eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
4.2هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
12.6هزار ویدیو
216 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸زمان #ارتقاء درجه اش رسیده بود. آن روزها داشت آماده می شد دوباره برگردد #سوریه. هم قطارهایش قبل تر رفته بودند دنبال کارهای اداری #ترفیع و بیشترشان هم درجه ی جدید🏅 روی دوششان نشسته بود. 🔹مدام هم به #حامد می گفتند :«بیا برو دنبال درجه ات. خودت پی کارت رو نگیری، کسی نمیاره #درجه بچسبونه روی دوشت❌» 🔸حامد این ها را می شنید👂 و لبخند می زد☺️ یک بار هم که یکی از #رفقای صمیمی اش💞 پاپی اش شد که «چرا نمی ری سراغ کارای درجه ات⁉️» 🔹گفت: «عجله نکن #عبدالله! درجه دادن و درجه گرفتن بازی دنیاستـ🌎 اصلش اونه که درجه رو #خدا به آدم بده! خدا بخواد می بینی که درجه ام رو توی #سوریه از دست خودش می گیرم😊» #شهید_حامد_جوانی #شهیدِابوالفضلی •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 یا مجیب المضطر 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 ... ماه صفر بود که اومدن خواستگاری...💕 آقا دوماد جبهه بود...! ۱۵روز بعد خودش اومد... تا قبل اون نديده بودمش... سعی ميکردم خودمو به خوندن کتاب مشغول کنم... ولی فقط بی خودی ورق ميزدم... زن داداشم مرتب ميومد و ميرفت... "دختر پاشو برو تو اتاق... خوب نيست این قده منتظر بمونن..." کتابو گذاشتم زمين و گفتم... "مثه اينکه شما بيشتر از من عجله دارين...!" روپوش مدرسه تنم بود... چادر مشکيمو سر کردم و رفتم تو اتاق... يه گوشه تنها نشسته بود...❤ قبای سفيد تنش بود... چهره شو نديده رفتم نشستم کنار مادرم... انگار سالهاست که ميشناسمش... دو ماه تموم خودمو آماده کرده بودم... واسه اينکه هر شرطی اون داشت قبول کنم... واسه اينکه به مردی که ۱۰ سال ازم بزرگتر بود... بگم..."بعله"...💕 با هم که صحبت ميکرديم... ازم پرسيد... "حالا مطمئنی که ميخوای بازم درس بخونی...؟" گفتم... "دوست دارم ولی هرجور شما صلاح بدونين...💕 پرسید... "هر جا که من برم...ميای…؟" گفتم…"مشکلی ندارم…بله ميام...💕" ... ...💕 خوش برخورد بود و مرتب ميخنديد... خيلی زود مهرش به دلم نشست...❤ وقتی که ميرفت... اومد که در چوبی رو باز کنه...نتونست...! باز کردنش قلق داشت… رفتم جلو و درو براش وا کردم... مامان و بابا هم بودن... خنديد و گفت... "خب...زورشون هم خوبه..!" خجالت کشيدم... خنده م گرفته بود... تولد حضرت رسول(س) بود... كه اومدن "بله برون"...💕 مهريه مون ١٤ سکه بود به نيت ١٤ معصوم(ع)… به علاوه  مهريه حضرت زهرا(سلام الله عليها)... (همسر شهيد،عبدالله میثمی) •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 یا مجیب المضطر 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 ... ماه صفر بود که اومدن خواستگاری...💕 آقا دوماد جبهه بود...! ۱۵روز بعد خودش اومد... تا قبل اون نديده بودمش... سعی ميکردم خودمو به خوندن کتاب مشغول کنم... ولی فقط بی خودی ورق ميزدم... زن داداشم مرتب ميومد و ميرفت... "دختر پاشو برو تو اتاق... خوب نيست این قده منتظر بمونن..." کتابو گذاشتم زمين و گفتم... "مثه اينکه شما بيشتر از من عجله دارين...!" روپوش مدرسه تنم بود... چادر مشکيمو سر کردم و رفتم تو اتاق... يه گوشه تنها نشسته بود...❤ قبای سفيد تنش بود... چهره شو نديده رفتم نشستم کنار مادرم... انگار سالهاست که ميشناسمش... دو ماه تموم خودمو آماده کرده بودم... واسه اينکه هر شرطی اون داشت قبول کنم... واسه اينکه به مردی که ۱۰ سال ازم بزرگتر بود... بگم..."بعله"...💕 با هم که صحبت ميکرديم... ازم پرسيد... "حالا مطمئنی که ميخوای بازم درس بخونی...؟" گفتم... "دوست دارم ولی هرجور شما صلاح بدونين...💕 پرسید... "هر جا که من برم...ميای…؟" گفتم…"مشکلی ندارم…بله ميام...💕" ... ...💕 خوش برخورد بود و مرتب ميخنديد... خيلی زود مهرش به دلم نشست...❤ وقتی که ميرفت... اومد که در چوبی رو باز کنه...نتونست...! باز کردنش قلق داشت… رفتم جلو و درو براش وا کردم... مامان و بابا هم بودن... خنديد و گفت... "خب...زورشون هم خوبه..!" خجالت کشيدم... خنده م گرفته بود... تولد حضرت رسول(س) بود... كه اومدن "بله برون"...💕 مهريه مون ١٤ سکه بود به نيت ١٤ معصوم(ع)… به علاوه  مهريه حضرت زهرا(سلام الله عليها)... (همسر شهيد،عبدالله میثمی) •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷
●➼‌┅═❧═┅┅───┄ 🔘 ده ساله هم که باشى مى توانى بشوى... ♦️ده ساله هم که باشى مى توانى شوى تا زیر پا لگد نشود... ده ساله هم که باشى مى توانى دستت را بدهى تا دست کثیفشان به امامت نزدیک نشود... 💎 ده ساله هم که باشى... و تنها ده سال داشت!! ☑️راستى من چند سال دارم؟؟ و چند سالش را بوده‌ام 💧 صلی الله علیک یا عبدالله ابن الحسن 💧 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷لطفا درنشر، لینک حذف نشود... •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🔰پنج پسر داشتم، اما چیز دیگری بود. ♦️یک روز آمد دو زانو نشست روبه رویم. زل زد تو چشم هایم. دلم را لرزاند. گفت: مامان من تو نمیخوای خمس رو بدی⁉️ ✳️گفتم: مادر نرو🚷 سوریه. عبدالله گفت: خودت یادم دادی مامان همان وقت ها که چادرت رو می کشدی سرت و دست ما پنج تا رو می گرفتی و میکشوندی تو و مسجد🕌 ♦️در روضه ضجه می زدی😭 و می گفتی: کاش بودیم یاری ات می کردیم، یادته؟؟ بلند بلند داد می زدی که من و بچه هام فدات بشیم. ✳️بفرما الان شده. گفتم: پسرم من هیچ؛ با این دخترهای بابایی چه کنم؟! گفت: مادر با این حرفها دلم رو نلرزون💓 مگه هیچ کدام از اونایی که زمان جنگ رفتن زن و بچه نداشتن. آنقدر گفت و گفت تا ام کرد. ✍🏻راوی: مادر شهید http://eitaa.com/golestanekhaterat https://www.instagram.com/Golestane_khaterate_shohada *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
3.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ علیه السلام که باشی، حلقه زدن دشمنان به دور امامت را تاب نمی آوری… آنکه امامش را ببیند و بی تفاوت باشد و کاری نکند، بنده شیطان است نه بنده‌ ی خدا… 🖤صبحتون_حسینی http://eitaa.com/golestanekhaterat https://www.instagram.com/Golestane_khaterate_shohada *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
سه برادر با هم هماهنگ بودند، داخل خونه، بیرون از خونه با هم ســر کار میرفتند، بعد هم تظاهرات و فعالیت ها سیاسی آخرهم جبهه و 🌷 شـــهید شد🌷 مفقود الاثر شد🕊 رو هم پس از نه سال تکه اے از استخونهاشو به همراه پلاک براے خانواده اش آوردند😔 🌷 ‎‎‌‌‎‎ ‎‎‌🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸