🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
چقدر زیبا که تولد زمینی و تولد آسمانی تو ، هر دو در اردیبهشت ماه هست🌺 - تولد زمینی ۱۳۶۴/۲/۲ - تولد آسمانی ۱۳۹۵/۲/۱۶ و چه زیبا تر که امسال تولد شمسی و قمری تو همزمان شده🌸
تولد زمینی ، سوم شعبان ، میلاد امام حسین(علیه السلام).
تولدت را بهانه کردهایم که با یاد تو دل مردهیِ خویش را حیاتی دوباره بخشیم و الّا تو که با شهادت، نامیرا شدهای، چه نیازت به نغمهیِ کودکانهیِ «تولدت مبارکِ» ما
تولـد
زیباتـریـن
اتفاق زندگیست
امّـا زیباتـر از آن ،
ایناست کہ زندگـی
با تولـد آغـاز و
با شهـ🌹ـادت تمـام شود...
خوشا به حال #شهدا که تولدی #آگاهانه ، #عاشقانه و #خالصانه را بر گزیدند.
سلام بر آنان در روزی که #متولد شدند و #زندگی کردن و روزی که رفتند تا همیشه مانده باشند .
پروردگارا ما را با ادامه راه شهدا به آنان ملحق کن🙏
رسم است که چنین روزهایی، چون ماهایی به شما جون ماههایی، هدیهای معنوی میدهند... یس، الرحمن، سلام و صلوات؛ و من امّا اراده کردم که امشب و فردا یک گناه به آمارِ مظالِمِ دنیا اضافه نکنم. دستم را بگیرید
📈جهت عضویت در کانال
گلستان خاطرات شهدا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
✫⇠ #زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی
📚پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
📘#نیمه_پنهان_ماه
✍ به روایت همسر شهید
✫⇠#قسمت_نهم
🍀... ساک و لباسش را به من داد تا آنها را بشویم وقتی درب آن را باز کردم دیدم یک دست لباس عراقی است. رو به آقا مرتضی کردم و با یک لحن تند گفتم: چرا این لباس های عراقی را به تن می کنی؟ ببین تا به حال دو مرتبه مجروح شده ای در حالی که هر دو بار این لباس به تن داشتی آقا مرتضی این لباسا نجس است خواهش می کنم دیگر این را نپوشید من دیگر طاقت ندارم آن را بشویم. الان پاره اش می کنم.
🍀هر چه کردم که آن لباس را پاره کنم جلویم را گرفت و به من گفت: من با این لباس در جبهه خیلی موثرتر هستم از شما می خواهم که روی این تصمیمتان تجدید نظر کنید دیگر طاقت نیاوردم که روی حرف خودم بایستم, لذا لباس را برداشتم و داخل تشت آب انداختم تا مقداری خیس بخورد. پس از گذشت ساعتی مشغول شستن آن البسه پر از خون شدم. آقا مرتضی به نزد من آمد پهلویم نشست و همان طور که مشغول شستن آنها بودم, عکسی آورد و به من نشان داد که در آن سوار یک جیپ بود که بقول خودش از عراقی ها به غنیمت گرفته بود
🍀ادامه صحبتش این بود که من با همین لباس چندین بار به داخل عراقی ها رفته ام و با آنها نان و ماست خورده ام و مرا نشناخته اند. این جیپ هم که می بینی با بچه ها سوار ان می شویم و در منطقه گشت می زنیم مال عراقی هاست پس از اینکه لباس ها را شستم آقا مرتضی نگاهی به آنها انداخت و پس از کمی تامل رایش برگشت که دیگر آنها را نبپوشد چرا که اکثر جاهایش سوراخ شده بود آن لباس را به برادرش داد تا در کار بنایی آن را بپوشد.
🍀یکی دو روز از این ماجرا گذشت،یک شب که داخل اطاق نشسته بودیم. متوجه شدم خیلی به من خیره شده, علت را از او پرسیدم. آهی از نهاد دل بیرون کشید و گفت: ای کاش شبی که من به منزل شما آمدم به من جواب مثبت نمی دادی و حاضر نمی شدی که با من#ازدواج کنی! نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و سریع وسط حرف هایش پریدم و به ایشان گفتم انتخاب من#آگاهانه بوده و هرگز هم از این وضعیت پشیمان نیستم و هر لحظه خدا را#شکر می کنم که با یک فرد وارسته ای همچون شما ازدواج کردم.
🍀بعد از اتمام صحبت هایم رو به من کرد و گفت: امیدوارم که مرا حلال کنید، من تا به حال همسر خوبی برای شما نبودم و می دانم که در نبود من همه سختی ها را تحمل می کنی، ولی آرزوی هر زن و شوهری است که در طول زندگیشان در کنار یکدیگر باشند و زندگی آرام و خوبی را برای یکدیگر درست کنند، ولی چکار می شود کرد، تقدیر ما هم اینطور است و ما مسلمانیم و موظفیم که هر موقع مسئله ای برای اسلام پیش می آید باید از همه چیز خودمان بگذریم و به این دین مقدس خدمت کنیم، خواهش می کنم که شما هم بخاطر اسلام این مشکل را تحمل کنید. من که از حرفهای آقا مرتضی سر در نمی آوردم، فقط یکپارچه گوش شده بودم و سعی می کردم از اعماق وجودم حرف هایش را بشنوم و درک کنم.
🍀حدود یک سال از ازدواجمان می گذشت و هر ماه سابقه نداشت که خبر#شهادت ایشان زبان به زبان نشود. من که از بس ناراحت می شدم و گریه می کردم و مرتب تصویر شهادت و تدفین آقا مرتضی بسان پرده سینما در جلوی چشمانم نقش می بست. هر وقت که نامه یا پیغام معتبری از زنده بودنش, یا اینکه خودش می آمد من خیلی خوشحال می شدم. هر وقتی او با مریضی من رو برو می شد می گفت: خدایا من کاری برای شما نکردم خودت حق اینها را برمن#حلال کن!بعد رو به من می کرد و می گفت: تو چرا خودت را اینقدر زجر می دهی، اصلا ناراحت نباش من هر کجا که باشم فکر خودم و شما هستم مرگ هم که دست خداست وقتی خواست بیاید کاری از دست من و شما بر نمی آید.
🍀می گفتم:آقا مرتضی من که دست خودم نیست، بالاخره من هم انسانم و عاطفه دارم. حق دارم که برای مونسم دل بسوزانم و به فکر شما باشم. چطور از من توقع دارید که اصلا به شما فکر نکنم.حقیقتا چند روزی که ایشان در مرخصی و نزد ما بود من حالم خوب بود, ولی همینکه به منطقه می رفتند دوباره همان حالات روحی به سراغم می آمد و ممکن نبود که مریض نشوم. لذا زمانی که ایشان با این وضعیت من روبرو شد تصمیم گرفت که مرا به اهواز ببرد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
عضویت در واتساپ👈🏻09178314082
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸