#کرامات_شهدا
🌷معجزه ای از شهید همت🌷
پس از شهادت ابراهیم ما زندگی خیلی سختی داشتیم😰
فرزند کوچکم بیمار شده بود 🤕😑
شبی دلم گرفت و نشستم با روح حاجی دعوا کردن😡😡
گفتم حاجی خودت رفتی به بهشتت رسیدی😍 منو با این سختی تنها گذاشتی،😒بچت داره میمیره بیا بچتو ببین مرد😑😑
دیدم حاجی اومد تو اتاق نشست و بچمو بغل کرد و بعد گذاشت زمین رفت😳😳
رفتم سمت بچه دیدم تبش قطع شده گفتم شاید داره میمیره و سردی کرده😭😱
فرداش بردم دکتر
دکتر گفت خانوم این بچه که چیزیش نیس چرا اوردیش دکتر....😳😳
فهمیدم ابراهیمم اومده....💔
#شهیدمحمدابراهیم_همت
#یادش_باصلوات
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
#کــرامات_شهـــدا
💠زیارت بر شانه های پســر
🔸مادر شهید شفیعی هنوز کربلا نـرفته بود. شبی در خواب علی بهش میگه: روی شانه هایم بنشین تا ببرمت #کربلا. مادر می نشیند و کربلا از شانه های پسرش پیاده می شود.
🔹علی نخی به دستش می دهد و سر دیگر نخ را به دست خود می گیرد. قبر #امام_حسیــن (ع) و امام علـی(ع)♥️ و بقیه را بهش نشان می دهد. مادر برای #زیارت می رود وبر می گردد. باز بر شانه های دست پرورده شهیدش🌷 می نشیند وبه خانه باز می گردد.
🔸از خواب می پرد. بوی عطــری😌 فضای خانه را تا مدتها پر کرده بود. وهر کس به دیدار #ننه_سکینه می آمد از این گلاب خوش بو درخواست می کرد و ننه سکینه هم به اجبار می گفت: شیشه گلابی روی فرش شکسته⚡️ و ریخته که چنین بویی پخش می شود.
🌼آری! راهی که به قیمت #خون پاکشون باز شد. پس روا نیست مادر عزیز شهید🕊 در حسرت زیارت یار بماند.
#شهید_علی_شفیعی
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌴💐🥀🌷🥀💐🌴
#کرامات_شهدا
کرامات یک #مداح_شهید
یکی از #همسنگرانش نقل میکرد:
قبل از عملیات #کربلای_یک در سال 1365 بود یک روزی پس از استراحت کوتاه که از شناسایی شب قبل برگشته بودیم،
دیدم #شهید_خیر_آبادی تنهایی به سمت سنگری که کمی از #خط_مقدم فاصله داشت می رفت و پس از ساعتی بر می گردد.
یک روز کنجکاو شدم و تصمیم گرفت نقی را تعقیب کنم و ببینم به کجا می رود.
چند صد متری که از محل اردوگاه
( سنگر پشت خط ) دور شدم....
دیدم نقی پشت تپه ای نشسته و به تنهایی مشغول خواندن مناجات و #روضه #سیدالشهداء (ع) می باشد.
این کار تا اینجا تعجبی نداشت و عادی بود چون #مداح اهل دل بود.
اما وقتی زاویه دید خود را عوض کردم، ناگهان متوجه #مار نسبتاً بزرگی شدم که از ناحیة کمر تا جلوی صورت #نقی بلند شده است.
ابتدا خواستم فریاد بکشم
و وی را از خطری که در مقابلش بود با خبر سازم، ولی ترسیدم، وضع بدتر شود و #مار آسیب جدی به او برساند، لذا تصمیم گرفتم، ساکت باشم
اما در کمال ناباوری دیدم وقتی
#روضة_نقی تمام شد.
#مار هم آرام، آرام از مقابل او دور شد.
بلافاصله جلو رفتم و با ناراحتی به او گفتم: هر چیزی حدی دارد، این چه وضعی است اگر این #مار به تو آسیب زده بود چکار می کردی؟
سعی داشت از پاسخ من #طفره برود، با اصرار من لب به سخن گشود
و گفت: این کار هر روز این #مار است، هر روز می آید اینجا و من وقتی #روضه میخوانم می آید و هنگامی که #روضه تمام میشود میرود
در این موقع بود که از من #تعهد گرفت تا وقتی که #زنده است این جریان را برای کسی #بازگو نکنم
#مداح_شهید
#نقی_خیرآبادی
🌴💐🥀🌷🥀💐🌴
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀
#کرامات_شهدا
#شهیدی که اهل بیت مراقبش بودن
#شهید_والامقام
#حسین_گلریز
وقتی #حسین را وضع حمل می کردم، دائماً #قرآن می خواندم .
وقتی هم بدنیا آمده بود به جای لالایی برایش #روضه و #قرآن می خواندم .
یکبار #حسین لج کرده بود و هر کاری می کردم ساکت نمی شد .
کولش کردم و رفتم تو کوچه ، نوازشش می دادم تا ساكت بشود ولی اصلاً ساکت شدنی نبود .
یک لحظه به پشت سرم نگاه کردم ، دیدم یک آقایی قد بلند با لباسی شبیه به لباس چوپانی ، شال سبزی بر گردنش و گیوه به پایش پشت سرم ایستاده ، آمدم بگم پشت سرم چیکار می کنی که دیدم یکدفعه غیبش زد و هر چی به دور و برم نگاه کردم ندیدمش ، در همین لحظه #حسین آرام شده بود و دیگر گریه نمی کرد .
راوی :
#مادر_شهید
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
📌شهیدی که بعد از ۱۰ سال، خون تازه از بدنش جاری شد
#شهید_عبدالنبی_یحیایی
🔺 "شهید عبدالنبی یحیایی" از شهدای شاخص استان بوشهر است که در سال 62 و عملیات والفجر 2 به شهادت رسید. پیکر مطهر وی نیز در شهر تنگ ارم شهرستان دشتستان به خاک سپرده شد.
🔻خانواده شهید پس از گذشت 10 سال از تدفین، به دلیل نشست مزار و نیاز به تعمیر آن، ناچار به نبش قبر شدند که در این حین متوجه سالم بودن جسد مطهر شهید می شوند، به گونه ای که بر اساس شهادت حاضران، بدن شهید گرم و تازه بوده و خون نیز در آن جریان داشته است....
#یادشهداباصلوات
#کرامات_شهدا
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود
@MZ_171 👈خادم الشهدا
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
#ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام خسته نباشید خدارا شکرمیکنم که با گروه شما آشناشدم ازطرف خواهرم
حتما لطف خدا بوده من خیلی حاجت دارم وقتی خاطرات اون شهید بزرگوارخوندم که قرض یه بنده خدا را داده اون شهیدی که حاج قاسم تو خواستگاری پسرش فرستاده خیلی دلم گرفت گفتم چقدر توقعت زیاده اون پسرش بوده اون یکی هم که قرضش داده داشته کار رضای خدا انجام میداده. من کی هستم
گفتم اگر واقعا کنار من هستین یه نشونه بدین یک روز دیگه بیشتر نمونده بوده برای ثبت نام دخترم
دختربزرگم گفت مامان چکار میکنی
گفتم خدا کریمه به برادر بزرگوارم شهیدمرتضی عطایی گفتم کمکم کن چند ساعت طول نکشید که یه بنده خدا زنگ زد احوال پرسی گفت یه شماره کارت بده تا مقداری پول بزنم حساب دخترت برای مدرسش.
خیلی شوکه شدم. فهمیدم که این بزرگواران کنار ماهستن وحواسشون به همه چی هست باز هم خدارا شکر
🦋✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
سلام خسته نباشید بابت کانال خوبتون
من خیلی شهدا رو دوست دارم خدا گواهه به شهدا حسودیم میشه
چله برای شهدا خیلی برمیدارم چند سال پیش،شب پسر خاله شهیدم رو خواب دیدم که اومد خونه شون گفت مادر سفره ابالفضل که نذر کرده بودی بنداز خورشیدت داره طلوع میکنه.
من اول صبح زنگ زدم به خالم خدا رحمتش کنه خیلی گریه کرد گفت دلم روشن شد بعد از چند روز از بنیاد شهید زنگ زدن گفتن پیکر مطهر شهیدتان پیدا شده از اون روز من خیلی نذر پسرخالم که اسمش مسعود افشاریان هست میکنم خیلی هوامو داشته ازش ممنونم الهی در اون دنیا هم هوامونو داشته باشه
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻
💐🕊شهیدی که قرض هایم را داد
#شهید_سید_مرتضی_دادگر
#کرامات_شهدا🌱
بسیار خواندنی👇👇👇
سید منصور حسینی عضو گروه تفحص شهدا ست. او در مراسم تشییع پیکر یکی از شهدای تفحص شده به مازندران آمد و در مراسم تشییع شهید، خاطراتی را گفت که برای مردم عادی بسیار عجیب بود، اما برای آنان که با شهدا آشنا بودمد تعجبی نداشت. او گفت :
ما برای تفحص به خوزستان آمدیم و با همسرم در همان مناطق مرزی زندگی میکردیم. از تهران برایمان مهمان آمد، برادر عیالم نیز از بوشهر آمد، این ها از واجبات خاطرات است که برایتان میگویم .از آن طرف هم پسر عموهایم که راننده ماشین هستند، بار آوردند خرمشهر و آمدند منزل ما.
بعد از ظهر که از محور برگشتم منزل، خانمم گفت : میهمان داریم و در منزل هیچ چیزی نداریم ! گفتم : « خوش آمدند، یه طوری میسازیم ،خدا بزرگ است. »
خدا وکیلی آن روز ما برای خرید نان هم پول نداشتیم، گفتم : « حالا با همان چیزهایی که داریم میسازیم. » آن شب الحمدلله مهمانداری کردیم.
صبح رفتم از یک مغازه نسیه خرید کردم و آوردم منزل. بعد رفتم شلمچه سر کار تفحص مشغول به کار شدم. تا بعد ازظهر چگونه گذشت را خدا عالم است. بعد از ظهر همسرم گفت که دیگر هیچ نداریم. گفتم خیلی خُب، میروم الان بازار صفای خرمشهر یک دوستی داریم. خدا خیرش بدهد، هر وقت ما نسیه بخواهیم چترمان را آنجا باز میکنیم.
رفتم گفتم : « آقای ... میوه میخواهم. گفت : « آقا سید، هر چیزی میخواهی بردار. من هم میوه گرفتم. برای مدت یک هفته زد به حسابم.
از آقا رضا ماهی فروش هم نسیه ماهی و مرغ گرفتم و آوردم خانه. به خانمم گفتم : « زن حالا باید با این ها ساخت تا سر برج که پولش برسه ان شاءالله.
رسید به روز بیست تیر ماه 1374، خدا را شاهد میگیرم شاید آن روز یکی از سنگین ترین و زجر آور ترین روزهای زندگی من بود ! آن روز ما داشتیم میرفتیم منطقه، قرار بود روی « کانال ماهی » کار کنیم مدام جا عوض میکردیم که هر چه سریعتر شهدا را بیاوریم. آن روز قرعه افتاد به « نهر زوجی ».
به من گفتند : میدان مین دارد، باید پاکسازی شود. گفتم : خیلی خُب پاکسازی میکنیم. من شروع کردم میدان مین را پاکسازی کردم .رسیدیم به محل خود کانال. رفتم و از بالای کانال عقده های دلم را ریختم بیرون !
روی صحبت ها یم با خود شهدا بود. اعصابم از بدهی و گرفتاری مالی و .... خرد شده بود. اولین جمله ای را که گفتم این بود : « ببینید شماها که اینجا خوابیده اید، تک تک شماها صدای منو میشنوید. این اولین جمله ام بود. بعد گفتم : از روزی که مبتلای شما شدیم تا حالا دستمان را نگرفته اید و ...
آن روز چهار شهید را پیدا کردیم. یکی فقط پلاک داشت که بعدا شناسایی میشد. یکی کارت شناسایی داشت به نام شهید اسدی، دیگری شهید دادگر بود، یکی هم مجهول بود و هیچ پلاک یا مدرکی نداشت.
اما این شهید سید مرتضی دادگر، ما پلاک و بعد کیف پولش را هم پیدا کردیم. از روی کارت ها یی که توی کیف داشت اسم او را هم خواندیم. پلاک را برداشتم. یکی از کارت هایی که تقریبا خوانا بود، با کارت هویتش که باید میرفت، فرستادیم برای ستاد.
سه کارت در دست من بود که عکس هایش واضح و جملاتش خوانا بود. کاملا مشخص بود که نام و نام خانوادگی شهید و تصویرش چگونه است.
من اینها را برداشتم و گذاشتم توی جیب شلوارم تا بعدا تحویل دهم. کار که به اتمام رسید برگشتیم شهر. فرمانده ما گفت : « از همین جا مستقیم بروید خرمشهر، وقتی رسیدیم خانه، یادم امد که کیف و پلاک شهید را تحویل ندادم که ثبت شود. اتفاقاً خانمم بیرون بود. یا الله گفتم و رفتم داخل منزل. میهمان های ما در خانه بودند.
من گفتم : میخواهم لباس هایم را کنار بگذارم که هر وقت خانمم آمد آنها را بشوید. بعد از نماز خانم میهمان ما گفت : « آقا سید، ببخشید یک نفر جوان امروز آمد درب منزل و گفت این مبلغ پول را به سید برسانید.
خانم فامیل ادامه داد : من گفتم به سید بگویم که این پول را چه کسی داده است ؟ گفت : این پول را به سید بدهکار هستم.
حاج خانم میهمان پول را به من داد و من گفتم : « ولی تا جایی که یاد دارم من به کسی پول قرض ندادم و کسی هم از من پول قرض نگرفته ! هر چی فکر کردم تعجبم بیشتر میشد. گفتم لابد رفقا از من پول گرفته اند و فراموش کرده ام وگرنه کسی خود به خود برای کسی پول نمیفرستد !
پول را گرفتم گفتم : اگر خانمم آمد، بگو سید رفته بازار.
با پول ها آمدم درب مغازه ی میوه فروش و گفتم : « آقای امیدوار، بدهکاری ما چقدر بود ؟ گفت آقا سید، پسر عمویتان آمد حساب کرد.
گفتم : « عجب پسر عموی بی معرفتی دارم، ناسلامتی او مهمان بود .آمده بی خبر بدهی ما را حساب کرده !؟
به آقای امیدوار گفتم : « نکنه تعارف میکنی ؟ ایشان گفت : ما جنس را فروختیم از پول هم بدمان نمیآید.
✨ادامه👇
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4