eitaa logo
گلهای انتظار مهدوی
314 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
510 ویدیو
38 فایل
💚بیایید قلب فرزندانمان را با یاد و نام امام زمان مهربانمان گره بزنیم . 𑁍✔︎کانالی پرکابرد ، در زمینه مهدویت✔︎𑁍 ✓✓✓حق طرح های کانال برای چاپ محفوظ است ارتباط با ادمین ⬇️ @montazer555
مشاهده در ایتا
دانلود
🍈حنظلی که شیرین بود! 🍈 🔹قسمت اول 1⃣ در اطراف روستای ما بیابانی خشک و بی آب و علف بود .🏜 هر وقت کاروانی به روستای ما نزدیک می‌شد ما بچه های🚶‍♂🚶‍♂ آبادی زودتر به استقبال آن‌ها می‌رفتیم تا خبر نزدیک شدنشان به روستا را به آن‌ها بگوییم🗣 و در عوض از کاروانیان مژدگانی بگیریم.🎁 💭 یک روز خبردار شدم کاروانی بزرگ به اطرف روستای ما می آید. با دوستانم از روستا خارج شدیم.🚶‍♂🚶‍♂ ⏰ چند ساعتی راه رفتیم؛ طوری که دیگر آبادی دیده نمی‌شد؛ 👀 ولی هیچ خبری از کاروان نبود. 🤷‍♂ دوستانم یکی یکی از شدت خستگی و تشنگی بر زمین می‌افتادند💥 و من آن ‌ها را سرزنش می کردم.😠 تا اینکه فقط من و احمد ماندیم و همچنان میرفتیم. 🚶‍♂🚶‍♂ پس از مدتی احمد گفت: 《این کاروانی که میگفتی، کجاست؟》☹️⁉️🤔 ─━━━⊱☆.۰🦋۰.☆⊰━━━─ 🖋داستان حنظلی که شیرین بود 📒منبع : النجم الثاقب، میرزا حسین نوری ، ناشر مسجد مقدس جمکران ، قم ، چاپ ۱ ، صفحه ۵۰۷ 📚برگرفته از مجموعه کتابهای نیکان 🌱اللهم عجل لولیک الفرج 🌱 🎈°•. 🍈 .•°😋😋°•. 🍈 .•° 🎈 واتساپ https://chat.whatsapp.com/EOG6v4ZT33g5cNMtpl4NqY 🎈°•. 🍈 .•°😋😋°•. 🍈 .•° 🎈 سروش https://splus.ir/golhayeentezar 🎈°•. 🍈 .•°😋😋°•. 🍈 .•° 🎈 ایتا https://eitaa.com/golhayeentezar 🎈°•. 🍈 .•°😋😋°•. 🍈 .•° 🎈 تلگرام https://t.me/golhayeentezar
داستان تشرف دو نوجوان خدمت امام زمان ارواحنافداه 🍈حنظلی که شیرین بود🍈 قسمت دوم 2⃣ گفتم: 《نمی‌دانم. بیا جلوتر برویم شاید آن را دیدیم.》 دوباره راه افتادیم. آن روز هوا بسیار گرم بود آب و غذا هم، همراه نداشتیم؛ چون فکر می کردیم خیلی زود به کاروان خواهیم رسید و پس از دریافت مژدگانی زود برمی‌گردیم🎁🎁 ولی این‌گونه نشد😔 وقتی به خودمان آمدیم، دیدیم که وسط بیابانی خشک و بی آب گم شده‌ایم🏜 احمد گفت: 《دیدی چه شد؟ در این بیابان گم شده‌ایم.》😥 گرمای هوا آن ‌قدر شدید بود که تشنگی، زبان از دهانمان آویزان شده بود و مرگ را جلوی چشم خود می دیدیم. 🌘 هوا کم کم رو به تاریکی می‌رفت. اگر بیشتر می‌ماندیم حتما خوراک گرگ‌ها می‌شدیم.🦊 یقین کردم در آن بیابان خواهیم مرد‌ از شدت ترس و نگرانی زدم زیر گریه. 😭😭😭😭😭😭😭 احمد گفت: ناراحت نباش؛ خدا خیلی مهربان است. 💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚 ─━━━⊱☆.۰🦋۰.☆⊰━━━─ 🖋داستان حنظلی که شیرین بود 📒منبع : النجم الثاقب، میرزا حسین نوری ، ناشر مسجد مقدس جمکران ، قم ، چاپ ۱ ، صفحه ۵۰۷ 📚برگرفته از مجموعه کتابهای نیکان 🌱اللهم عجل لولیک الفرج 🌱 🎈°•. 🍈 .•°😋😋°•. 🍈 .•° 🎈 واتساپ https://chat.whatsapp.com/EOG6v4ZT33g5cNMtpl4NqY 🎈°•. 🍈 .•°😋😋°•. 🍈 .•° 🎈 سروش https://splus.ir/golhayeentezar 🎈°•. 🍈 .•°😋😋°•. 🍈 .•° 🎈 ایتا https://eitaa.com/golhayeentezar 🎈°•. 🍈 .•°😋😋°•. 🍈 .•° 🎈 تلگرام https://t.me/golhayeentezar
📚 داستان تشرف دو نوجوان خدمت امام زمان ارواحنافداه 🍈حنظلی که شیرین بود 🍈 قسمت پنجم 5⃣ من و احمد با تعجب به یکدیگر نگاه کردیم. 😳 بعد از دیدار آن‌ها، ما دیگر از از هیچ چیز نمی ترسیدیم و احساس آرامش می کردیم.☺️ حالا دیگر خسته نبودیم و توان رفتن داشتیم‌. گفتم بلند شد تا به روستا برگردیم. اما همین که چند قدم رفتیم انگار به دیواری سخت برخورد کردیم و افتادیم. فهمیدیم که این همان خطی است که آن مرد برای محافظت از ما روی زمین کشیده است. مدتی گذشت گفتم راستی احمد! 🍈یک حنظل بیاورد تا بخوریم.🍈 اما حنظل بسیار تلخ و بد بود‌😖 با این اتفاقات و ماجراهای دیگری که در آن شب رخ داد تعجب ما بسیار زیاد شد! احمد گفت: 《خدایا این چه نشانه هایی است از این مرد بزرگ؟! خدایا او کیست؟》 اما غافل از این‌که او حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) امام شیعیان است.💚 همان کسی که به ایشان متوسل شدیم تا ما را نجات دهند. آن شب، آسوده و مطمئن و با خیالی راحت داخل همان دایره خوابیدیم زیرا به قدرت و توانایی آن مرد بزرگ ایمان داشتیم . ─━━━⊱☆.۰🦋۰.☆⊰━━━─ 🖋داستان حنظلی که شیرین بود 📒منبع : النجم الثاقب، میرزا حسین نوری،ناشر مسجد مقدس جمکران،قم،چاپ ۱،صفحه ۵۰۷ 📚برگرفته از مجموعه کتابهای نیکان 🌱اللهم عجل لولیک الفرج 🌱 🎈°•. 🍈 .•°😋😋°•. 🍈 .•° 🎈 واتساپ https://chat.whatsapp.com/EOG6v4ZT33g5cNMtpl4NqY 🎈°•. 🍈 .•°😋😋°•. 🍈 .•° 🎈 سروش https://splus.ir/golhayeentezar 🎈°•. 🍈 .•°😋😋°•. 🍈 .•° 🎈 ایتا https://eitaa.com/golhayeentezar