#داستان_آموزنده
🏖روباهي از شتري پرسيد:
عمق اين رودخانه چقدر است؟
شتر جواب داد:
تا زانو
ولي وقتي روباه توي رودخانه پريد ، آب از سرش هم گذشت!
روباه همانطور که در آب دست و پا مي زد و غرق مي شد به شتر گفت:
تو که گفتي تا زانووووو!
و شتر جواب داد: بله ، تا زانوي من ، نه زانوي تو!
هنگامي که از کسي مشورت مي گيريم بايد شرايط طرف مقابل و خودمان را هم در نظر بگيريم.
«لزوماً هر تجربه اي که ديگران دارند براي ما مناسب نيست»
@golmaryam1399
2.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹#داستان_آموزنده
روزی لقمان به پسرش گفت: امروز ٣پند به تو میدهم تا کامروا شوی:
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخور!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخواب!
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانههای جهان زندگی کن!
پسر لقمان گفت ای پدر ما خانوادهای بسیار فقیر هستیم؛ من چطور میتوانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری، هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را میدهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی، در هر جا که خوابیدهای احساس میکنی بهترین خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستی کنی در قلب آنها جای میگیری و آنگاه بهترین خانههای جهان مال توست.
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲━━━━━━━━
╰┈•៚ @Golmaryam1399
┗━━━━━━━━🌺━
🌹#داستان_آموزنده
روزی مردی بغدادی از بهلول پرسید: جناب بهلول من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد: آهن و پنبه.
آن مرد با سرمایه خود مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود و پس از چند ماه فروخت و سود فراوانی برد و ثروتمند شد.
مدتی بعد آن مرد باز هم به بهلول برخورد؛ این بار به او گفت: «بهلولِ دیوانه» من چه بخرم تا منافع ببرم؟
بهلول این بار گفت پیاز و هندوانه بخر.
آن مرد این بار با تمام سرمایه خود پیاز و هندوانه خرید و انبار نمود؛ پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانههای او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوانی کرد.
فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت بار اول که با تو مشورت نمودم، گفتی آهن بخر و پنبه ، که سود زیادی بردم؛ ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود که کردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت!
بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول مرا صدا زدی آقای شیخ بهلول! و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم؛ ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم.
مرد از رفتار و بیادبی که در زمان پولدار بودن داشت خجل شد و رفت.
از خدا جوییم توفیق ادب
بی ادب محروم ماند از لطف رب !
بی ادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش بر همه آفاق زد ...!
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲━━━━━━━━
╰┈•៚ @Golmaryam1399
┗━━━━━━━━🌺━
✍#داستان_آموزنده
شخصی میگوید نزد پیامبر اکرم نشسته بودیم، آن حضرت فرمود: «اکنون شخصی بر شما وارد می شود که از اهل بهشت است.» پس مردی از انصار درحالی که آب وضو از محاسنش می چکید وارد شد و سلام کرد و مشغول نماز شد. فردای آن روز نیز پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله آن سخن را تکرار فرمود. باز همان مرد انصاری وارد شد و روز سوم نیز همین داستان تکرار شد. بعد از خارج شدن آن حضرت از مجلس، یکی از یاران به دنبال آن مرد انصاری رفت و سه شب در نزد او به سر برد؛ ولی از شب بیداری و عبادت [فراوان] چیزی ندید، جز اینکه هنگام رفتن به رخت خواب ذکر خدا را می گفت و بعد می خوابید و برای نماز صبح بیدار می شد.
بعد از سه شب آن صحابی گفت: من از پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله درباره تو چنین سخنی شنیدم، خواستم بفهمم که چه اعمال و عباداتی انجام می دهی که باعث شده پیامبر صلی الله علیه و آله تو را بهشتی بخواند؟ مرد انصاری در جواب گفت: غیر از آنچه دیدی از من بندگی [بیشتری] سر نمیزند، جز آنکه بر احدی از مسلمانان در خود غشّ و خیانتی نمیبینم و بر خیر و خوبی که خدای تعالی به او عنایت کرده، حسدی نمیورزم (و در یک کلام خیرخواه مردم هستم). آن صحابی گفت: این حالت است که تو را به این مرتبه (عالی) رسانده و این صفتی است که تحصیل آن از ما (و از هر کسی) بر نمیآید.
🌹
ما چقدر خیرخواه مردم هستیم؟
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @golmaryam1399
#داستان_آموزنده
#همنشين_بد
#در عصر پيامبر اسلام (ص ) در ميان مشركان ، دو نفر با هم دوست بودند، نام اين دو نفر، عقبه و ابى بود.
#عقبه ، آدم سخى و بلند نظر بود، هر زمان از مسافرت برمى گشت ، سفره مفصلى ترتيب مى داد و دوستان و بستگان را به مهمانى دعوت مى كرد، و در عين آنكه در صف مشركان بود، دوست مى داشت كه پيامبر اسلام (ص ) را نيز مهمان خود كند.
#درمراجعت از يكى از مسافرتها، سفره گسترده اى ترتيب داد و جمعى ، از جمله پيامبر (ص ) را دعوت كرد.
#دعوت شدگان به خانه او آمدند، و كنار سفره غذا نشستند، پيامبر (ص ) نيز وارد شد و كنار سفره نشست ، ولى از غذا نخورد، و به عقبه فرمود:
#من از غذاى تو نمى خورم مگر اينكه به يكتائى خداوند، و رسالت من گواهى دهى .
عقبه ، به يكتائى خدا و رسالت پيامبر(ص ) گواهى داد و به اين ترتيب قبول اسلام كرد.
اين خبر به گوش دوست عقبه يعنى ابى رسيد، او نزد عقبه آمد و به وى اعتراض شديد كرد و حتى گفت :
#تو از جاده حق منحرف شده اى .
عقبه گفت : من منحرف نشده ام ، ولى مردى بر من وارد شد و حاضر نبود از غذايم بخورد جز اينكه به يكتائى خدا و رسالت او گواهى بدهم ، من از اين ، شرم داشتم كه او سر سفره من بنشيند ولى غذا نخورده برخيزد.
ابى گفت من از تو خشنود نمى شوم مگر اينكه در برابر محمد(ص ) بايستى و او را توهين كنى و...
#عقبه فريب دوست ناباب خود را خورد، و از اسلام خارج شد و مرتد گرديد و در جنگ بدر در صف كافران شركت نمود و در همان جنگ به هلاكت رسيد.
#دوست ناباب او ابى نيز در سال بعد در جنگ احد در صف كافران بود و بدست رزم آوران اسلام كشته شد.
#آيات 27 و 28 و 29 سوره فرقان در مورد اين جريان نازل گرديد، و وضع بد عقبه را در روز قيامت ، كه بر اثر همنشينى با دوست بد، آنچنان منحرف گرديد، منعكس نمود و به همه مسلمانان هشدار داد كه مراقب باشند و افراد منحرف را به دوستى نگيرند، كه در آيه 28 سوره فرقان چنين آمده كه در روز قيامت مى گويد:
يا ويلتى ليتنى لم اتخذ فلاناً خليلاً: اى واى بر من كاش فلان (شخص گمراه ) را دوست خود، انتخاب نكرده بودم .
تا توانى ميگريز از يار بد
يار بد، بدتر بود از مار بد
مار بد، تنها تو را بر جان زند
يار بد بر جان و بر ايمان زند
#داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردی
#داستان_آموزنده
#انسان هايى كه در باطن ، ميمون و خوكند!
#ابوبصير يكى از شيعيان پاك و مخلص امام صادق عليه السلام مى گويد:
#من با آن حضرت در مراسم حج شركت نمودم .
#هنگامى كه به همراه امام عليه السلام كعبه را طواف مى كرديم ، عرض كردم :
- فدايت شوم ، آيا خداوند اين جمعيت بسيار را كه در حج شركت نموده اند مى آمرزد؟
#امام صادق عليه السلام فرمود:
اى ابا بصير! بسيارى از اين جمعيت كه مى بينى ، ميمون و خوك هستند!
عرض كردم :
#آنها را به من نشان بده !
#آن حضرت دستى بر چشمان من كشيد و كلماتى به زبان جارى نمود. ناگهان ! بسيارى از آن جمعيت را ميمون و خوك ديدم ، وحشت كردم ! سپس بار ديگر دستش را بر چشمان من كشيد، آن گاه دوباره آنان را همان گونه كه در ظاهر بودند ديدم . سپس فرمود:
#اى ابا بصير! نگران مباش ! شما در بهشت ، شادمان هستيد و طبقات دوزخ جاى شما نيست .
#سوگند به خدا! سه نفر، بلكه دو نفر، بلكه يك نفر از شما شيعيان حقيقى در آتش دوزخ نخواهد بود.
#داستان_آموزنده
#بهلول_و_دزد
#بهلول آنچه از مخارجش زياد مى آمد در گوشه خرابه اى پنهان مى كرد. وقتى مقدارى پولهايش به سيصد درهم رسيده بود، روزى ديگر كه درهم اضافه داشت به اطراف همان خرابه رفت تا پول را ضميمه آن پنهان كند، مرد كاسبى كه در همسايگى خرابه بود از جريان آگاه شد.
#همينكه بهلول كار خود را كرد و از خرابه دور شد، آن مرد پولهاى زير خاك را بيرون آورد.
وقتى بهلول براى سركشى به جايگاه پول رفت ، اثرى از آن نديد؛ فهميد كار همان همسايه كاسب است .
#بهلول نزد كاسب آمد و گفت : مى خواهم به شما زحمتى بدهم و آن اينكه پولهايم در مكانهاى متفرق است يكى يكى را نام برد تا مجموع سه هزار درهم رسيد، بعد گفت : جائى كه سيصد و ده درهم است محفوظتر است مى خواهم بقيه را در آنجا بگذارم و خداحافظى كرد و رفت .
#كاسب فكر كرد سيصد و ده درهم را ببرد در محل خود بگذارد تابقيه را در آنجا گذاشت مقدارش زياد مى شود بعد آن را به سرقت ببرد.
#بهلول بعد از چند روز آمد داخل خرابه و سيصد و ده درهم را در همانجا يافت و در جايگاه آن مدفوع نمود و خاك رويش ريخت .
كاسب در كمين زود آمد خاكها را كنار بزد تا همه پولها را ببرد، دستش به نجاست آلوده گرديد و از حيله بهلول آگاهى يافت .
#بهلول پس از چند روز ديگر نزد او آمد و گفت : مى خواهم چند رقم از پولهايم را جمع بزنى هشتاد درهم به اضافه پنجاه درهم بعلاوه صد درهم مجموع را با بوى گنديكه از دستهايت استشمام مى كنى چقدر مى شود؟! اين را گفت و پا به فرار گذاشت ، كاسب دنبالش دويد تا او را بگيرد ولى نتوانست
#داستان_آموزنده
گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند...
کفشهایش را گذاشت زیر سرش و خوابید.
🔹طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند.
یکی از اون دو نفر گفت:
طلاها را بزاریم پشت منبر ،
اون یکی گفت: نه !
اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره.
🔹گفتند: امتحانش میکنیم کفشایش را از زیر سرش برمیداریم
اگه بیدار باشه معلوم میشه.
مرد که حرفای اونا رو شنیده بود،
خودشو بخواب زد. اونها کفشایش را برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد.
گفتند پس خوابه طلاها رو بزاریم
پشت منبر...!
🔹بعد از رفتن آن دو مرد،
مرد خوش باور بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو بردارد اما اثری ازطلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری
کفشهایش را بدزدند...!
✔️و اين گونه است که انسان خیلی وقتها در طول زندگی همه چیز خود را خودخواسته از دست میدهد از جمله زمان و فرصتها.چرا که نگاه و توجهش به جایی است که نباید باشد.
#حجاب
#مردم_هوشیار_باشید
#امام_زمان#زن _عفت_افتخار
🇮🇷 ╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲━━━━━━━━
╰┈•៚ @Golmaryam1399
┗━━━━━━━━🌺━
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
#داستان_آموزنده
🔆گوش شنوا
🍃حکیمی از محلی که استخوانهای جمجمه سر زیادی در آن بود، عبور میکرد؛ برای تفهیم، به شاگردش گفت: یکی از آنها را بردار و ریگی در داخل سوراخ گوشش بینداز.
🍃 او چنین کرد لکن سوراخ گوش مسدود بود و سنگریزه داخل نشد. فرمود: این به درد نمیخورد، جمجمه دیگری بردار و همان کار را انجام بده. شاگرد جمجمه دیگر را گرفت و در گوش آن ریگی انداخت، ریگ از یک سوراخ داخل شد و از سوراخ گوش دیگر بیرون افتاد. فرمود: این هم به درد نمیخورد، جمجمه دیگری بگیر و همان عمل را انجام بده.
🍃شاگرد این دفعه ریگ داخل گوش جمجمهای کرد و ریگ بیرون نیامد. حکیم فرمود: این به درد میخورد. آن را بردار ببریم. اشخاص هم در برابر سخنان حکمتآمیز به این سه دسته تقسیم میشوند و تنها گروه سوم به درد سلوک و عمل میخورند.
📚مصباح الهدی، ص 462
#داستان_های_خوب
#حجاب
#مردم_هوشیار_باشید
#امام_زمان#زن _عفت_افتخار
🇮🇷 ╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲━━━━━━━━
╰┈•៚ @Golmaryam1399
┗━━━━━━━━🌺━
🔅✨🔅✨🔅✨🔅✨🔅
#داستان_آموزنده
🔆محبت به فرزند
💥زنى با دو فرزند كوچك خود وارد خانه عايشه همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله شد. عايشه سه دانه خرما به مادر بچه ها داد. او به هر يك از آنها يك دانه خرما داد و خرماى سوم را نصف و به هر يك نيم از آن داد.
💥وقتى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به منزل آمد، عايشه جريان را براى پيامبر صلى الله عليه و آله تعريف كرد.
💥پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آيا از عمل آن زن تعجب كردى ؟ خداوند متعال به سبب مساوات و عدالتش او را به بهشت مى برد.
و نقل شده كه پدرى با دو فرزند خود شرفياب محضر رسول اكرم صلى الله عليه و آله شد. يكى از فرزندان خود را بوسيد و به فرزند ديگر اعتنا نكرد.
💥پيامبر صلى الله عليه و آله اين رفتار نادرست را مشاهده نمود و فرمود: چرا با فرزندان خود به طور مساوى رفتار نمى كنى ؟(1)
📚یکصد موضوع پانصد داستان
1- روايتها و حكايتها ص 73 - الحديث - 2/ 267.
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
🌴🌴🇮🇷 ╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲━━━━━━━━
╰┈•៚ @Golmaryam1399
┗━━━━━━━━🌺━
🌸🍃🌸🍃
#داستان_آموزنده
✍مرﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ،
ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،
وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ،
🔹یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ...
ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ
ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑه خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
🔹ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ.
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ.
🔹ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ.
ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑه شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ
ﺷﺪ ﻭ
ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ...
ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید.
🔹ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ،
ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ!
🔹ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ:
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ
ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
🔹ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
✍ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﻨﺪ ﺭﻭح هاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﻗﺎﻧﻊ ﻭ ﺭاضی اند ﻭ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻭ ﮐﺎﻫﺶ ﺭﻭﺯﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎن ها ﻧﺴﺒﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ.......
🤲ﺧﺪﺍﯾﺎ!
ﺑﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺣﻼﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺮﺍﻡ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ ﺑﺎ ﻓﻀﻞ ﻭ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ
ﺑﯽ ﻧﯿﺎﺯ ﮐﻦ......
آمین"
#داستان_آموزنده
#قضاوتى عجيب در ميان بنى اسرائيل
امام باقر (علیه السلام ) فرمود: در ميان بنى اسرائيل ثروتمندى عاقل زندگى مى كرد، او دو همسر داشت ، يكى از آنها پاكدامن بود، و از او داراى يك پسر شد و اين پسر شباهت به پدر داشت .
ولى همسر ديگرش ، پاكدامن نبود و دو پسر داشت ، هنگامى كه پدر در بستر مرگ قرار گرفت به پسرانش چنين وصيت كرد: ثروت من مال يكى از شما است .
وقتى كه او از دنيا رفت ، سه پسر او در تصاحب مال پدر، اختلاف كردند، پسر بزرگ گفت : آن يك نفر، من هستم .
پسر ميانه گفت : او من هستم .
پسر كوچك گفت : او من هستم .
اين سه نفر نزاع خود را نزد قاضى بردند، قاضى گفت : من درباره شما نمى توانم قضاوت كنم ، شما را راهنمائى مى كنم برويد نزد سه برادر از دودمان بنى غنام ، از آنها بخواهيد تا نزاع شما را حل كنند.
آنها نخست نزد يكى از آن سه برادر (از بنى غنام ) رفتند ديدند پير فرتوت است و سؤ ال خود را مطرح كردند، او گفت : نزد برادرم كه از نظر سنّ از من بزرگتر است برويد، آنها نزد او رفتند ديدند كه او پيرمرد است ولى فرتوت و افتاده نيست ، و سؤ ال خود را بازگو كردند، او گفت : برويد نزد فلان برادرم كه سنّ او از من بيشتر است ، آنها نزد برادر سوم آمدند ولى چهره او را جوانتر از دو برادر اول يافتند.
نخست از برادر سوّم در مورد حال خود آن سه برادر بنى غنام پرسيدند كه چرا تو كه سنّت از همه بيشتر است ، جوانتر از دو برادر ديگر به نظر مى رسى ، ولى آنكه سنّش از همه كوچكتر است ، پيرتر به نظر مى رسد.
او در پاسخ گفت : آنر برادرم را كه نخست ديديد، از ما كوچكتر است ولى زن بداخلاقى دارد، و او با زن سازش مى كند و صبر و تحمل مى نمايد از ترس آنكه به بلاى ديگرى كه قابل تحمل نيست گرفتار نگردد، از اين رو پير و شكسته شده است .
اما برادر دوّم كه نزدش رفتيد از من كوچكتر است ولى همسرى دارد كه گاهى او را شاد مى كند و گاهى او را ناراحت مى كند، از اين رو در اين ميان مانده است و به نظر شما برادر وسطى جلوه مى كند، ولى من داراى همسر نيكى هستم كه هميشه مرا شاد مى كند از اين رو جوانتر از برادرانم به نظر مى رسم .
اما راه حل در مورد وصيت پدرتان اين است كه : كنار قبر او برويد و قبرش را بشكافيد و استخوانهايش را بيرون آوريد و بسوزانيد و سپس نزد قاضى برويد تا قضاوت كند.
آن سه برادر از نزد او بيرون آمدند، دو نفر از آنها (كه مادرشان پاكدامن نبود) بيل و كلنگ برداشتند و به طرف قبر پدر حركت كردند تا قبر را بشكافند...
ولى پسر سوّم (كه مادرش پاكدامن بود) شمشير پدر را برداشت و كنار قبر آمد و به برادرانش گفت : من سهم خودم از اموال پدرم را به شما بخشيدم ، قبر پدرم را نشكافيد.
در اين وقت آن سه برادر نزد قاضى رفته و جريان را گفتند.
قاضى گفت : همين مقدار سعى شما براى قضاوت من كافى است ، اموال را به من بدهيد تا به صاحبش برسانم .
سپس به برادر كوچك (كه راضى به نبش قبر پدر نشد) گفت : اموال را برگير كه صاحبش تو هستى ، اگر آن دو برادرت پسر پدرت بودند دلشان مانند تو، براى پدر مى سوخت و راضى به شكافتن قبر نمى شدند.
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
🇮🇷 ╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲━━━━━━━━
╰┈•៚ @Golmaryam1399
┗━━━━━━━━🌺━