مِّنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا
مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ ...
بعضی هایشان هم هستند
که شش ماهشان بیشتر نیست
#علی_اصغر
#مِنهُم_مَن_یَنتَظِر_تقدیر_ماست😢
✔️ @golestanekhaterat
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
1_26458570.mp3
4.12M
💠 #روضه_حضرت_علی_اصغر_ع
📢 با صداي شهيد حاج شيخ احمد کافی
⏳ دوران پیش از انقلاب
✔️ @javanan_enghelabi313
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
بیش از یک سال دوره آموزش نظامی دید تا توانست به #سوریه اعزام شود. هر دوره سه ماههای که طی میکرد، ب
راوی : #پدر شهید بیاضی زاده
#سعید به خاطر اینکه درجاهای مختلف دوره دیده بود،بسیار لاغر و سیاه به نظر می رسید. در زیر آفتاب کاملا پوستش سوخته و سیاه شده بود.
بیش از یک سال دوره #آموزش نظامی دید تا توانست به #سوریه اعزام شود. هر دوره سه ماهه ای که طی می کرد، به وی می گفتند به مهارت لازم نرسیده ای اما نا امید نمی شد و در دوره دیگری شرکت می کرد.
چون سنش کم بود، به #سوریه اعزامش نمی کردند ولی کوتاه نمی آمد و مرتب اصرار می کرد و از هر دری وارد می شد.
دوباره در دوره #آموزش نظامی شرکت و آموزش می دید، پیش هر مسئول نظامی می رفت. تا در نهایت توانست به سوریه #اعزام شود. خودش مرتب می گفت: فکر می کنند من خسته شده ام کوتاه نمی آیم، این قدر می روم تا بالاخره با رفتنم موافقت کنند.
#فرزندم از همان ابتدا که به من گفت می خواهم به سوریه بروم هیچ مشکلی در رابطه با رفتنش به سوریه نداشتم. ما خانوادگی اهل #ایثار و #شهادت هستیم. خانواده ما از دوران #انقلاب بافضای شهادت، ایثار و مقاومت آشناست از #زندان سیاسی زمان انقلاب گرفته، تا جانباز دوران دفاع مقدس و شهید داریم.
اگر #رهبر دستور بدهد نه تنها خودم بلکه همه #خانواده ام را فدای چهارده معصوم می کنم.
به من گفت:مادرم راضی نیست. گفتم #مادرت را راضی می کنم نگران نباش.
در #اولین مرحله اعزامش به سوریه 2 ماه از او بی خبر بودیم.
اخباری که از سوریه می شنیدیم ما را خیلی نگران و مضطرب کرده بود ولی دفعات بعد کمتر نگران شدیم. برای بار دوم که آمد، باهم به پابوس امام رضا (ع) رفتیم. در جوار امام #رضا(ع) فرزندم از من خواست مادرش را راضی کنم. با صحبت هایی که کردم و گفتم وظیفه ما و فرزندانمان در شرایط حاضر #دفاع از حریم ولایت و حرم ائمه (ع) است و این اصل مهمی برای همه انسان های آزاده و مسلمان به شمار می رود و من همه داراییم را فدای حضرت می کنم؛ #مادرشان هم پذیرفتند.
http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#قربة_الی_الله
گفت:
رفتم به طرف نمازخونه، دیدم یه برگه a4 به دیوار زده به این مضمون نوشته"برادر محمدحسین خانی، درگذشت کودک دلبندتان را به شما تسلیت میگوییم".
شنیده بودم تازه بچه دار شده. یه فاتحه ای خوندم و رفتم پیِ کارم...
.
.
گفت:
هیئت تموم شد و شام رو خوردیم. بعد دست عمارو گرفتم ورفتیم به طرف اتاقم. برقو روشن نکردیم... صدای گریمون بی بهونه بلند شد... یکی من میگفتم و یکی عمار میخوند....انگار تازه عزاداری ما شروع شده بود... من خوندم:
دست را بر طناب می گیرد
بچه را از رباب می گیرد
بچه را از رباب می گیرد
خیمه را اضطراب می گیرد
دست و پا می زند علی اصغر
تیر دارد شتاب می گیرد
مگر این حنجر بهم خورده
چند قطره آب می گیرد
از سوال نکرده اش حنجر
به سه صورت جواب می گیرد
آه از غنچه گلی این بار
تیر دارد گلاب می گیرد
تا که اصغر سوار عرش شود
خود مولا رکاب می گیرد.
صدای گریه ی بلند عمار بیتاب ترم میکرد.... عمار جواب میداد:
تو فقط نیزه نخور صدعلی اصغر به فدات
دادمش بلکه بگیری سپرش گردانی
گلویش تازه گل انداخته من می ترسم
صبرکن تا صدقه دور سرش گردانی
و ضجه های عمار همه محیط اتاق رو میگرفت... من میخوندم:
این که جلوی خیمه ها زانو زده کیست؟
شاید زبانم لال بیچاره رباب است
اصلاً بیا و فرض کن کن که آب خورده
اصلاً بیا و فرض کن یک گوشه خواب است
اینکه نمیخوابد علی تقصیر تو نیست
به جای لالا بر لب تو آب آب است
گیسو نکش اینقدر تو تازه عروسی
ای کاش میشد زودتر دست تو را بست
حال عمار آتیشم میزد... آتیش میگرفتم با گریه هاش... عمار جواب میداد:
سپاه را چقدر سیر کرد آب فرات
چه زود این همه تغییر کرد آب فرات
چه کرد با جگر تشنه ها نمی دانم
رُباب را که زمین گیر کرد آب فرات
رُباب را چقدر در حرم خجالت داد
همان دو لحظه که تاخیر کرد آب فرات
سفید شد همه گیسویش یکی یکی
عروس فاطمه را پیر کرد آب فرات
همان که آبرویت را ز گریه اش داری
سه شعبه در گلویش گیر کرد… آب فرات
دو قطره آب ندادی و شاه عطشان را
چقدر حرمله تحقیر کرد، آب فرات
و نتونست شعر رو تموم کنه... هق هق میزد... داد میزد... عمار دوباره ادامه داد و خوند:
حالا برای خنده که دیر است گریه کن
بابا نخواب… موقع شیر است گریه کن
درمانده ام میان دو راهی کجا روم
چشمم که رفته است سیاهی کجا روم
جان رباب من به همه رو زدم نشد
دنبال آب من به همه رو زدم نشد
زار میزد و میخوند... به اینجا که رسید، با همون حالت زار، رو بهم کرد و گفت:اینو هیچ جا نگفتم، الان میخوام به تو بگم...
عمار با حال زارش و بغض گلو گرفته اش گفت:
دیدی میگن اباعبدالله بعد از علی اصغر متحیر شد، درمونده شد، تو دوراهی موند... دو قدم به سمت خیمه میرفت... دو قدم بر میگشت... حیرون شده شده بود... شرمنده رباب شده بود...
عمار گفت:
اردوگاه بودم که تماس گرفتن حال بچه ات خراب شده... چیزی تو گلوش گیر کرده بود و.... راه نفسش بسته شده بود....خودمو سریع رسوندم ولی... بچه ام... طفلم... گلم... پر پر شده بود...
با چشمای پر اشکش نگام کرد و گفت، نگاه مادرش آتیشم میزد، گلش پرپر شده بود جلو چشماش...
میگفت: بچه رو از مادرش گرفتم و.... نگذاشتم که بیاد، که باشه... خودم غسلش دادم... خودم گلم رو کفن کردم... خودم بهش نماز خوندم... خودم قبرش رو کندم و تو خاک گذاشتمش.... خودم خاک رو تن نازنینش ریختم...
میگفت: وقتی میخواستم برگردم خونه... از شرمندگی مادرش... دو قدم میرفتم... دو قدم برمیگشتم... میگفت متحیر شده بودم چی کار کنم....برم... نرم...
میگفت حسین متحیر شده بود... بچه تو آغوشش بود... برده بود سیرابش کنه... حالا سر علی اصغرش رو یه دست و.... تن گلگونش تو یه دست دیگه.... آقا به سمت خیمه برگشت... دید رباب کنار خیمه است.... پاهای آقا.... دو قدم میرفت.... برمیگشت.... میگفت خانم رباب به خیمه برگشت تا امام خجالت نکشه.... ولی رباب... مادر بود.... مادر بود....
میگفت نمیدونستم چی کار کنم... خانومم.... مادر بچه ام.... برم خونه.... نرم.....مسگفت هنوزم یه وقتایی خانومم میگه، طفلم رو تو خاک کردی.... میگفت آتیش میگیرم.... آآآآآخ حسییییییین
میگفت بمیرم برا دل ارباب....
.
.
.
مادر طفل شیرخوار... منو ببخش...
السلام علیک یا عبدالله الرضیع...
#فرمانده
#عمار
#شب_هفتم
#علی_اصغر
#روضه
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#فدایی_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی
http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
🔵 سوال: چرا امام حسين(ع) اهلبیت و خانواده خود را هم به کربلا آوردند؟
✅ پاسخ در تصویر 👆
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
#السلامعلیکیابنتالحیدریازینبکبریسلاماللهعلیها
هر که خواهد با حسینبنعلی گیرد تماس
ابتدا باید شود زینب شناس
ترس دشمن از حجاب زینب است
حفظ چادر انقلاب زینب است
#حجابزینبی
✔️ @golestanekhaterat
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشک بر #حسین چگونه رمز #غفران _ذنوب است؟
خیلی زیباست
#حتما_ببینید👆
#استاد_میرزامحمدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
🌷لطفا درنشر، لینک حذف نشو
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوابهای بسیار زیبای یک #طلبه به توهم جوانانی که هی میگن فردا روز آخر نفسهای #انقلاب😂
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷لطفا درنشر، لینک حذف نشود...
🕊🌷
🌷
#چفیه🕊
🌷در بین صفوف هیئتی ها، خالیست
جایی میان روضه هرشب خالیست...
🌷هرسال میانِ سینه زن های حسین(ع)...
خیلی جای "محسن حججی" خالیست...
#شهید_محسن_حججی
•┈┈••✾•🍃🌷🍃•✾••┈┈•
🌷گروه بصیرتے گلستان خاطرات شهـــدا🌷
💠عضویت با 👈🏻09178314082
🌷شادے روح شهـــداے اسلام صلوات🌷
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷لطفا درنشر، لینک حذف نشود...
•┈┈••✾•🍃🌷🍃•✾••┈┈•
#عاشقانه_شهدا
#خاطره_ی_همسر_شهید
امین روزها وقتی از اداره به من زنگ میزد و میپرسید چه میکنی اگر میگفتم کاری را دارم انجام میدهم
میگفت «نمیخواهد! بگذار کنار، وقتی آمدم با هم انجام میدهیم.»
میگفتم «چیزی نیست، مثلاً فقط چند تکه ظرف کوچک است»
میگفت «خب همان را بگذار وقتی آمدم با هم میشوریم!»
مادرم همیشه به او میگفت «با این بساطی که شما پیش میروید همسر شما حسابی تنبل میشود ها!» امین جواب میداد
«نه حاج خانم! مگر زهرا کلفت من است. زهرا رئیس من است.»❤️
#روایت_همسرشهید_امین_کریمی
🍃🌸🍃
http://eitaa.com/golestanekhaterat
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
👤 آیت الله بهجت:
🔅مجلس روضه را کربلا حساب کنید ...
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷لطفا درنشر، لینک حذف نشود...
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🍃🕊
🌹🍃ماجرای نامهی امام حسین(علیه السلام) به شهید
قبل از اذانِ صبح با حالتِ عجیبی از خواب پرید و گفت:
حاجی! خواب دیدم قاصدِ امام حسین(ع) اومد و بهم گفت:
آقا سلام رساندند و فرمودند:به زودی به دیدارت خواهم آمد...
📌خاطرهای از زندگی شهید محمد باقر مؤمنیراد
📚منبع: کتاب یک جرعه آفتاب ، صفحه 44
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat