🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
علاقه محمد به #حضرت_مادر_سلام_الله_علیها 🌹 روی انگشترش نام #حضرت_مادر،فاطمة الزهرا(س) نقش بسته بود.
🕊🍃🌺🍃🕊
🌹شهید محمد غفاری🌹
27ساله بود و اهل همدان، از خصوصیات بارزش مظلومیت،متانت و خوش رفتاریش و درسخون بودنش بود
تازه هم ازدواج کرده بود.
هرسال ماه محرم خونه پدرش مراسم عزاداری برگزار میکردند.
🌷خود شهید تعریف میکرد:
یکی از روزهای محرم 88بعدمراسم که حسابی خسته شده بودم،خوابم برد.
کمی قبل اذان صبح خواب دیدم شهیدچیت سازیان و چندنفری باهاش بودن،که اونارو نمیشناختم
ایشون رو به من کرد و گفت:حتما به مراسمتون میایم و سرمیزنیم.😊
گفتم دلم میخواد باهاتون بیام😔
گفت می آیی اما هنوز وقتش نرسیده...
تموم درهای کمد از داخل عکس شهدا چسبونده بود😍
بین عکس ها، یه جای خالی بود که میگفت عکسم رو بعد شهادتم اینجا بچسبونید.
🔹از زبان پدر شهید:
روز شنبه با پسرم تماس گرفتم☎️(یکشنبه شهید شد)
معمولا شب ها باید زنگ میزدم اخه روز تلفنش قطع بود.
باهاش احوالپرسی کردم😊
گفتم: کاری نداری؟
گفت: بابا برام دعای مخصوص بکن.
شب یکشنبه عملیات خودشون رو شروع کردند.
طبق گفته دوستانش ساعت4و 28 دقیقه شهید شد و به آرزوش رسید.
شهید محمد غفاری در 13شهریور 1390 درارتفاعات جاسوسان ودر درگیری با گروه تروریستی پژاک به شهادت رسید.
مزار این شهید در گلزار شهدای باغ بهشت همدان هست.
🌷بخشی از وصیت نامه🌷
راه ما چیزی جز پیروی از ولایت فقیه به حق نیست.
چشم و گوشتان به فرمان ولایت فقیه باشد.
یاسیدالشهدا(ع)
قسم به مادرپهلوشکسته ات ،من پاسدار که متعلق به تو هستم طوری وارد قیامت کن که مایه شرمندگی شما نشوم.
🌺شادی روح پرفتوحش صلوات🌺
📈جهت عضویت در کانال
گلستان خاطرات شهدا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
http://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
عصمت به پای عصمت تو سجده می کند
معصومهای و عصمت کبرای دیگری
ای زینبی که،عالمه بی معلمی
زین رو کنی به شهر خودت علم پروری
🌷میلاد حضرت معصومه (س)
و روز دختـر مبارک.
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
ای بهار آرزوی نسل فردا، دخترم
ای فروغ عشق از روی تو پیدا، دخترم
چشم و گوش خویش را بگشا کزراه حسد
نشکند آیینه ات را چشم دنیا، دخترم
دست در دست حیا بگذار و کوشش کن مدام
تا نیفتی در راه آزادی از پا، دخترم
کوه غم داری اگر بر دوش دل همچون پدر
دم مزن تا می توانی از دریغا، دخترم
با مدارا می شوی آسوده دل، پس کن بنا
پایه رفتار خود را بر مدارا، دخترم
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
💟به نام الهه زیبایی ، مهربانی ، لطافت و ناز، « دختر »
و سوگند بر کسی که آفریده شد تا به جهان زیبایی ببخشد.
سوگند بر کسی که با لبخندش ویا قطره ای از اشکش
تمام منطق های جهان را بی منطق می کند.
و به زانو در می آورد تمامی قانون های محصور کننده را....
امروز میخواهم از دخترانه های
با احساسی بگویم که خط به خط نوشته ام را در بر میگیرد....
تا بیان کنم آنچه را که در خور شان تمامی دختران است...
میخواهم از چادرسفید با گل های ریز صورتی،از سجاده ،
از مناجات و از بوی بهشت بعضی دختران پاک دامن سخن بگویم. ...
از گریه های یواشکی بعضی دختران برای دیدن اندوه برادر،
سفید شدن شقیقه های پدر و چین و چروک بر جبین مادر سخن بگویم...
از غمخوار بودن،همراز بودن؛و مهربانی کردن دختر...
از کسی که طنین خنده های دلبرانه اش
منبعی از گرما و انرژی را برای هرخانه به ارمغان می آورد...
دروصف دختر میتوان گفت که
دختر دنیایی از احساسات بکری است که روز به روز از این احساسات رونمایی میشود
و اورا به مرز رویای سبز شکوفایی می رساند.
آری!یک دختر میتواند جسور و بلند پرواز باشد...
وبه آرزوهایش قول رسیدن بدهد...
میتواند الهه ای از استقامت باشد و با غرور و متانت خود،
آسمان را در حسرت تماشای خود نگاه دارد...
گاهی دختران در دنیای ظریف و نقره گون خود غرق می شوند ...
در آن قدم میزنند...
خیالبافی میکنند...
و گاهی با خیالاتشان زندگی میکنند....
در دنیایی که رنگ غالب، صورتی است...
دامن ها پرچین و گلدار است...
و بهترین خوراکی های دنیا لواشک و آب نبات چوبی
و بستنی شکلاتی است.
در دنیایی که لاک های رنگ رنگی با لباس ها ست میشوند ...
و بازهم دختران سردرگم برای انتخاب لباس اند ...
در دنیایی که شناسنامه تمامی گل ها را به نام دختر زده اند...
و تمام عروسکها با نوای مادرانه دختران به خواب رفته اند
و از این نوای دل انگیز است که
تابه حال از خواب بیدار نشده اند...
دردنیایی که گیسوان کمند دختران
گاهی با ناز بافته میشود
و گاهی آزادانه در باد رها میشود...
این که میگویند دختران چادری فرشته اند...
بی شک حقیقتی است انکار ناپذیر ،
گویی خدا دو بال حیا و تقوا را به آن ها هدیه کرده است،
وچادرشان را همچون تاج بندگی برسرشان نهاده است
و گویی عفت،عشق ،مهربانی،صفا و غیرت را برچادرشان سنجاق کرده است
که این چنین سنگین و با وقار قدم بر میدارند...
*🎊و اما کلام اخر
فرشته زمینی،الهه مهربانی ،
تجلی گاه زیبایی، روزت مبارک*🌷
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
🔷 ولادت حضرت معصومه (س) و #روز_دختر بر تمامی دختران پاک این سرزمین تبریک و تهنیت باد.
راستی این روز را چه کسی به دختران شهدا تبریک میگوید؟
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
🔺 23 تیر سالروز #عملیات_رمضان
در این عملیات تعدادی از رزمندگان اسلام که در اوج گرما در حال نبرد با دشمن بودند، با لبهایی خشک به عشق زیارت اباعبدالله الحسین(ع) آسمانی شدند و به سوی خدا پرواز کردند.
📈جهت عضویت در کانال
گلستان خاطرات شهدا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
http://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷
📚#آیه_های_جنون
📚#قسمت_327
حامد بہ سمت آبدارخانہ مے رود،از پشت میز ڪنار مے آیم و صندلے را مرتب بہ سمت جلو مے ڪشم.
دلم مے گیرد،بہ اینجا عادت ڪردہ ام! بغض ڪم رنگے در گلویم مے نشیند!
نگاهم را بہ گلدان ها مے دوزم،زمزمہ میڪنم:شما اینجا یادگارے بمونید!
ڪیفم را از روے میز برمیدارم و دستہ ڪلید را در دست میگیرم،دلم راضے بہ رفتن نیست!
با وجود بد خلقے هاے این روزهاے روزبہ اینجا را دوست دارم!
مقابل در مے ایستم و چند تقہ بہ در میزنم،چند ثانیہ بعد صداے روزبہ مے پیچد:بفرمایید!
دستگیرہ ے در را مے فشارم و وارد اتاق میشوم،همانطور ڪہ در را مے بندم مے گویم:خستہ نباشید!
روزبہ رو بہ روے پنجرہ ایستادہ،سیگارے میان دو انگشتش گرفتہ و بیرون را تماشا مے ڪند،بدون اینڪہ بہ سمتم سر برگرداند مے گوید:سلامت باشید! همچنین!
بہ چند قدمے میزش میرسم و دستہ ڪلید را روے میز مے گذارم:پروندہ ها رو مرتب ڪردم،تو یہ ڪاغذ هم براے خانم عزتے ڪارهاے این مدت رو یادداشت ڪردم.
سریع زیپ ڪیفم را مے ڪشم و ڪاغذ را بیرون مے آورم.
ڪاغذ را ڪنار دستہ ڪلید مے گذارم و مے گویم:ممنون میشم سفتہ ها رو بدید!
روزبہ نیم رخش را بہ سمتم بر مے گرداند و پس از چند ثانیہ مڪث ڪامل بہ سمتم بر مے گرداند.
تہ سیگارش را داخل سطل زبالہ مے اندازد و جدے مے گوید:میخواید برید؟!
نگاهے بہ ساعت مچے ام مے اندازم و مے گویم:بلہ! پنج دقیقہ بہ چهارہ! گفتم سریع دستہ ڪلید و لیست ڪارا رو تحویل بدم. امیدوارم این مدت ازم راضے بودہ باشید!
بدون حرف چند ثانیہ نگاهش را بہ چشم هایم مے دوزد،نمے توان چیزے را در چشم هایش تشخیص داد!
بے روح بہ نظر مے رسند!
دستے بہ موهاے مرتبش مے ڪشد و مقابل میزش زانو میزند.
مشغول باز ڪردن گاو صندوق است،صداے زنگ پیام موبایلم بلند میشود.
نگاهے بہ روزبہ مے اندازم ڪہ مشغول گشتن داخل گاو صندوق است!
موبایلم را بیرون میڪشم و آرام مے گویم:گلدونا رو نمیبرم! لطفا بہ خانم عزتے بگید مراقبشون باشہ!
نام مطهرہ روے صفحہ نقش بستہ،پیام را باز میڪنم!
"سرڪار خانم آیہ نیازے وڪیل مدافع آقاے محمدرضا حسینے باید عرض ڪنم بہ یُمن قدم هاے نحسِ شما فردا عصر راس ساعت پنج مادرِ نامبردہ براے صحبت و ارائہ دادن مدارڪے از نامبردہ بہ محضر ما و مادرمان مے رسد!
با حوالہ ڪردن ڪلے حس تنفر بہ شما!
مطهرہ هدایتِ شاڪے پروندہ!"
بعد از گذشت نزدیڪ یڪ سال و پنج ماہ لبخندے از صمیم قلب روے لب هایم نقش مے بندد!
لبخندے از شوق!
لبخندے از جان!
ریز میخندم و براے مطهرہ مے نویسم.
"از دست تو! مثل اینڪہ این دفعہ من باید از تو شیرینے بگیرم!"
یڪ دقیقہ بعد مطهرہ جواب میدهد:
"عزیزم تو باید بیاے از من درد بگیرے!"
لبخندم عمیق و عمیق تر میشود،برایش خوشحالم از صمیم قلب!
سنگینے نگاہ ڪسے را احساس میڪنم،سرم را بلند مے ڪنم ڪہ مے بینم روزبہ سفتہ بہ دست پشت میز ایستادہ و نگاهم میڪند.
بدون اینڪہ لبخند را از ڪنج لب هایم ڪنار بزنم مے گویم:پیداشون ڪردید؟!
روزبہ عجیب بہ چشم هایم زل زدہ،منتظر جوابش هستم ڪہ مے گوید:چرا اینطورے مے خندے؟!
گیج میشوم از این فعلِ مفرد!
سریع لبخندم را مے خورم،معذب نگاهم را بہ میز مے دوزم.
گیج مے پرسم:چطورے؟!
با جملہ اش قلبم از هم مے پاشد!
_یہ جورے ڪہ انگار فقط تو بلدے بخندے!
✍نویسنده:لیلے سلطانی
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📚#آیه_های_جنون
📚#قسمت_328
بدون اینڪہ لبخند را از ڪنج لب هایم ڪنار بزنم مے گویم:پیداشون ڪردید؟!
روزبہ عجیب بہ چشم هایم زل زدہ،منتظر جوابش هستم ڪہ مے گوید:چرا اینطورے مے خندے؟!
گیج میشوم از این فعلِ مفرد!
سریع لبخندم را مے خورم،معذب نگاهم را بہ میز مے دوزم.
گیج مے پرسم:چطورے؟!
با جملہ اش قلبم از هم مے پاشد!
_یہ جورے ڪہ انگار فقط تو بلدے بخندے!
خون بہ صورتم مے دود،هاج و واج نگاهش میڪنم!
هر لحظہ منتظرم بزند زیر خندہ و بگوید شوخے ڪردہ! با اینڪہ تا الان آدم فوق العادہ سر سخت و جدے اے بودہ اما میتواند شوخے ڪند!
ولے چهرہ ے جدے اش این را نمے گوید!
یڪ دستش را داخل جیب شلوارش بردہ و جدے بہ چشم هایم زل زدہ!
آب دهانم را قورت مے دهم:متوجہ نشدم!
بدون اینڪہ تغییر حالت بدهد مے گوید:گفتم چرا یہ جورے میخندے ڪہ انگار فقط تو بلدے بخندے؟!
بہ خودم مے آیم! اخم هایم را درهم مے ڪشم:شوخے جالبے نبود!
سفتہ ها را بہ سمتم مے گیرد:شوخے نبود!
گیج شدہ ام،باور نمے ڪنم روزبہ این حرف را گفتہ باشد!
میخواهم دلیلے پیدا ڪنم اما چهرہ ے مطهرہ جلوے چشم هایم نقش مے بندد!
دندان هایم را روے هم مے فشارم:براتون متاسفم!
میخواهم سفتہ ها را بگیرم ڪہ سریع دستش را عقب مے ڪشد،لبخند ڪم رنگے در چشم هایش مے بینم!
_براے چے متاسفے؟!
دستم را مشت میڪنم:براے حرف شما!
سرم را بہ نشانہ ے تاسف برایش تڪان میدهم،میخواهم بہ سمت در بروم ڪہ سریع مے گوید:سفتہ هات!
بہ سمتش بر مے گردم و انگشت اشارہ ام را تڪان میدهم:اجازہ ندادم از فعل مفرد استفادہ ڪنید!
لبخند ڪجے تحویلم مے دهد:اجازہ نخواستم!
دندان هایم را روے هم مے سابم،مطمئنم صورتم سرخ شدہ!
با حرص مے گویم:سفتہ ها ارزونے خودتون! هرڪارے دلتون میخواد باهاشون ڪنید!
با قدم هاے بلند خودم را جلوے در مے رسانم،همین ڪہ دستگیرہ ے در را مے فشارم ڪسے چند تقہ بہ در مے زند!
با حرص در را باز مے ڪنم،فرزاد متعجب نگاهم مے ڪند!
بدون اینڪہ چیزے بگویم با عجلہ از ڪنارش عبور مے ڪنم و تقریبا بہ سمت آسانسور مے دوم!
صداے فرزاد بہ گوشم مے رسد:روزبہ چے شدہ؟!
در آسانسور باز میشود،سریع وارد آسانسور میشم نگاهم بہ آینہ مے افتد.
صورتم گُر گرفتہ و چشم هایم ترسیدہ! نفس عمیقے مے ڪشم و چشم هایم را مے بندم و دستم را روے قلبم مے گذارم.
آسانسور متوقف میشود،با عجلہ و نفس نفس زنان از ساختمان خارج میشوم.
سرم را ڪہ بلند مے ڪنم روزبہ را مے بینم ڪہ از پنجرہ ے اتاقش بہ من چشم دوختہ!
اخم غلیظے تحویلش میدهم و نگاهم را از او مے گیرم!
از او خوشم نمے آید!
دوبارہ مطهرہ مقابل چشم هایم نقش مے بندد،عرق سردے روے تنم مے نشیند!
ناگهان شهریور چقدر سرد شد!
دیگر این طرف ها پیدایم نخواهد شد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دستے بہ موهاے رها شدہ ام مے ڪشم و با دقت نام ڪتاب هایے ڪہ استاد گفتہ میخوانم.
روے زمین غلتے میزنم و دفتر یادداشت را مے بندم،دہ روز از خروجم از شرڪت گذشتہ!
هربار ڪہ یاد حرف هاے روزبہ مے افتم حالم بد مے شود! ذهنم درگیر این شدہ ڪہ چرا بہ یڪ بارہ آن حرف ها زد!
با حرص پوفے میڪنم و صاف روے تخت مے نشینم،چند ثانیہ بعد صداے زنگ در بلند مے شود.
مادرم جواب میدهد:بفرمایید!
_تویے مطهرہ جان؟! آرہ عزیزم بیا تو!
رنگ از صورتم مے پرد،نمے دانم چرا ولے عذاب وجدان دارم و نمیخواهم با مطهرہ رو بہ رو بشوم!
یڪ دقیقہ بعد صداے پر انرژے مطهرہ مے پیچد،با مادرم مشغول سلام و احوال پرسے میشود.
چند ثانیہ بعد چند تقہ بہ در مے خورد،از روے تخت بلند میشوم و مے گویم:بیا تو مطے!
در باز میشود و چهرہ ے خندان مطهرہ نمایان!
سعے مے ڪنم لبخند بزنم،همانطور ڪہ چادر مشڪے اش را در مے آورد مے گوید:سلام خانم وڪیل!
_سلام عروس! شما ڪجا اینجا ڪجا؟!
چادر و روسرے اش را بہ سمتم پرت مے ڪند ڪہ در هوا مے گیرمشان!
بہ شوخے مے گویم:عروس بہ این وحشے اے ڪے دیدہ؟!
مے خندد:عزیزم من تا تو رو ڪفن پوش نڪنم لباس عروس نمے پوشم!
ابروهایم را بالا میدهم:مطهرہ در خواب بیند پنبہ دانہ!
روے تخت مے نشیند و بستہ ے گزے ڪنارش مے گذارد.
_بیا ڪہ شیرینے رهایے مو برات آوردم!
خودم را روے تخت پرت میڪنم:رهایے از مجردے؟!
نچے مے گوید و ادامہ میدهد:رهایے از آقاے محمدرضا حسینے!
گیج نگاهش میڪنم ڪہ ادامہ میدهد:رفت ڪہ رفت! من حالا حالا ها ور دلتم!
پیشانے ام را بالا مے دهم:شوخے میڪنے؟!
جدے مے گوید:نہ!
_یعنے چے؟!
✍نویسنده:لیلے سلطانے
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببينيد| شعرخوانی در حضور رهبرانقلاب:
🌺 من برايش مصرعی میگویم و رد میشوم؛ لطف باباهاست معمولا به دختر، بيشتر
⭐️سالروز ولادت حضرت معصومه (س)
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
🌷🌷🌷
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
۲۳ تیرماه سالروز #تولد شهید والامقام #محمدرضا_تورجی_زاده گرامی باد. http://eitaa.com/golestanekhat
#به_بهانه_سالروز_تولد
#شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده
#زندگینامه
شهید محمد رضا تورجی زاده در ۲۳ تیرماه سال چهل و سه در شهر شهیدان اصفهان به دنیا آمد. در همان دوران کودکی عشق و ارادت به خاندان نبوت و امامت داشته و با شور وصف ناپذیر در مجالس عزا داری شرکت می نمود. در کودکی بسیار با وقار نظیف و تمیز بوده به گونه ای که در میان همگنان ممتاز بود.ایشان دوران تحصیل را همراه با کار و همیاری در مغازه پدر آغاز نمود. پدرش به دلیل علایق مذهبی برای دوره ی راهنمایی به مدرسه ی مذهبی احمدیه ثبت نام نمود. کلاس سوم راهنمایی شهید مقارن با قیام مردم قم شده بود که شهید با جمعی از دوستان هم کلاسی ،چند نوبت تظاهراتی در مدرسه تدارک دیده و از رفتن به کلاس خودداری کرده بودند. با اوج گرفتن انقلاب ، شهید با چند تن از دوستان فعالیت های سیاسی خود را در مسجد ذکر الله آغاز نمود و در تظاهرات ضد حکومت شرکت می نمود که چند بار مورد ضرب و شتم ماموران قرار گرفت.
@setaregan_velayat313
شب ها را شعار نویسی و چاپ عکس حضرت امام روی دیوار ها اقدام می نمود. با پیروزی انقلاب فعالیت های خود را در مسجد ذکر الله و حزب جمهوری اسلامی و دیگر پایگاه های انقلابی پیگیری نمود. وی که از فعالان مبارزه با گروهک های ضد انقلاب و بنی صدر بود بار ها مورد ضرب و شتم طرفداران بنی صدر و اعضای این گروهک ها قرار گرفت.
ایشان به شهید مظلوم بهشتی و آیت الله خامنه ای علاقه ی فراوانی داشتند. شهید تورجی زاده مداحی و روضه خوانی را در دبیرستان هاتف با دعای کمیل آغاز کرد، شبهای جمعه در جمع دانش آموزان زیبا ترین مناجات را با خدای خویش داشت.
در سال شصت و یک به جبهه عزیمت نمود و در تیپ نجف اشرف به خدمت مشغول شد. و در عملایات های محرم والفجر ها و کربلا ها شرکت نمودند. پس از عزیمت به جبهه در جمع رزمندگان به مداحی و نوحه سرایی پرداخت و بسیاری از رزمندگان جذب نوای گرم و دلنشین او می شدند و در وصیت نامه های خود تقاضا داشتند در مراسم هفته ی آن ها ایشان دعای کمیل را بخوانند. این علاقه و تقاضاهای رزمندگان بود که باعث شد ایشان هیئت گردان یازهرا را تاسیس کنند که هر دوشنبه در جبهه در محل گردان و در هنگام مرخصی در اصفهان برگزار می شد. که این هیئت بعد ها به هیئت محبان حضرت زهرا و هیئت رزمندگان اسلام شهر اصفهان تغییر نام داد.
@golestanekhaterat
شهید به حضرت زهرا سلام الله علیه علاقه ی وافری داشتند و در غالب مداحی هایشان از مصائب ایشان می خواندند. همچنین شهید وصیت نمودند که بروی سنگ قبرشان بنویسند: یا زهرا ...
شهید تورجی زاده به نماز اول وقت اهمیت فراوانی می دادند و قران کریم را بسیار تلاوت می نمودند. همیشه دو ساعت قبل از نماز صبح به راز و نیاز می پرداختند. صدای گریه های ایشان بعضا موجب بیدار شدن دیگران می شد. این عبادت و راز و نیاز با معبود تا طلوع آفتاب ادامه داشت.
ایشان در جبهه بار ها مجروح شدند به گونه ای که در میان دوستان به شهید زنده معروف شدند. و هر بار پیش از بهبودی کامل باز به جبهه عزیمت کردند. سر انجام این مجاهد خستگی ناپذیر در پنجم اردیبهشت سال شصت و شش در ارتفاعات شهر بانه در استان کردستان در ساعت هفت و سی دقیقه صبح حین فرماندهی گردان یا زهرا در سنگر فرماندهی به شهادت رسیدند. جراهتی که موجب شهادت ایشان شد همچون حضرت زهرا بود: جراحاتی بر پهلو و بازو و ترکش هایی مانند تازیانه بر کمر ایشان اصابت کرد .
#تولد_شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
http://eitaa.com/golestanekhaterat
📚#آیه_های_جنون
📚#قسمت329
بستہ ے گز را باز مے ڪند:جونم برات بگہ ڪہ اون روز ڪہ با تو رفتم بیرون و سر و ڪلہ ے شازدہ و مادرش پیدا شد و شما منو تنها گذاشتے،با مادر شازدہ رفتیم ڪافے شاپ و دہ دقیقہ یہ ربع صحبت ڪردیم!
گزے بہ سمتم مے گیرد،گز را مے گیرم و مے گویم:خب!
_خب بہ قیافہ ت! مادرش خیلے گرم برخورد ڪرد و ازم خواست شمارہ ے خونہ مونو بهش بدم و بہ مادرم همہ چیزو بگم!
منم نتونستم نہ بیارم و شمارہ ے تلفن خونہ رو بهش دادم.
قبلا بہ مامانم گفتہ بودم ڪہ یڪے از هم دانشگاهیام اصرار دارہ بیاد خواستگارے ولے جواب من منفیہ!
همون شب مامانش زنگ زد خونہ مون و با مامانم صحبت ڪرد ڪہ یہ روز تنها بیاد خونہ مون و آشنا بشیم تا اجازہ بگیرہ براے آشنایے و خواستگارے با شوهر و پسرش بیان!
مامان منم گفت دو روز دیگہ عصر تنها بیاد.
مڪث میڪند و گزے داخل دهانش مے گذارد،مشتاق مے پرسم:خب بقیہ ش!
خونسرد گزش را میخورد و چند لحظہ بعد قورت میدهد:هیچے دیگہ! دو روز بعد تنها با یہ جعبہ شیرینے اومد خونہ مون!
خیلے گرم با من و مامانم برخورد ڪرد،از ڪار و بار و اخلاق پسرش گفت!
از مامانم اجازہ خواست چند دقیقہ با من تنها صحبت ڪنہ!
مامانم ناراضے اجازہ داد بریم تو اتاق من تنهایے حرف بزنیم!
صداے ماددم حرف مطهرہ را قطع مے ڪند:آیہ! اگہ زحمتت نمیشہ بیا شربت و میوہ ببر!
آداب پذیرایے از مهمونم من باید برات یادآورے ڪنم؟!
مطهرہ بلند مے خندد،بلند مے گویم:الان میام مامان!
رو بہ مطهرہ ادامہ میدهم:داشتے میگفتے!
مطهرہ مردمڪ چشم هایش را مے چرخاند:مامانش پرسید چرا راضے نیستم و بہ محمدرضا گفتم جوابم منفیہ منم جواب سر بالا دادم!
گفت وقتے براے خواستگارے اومدن با محمدرضا حرف بزنم و یہ جورے وانمود ڪنم تفاهم نداریم ڪہ خودش بیخیال بشہ!
گیج شدہ بودم ڪہ گفت از بچگے محمدرضا و دختر داییش رو براے هم نشون ڪردن!
میگفت از وقتے محمدرضا نوزدہ بیست سالش شد ما بحث ازدواجش با دخترداییش رو جدے پیش ڪشیدیم اما گفت ڪہ دخترداییش رو نمیخواد!
گفتیم یڪم بگذرہ راضیش میشہ تا اینڪہ سہ چهار ماہ پیش اومد گفت بہ یڪے از هم دانشگاهیاش علاقہ مند شدہ براش بریم خواستگارے!
ابروهایم را بالا میدهم:اصلا بہ مامانہ نمیخورد راضے نباشہ! یہ جورے با تو برخورد ڪہ انگار بیشتر از پسرش تو رو دوست دارہ!
مطهرہ شانہ اے بالا مے اندازد و با لحن با نمڪے میگوید:از سیاستش بود عزیزِ من! نمیخواست پیش قند عسلش آدم بَدہ بشہ!
_براے همین تو رو انداخت جلو!
سرش را تڪان میدهد:آرہ!
_پس چرا همون روز تو ڪافے شاپ بهت نگفت راضے نیست؟!
_خواست مزہ ے دهنمو بفهمہ ببینہ چطورے برخورد میڪنم! از طرفے پسرش شڪ نڪنہ!
_عجب! تو چے گفتے؟!
_گفتم ڪہ علاقہ ے پسرشون یڪ طرفہ ست و از اول جوابم منفے بودہ!
اجازہ گرفت با شوهر و پسرش براے آشنایے و خواستگارے سہ چهار روز دیگہ بیان!
ما هم اجازہ دادیم،اومدن خواستگارے با محمدرضا حرف زدم و هے بهونہ آوردم!
دیدم قانع نمیشہ بحث علاقہ م بہ مهندس ساجدے رو پیش ڪشیدم!
یڪ جورے میشوم! سرفہ اے مے ڪنم و لبم را بہ دندان مے گیرم!
مطهرہ ادامہ میدهد:جونم برات بگہ ڪہ چیزے نگفت ولے مشخص بود مردد شدہ!
مردد مے پرسم:گفتے هنوز یڪے دیگہ رو دوست دارے؟!
سرش را بہ نشانہ ے منفے تڪان مے دهد:نہ بابا! همون حرفاے فلسفے و روانشناسے تو رو بهش تحویل دادم ڪہ یڪے رو دوست داشتم و اون دوستم نداشت و ذهنم درگیرہ و الان باید یڪے ڪمڪم ڪنہ فراموش ڪنم! از این حرفا دیگہ!
_اون چے گفت؟!
_هیچے! وقتے حرفامون تموم شد و رفتیم پیش بزرگترا من گفتم مثل اینڪہ تفاهم نداریم محمدرضا چیزے نگفت!
سہ چهار روز گذشتہ و هیچ خبرے ازشون نشدہ اگر هم بشہ باز جوابم منفیہ!
حوصلہ ے عروس و مادر شوهر بازے و جنگ و دعوا رو ندارم!
سپس مے خندد!
پیشانے ام را بالا مے دهم:چے بگم؟!
از روے تخت بلند مے شوم و بہ سمت در مے روم،میان راہ بہ سمت مطهرہ سر بر مے گردانم!
_مطهرہ!
بستہ ے گز را بہ سمتم مے گیرد:جانم! اینو بدہ مامانت یادم رفت اول بہ مامانت تعارف ڪنم!
بستہ ے گز را مے گیرم و آرام مے پرسم:تو هنوز مهندس ساجدے رو دوست دارے؟!
سڪوت مے ڪند،مرددم ڪہ بگویم چہ پیش آمدہ!
چند ثانیہ بعد سڪوت را مے شڪند:فڪر ڪنم دیگہ نہ!
_فڪر ڪنے؟! یعنے مطمئن نیستے؟!
_مطمئنم دیگہ دوستش ندارم ولے مطمئن نیستم بہ این زودیا فراموش ڪنم!
شاید حق با اون بود! من فقط دچار احساسات و خیالات خام بچگونہ شدہ بودم!
اگہ عشق واقعے بود توے چند ماہ ڪہ انقدر ڪم رنگ و محو نمے شد مے شد؟!
سرم را تڪان میدهم:نمیدونم!
با دقت نگاهم مے ڪند:چرا پرسیدے؟!
بہ سمت در بر مے گردم:همینطورے!
✍نویسنده:لیلے سلطانے
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📚#آیه_های_جنون
📚#قسمت_330
در را باز میڪنم و سریع از اتاق خارج مے شوم،ریتمِ ضربانِ قلبم گاهے با یاد آورے شرڪت بالا و پایین میشود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
همراہ مطهرہ وارد حیاط مے شوم،دو ساعتے باهم صحبت ڪردیم و از برنامہ هایے ڪہ براے آیندہ داریم براے هم گفتیم!
همانطور ڪہ چادرش را مرتب مے ڪند مے گوید:روز خیلے خوبے بود!
مے خندم:اما نہ براے من!
ڪم نمے آورد:براے تو ڪہ عالے بودہ!
در را باز مے ڪند:ڪارے ندارے؟
چادر رنگے ام را ڪمے جلو مے ڪشم:نہ عزیزم! بہ مامان و بابات سلام برسون!
_چشم! فعلا!
میخواهد وارد ڪوچہ بشود ڪہ هر دو با دیدن شخصے ڪہ جلوے در ایستادہ جا میخوریم!
روزبہ جدے ایستادہ،همانطور ڪہ ڪیفش را باز مے ڪند مے گوید:سلام!
مطهرہ سریع مے گوید:سلام! حالتون خوبہ؟!
روزبہ نگاهے بہ من مے اندازد و چند برگہ از داخل ڪیفش بیرون مے ڪشد:ممنون! شما حالتون خوبہ؟! دیگہ شرڪت نمیاید؟!
مطهرہ لبخند ڪم رنگے میزند:مزاحم میشم!
چادرم را ڪمے روے صورتم مے ڪشم،نگاہ مطهرہ بین من و روزبہ مے چرخد!
اخم ڪم رنگے میان ابروهاے روزبہ نشستہ! روزبہ رو بہ مطهرہ مے گوید:از دیدنتون خوشحال شدم!
سپس برگہ هایے ڪہ در دست گرفتہ بہ سمت من مے گیرد:سفتہ هاتونو فراموش ڪردہ بودید!
سریع سفتہ ها را از دستش مے گیرم و زیر لب تشڪر میڪنم،مطهرہ متعجب خداحافظے مے ڪند و مے رود!
همین ڪہ مطهرہ دور مے شود میخواهم در را ببندم ڪہ روزبہ دستش را روے در مے گذارد!
_مسئلہ خانم هدایتہ؟!
متعجب نگاهش میڪنم و لب میزنم:واقعا معنے حرفا و ڪاراتونو نمیفهمم!
لبخند عجیبے ڪنج لبش مے نشیند:ولے من میفهمم!
_خواهش میڪنم دیگہ با من ڪارے نداشتہ باشید!
همانطور ڪہ بہ چشم هایم زل زدہ محڪم مے گوید:نمے تونم!
در را براے بستن محڪم هل مے دهم ڪہ با قدرت نگهش مے دارد!
جدے و با خشم مے گویم:اگہ بخواید ادامہ بدید مجبور میشم طور دیگہ اے برخورد ڪنم!
جدے مے گوید:از تو ساختمون دارن نگاہ میڪنن! درو ول ڪن نہ براے من خوبہ نہ براے تو!
در را رها میڪنم و با حرص مے گویم:چند روز پیش گفتم! اجازہ ندادم از فعل مفرد استفادہ ڪنید!
بہ چشم هایم خیرہ میشود:منم گفتم ڪہ اجازہ نخواستم!
پوزخند میزنم:فڪر ڪنم یہ چیزے تون شدہ!
سرش را تڪان میدهد:آرہ! مطمئن نیستم ولے فڪر ڪنم بهت علاقہ مند شدم!
هاج و واج نگاهش میڪنم ڪہ ادامہ میدهد:شما دخترا دوست دارید اینطور محڪم و رڪ بشنوید دیگہ؟!
دهانم را باز و بستہ میڪنم اما نمیتوانم چیزے بگویم! جدے بہ صورتم خیرہ شدہ!
بہ خودم مے آیم و پوزخند میزنم:مطمئن نیستید! ولے فڪر مے ڪنید ڪہ...
ادامہ ے جملہ اش را نمے گویم،مغزم دستورے نمیدهد از دهانم مے پرد:علاقہ روے احتمالات نیست روے اطمینانہ!
وقتے اطمینان ندارید یعنے علاقہ اے وجود ندارہ!
لبخند میزند:اگہ مطمئن بشم چے؟!
جدے بہ چشم هایش زل میزنم:هیچے! همون حرفایے ڪہ بہ مطهرہ و من مے زدید با یڪم تفاوت روزے چند بار براے خودتون تڪرار ڪنید!
ابروهایش را بالا میدهد:فڪر نڪنم همچین ڪششے یڪ طرفہ باشہ!
سرد نگاهش میڪنم:ولے هست!
با اخم نگاهم مے ڪند،منتظر حرف دیگرے نمے مانم و سریع در را مے بندم!
صدایش آرام از پشت در مے آید،با تحڪم مے گوید:من دست بردار نیستم! اول براے اینڪہ پسر بچہ ے دبیرستانے نیستم ڪہ ڪَشڪے عاشق بشم و ڪَشڪے فارغ!
دوم براے اون برقے ڪہ تہ چشمات مے بینم!
نفس عمیقے مے ڪشم و با دست گوش هایم را مے گیرم،مادرم متعجب و با نگرانے وارد حیاط میشود.
همانطور ڪہ روسرے روے سرش انداختہ مے پرسد:چے شدہ؟!
چشم هایم را باز و بستہ مے ڪنم:هیچے!
اخم مے ڪند:مطمئنے؟! صورت گُر گرفتہ!
صدایے از پشت در نمے آید،نفس راحتے میڪشم و با حرص سفتہ ها را پارہ میڪنم!
تمام دق و دلے ام را سرِ این چهار برگِ بے جان خالے میڪنم!
مادرم ڪنارم مے ایستد:اینا چیہ؟!
_سفتہ!
نفسم را با شدت بیرون مے دهم و وارد خانہ میشوم،بہ سمت آشپزخانہ مے روم و دستم را روے قلبم مے گذارم!
تپش هایش شدت گرفتہ...
باید بہ مطهرہ همہ چیز را بگویم و بخواهم ڪمڪ ڪند روزبہ را دَڪ ڪنم!
سورہ ے هشتم نازل شد
سورہ ے طوفان...
وجودم طوفانے شد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷