eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
3.1هزار دنبال‌کننده
25.3هزار عکس
9.7هزار ویدیو
194 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
💞همسر شهید محمد تقی سالخورده:  محمدم خیلی دوست داشت زینب #حافظ_قرآن شود. چند روزقبل از رفتنش #زینب خیلی شیرین‌زبانی می‌کرد😍 محمد به من گفت: زینب کم کم همه چیز را تکرار🔄 می‌کند. می‌توانی قرآن یادش بدهی⁉️ #محمدم وصیت‌هایش📜 را برای دخترمان روی عکس‌های یادگاری که با هم داشتند نوشت تا برای #همیشه بماند.! #شهید_محمدتقی_سالخورده •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷
💞همسر شهید محمد تقی سالخورده:  محمدم خیلی دوست داشت زینب #حافظ_قرآن شود. چند روزقبل از رفتنش #زینب خیلی شیرین‌زبانی می‌کرد😍 محمد به من گفت: زینب کم کم همه چیز را تکرار🔄 می‌کند. می‌توانی قرآن یادش بدهی⁉️ #محمدم وصیت‌هایش📜 را برای دخترمان روی عکس‌های یادگاری که با هم داشتند نوشت تا برای #همیشه بماند.! #شهید_محمدتقی_سالخورده •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷
🌷 🔰عاشق بود و خود را شرمنده شهدا می دانست. زمان جنگ بچه بود اما هر دفعه که حرف جبهه می شد می گفت جبهه, یادش بخیر شبهای🌙 عملیات, یادش بخیر صدای تیر و خمپاره💥 و …  . گفتم محمد جان تو که جبهه نبودی، تو که با نبودی چرا این حرف ها را می زنی؟ 🔰می گفت: مادرجان من عاشـ♥️ـق شهادت و هستم, عاشق جبهه و سنگر و خاکریزم برای همین اینطور حرف می زنم؛ می گفتم: پسرم در این زمانه شهید شدن خیلی ولی او می گفت: اگر خدا بخواهد می توان به شهادت نائل آمد✅ گوئی که او می دانست و ندایی شنیده بود اما من غافل بودم. 🔰یک/ دی ماه،/ هزارو سیصدو هشتاد وهشت خدمت سربازی را به پایان رسانید و دوباره عزم و رفتن به خوزستان را کرد هر چه تلاش کردم منصرفش کنم نتوانستم❌ هنگام رفتن اصرار عجیبی داشت که از من بطلبد و بارها میگفت حاجتی دارم, از خدا و جدت بخواه که حاجتم روا شود. من هم رو به آسمان کردم و گفتم خدایا منو شرمنده نکن حاجتش را روا کن. 🔰دهم/ بهمن ماه/ ۱۳۸۸ بود که به پادگان اعزام شد؛ پنجاه و چهار روز به زائران کربلای ایران🇮🇷 خدمت کرد و شش روز قبل از این که به اتمام برسد خود را به آقا امام زمان(عج) معرفی کرد و دعوت حق را لبیک گفت🕊 و خود را در میان جمع قرار داد. 🔰ساعت نُه صبح⏰ روز چهارشنبه چهار فروردین زنگ دروازه به صدا در آمد؛ به من گفتند که با کار داریم؛ گفتم آقا محمد به راهیان نور رفته, از من پرسیدند آقا محمد چکاره هستند⁉️ گفتنم یک مخلص چطور مگه؟ گفتند با داداش بزرگتر محمد کار داریم, به خدای احد و واحد فهمیدم به مراد دلش رسیده😭 🔰قرآن به سر گرفتم از خدا خواستم خدایا محمدم قطع بشه یا قطع نخاع بشه یک عمر کنیزی این عزیزم را می کنم فقط آن چهره معصومش💖 برایم بماند ولی نه✘ این طور نبود خداوند رحمان بیشتر از من محمد را دوست داشت, او بود و خدا هم عاشق او. از خدا خواستم شهادت محمدم را قسمتم کرده, را هم نصیبم بگرداند. 🔰روز تولدم خداوند پیکر پاک محمد⚰ را به من هدیه داد و به خاک سپرده شد, آنقدر تشییع جنازه عظیم و با شکوه بود و مردم بر سر و سینه می زدند به گمانم آنروز آقا امام زمان (عج) صاحب عزا بود🖤 محمد ارادت خاصی به آقا (عج) داشت گونه ای که در دفترچه ای که همیشه در کنارش داشت اینطور با امام خویش در "آخرین جمعه" از دفترچه اش به گفتگو پرداخت: 🔸همیشه نذر دلم این بود که همسفر باشیم        🔹کنون که وقت سفرشد مولا اینطور از برگ آخر این دفترچه وصیت نامه ای ذکر شده که: 🔸آمده ام سفـری سمت دیار شهدا🌷 🔹که طوافی بکنم دور شهدا       🔸که دل خسته♥️ هوایی بخورد             🔹و شود از گرد و غبار شـهدا 🌷 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
💠 تولد زینب جون❤️ به قلم سیده نرگس قاسمی عزیز🌷 محمدم برای تولد یکسالگی دخترمون نبود..ماموریت بود..مبارزه باپژاک.. روز تولدش، یکی از دوستام به من زنگ زد وگفت که قراره آقای شون امشب بیان خونه مون ... وشما هم بیاین ... توی راه حاج عبدالرحیم متوجه میشه که تولد زینب جونه ... دیدم که یه جا نگه داشت و از قرار رفته بود کیک تولد و شمع یکسالگی خریده بود و من خبرنداشتم ...🌿 رسیدیم به مهمونی ؛ بعد شام من و زینب تواتاق بودیم که دیدم صدام میکنن ومیگن بیاین تو اتاق پذیرایی ...🌿 زینبو بغل کردم که ببرمش توجمع ... دیدم چراغا رو خاموش کردن و تا ما اومدیم همه یکصدا میگفتن تولد تولد تولدت مبارک زینب جون🌷💐🌾 جا خوردم وبا خوشحالی گفتم اینجا چه خبره ؟ خلاصه بقول معروف سورپرایز شده بودیم🌿🌷 حاج عبدالرحیم یک ذوق وشوقی داشت که گفتنی نبود ... برای زینب و بچه هاش شعر میخوند و فیلم میگرفتیم ...🌷🍃 بعدش زنگ زدیم به و ... زینب با باباش صحبت کردن ...❤️ دو تا آدم از جنس فرشته در کنارمون بودند و چه زود از بین ما رفتن ... اون شب شهیدعبدالرحیم با این کارش میخواست زینبم جای خالی باباش رو احساس نکنه🌷 خاطره ی اون سال ، تو ذهن ما موندگار شد تا ابد 🍃🌹🍃 خودش بابای دوتا بچه بودو میدونست تو دل محمدم چی میگذره ... تولد یکسالگی دخترم رو شهید عبدالرحیم برگزار کرد ، درسته که در تولدهای سالهای بعد هر دو دوست آسمانی شدن ، اما مطمئنم که در کنارش حضور دارن و با شادی زینب شادی میکنن 🌷🌷 خاطره ای از شهید سالخورده از تولد یک سالگی زینب جان ... http://eitaa.com/golestanekhaterat https://www.instagram.com/Golestane_khaterate_shohada *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──