شهید مدافع حرم #مرتضی_حسین_پور
فرمانده ی نابغه ای که فرمانده ای مدبر و گمنام بود.. فرمانده ای که اگر تدابیر ایشان درآن منطقه نبود یک شهید حججی که نه ۱۷۰ شهید حججی مظلومانه اسیر و #شهید میشدند..
فرمانده جوان و عزیزی که خالصانه و مدبرانه #فرماندهی کرد. مظلومانه شهید شد و غریبانه تدفین و غریب و #گمنام ماند.
فرمانده ای که سردار #قاسم_سلیمانی وقتی خبر #شهادتش را شنید گفتند: ای کاش من بجای ایشان شهید شده بودم. حسین آقا #نابغه بود.
شهیدی که تا ثانیه های آخر #شهادت با تدابیر خود نگران رزمنده های عراقی و ایرانی بود و آنان را راهنمایی می کرد.
عراق و ایران تا ابد مدیون رشادتهای این #شهید عزیز است چون ایشان نه تنها فرماندهی رزمندگان ایرانی بلکه فرماندهی حیدریون عراق را نیز به عهده داشت. شهیدی که دقایقی بعد شهادتش #محسن_حججی اسیر شد.
امروز ۱۶ مرداد ماه سالروز شهادت آن شهید عزیز است.
نام جهادی شهید #مرتضی_حسین_پور #حسین_قمی بوده است.
#روحش_شاد_یادش_گرامی
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@Golestanshohadaesf
#اسلام_خون_می_خواهد
#قسمت_سوم_و_آخر
مادر با خاطراتش به زمستان سال ۱۳۴۴ لحظه تولد سعید میرود. زمستون بود که به دنیا آمد. ساعت ۱۱ شب. اون روزها توی خونه زایمان میکردند. وقتی بچه متولد شد، دیدم یکی از فامیلها شادی عجیبی بابت این موضوع میکند.
با خودم گفتم مگر تولد یک پسر این همه شادی دارد که این بنده خدا اینگونه خوشحال شده است. گذشت تا موقع #شهادتش، وقتی با همان بنده خدا مواجه شدم دیدم دارد بلند بلند گریه میکند و میگوید آن روزی که قرار بود این بچه به دنیا بیاید، خواب دیدم یک سیدی آمد و گفت جلوی پای این مسافر بلند شو، او از سفر کربلا آمده است. مادر از زنده بودن سعید در همه این سال ها میگوید؛ از لحظه لحظههایی که همراه و کمکحالشان در زندگی بوده است. او حتی روز مراسم #تشییع سعید هم از همه اقوام و آشنایان میخواهد که لباس مشکی نپوشند.
حتی سعید به پدر هم اجازه این کار را نمیدهد. میگوید: خودم هم یک لباس رنگ روشن پوشیدم چرا که معتقد بوده و هستم که برای مرده مشکی میپوشند؛ نه برای شهدا که زندهاند و نزد خداوندشان روزی میخورند. مادر مصداقی دیگر از زنده بودن سعید میآورد شب هفتهاش دیدم توی حیاط خانه راه میرود، پرسیدم اینجا چه میکنی؟ گفت دنبال نردبان هستم تا یک تابلوی خوش آمدید سر در خانه نصب کنم. مادر روایتهای متعددی از همراهی و حضور سعید در زندگیشان طی این سال ها دارد. قرار بود پسر دوممان را زن بدهیم ولی خانهای برایش پیدا نمی شد. خیلی دنبال یک جای مناسب گشتیم ولی بیفایده بود. یک بار در خلوتم به سعید گفتم مامان مگه تو پسر ارشد ما نیستی، مگه تو نباید کمک حال ما باشی؟ نمیخوای کمک کنی؟ همان شب به خوابم آمد و گفت مامان بیاین با هم برویم این خانه را نشانت بدهم، ببینید دوست دارید یا نه. آمدیم همین جا، طبقه پایین، مهتابی را روشن کرد و گفت مامان؛ اینجا را دوست داری؟ فردای آن روز یک نفر آدرس همین خانهای که سعید در خواب به ما نشان داد را به حاج آقا میدهد و میگوید این ملک را قرار است بفروشند. به شب نرسیده همان خانه را قولنامه کردیم.
ما دنبال جای گرم و نرم بودیم، سعید در سرمای کردستان نماز شب میخواند
سعید اما نه تنها برای پدر و مادر و خانوادهاش که برای رفقا و بچههای جنگ هم یک آدم عجیب و تکرارناشدنی بوده است. یکی از همرزمانش در خاطراتش با او گفته است: یک بار که با هم کردستان بودیم، هوا بینهایت سرد بود. من قرار بود به همه سنگرها سر بزنم تا کسی خوابش نبرد. خدا خدا میکردم که زمان زود بگذرد و من از سرمای هوا به جایی گرم پناه ببرم. توی همین سرزدن به سنگرها بود که متوجه شدم یک نفر دولا شده است. اول ترسیدم، گفتم شاید دشمن است اما وقتی جلوتر رفتم متوجه شدم سعید پشت یکی از همین سنگرها و در آن هوای سرد مشغول نماز خواندن است. با خودم گفتم من دنبال یک جای گرم و نرم هستم، آن وقت این پسر ایستاده و دارد اینجا نماز شب میخواند.
شهادت سعید و نام نیکی که از او به یادگار ماند، استجابت همه دعاهای مادری است که امروز با افتخار سر، بلند کرده و از پسری میگوید که خدا برای این راه انتخابش کرد. یک روز رفتم شهدا، دیدم آقایی روی قبر سعید افتاده و دارد بلند بلند گریه میکند. از او پرسیدم سعید من را میشناسید، گفت من تا لحظه آخر کنارش بودم. آتش دشمن بیامان روی سرمان میبارید ولی سعید با آرامش خاصی داشت توی سنگر نماز میخواند. از نگرانی چندین مرتبه رفتم دنبالش که از سنگر بیرون بیاید ولی اصرار داشت اجازه بدهم نماز آخرش را با حال بخواند. میگفت این نماز، نماز آخرم است.
#روحش_شاد_یادش_گرامی
#شهید_سعید_چشم_براه
#پایان
✍ نویسنده: #زینب_تاج_الدین
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@Golestanshohadaesf
#تمنای_شهادت
آخرین جلسه ای که سردار گذاشت، جلسه فرهنگی بود؛ یک روز قبل از #شهادتش. جلسه از ظهر شروع شد. من کنار سردار نشسته بودم. موضوع جلسه، نحوه پشتیبانی کاروان های راهیان نور بود. قبل از اینکه جلسه شروع بشود، یک کلیپ چند دقیقه ای از شهید خرازی گذاشتم. سردار، همین که چشمش به چهره نورانی و زیبای #شهید_خرازی افتاد، آهی از ته دل کشید. توی آن جلسه، طرح هایی می داد و حرف هایی می زد که تا آن موقع برای حمایت از کاروان های راهیان نور، سابقه نداشت. همین نشان می داد که چه دیدگاه بالایی نسبت به کارهای فرهنگی دارد. جلسه تا غروب طول کشید. غروب سردار آستین هایش را زد بالا که برود وضو بگیرد یادم افتاد فیلمی از اوایل جنگ برای او آورده ام. فیلم مربوط می شد به جبهه فیاضیه که حاج احمد به همراه چند نفر دیگر در آن بودند. بیشترشان شهید شده بودند. سردار وقتی موضوع را فهمید، مشتاق شد فیلم را ببیند. دید هم باز وقتی چشمش به چهره شهدا افتاد، از ته دل آه کشید. فردا وقتی خبر #شهادت سردار را شنیدم تازه فهمیدم آن آه،آه تمنا بوده است #تمنای_شهادت!
#روحش_شاد_یادش_گرامی
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@Golestanshohadaesf
یکی از کارهایی که #هر_روز به انجامش مبادرت میکرد، خواندنِ #زیارت_عاشورا بود و استمرار همین زیارت عاشوراها بهانه #شهادتش شد..
شهید #احمد_مشلب
#استوری
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@GolestanShohadaEsf
همیشه با #وضو بود. موقع #شهادتش هم با وضو بود دقایقی قبل از شهادتش وضو گرفت و رو به من گفت: ان شاءالله #آخریش باشه؛
آخریش هم شد....
شهید #محمودرضا_بیضایی
کانال رسمی گلستان شهدا اصفهان:
@GolestanShohadaEsf