهمم دلیل این بے تابے ها را! روزے آرزویم بود برود اما حالا نہ! دوبارہ نگاهم میڪند و میگوید:جانم! جانم گفتن هایش با جانم بازے میڪند! بغض گلویم را مے فشارد،با صداے لرزان میگویم:تو اولین فرصت بهم زنگ بزن باشہ؟! لبخندش پر رنگ تر میشود،آنقدر پر رنگ ڪہ چال محو روے گونہ ے چپش را براے اولین بار میبینم! چشمانش را باز و بستہ میڪند:چشم! نسیم چند تار موے مشڪے اش را بہ بازے میگیرد و بہ هم مے ریزد،ببین نسیم هم دوست ندارد از ڪنارِ من بروے! طاقت نمے آورم،روے پنجہ هاے پا مے ایستم تا قدم بہ هادے برسد. آب دهانش را با شدت قورت میدهد و متعجب نگاهم میڪند. دست لرزانم را روے ابریشم موهایش میڪشم و آرام میگویم:موهات یڪم‌ نامرتب بود! خودم را بلند ڪردم براے هم قد شدن با غافل از اینڪہ تو هم قد آسمانے و من هم قد زمین... صداے نفس هاے ڪشدارش موسیقے صحنہ میشود و چہ صحنہ و موسقے زندہ اے از این براے من زیباتر؟! تو هم میلِ رفتن ندارے! نہ! همہ ے حرف هایم را پس میگیرم... دلم بہ رفتنت راضے نمیشود. تمام بے قرارے هایم را در سر انگشتانم جمع میڪنم و پیراهنِ نظامے ات را چنگ میزنم. درست ڪنار قلبت را... وَ بہ بے قرارے ام پایان میدهد ضربان تندِ قلبِ بے قرارِ تو... لبخند عمیقے میزنم و آرام میگویم:خیالم راحت شد برو! برایم تلاوت میڪند:برات آروم و قرار ندارہ! قلبمو میگم آیہ! این را ڪہ میگوید سریع بہ سمت فرزانہ میرود و از زیر قرآن رد میشود. با قدم هاے بلند بہ سمت ماشین میرود و آخرین نگاہ را بہ صورتم مے اندازد. نگاهش هم حالم را خوب میڪند،هم قلبم را ویران هم وجودم را نگران! همہ ے احساسات بد را پَس میزنم و محڪم میگویم:یاعلے! دستش را بالا مے آورد و روے قلبش میگذارد! _یاعلے! سپس سوار ماشین میشود،ماشین حرڪت میڪند و فرزانہ ظرف آب را پشت سرش مے ریزد. از این ڪوچہ،تا فرودگاہ، از پرواز تا سوریہ، از سوریہ تا میدان هاے نبرد، از ویرانہ ها تا آباد ڪردن ها، از آباد ڪردن ها تا برگشت بہ تهران، قدم بہ قدم دلم همراہ توست... با عطرِ گلِ یاس... ... نویسنده این متن👆: http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠 🍂 💠 ۲۰۹ ماشین ڪہ حرڪت ڪرد،دلم ڪہ همراہ قدم هاے رفت ے چهارم براے هر دویمان نازل شد! سورہ ے ... از لحظہ ے حرڪتش گویے ڪسے قلبم را دستش گرفتہ و مے فشارد! لحظہ اے آرام و قرار ندارم...تنها دلخوشے ام جملات آخر هادیست. بے هدف نگاهم را روے سطرهاے ڪتاب مے چرخانم و یادِ جملہ آخر هادے مے افتم! "برات آروم و قرار ندارہ! قلبمو میگم آیہ!" لبخند عمیقے میزنم و با یادآورے جملاتش لبم را از سرِ شوق مے گزم. نفس عمیقے میڪشم و در دل با هادے حرف میزنم! _تو رو خدا دو دیقہ فڪر و خیالمو ول ڪن بذار درسمو بخونم! دوبارہ نگاهم را بہ میدوزم و آرام میخونم،هشت روز از رفتنِ هادے گذشتہ. اسمش هشت روز است ولے براے من هشتاد سال گذشتہ! دو سہ روز اول ڪہ اصلا حوصلہ ے ڪسے یا چیزے را نداشتم فقط چسبیدہ بودم بہ تلفن. یڪ روز،دو روز،سہ روز... چهار روز،پنج روز... شش روز گذشت و هادے تماس نگرفت! هفت روز...هشت روز... هادے همچنان تماس نگرفتہ! دیروز طاقت نیاوردم و با همتا تماس گرفتم،غیر مستقیم حال هادے را پرسیدم گفت سہ بار تماس گرفتہ و حالش خوب است! ڪمے ناراحت شدم چرا هادے با من تماس نگرفتہ اما دلم آرام گرفت ڪہ حالش خوب است. یڪ هفتہ بہ شروع امتحانات داخلے ماندہ و من تمام تلاشم این است ڪہ بهترین نمرات را بگیرم تا وقتے هادے آمد بگویم میتوانم مثل یاس قوے باشم و در نبودش زندگے مان را ادارہ ڪنم! ذهنم را از فڪر و خیال خالے میڪنم و غرق درس خواندن میشوم،نیم ساعتے ڪہ میگذرد صداے زنگ تلفن بلند میشود. ناخودآگاہ ڪتاب را مے بندم،نڪند هادے باشد؟! صداے مادرم مے آید:بفرمایید! ناگهان مادرم با شوق بلند میگوید:هادے جان تویے؟! این را ڪہ مے شنوم ڪتاب را روے تخت پرت میڪنم و بہ سمت در مے دوم. در ڪمتر از دہ ثانیہ خودم را ڪنار مادرم مے رسانم،مشغول خوش و بش با هادیست من را ڪہ میبیند میگوید:خودش اومد پسرم،از من خداحافظ مراقب خودت باش‌. سپس گوشے تلفن را بہ دستم مے دهد،آب دهانم را با شدت فرو میدهم و محڪم گوشے تلفن را میفشارم‌. دستانم از شادے مے لرزند! گوشے تلفن را بہ گوشم مے چسبانم. انگار حرف زدن یادم رفتہ،چند لحظہ ڪہ میگذرد صداے شادابِ هادے مے پیچد:الو! همین ڪہ صدایش را میشنوم بغض میڪنم،با صداے لرزان میگویم:سلام! خندان میگوید:سلام! میدونم این چند روز نگران شدے و منتظر بودے زنگ بزنم اما دلیل دارہ،وقتم ڪمہ یہ ڪارے بخوام میتونے انجام بدے؟ بغضم را رها میڪنم،دیگر غرور برایم مهم نیست وقتے پاے وسط باشد! _چطور تونستے بہ خونہ تون چندبار زنگ بزنے بہ من نہ؟ مے خندد و جواب میدهد:گفتم ڪہ دلیل دارہ! الان یہ ڪارے بخوام انجام میدے تا بگم چرا زنگ نزدم؟ با دست اشڪانم را پاڪ میڪنم و دماغم را ڪمے بالا میڪشم. _چہ ڪارے؟ صداهاے درهمے مے آید هادے سعے میڪند بلندتر صحبت ڪند:میتونے نیم ساعتہ خودتو برسونے خونہ مون دوبارہ بہ موبایلت زنگ بزنم؟ ڪنجڪاو مے پرسم:چیزے شدہ؟ تند تند میگوید:برو بهت میگم،الان میتونے؟! ڪمے نگران میشوم سریع میگویم:نیم ساعت چهل دیقہ دیگہ خونہ تونم! با صدایش جان میگیرم:نیم ساعت دیگہ بہ موبایلت زنگ میزنم فعلا! لب میزنم:فعلا! با عجلہ وارد اتاقم میشود و سر در گم آمادہ میشوم،مادرم مدام مے پرسد چہ شدہ و من جواب میدهم نمیدانم فقط زودتر باید بروم خانہ ے آقاے عسگرے! سریع آمادہ میشوم و موبایلم را برمیدارم،آژانس میگیرم و آدرس مقصد را میدهم،میخواهم با آخرین سرعت برود! ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ ماشین جلوے در خانہ مے ایستد و میگوید:بفرمایید خانم. زیپ ڪیفم را میڪشم و ڪرایہ را حساب میڪنم،همین ڪہ از ماشین پیادہ میشوم موبایلم زنگ میخورد. بدون معطلے جواب میدهم:بعلہ؟ صداے سرحال هادے مے پیچد:دوبارہ سلام! رسیدے؟ مقابل آیفون مے ایستم و جواب میدهم:سلام! آرہ الان جلوے در خونہ تونم. _خوبہ! برو تو اتاقم مامان اینا چیزے پرسیدن بگو هادے گفتہ از اتاقش یہ امانتے بردارم. ڪنجڪاوے ام بیشتر میشود و در ڪنارش نگرانے ام! دستم را روے زنگ میگذارم و میفشارم،خطاب بہ هادے میگویم:چیزے شدہ؟ با شیطنت میگوید:آرہ! _چے؟! میخندد:برو امانتے تو بردار میگم! ... نویسنده این متن👆: 👉 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درگیری مرزبانان با اشرار /۳ نفر از مرزبانان شهید شدند 🔹همزمان با بازی فوتبال ایران و پرتغال، تروریست های تا دندان مسلح به یکی از پاسگاه های مرزی ایران در مرز میرجاوه حمله کردند. 🔹در این درگیری که با تبادل شدید آتش همراه بود شمار زیادی از تروریست‌ها مجبور به فرار و تعدادی هم به هلاکت رسیدند. 🔹در این درگیری یک نفر از پرسنل سپاه و دو نفر از بسیجیان بومی استان به نام های ملاشاهی، گمشاد زهی و نوتی به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
خاطره ای از مادر معزز وبزرگوار #شهیدسعیدبیاضےزاده #سالـروز_ولادت #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
💌 #پیامکی_ازبهشت 🌸 | #رفیق_شهیدم | 🌸 بچه ها بگردید یه #رفیق خدایی پیدا ڪنید ڪ وسط میدون #مین گناه دستتون رو بگیره ... #شهیدسعیدبیاضےزاده #تولدت_مبارڪ🌹 http://eitaa.com/golestanekhaterat
😔 هیچکس فکر غریبی تو نیست😞 گریه کن جای خودت جای همه😭 http://eitaa.com/golestanekhaterat
وقتی سخن شهید‌ ابراهیم هادی، دست نوشتۀ «محمد انصاری» بر توپ فوتبال می‌شود، یعنی: 🌷 ترویج مرام شهدا در میان ورزشکاران http://eitaa.com/golestanekhaterat
💠 🍂 💠 ۲۱۰ صداے فرزانہ از پشت آیفون مے پیچد:بفرمایید؟ موبایل را ڪمے از گوشم جدا میڪنم و بلند میگویم:منم فرزانہ جون. در باز میشود و فرزانہ مے گوید:بیا تو عزیزم. وارد حیاط میشوم و دوبارہ موبایل را بہ گوشم مے چسبانم. هادے میگوید:لطفا احوال پرسے با مامانمو بذار براے بعد از اینڪہ من قطع ڪردم،زیاد وقت ندارم. بہ مامانمم همینو بگو. پوفے میڪنم و میگویم:من ڪہ جون بہ لب شدم! مستانہ میخندد:بعلہ بعلہ! خانمِ ڪنجڪاو! خجالت میڪشم و چیزے نمیگویم،هادے سریع میگوید:شوخے ڪردم. آرام میگویم:اشڪالے ندارہ! مقابل در ورودے میرسم،چند تقہ بہ در میزنم،همانطور ڪہ در را باز میڪنم میگویم:سلام! صداے فرزانہ مے آید:بیا تو آیہ جان! وارد ڪہ میشوم فرزانہ نزدیڪم میشود،همانطور ڪہ گونہ هایم را مے بوسد میگوید:سلام! باز بے وفا شدے! گرم گونہ هایش را مے بوسم و میگویم:شرمندہ واقعا دیگہ درگیر درسام.... میخواهم حرفم را ادامہ بدهم ڪہ صداے هادے از پشت تلفن مے آید:الو! من این پشت منتظرما‌. فرزانہ هیجان زدہ میگوید:هادے پشت خطہ؟! خجول میگویم:آرہ! گفت بیام خونہ تون برام یہ امانتے دارہ. موبایل را بہ گوشم مے چسبانم و آرام میگویم:فڪر ڪنم فرزانہ جون میخواد باهات حرف بزنہ. مهربان میگوید:سلام و قوربون صدقہ هاے ویژہ ے منو بهش برسون بگو سعے میڪنم شب یا فردا پس فردا باهاش تماس بگیرم الان ڪارم واقعا فوریہ! نگاهے بہ فرزانہ مے اندازم ڪہ منتظر چشم بہ من دوختہ،من من ڪنان میگویم:فرزانہ جون! هادے سلام میرسونہ میگہ الان ڪار فورے دارہ سعے میڪنہ باهاتون زود تماس بگیرہ. لبخند روے لب هاے فرزانہ خشڪ میشود،از چهرہ اش پیداست ناراحت شدہ! دوبارہ بہ زور لبخند میزند و میگوید:اشڪالے ندارہ! برو ببین چے میگہ. سرے تڪان میدهم و با قدم هاے بلند بہ سمت پلہ ها میروم،همانطور ڪہ از پلہ ها بالا میروم رو بہ فرزانہ میگویم:با اجازہ! با هیجان در اتاق هادے را باز میڪنم و آرام میگویم:الان تو اتاقتم! آرام مے گوید:برو سمت ڪمد لباسام. بہ سمت ڪمد میروم و میگویم:خب! _در ڪمدو باز ڪن! در ڪمد را باز میڪنم،چند دست ڪت و شلوار و پیراهن و شلوارهاے مختلف ڪہ بوے عطرِ تلخِ هادے را میدهند! _در ڪمدو باز ڪردے؟ همراہ سرم زبانم را تڪان میدهم:آرہ! _خب الان لباسا رو بزن ڪنار پشتشون یہ جعبہ ے سفید رنگ گذاشتم. موبایلم را بین شانہ و گوشم میگذارم و میگویم:یہ لحظہ! با هر دو دست لباس ها را ڪنار میزنم و چند لحظہ بعد دستم بہ شے سفتے میخورد. شے را بیرون میڪشم،جعبہ ے چوبے متوسطے بہ رنگ سفید ڪہ با پاپیون قرمز ڪم رنگ بستہ شدہ! سریع میگویم:پیداش ڪردم. صداے هادے شاداب تر میشود:خوبہ! میتونے بازش ڪنے؟ بہ سمت تخت میروم و جعبہ را رویش میگذارم،همانطور ڪہ مے نشینم چادرم را با یڪ دست از روے سرم برمیدارم و میگویم:الان بازش میڪنم. دوبارہ موبایل را میان شانہ و گوشم میگذارم و با احتیاط پاپیون را از دور جعبہ باز میڪنم. نمیدانم چرا هیجان دارم! قبل از اینڪہ در جعبہ را بار ڪنم میگویم:توش چیہ؟! هادے میخندد:بمب! لبخند عمیقے میزنم:بعید نیست! مُردد در جعبہ را باز میڪنم و ڪنجڪاو محتویات داخلش را نگاہ میڪنم،با دیدن محتویاتش گیج میشوم! دو ڪلہ قند ڪوچڪ ڪہ رویشان پارچہ ے تورے نباتے رنگے ڪشیدہ شدہ و بالایش بہ شڪل پاپیون بستہ و رویش مروارید ڪارے شدہ! ڪنارش چند شاخہ نبات و گل هاے یاس خشڪیدہ شدہ است! مبهوت مے پرسم:اینا چیہ؟! صداے هادے ڪم لرز دارد،دیگر از آن شادابے و انرژیِ چند ثانیہ قبل خبرے نیست! مضطرب و آرام میگوید:گلاے یاسو ڪنار بزن! سریع گل هاے یاس را ڪنار میزنم،شے سفتے زیرشان پنهان شدہ! دستم را تا آخر داخل جعبہ میبرم و میڪشمش بیرون،جعبہ ے ڪوچڪے با روڪش پارچہ ے مخمل قرمز! شبیہ جعبہ ے انگشتر! صداے نفس هاے عمیق هادے مے آید،گویے هوا را مے بلعد! آرام میگویم:یہ جعبہ ے ڪوچیڪہ قرمزہ. صدایے از هادے در نمے آید،دستانم مے لرزند من هم سڪوت میڪنم. صداے چند مرد غریبہ مے آید ڪہ چیزهایے میگویند و مے خندند. بہ زور لب میزنم:الو! هادے من من ڪنان میگوید:لُط...لطفا‌... لطفا جعبہ رو باز ڪن. ضربان قلبم روے هزار میرود،نفس عمیقے میڪشم و در جعبہ را باز میڪنم. برقِ نگینِ حلقہ ے سادہ ے نقرہ اے رنگے باعث میشود اشڪانم سرازیر شوند! لبم را بہ دندان میگیرم،نہ باورم نمیشود! حتما خواب و خیال است! اما صدایِ لرزانِ هادے واقعے تر از این حرف هاست! _میخوام سوال یڪ ماہ پیشمو دوبارہ بپرسم. آب دهانم را با شدت فرو میدهم و چیزے نمیگویم،هادے میگوید:_آ...یہ! مقطع تلاوتم میڪند! من براے دیگران نامفهوم و رمز آلودم اما براے تو نہ! درست ادایم ڪنم! درست بگو "آیه" ... http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠 🍂 💠 ۲۱۱ صدایش آهنگِ عجیبے دارد. آهنگے مخلوط از بغض،پشیمانے،خوشحالے و عشق...! بے اختیار با صداے لرزان پاسخ میدهم:جانم! نفس ڪشدارے میڪشد:میتونے با یہ مدافع حرم زندگے ڪنے؟! مے...مے تو...مے تونے با من زندگے ڪنے؟! ڪم ماندہ موبایل از دستم لیز بخورد،بہ زور موبایل را نگہ داشتہ ام. لبم را محڪم گاز میگیرم و مبهوت بہ حلقہ خیرہ میشوم! هادے تند تند میگوید:این چند روز زنگ‌ نزدم ڪہ خوب فڪر ڪنے و متوجہ شرایط من بشے! الان جوابمو میخوام! الان جوابمو میخوام. اشڪانم شدت میگیرند،اشڪِ شادیَ... بہ زور میگویم:من...من نمیدونم باید چے بگم! آرام میگوید:بگو جوابت بہ خواستگاریم چیہ! این را ڪہ میگوید صداے سوت زدن و ڪل ڪشیدن چند مرد مے آید! هادے خجول میخندد و چیزے نمیگوید! لبم را بہ دندان میگیرم و دستم را روے قلبم میگذارم،طاقت این همہ هیجان را ندارد. هادے با خندہ میگوید:تو رو خدا زود جوابمو بدہ بچہ ها فال گوش وایسادن آبرومو بردن! آرام میخندم و چیزے نمیگویم،ادامہ میدهد:اگہ الان بہ جاے من حلقہ رو دستت ڪنے یعنے جوابت مثبتہ اگہ دستت نڪنے تا برگردم مدت محرمیتمون تموم شدہ و مزاحمت نمیشم! قاطع میگویم:دستم نمے ڪنم! صداے نفس ڪشیدن هاے هادے قطع میشود! چند ثانیہ بعد انگار بہ خودش مے آید،با صدایے ڪہ انگار از تہ چاہ مے آید میگوید:باشہ! بالاخرہ... زبانش بند آمدہ،طورے نفس عمیقے میڪشد ڪہ صدایش ڪمے آزارم میدهد. _بالاخرہ تو حق انتخاب دارے،منم نباید با این شرایطم توقع داشتہ باشم ڪہ راحت بگے بعلہ و سختیاے زندگے با منو بہ جون بخرے! پوفے میڪند و جدے میگوید:خدانگهدار! میخواهد قطع ڪند ڪہ سریع میگویم:دستم نمیڪنم تا خودت بیاے دستم ڪنے! صدایے از پشت تلفن نمے آید،خندہ ڪنان میگویم:الو! فرماندہ؟! هادے شروع میڪند بہ خندیدن:منو سر ڪار گذاشتے؟! قهقهہ میزنم:نہ! نفس نفس میزند:ممنونم ازت! ممنونم عزیزم! لبم را محڪم بہ دندان میگیرم و با ذوق گاز میگیرم،میترسم خواب و خیال باشد! دوبارہ صداے همهمہ و دست زدن بلند میشود،هادے قهقهہ میزند:من برم تا اینجا پدرمو درنیاوردن همینطوریش داستان داریم! اما میخواستم از اینجا خواستگاریت ڪنم از ڪنارِ بے بے زینب میخواستم بلہ رو همینجا بهم بدے! چشمانم را میبندم و آرام زمزمہ میڪنم:پاے قول و قرارمون نموندیم! پر انرژے میگوید:گور باباے اون قول و قرارا! آب دهانم را قورت میدهم،نمیدانم چرا آهنگ صدایش نگرانم میڪند،حرف هایش نگرانم میڪند،ڪاش بگوید ڪے قرار است برگردد... با شرم و جان ڪندن براے اولین بار صدایش میزنم:هادے! و صدایِ خوشش برایم تلاوت میڪند:جانم! قطرہ اشڪے روے لبخندم سُر میخورد... _زود برگرد! _چشم! چند ثانیہ مڪث میڪند و میگوید:مجبورم قطع ڪنم،فعلا ڪارے باهام ندارے؟! گرم میگویم:سپردمت دست خدا،یاعلے فرماندہ! محڪم میگوید:یاعلے! سپس صداے بوق ممتدد تلفن مے پیچد،موبایل را بہ زور از گوشم جدا میڪنم و بوسہ ے عمیقے رویش مے نشانم! بویِ صدایِ را میدهد... جعبہ ے حلقہ را برمیدارم و با احتیاط حلقہ را از داخلش بیرون میڪشم. همانطور ڪہ با انگشت اشارہ و شصت نوازشش میڪنم با دست دیگر قفل گردنبندم را بہ سمت جلوے گردنم میڪشم و بازش میڪنم. حلقہ را نزدیڪ زنجیرم میبرم و ردش میڪنم،حلقہ لیز میخورد و خودش را بہ پلاڪ نامم مے چسباند! همانطور ڪہ سعے میڪنم دوبارہ قفل گردنبند را ببندم براے نشانِ عشقمان زمزمہ میڪنم:همینجا بمون...نزدیڪِ قلبم! تا خودش بیاد بندازتت سر جات! این را میگویم و قفل گردنبند را میبندم،گردنبند را داخل پیراهنم برمیگردانم. میدانم ضربان قلبم خودش را بہ این حلقہ مے ڪوبد و تا وقتے بیاید صدایِ بے قرارے هایش را بہ گوشِ قلبش مے رساند! دوست دارم همہ مرا با او تلاوت ڪنند، او سورہ ام باشد و من آیہ اش... آیہ یِ هادے... ... http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🔷🌹 زود می آمد و دیر می رفت🌹🔷 می گفت: « ما تو کشور بقیة الله هستیم.... #شهید_علی_صیاد_شیرازی 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 http://sapp.ir/golestanekhaterat http://eitaa.com/golestanekhaterat 🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
💌 شلمچه به تعبیری میشه گفت کربلاست!!! به همون تعبیری که کل ارض کربلا و کل یوم عاشورا، [شلمچه ] زمینِ کربلاست یعنی همه جا زمین کربلاست ولی شلمچه من فکر می‌کنم زمین قتلگاست... تربت شلمچه بوی تربت ابی عبدالله میده... [ ] 💌 یه جایی قلبت نا آروم میشه، یکی دیگه باید آرومش کنه!! [ از ] یه جایی دیگه باید آروم بشه؛ اونجا شلمچه ست ... 💠گروه بصیرتے گلستان خاطرات شهـــدا💠 💠عضویت با👈09178314082💠 🌹شادے روح شهـــداے اسلام صلوات🌹 ▫لطفا در انتشار مطالب تبلیغات رو حذف نکنید http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 💠💠💠💠💠
غروب روز سہ شنبہ دلم هوایی توست وَ عاجزانہ نگاهش بہ میزبانی توست نظر بہ حال دلم ڪن ڪہ سرد و خاموش ست مسیر عاشقی ام صحن جمڪرانی توست 🕊 🍁 🕊 🕊 🕊 🍁 🕊 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
❣آهسته می‌آید صدا انگشــترم آنجاست...! ❣این هم کمی از چفیه ام بال و پرم آنجاست...! ❣یک تکه از روح صدایم را زمین خوردہ است آن تکۂ دیگر کنار سنگرم آنجاست..! 📎ای شکسته استخوانها شرمنـده‌ ایم... http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
❣دستم بگیـــر تا ڪہ بھشتم بنا شود... ❣شاید سرم قبول ڪنی خاڪ پا شود... ❣بالے بده ڪہ #بال بگیرد اسیر تو... ❣شاید ڪبوتر حرم کربلا شود... #شهید_امیر_سیاوشی http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠 🍂 💠 ۲۱۲ با پایم روے زمین ضرب میگیرم و نگاهم را بہ رو بہ رو میدوزم،چند دقیقہ بعد تاڪسے زرد رنگے جلوے پایم ترمز میڪند. نازنین را میبینم ڪہ روے صندلے عقب نشستہ،بلند میگوید:سلام! جوابش را میدهم و سوار ماشین میشوم،همانطور ڪہ ڪنارش مے نشینم مے گویم:خوبے؟ جواب میدهد:خیلے استرس دارم بہ نظرم بے فایدہ ست! دستش را محڪم‌ میگیرم،انگار یخ زدہ! با اطمینان میگویم:انقدر منفے فڪر نڪن،میتونے زنگ بزن هادے رو قانع ڪن دست بردارہ! دستم را میفشارد و لبخند ڪم جانے میزند،یڪ هفتہ از خواستگارے هادے و بلہ گفتنم میگذرد. فرداے آن روز هادے با فرزانہ تماس گرفت و گفت تا باز مے گردد بساط عقد و جشن را آمادہ ڪنند! براے فرزانہ و مهدے زیاد تعجب آور نبود،سریع بہ خانہ مان آمدند و با پدر و مادرم صحبت ڪردند. قرار شد همہ ے تدارڪات عقد و جشن انجام بشود تا هادے بازگردد و فقط براے آزمایش و یڪ خرید جزئے برویم. فرزانہ میگفت هادے فقط دو سہ هفتہ استراحت دارد بہ جاے درگیر ڪردن خودمان براے تدارڪ جشن از آن مدت ڪوتاہ باید نهایت استفادہ را ببریم. همہ ے ڪارها را بہ بزرگترها سپردیم،هادے تاڪید ڪردہ بود میخواهد براے مراسم عقدمان نازنین مثل سابق در جمع خانوادہ باشد! قرار شد من واسطہ ے آشتے میان نازنین و عسگرے ها باشم! براے امروز قرار گذاشتیم همراہ فرزاتہ و نازنین بہ خانہ ے حلما برویم،ڪمے اضطراب داشتم از برخورد حلما و ناصر مے ترسیدم! نگاهے بہ صورت نازنین مے اندازم و مے پرسم:بابات ڪہ الان خونہ نیست؟ بہ نشانہ ے منفے سر تڪان میدهد. _خب خوبہ! اول بهترہ تنها با مادرت صحبت ڪنیم و متقاعدش ڪنیم حتما اون میتونہ پدرتو قانع ڪنہ. با استرس لبش را مے جود و چیزے نمے گوید،چند لحظہ بعد آرام میگوید:بے فایدہ ست! حداقل تا وقتے اونطورے ڪہ میخوان نشم قبولم نمیڪنن. _خودت چے میخواے؟ چشمانش را مے بندد و با صدایے بغض آلود زمزمہ میڪند:یہ زندگے آروم و عادے و درڪ و محبتِ پدر و مادرمو! _توڪل ڪن بہ خدا،وقتے میگے مادرت دو سہ بار بہ یہ بهونہ اے بهت زنگ زدہ یعنے دلش برات پر میڪشہ بہ روت نمیارہ اصلا همین ڪہ شمارہ تو گرفتہ یعنے دلش نمیاد ازت بے خبر باشہ،اگہ باهاش صحبت ڪنیم حتما نرم میشہ و میدونہ چطورے باید پدرتو راضے ڪرد! نازنین سرے تڪان میدهد و لب میزند:از این وضعیت خستہ شدم! _میفهمم! مستقیم بہ چشم هایم زل میزند و جدے میگوید:نہ! نمے فهمے آیہ تا وقتے تو موقعیتش قرار نگیرے نمیفهمے من چے میڪشم! نفس عمیقے میڪشم و چیزے نمیگویم،حق با اوست! من از وضعیت نازنین چہ میفهمم؟! اگر هادے اے نبود و هنوز مجرد بودم تاب رفتار پدرم را مے آوردم و دم نمے زدم یا سعے میڪردم هرطور شدہ از پدرم دور بشوم؟! لبخند ڪم رنگے میزنم:اما وضعیتے ڪہ قبل از جدا شدن از خانوادہ داشتے رو میفهمم! دستم را نوازش میڪند و میگوید:اما تو دختر صبورے اے اگہ الان بہ واسطہ ے ازدواج مستقل نمیشدے مطمئنم تحمل میڪردے و منطقے تر برخورد میڪردے. آرام میخندم:اشتباہ میڪنے! اگہ بزنم بہ سیم آخر ڪار تمومہ! میخندد:یڪم لجباز و احساساتے هستے و این بخاطرہ سنتہ،مطمئنم از بیست و یڪے دو سال ڪہ بگذرے این دوتا ویژگے میرہ ڪنار. خجول میگویم:سعے میڪنم ترڪشون ڪنم! _این تو برخورد و ڪشمڪش با هادے مشخص میشہ! لبخند شرمیگنے میزنم و چیزے نمیگویم،چند دقیقہ بعد تاڪسے مقابل در خانہ ے فرزانہ مے ایستد. نازنین‌ مضطرب میگوید:نفهمیدم چرا باید با زن دایے فرزانہ بریم! در ماشین را باز میڪنم و میگویم:پیادہ شو میفهمے. نازنین مقدارے پول بہ رانندہ میدهد و میگوید:لطفا چند دقیقہ صبر ڪنید میایم. رانندہ تاڪسے چشم میگوید و نازنین از ماشین پیادہ میشود،چادرم را مرتب میڪنم و زنگ را میفشارم. نازنین دستے بہ روسرے نوڪ‌‌ مدادے سادہ اش میڪشد و ڪنارم مے ایستد. در صورتش دیگر خبرے از خط چشم هم نیست! تنها ڪرم ضد آفتاب و یڪ رژِ صورتے خیلے ڪم رنگ! صداے همتا از آیفون مے آید:بعلہ؟! لبخند بہ لب میگویم:ماییم همتا جون. همتا مڪثے میڪند و چند لحظہ بعد در باز میشود،همراہ نازنین وارد حیاط میشویم. همانطور ڪہ همراہ نازنین آرام قدم برمیداریم میگویم:فڪر ڪنم یڪے از دلایل سر سختے پدر و مادرت حرف و نگاہ مردمہ ڪہ اگہ برگردے چہ داستانے راہ میوفتہ و بقیہ چہ برخوردے میڪنن،بابا مهدے ڪہ مثل هادیہ و قطعا روے خوش نشون میدہ اما فرزانہ جون یڪم سختہ! همتا و یڪتام بخاطرہ مادرشون بهت نزدیڪ نمیشن،اگہ ما بتونیم فرزانہ رو راضے ڪنیم همراهمون بیاد و نشون بدہ وقتے برگردے بقیہ ام قبولت میڪنن نهایتا چندماہ بساط غیبت و صحبتاشون میشہ برگشتن تو و دست برمیدارن. ... http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠 🍂 💠 ۲۱۳ ناراحت نشے اما تو دست رو چیز بدے گذاشتے! آبرویے ڪہ براے ڪسے مثل پدرت و پدرم شاید از بقیہ خیلے مهمتر باشہ! پدرت احتمالا براے آبروش تو رو قبول نمیڪنہ و ... حرفم را ادامہ نمیدهم،نازنین لبخند تلخے میزند:منو ننگ میدونہ! میخواهم چیزے بگویم ڪہ همتا در را باز میڪند و بہ استقبالمان مے آید. همانطور ڪہ نگاهش را میان من و نازنین مے چرخاند دستش را بہ سمت نازنین جلو میبرد و میگوید:سلام خوش اومدید. نازنین آرام دستش را میفشارد و لبخند صمیمانہ اے تحویلش میدهد،با چشم و ابرو بہ همتا اشارہ میڪنم ڪہ نازنین را در آغوش بگیرد. همتا متوجہ میشود و عادے نازنین را در آغوش میڪشد،مے پرسم:خبرے از یڪتا نیست؟ همانطور ڪہ از نازنین جدا میشود میگوید:دانشگاهہ،من امروز ڪلاس نداشتم. دستش را بہ سمتم دراز میڪند و ادامہ میدهد:از امتحانا چہ خبر؟ میخندم:بد نیستن! سہ تاش موندہ. همتا تعارف میڪند وارد خانہ بشویم،نازنین بے میل جلوتر از ما وارد خانہ میشود و من و همتا پشت سرش. وارد سالن ڪہ میشویم فرزانہ را مے بینیم ڪہ روے مبل راحتے نشستہ و بدون توجہ مجلہ مے خواند. نازنین گلویش را صاف میڪند و میگوید:سلام! فرزانہ بدون اینڪہ سر بلند ڪند سرد میگوید:سلام! نازنین نگاهے بہ من و همتا مے اندازد و بہ زور لب میزند:حالتون خوبہ زن دایے؟ فرزانہ مجلہ را مے بندد و میگذارد روے میز،سرش را بلند میڪند و بہ ما چشم میدوزد. سریع میگویم:سلام! فرزانہ جوابم را میدهد و تعارف میڪند بنشینیم،همراہ نازنین روے مبل دونفرہ اے رو بہ روے فرزانہ مے نشینیم. فرزانہ رو بہ همتا میگوید:نمیخواے از مهمونا پذیرایے ڪنے؟ همتا نگران نگاهمان میڪند و بہ سمت آشپزخانہ میرود،چادرم را در مے آورم و روسرے ام را از روے سرم آزاد میڪنم. میخواهم جو ساڪت و سرد را بشڪنم. _نازنین بہ اصرار من اومد اینجا. فرزانہ جدے نگاهم میڪند و مے پرسد:براے چے؟ _ڪہ باهم بریم خونہ ے عمہ حلما براے آشتے نازنین و... فرزانہ حرفم را قطع میڪند:آیہ جان! تو دیگہ عروس این خانوادہ اے اما بهترہ تو هر مسئلہ اے دخالت نڪنے! بدون اینڪہ ناراحت بشوم میگویم:منم قصد دخالت ندارم قصدم همراهیہ،چون هادے خواستہ براے مراسم عقدمون نازنین مثل دوتا خواهر دیگہ ش ڪنار خانوادہ باشہ! شما خودتون بہ نازنین شیر دادید و مثل مادرشید،نازنین ڪہ با شما مشڪلے ندارہ یا براتون دردسر درست نڪردہ ڪہ شما ازش ناراحتید! بهتر نیست همہ مون واسطہ بشیم تا... فرزانہ دوبارہ حرفم را قطع میڪند:نازنین وقتے سر عقدش فرار ڪرد آبروے همہ ے ما رو برد! مام خانوادہ ے دومش بودیم! میتونست اگہ مشڪلے دارہ با مهدے و هادے یا حتے من درمیون بذارہ ڪمڪش ڪنیم،بالاخرہ ما میدونستیم ناصر و حلما یہ سرے سخت گیرے هاے نادرست دارن. چندبار هادے خواست بهش نزدیڪ بشہ اما خودش از ماها فرار میڪرد. نازنین سرفہ اے میڪند و میگوید:شما درست میگے زن دایے،یڪے از اشتباهات من این بود ڪہ نخواستم از ڪسایے ڪہ بهم نزدیڪن ڪمڪ بگیرم یا با ڪسے صحبت و مشورت ڪنم، اما یہ مدت انقدر از اطرافیانم دور شدم ڪہ فڪر میڪردم دایے مهدے و هادے ام شبیہ بابا ناصرن! اون موقع فڪر میڪردم درست ترین تصمیمو گرفتم و چارہ ے دیگہ اے نیست فڪر میڪردم فرار از پدر و مادرم و مشڪلات بهترین راہ حلہ! انقدر تحت فشار بودم ڪہ نمیتونستم بہ راہ حلاے دیگہ فڪر ڪنم،هیجدہ سال از زندگیم با ترس و فشار و اعتقادات بابا گذشت. دلم آزادے و استقلال میخواست بہ هر بهایے! اشتباہ ڪردم و هفت سالہ دارم تاوانشو پس میدم حالا میخوام درست ڪنار خانوادم زندگے ڪنم،چرا یہ جورے برخورد میڪنید ڪہ انگار من بزرگترین جنایت دنیا رو انجام دادم و لایق بخشش نیستم؟ همتا سینے بہ دست نزدیڪمان میشود و آرام میگوید:مامان جان اگہ نازنین پشیمون نبود یا گیرے تو ڪارش بود ڪہ هادے نمیخواست ڪمڪش ڪنیم! سپس سینے را مقابل مادرش میگیرد،فرزانہ لیوان آبمیوہ را برمیدارد و محڪم میگوید:من نمیتونم وارد مشڪلات و درگیرے خانوادگے بقیہ بشم! خود نازنین میدونہ ڪہ حلما و ناصر یہ سرے اخلاقاے خاص دارن و خوششون نمیاد. سریع میگویم:ما فقط میخوایم همراهمون باشید تا متوجہ بشن اگہ خودشون انقدر سخت نگیرن و نازنین برگردہ مردم یہ مدت حرف میزنن و دست برمیدارن. همہ مثل شما دوبارہ نازنینو قبول میڪنن. فرزانہ نگاہ معنادارے بہ نازنین مے اندازد و میگوید:همچین آسونم نیست! نازنین لبخند بے رمقے میزند:سخت تر از هفت سال درد بہ درے و ترس و تنهایے ڪہ نیست! _میدونے خانوادہ ے رضا تازگیا شدن همسایہ ے مامان و بابات؟! بہ قول مهدے بعد از گذشت هفت سال هنوزم دست بردار نیستن و انگار میخوان بشن آینہ ے دقِ حلما و ناصر! ... http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📷 حمایت از کودکان مظلوم #یمن در حاشیه دیدار دیشب تیم ملی مقابل پرتغال 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
❣ #فَصِرْت_ُ‌أَدْعُوك_َ‌آمِنا دعا‌مےڪنم ‌و‌ آسوده‌خاطرم‌ ڪ ‌بےجواب‌نمےگذارےام... #شبتون_شهدایی_... http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا