eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
3.3هزار دنبال‌کننده
25.7هزار عکس
10هزار ویدیو
196 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 یا مجیب المضطر 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 ... ماه صفر بود که اومدن خواستگاری...💕 آقا دوماد جبهه بود...! ۱۵روز بعد خودش اومد... تا قبل اون نديده بودمش... سعی ميکردم خودمو به خوندن کتاب مشغول کنم... ولی فقط بی خودی ورق ميزدم... زن داداشم مرتب ميومد و ميرفت... "دختر پاشو برو تو اتاق... خوب نيست این قده منتظر بمونن..." کتابو گذاشتم زمين و گفتم... "مثه اينکه شما بيشتر از من عجله دارين...!" روپوش مدرسه تنم بود... چادر مشکيمو سر کردم و رفتم تو اتاق... يه گوشه تنها نشسته بود...❤ قبای سفيد تنش بود... چهره شو نديده رفتم نشستم کنار مادرم... انگار سالهاست که ميشناسمش... دو ماه تموم خودمو آماده کرده بودم... واسه اينکه هر شرطی اون داشت قبول کنم... واسه اينکه به مردی که ۱۰ سال ازم بزرگتر بود... بگم..."بعله"...💕 با هم که صحبت ميکرديم... ازم پرسيد... "حالا مطمئنی که ميخوای بازم درس بخونی...؟" گفتم... "دوست دارم ولی هرجور شما صلاح بدونين...💕 پرسید... "هر جا که من برم...ميای…؟" گفتم…"مشکلی ندارم…بله ميام...💕" ... ...💕 خوش برخورد بود و مرتب ميخنديد... خيلی زود مهرش به دلم نشست...❤ وقتی که ميرفت... اومد که در چوبی رو باز کنه...نتونست...! باز کردنش قلق داشت… رفتم جلو و درو براش وا کردم... مامان و بابا هم بودن... خنديد و گفت... "خب...زورشون هم خوبه..!" خجالت کشيدم... خنده م گرفته بود... تولد حضرت رسول(س) بود... كه اومدن "بله برون"...💕 مهريه مون ١٤ سکه بود به نيت ١٤ معصوم(ع)… به علاوه  مهريه حضرت زهرا(سلام الله عليها)... (همسر شهيد،عبدالله میثمی) •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 یا مجیب المضطر 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 ... ماه صفر بود که اومدن خواستگاری...💕 آقا دوماد جبهه بود...! ۱۵روز بعد خودش اومد... تا قبل اون نديده بودمش... سعی ميکردم خودمو به خوندن کتاب مشغول کنم... ولی فقط بی خودی ورق ميزدم... زن داداشم مرتب ميومد و ميرفت... "دختر پاشو برو تو اتاق... خوب نيست این قده منتظر بمونن..." کتابو گذاشتم زمين و گفتم... "مثه اينکه شما بيشتر از من عجله دارين...!" روپوش مدرسه تنم بود... چادر مشکيمو سر کردم و رفتم تو اتاق... يه گوشه تنها نشسته بود...❤ قبای سفيد تنش بود... چهره شو نديده رفتم نشستم کنار مادرم... انگار سالهاست که ميشناسمش... دو ماه تموم خودمو آماده کرده بودم... واسه اينکه هر شرطی اون داشت قبول کنم... واسه اينکه به مردی که ۱۰ سال ازم بزرگتر بود... بگم..."بعله"...💕 با هم که صحبت ميکرديم... ازم پرسيد... "حالا مطمئنی که ميخوای بازم درس بخونی...؟" گفتم... "دوست دارم ولی هرجور شما صلاح بدونين...💕 پرسید... "هر جا که من برم...ميای…؟" گفتم…"مشکلی ندارم…بله ميام...💕" ... ...💕 خوش برخورد بود و مرتب ميخنديد... خيلی زود مهرش به دلم نشست...❤ وقتی که ميرفت... اومد که در چوبی رو باز کنه...نتونست...! باز کردنش قلق داشت… رفتم جلو و درو براش وا کردم... مامان و بابا هم بودن... خنديد و گفت... "خب...زورشون هم خوبه..!" خجالت کشيدم... خنده م گرفته بود... تولد حضرت رسول(س) بود... كه اومدن "بله برون"...💕 مهريه مون ١٤ سکه بود به نيت ١٤ معصوم(ع)… به علاوه  مهريه حضرت زهرا(سلام الله عليها)... (همسر شهيد،عبدالله میثمی) •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷