🍈حنظلی که شیرین بود! 🍈
🔹قسمت اول 1⃣
در اطراف روستای ما بیابانی خشک و بی آب و علف بود .🏜
هر وقت کاروانی به روستای ما نزدیک میشد ما بچه های🚶♂🚶♂ آبادی زودتر به استقبال آنها میرفتیم تا خبر نزدیک شدنشان به روستا را به آنها بگوییم🗣
و در عوض از کاروانیان مژدگانی بگیریم.🎁
💭 یک روز خبردار شدم کاروانی بزرگ به اطرف روستای ما می آید.
با دوستانم از روستا خارج شدیم.🚶♂🚶♂
⏰ چند ساعتی راه رفتیم؛ طوری که دیگر آبادی دیده نمیشد؛ 👀
ولی هیچ خبری از کاروان نبود. 🤷♂
دوستانم یکی یکی از شدت خستگی و تشنگی بر زمین میافتادند💥
و من آن ها را سرزنش می کردم.😠
تا اینکه فقط من و احمد ماندیم و همچنان میرفتیم. 🚶♂🚶♂
پس از مدتی احمد گفت:
《این کاروانی که میگفتی، کجاست؟》☹️⁉️🤔
─━━━⊱☆.۰🦋۰.☆⊰━━━─
🖋داستان حنظلی که شیرین بود
📒منبع : النجم الثاقب، میرزا حسین نوری ، ناشر مسجد مقدس جمکران ، قم ، چاپ ۱ ، صفحه ۵۰۷
📚برگرفته از مجموعه کتابهای نیکان
#داستان_حنظلی_که_شیرین_بود
#قسمت_اول
#تشرف
#امام_زمان
#داستان_مهدوی
🌱اللهم عجل لولیک الفرج 🌱
🎈°•. 🍈 .•°😋😋°•. 🍈 .•° 🎈
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/EOG6v4ZT33g5cNMtpl4NqY
🎈°•. 🍈 .•°😋😋°•. 🍈 .•° 🎈
سروش
https://splus.ir/golhayeentezar
🎈°•. 🍈 .•°😋😋°•. 🍈 .•° 🎈
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
🎈°•. 🍈 .•°😋😋°•. 🍈 .•° 🎈
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
داستان تشرف دو نوجوان خدمت امام زمان ارواحنافداه
🍈حنظلی که شیرین بود🍈
قسمت دوم 2⃣
گفتم:
《نمیدانم. بیا جلوتر برویم شاید آن را دیدیم.》
دوباره راه افتادیم.
آن روز هوا بسیار گرم بود
آب و غذا هم، همراه نداشتیم؛
چون فکر می کردیم خیلی زود به کاروان خواهیم رسید و پس از دریافت مژدگانی زود برمیگردیم🎁🎁
ولی اینگونه نشد😔
وقتی به خودمان آمدیم، دیدیم که وسط بیابانی خشک و بی آب گم شدهایم🏜
احمد گفت:
《دیدی چه شد؟ در این بیابان گم شدهایم.》😥
گرمای هوا آن قدر شدید بود که تشنگی، زبان از دهانمان آویزان شده بود و مرگ را جلوی چشم خود می دیدیم.
🌘 هوا کم کم رو به تاریکی میرفت.
اگر بیشتر میماندیم حتما خوراک گرگها میشدیم.🦊
یقین کردم در آن بیابان خواهیم مرد از شدت ترس و نگرانی زدم زیر گریه.
😭😭😭😭😭😭😭
احمد گفت:
ناراحت نباش؛ خدا خیلی مهربان است.
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
─━━━⊱☆.۰🦋۰.☆⊰━━━─
🖋داستان حنظلی که شیرین بود
📒منبع : النجم الثاقب، میرزا حسین نوری ، ناشر مسجد مقدس جمکران ، قم ، چاپ ۱ ، صفحه ۵۰۷
📚برگرفته از مجموعه کتابهای نیکان
#داستان_حنظلی_که_شیرین_بود
#قسمت_دوم
#تشرف
#امام_زمان
🌱اللهم عجل لولیک الفرج 🌱
🎈°•. 🍈 .•°😋😋°•. 🍈 .•° 🎈
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/EOG6v4ZT33g5cNMtpl4NqY
🎈°•. 🍈 .•°😋😋°•. 🍈 .•° 🎈
سروش
https://splus.ir/golhayeentezar
🎈°•. 🍈 .•°😋😋°•. 🍈 .•° 🎈
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
🎈°•. 🍈 .•°😋😋°•. 🍈 .•° 🎈
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
📚 داستان تشرف دو نوجوان خدمت امام زمان ارواحنافداه
🍈حنظلی که شیرین بود 🍈
قسمت پنجم 5⃣
من و احمد با تعجب به یکدیگر نگاه کردیم. 😳
بعد از دیدار آنها، ما دیگر از از هیچ چیز نمی ترسیدیم و احساس آرامش
می کردیم.☺️
حالا دیگر خسته نبودیم و توان رفتن داشتیم.
گفتم بلند شد تا به روستا برگردیم.
اما همین که چند قدم رفتیم انگار به دیواری سخت برخورد کردیم و افتادیم.
فهمیدیم که این همان خطی است که آن مرد برای محافظت از ما روی زمین کشیده است.
مدتی گذشت گفتم راستی احمد!
🍈یک حنظل بیاورد تا بخوریم.🍈
اما حنظل بسیار تلخ و بد بود😖
با این اتفاقات و ماجراهای دیگری که در آن شب رخ داد تعجب ما بسیار زیاد شد! احمد گفت:
《خدایا این چه نشانه هایی است از این مرد بزرگ؟! خدایا او کیست؟》
اما غافل از اینکه او حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
امام شیعیان است.💚
همان کسی که به ایشان متوسل شدیم تا ما را نجات دهند. آن شب، آسوده و مطمئن و با خیالی راحت داخل همان دایره خوابیدیم زیرا به قدرت و توانایی
آن مرد بزرگ ایمان داشتیم .
─━━━⊱☆.۰🦋۰.☆⊰━━━─
🖋داستان حنظلی که شیرین بود
📒منبع : النجم الثاقب، میرزا حسین نوری،ناشر مسجد مقدس جمکران،قم،چاپ ۱،صفحه ۵۰۷
📚برگرفته از مجموعه کتابهای نیکان
#داستان_حنظلی_که_شیرین_بود #قسمت_پنجم #تشرف #امام_زمان
🌱اللهم عجل لولیک الفرج 🌱
🎈°•. 🍈 .•°😋😋°•. 🍈 .•° 🎈
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/EOG6v4ZT33g5cNMtpl4NqY
🎈°•. 🍈 .•°😋😋°•. 🍈 .•° 🎈
سروش
https://splus.ir/golhayeentezar
🎈°•. 🍈 .•°😋😋°•. 🍈 .•° 🎈
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar