هر_روز_با_شاهنامه۲۴۷۴
#ساسانیان# نوشین روان.
پادشاهی نوشین روان چهل وهشت سال بود ۳۲
گفتار اندر رزم کسرا با رومیان
چنین گفت کاین نو برآورده جای
همش گلشن و بوستان و سرای
بگردندتا هر کسی را به کام
یکی جای باشد سزاوار نام
ببخشید بر هر کسی خواسته
زمین چون بهشتی شد آراسته
ز بس برزن و کوی و بازارگاه
تو گفتی نماندست بر خاک راه
بیامد یکی پرسخن کفشگر
چنین گفت کای شاه بیدادگر
بقالینیوس اندرون خان من
یکی تود بد پیش بالان من
ازین زیب خسرو مرا سود نیست
که بر پیش درگاه من تود نیست
بفرمود تا بر در شوربخت
بکشتند شاداب چندی درخت
یکی مرد ترسا گزین کرد شاه
بدو داد فرمان و گنج و کلاه
بدو گفت کاین زیب خسرو تو راست
غریبان و این خانه نو تو راست
به سان درخت برومند باش
پدر باش گاهی چو فرزند باش
ببخشش بیارای و زفتی مکن
بر اندازه باید ز هر در سخن
ز انطاکیه شاه لشکر براند
جهاندیده ترسا نگهبان بماند
پس آگاهی آمد ز فرفوریوس
بگفت آنچ آمد بقالینیوس
به قیصر چنین گفت کآمد سپاه
جهاندار کسری وپیلان و گاه
سپاهست چندانک دریا و کوه
همیگردد از گرد اسبان ستوه
#توضیح:
نوشین روان پس ازساختن شهر زیب خسرو گفت:این شهر نوبنیاد را که تمامش سرای و گلشن وبوستان هست،برای کسانی ساخته ام که خانه هاشان درجنگ ویران شده است.
درشهر بگردند وهر کسی خانه ای شایسته و در خور جایگاه خودش پیدا کند ودرآن بنشیند.
مال وثروت هم به اندازۀ کافی به هرکسی بخشید.
آن شهر ازبس کوی وبرزن و بازار داشت،چون بهشتی آراسته بود.هیچ جای خراب در آن وجود نداشت.
درمیان آوارگان،کفاش حراف وپر توقعی بود.پیش نوشین روان آمد وگفت ای شاه بیدادگر،درشهر قالینیوس که من خانه داشتم بر درسرایم درخت توتی سرسبز بود.این خانه که درشهر زیب خسرو به من دادی درخت بردر سرایش نیست.کسرا دستورداد تا بردر سرای آن مرد شوربخت،چند درخت شاداب کاشتند.
آنگاه مردی مسیحی را که از بزرگان روم بود به عنوان فرماندار شهر زیب خسرو برگزید وبه او گفت این شهر با ساکنان غریبش در اختیار تو باشد.تو دراینجا مانند درختی تنومند، محکم وپا برجابمان وبرای مردم هم نقش پدر وهم نقش فرزند را داشته باش.
با مردم بخشنده باش وبخیلی مکن و از هردری به اندازه سخن بگو،یعنی درکارها زیاده روی مکن.
پس ازآن ازانطاکیه لشکر را به حرکت درآورد ومرد مسیحی جهاندیده در شهر زیب خسرو نگهبان ماند.
فرفوریوس که در جنگ با کسراشکست خورد از آنچه در شهر قالینیوس اتفاق افتاده بود به قیصر روم خبر دادوبه او گفت:سپاه کسرا با پیلان وتخت وکلاه به سوی تو می آید.
سپاه او چندان زیاد است که از گرد وخاکش کوه ودریا بستوه آمده اند.
ادامه دارد.
دوست داران گلشهر
https://eitaa.com/golshahriha3
هر_روز_با_شاهنامه۲۴۷۵
#ساسانیان# نوشین روان.
پادشاهی نوشین روان چهل وهشت سال بود ۳۳
گفتار اندر رزم کسرا با رومیان.
بپیچید قیصر ز گفتار خویش
بزرگان فرزانه را خواند پیش
ز نوشینروان شد دلش پر هراس
همی رای زد روز و شب در سهپاس
بدو گفت موبد که این رای نیست
که با رزم کسری تو را پای نیست
برآرند ازین مرز آباد خاک
شود کردهٔ قیصر اندر مغاک
زوان سراینده و رای سست
جز از رنج بر پادشاهی نجست
چو بشنید قیصر دلش خیره گشت
ز نوشینروان رای او تیره گشت
گزین کرد زان فیلسوفان روم
سخنگوی و با دانش و پاک بوم
به جای آمد از موبدان شست مرد
زدوده روان و خردرا زگرد
بیامد فرستاده نزدیک شاه
گرانمایگان برگرفتند راه
چو مهراس داننده شان پیش رو
گوی در خرد پیر و در سال نو
ز هر چیز گنجی به پیش اندرون
شمارش گذر کرده بر چند و چون
بسی لابه و پند و نیکو سخن
پشیمان ز گفتارهای کهن
فرستاد با باژ و ساو گران
گروگان ز خویشان و گنداوران
چو مهراس گفتار قیصر شنید
پدید آمد آن بند بد را کلید
رسیدند نزدیک نوشینروان
چو الماس کرده زبان با روان
چو مهراس نزدیک کسری رسید
برومی یکی آفرین گسترید
تو گفتی ز تیزی و از راستی
ستاره برآرد همی زآستی
به کسری چنین گفت کای شهریار
جهان را بدین ارجمندی مدار
برومی تو اکنون و ایران تهیست
همه مرز بیارز و بیفرهیست
هران گه که قیصر نباشد بروم
نسنجد به یک پشه این مرز و بوم
همه سودمندی ز مردم بود
چن او گم شود مردمی گم بود
گر این رستخیز از پی خواستست
که آزرم و دانش بدو کاستست
بیاوردم اکنون همه گنج روم
که روشنروان بهتر از گنج و بوم
#توضیح:
قیصر روم چون از آمدن نوشین روان باسپاه به سرزمین روم باخبر شد،ازسخنانی که پیشتر به شاه ایران گفته بود،پشیمان گردید وترس تمام وجودش را فراگرفت.بزرگان وفرزانگان در گاه خودش را فراخواند وسه پاس از چهارپاس شبانه روز را با آنها به رایزنی نشست.وزیر به قیصر گفت:هیچ اندیشه ای نمی توانیم بکنیم،زیرا تو توانایی جنگ با کسری را نداری.
ایرانیان سرزمین آباد مارا با خاک یکسان می کنند وتمامی آنچه قیصر آباد کرده است،درگودال می ریزند.
زبانی که بی اندیشه به گفتار بپردازد،برای پادشاهی وکشور جز رنج به بار نمی آورد.
قیصراز سخنان وزیر درهم شد و از آمدن کسرا اندیشه اش تیره گردید.
شصت نفر از آن فیلسوفان دانشمند وسخنور وخردمندرا که
روان وخرد خودرا از گرد جهل و نادانی زدوده بودند،برگزید وبا
گنجی بی شمار که همان باج وخراج بود وهمچنین چند تن گروگان ازخویشاوندان خود نزد انوشیروان فرستاد وپیامی شفاهی همراه عحز ولابه نیز به آنان داد که به شاه برسانند.رئیس وپیشرو وکاردان آنان پهلوانی خردمند وجوان به نام مهراس بود.مهراس وقتی سخنان توام با عجز ولابۀ قیصر را شنید،گفت همین کلید گشایش مشکل است. فیلسوفان گرانمایه به راهنمایی مهراس پیش شاه آمدند.چون نزدیک شاه رسیدند،زبان وروان خودرا چون الماس تیز و درخشان کرده بودند.
مهراس به شاه نزدیک شد و به زبان رومی اورا آفرین گفت وبسیار ستود.
وی چنان ماهرانه در نزد کسرا سخن می گفت که گویی شعبده بازی می کند وستاره از آستین خود بیرون می آورد.
به کسرا گفت:ای شهریار،جهان را زیاد با ارزش مدان.تو اکنون در کشور روم هستی و ایران از وجودت خالی است.سرزمینی که از فر وشکوه شاه بی بهره باشد.
ارزشی ندارد.
ما درکشور خودمان،روم اگر زمانی قیصر نباشد،برای این سرزمین به اندازه یک پشه ارزش قائل نمی شویم.سود مندی هر سرزمین به خاطر وجود مردم دانااست،اگر شاه دانا در کشور نباشد مردمی هم گم می شود.
این قیامتی که تودر کشور روم به پا کرده ای اگر به خاطر مال وثروت است،من اکنون تمام گنج های روم را برای تو آورده ام.اما بدان که روان روشن،بهتر از گنح و سرزمین است،زیرا گنج وخواسته شرم وآزرم ودانش را می کاهد.
ادامه دارد.
دوست داران گلشهر
https://eitaa.com/golshahriha3
هر_روز_با_شاهنامه۲۴۷۶
#ساسانیان# نوشین روان.
پادشاهی نوشین روان چهل وهشت سال بود ۳۴
گفتار اندر رزم کسرا با رومیان
چو بشنید زو این سخن شهریار
دلش گشت خرم چو باغ بهار
بپذرفت ازو هرچ آورده بود
اگر بدرهٔ زر و گر برده بود
فرستادگان را ستایش گرفت
بران نیکویها فزایش گرفت
بدو گفت کای مرد روشن خرد
نبرده کسی کو خرد پرورد
اگر زر گردد همه خاک روم
تو سنگیتری زان سرافزار بوم
نهادند بر روم بر باژ و ساو
پراگنده دینار ده چرم گاو
وزان جایگه نالهٔ گاودم
شنیدند و آواز رویینه خم
جهاندار بیدار لشکر براند
به شام آمد و روزگاری بماند
بیاورد چندان سلیح و سپاه
همان برده و بدره و تاج و گاه
که پشت زمی را همیداد خم
ز پیلان واز گنجهای درم
ازان مرز چون رفتن آمدش رای
به شیرویِ بهرام بسپرد جای
بدو گفت کاین باژ قیصر بخواه
مکن هیچ سستی به روز و به ماه
ببوسید شیروی روی زمین
همیخواند بر شهریار آفرین
که بیدار دل باش و پیروزبخت
مگرداد زرد این کیانی درخت
تبیره برآمد ز درگاه شاه
سوی اردن آمد درفش سپاه
جهاندار کسری چو خورشید بود
جهان را ازو بیم و امید بود
برین سان رود آفتاب سپهر
به یک دست شمشیر و یک دست مهر
نه بخشایش آرد به هنگام خشم
نه خشم آیدش روز بخشش به چشم
چنین بود آن شاه خسرونژاد
بیاراسته بد جهان را بداد
#توضیح:
نوشین روان وقتی سخن های سنجیده و وخردمندانۀ مهراس رومی را شنید،دلش مانند باغ بهاری شادمان شد وهدایایی که آورده بودند،از کیسه های زر وبرده از آنها پذیرفت.
فرستادگان قیصررا بسیار گرامی داشت.وبرنیکی هایی که دربدو ورود به آنها کرده بود،افزود.
به مهراس گفت: ای مرد خردمند وروشن روان،کسی درجنگ پیروز است که خردمند باشد و خرد را پرورش دهد.
اگر تمام خاک سرزمین روم به طلا تبدیل شود،تو از تمام آن سرزمین سرافراز روم با ارزشتری.
پس ازآن باج وخراج برای روم مشخص نمود و مقرر کرد که سالیانه ده چرم گاو پرازدینار قیصر روم به ایران خراج پرداخت کند.
این خواستۀ شاه مورد قبول نمایندگان قیصر واقع شد ودستورداد که شیپور وکوس حرکت را به صدا درآورند وازآنجا به سوی شام رفت ومدتی هم درشام ماند.به اندازه ای سلاح وسپاه و برده وکیسه های زر وتاج تخت همراه داشت که از سنگینی پیلان وبار آنها پشت زمین خم شده بود.(اغراق)وقتی خواست شام را ترک کند،آنجارا به پهلوانی به نام شیروی بهرام سپرد و به او گفت تومأموریت داری که هرساله باژ قیصر را ازاو بخواهی.
دراین راه سستی مکن وکاررا به روز وماه پس نینداز.
شیروی به نشانۀ احترام زمین را بوسید وبرشهریار آفرین خواند وگفت:ای شهریار:آرزو می کنم که همیشه بیدار دل وپیروز بخت باشی واین درخت بارور وسرسبز کیانی هیچگاه زرد نگردد.
پس ازآن صدای طبل دوسر که نشانۀ حرکت بود از درگاه شاه بلند شد و شاه وسپاهیانش به سوی اردن رفتند.
نوشین روان پادشاهی چون خورشید بود که کل جهان از او دربیم وامید بسر می بردند.
بدینگونه این شاه آفتاب سپهر،همیشه دریک دستش شمشیر بود و با دست دیگر به مردم مهربانی می کرد.هنگام خشم بخشش نداشت وزمان بخشش در خشم نمی شد.
آری شاه کسرا چنین بود که جهان را به دادگری آراسته کرد.
ادامه دارد.
دوست داران گلشهر
https://eitaa.com/golshahriha3
هر_روز_با_شاهنامه۲۴۷۷
#ساسانیان# نوشین روان.
پادشاهی نوشین روان چهل وهشت سال بود ۳۵
گفتار اندر داستان نوشزاد باپدرش،نوشین روان.
بخش اول.
اگر شاه دیدی وگر زیردست
وگر پاکدل مرد یزدانپرست
چنان دان که چاره نباشد ز جفت
ز پوشیدن و خورد و جای نهفت
اگر پارسا باشد و رایزن
یکی گنج باشد پراگنده زن
بویژه که باشد به بالا بلند
فروهشته تا پای مشکین کمند
خردمند و هشیار و با رای و شرم
سخن گفتنش خوب و آوای نرم
برین سان زنی داشت پرمایه شاه
به بالای سرو و به دیدار ماه
بدین مسیحا بد این ماهروی
ز دیدار او شهر پر گفت و گوی
یکی کودک آمدش خورشید چهر
ز ناهید تابندهتر بر سپهر
ورا نامور خواندی نوشزاد
نجستی ز ناز از برش تندباد
ببالید برسان سرو سهی
هنرمند و زیبای شاهنشهی
چو دوزخ بدانست و راه بهشت
عزیر و مسیح و ره زردهشت
نیامد همیزند و استش درست
دو رخ را به آب مسیحا بشست
ز دین پدر کیش مادر گرفت
زمانه بدو مانده اندر شگفت
چنان تنگدل گشت ازو شهریار
که از گل نیامد جز از خار بار
در کاخ و فرخنده ایوان اوی
ببستند و کردند زندان اوی
نشستنگهش جند شاپور بود
از ایران و از باختر دور بود
بسی بسته و پر گزندان بدند
برین بهره با او به زندان بدند
بدان گه که باز آمد از روم شاه
بنالید ازان جنبش و رنج راه
چنان شد ز سستی که از تن بماند
ز ناتندرستی به اردن بماند
کسی برد زی نوشزاد آگهی
که تیره شد آن فر شاهنشهی
جهانی پر آشوب گردد کنون
بیارند هر سو به بد رهنمون
جهاندار بیدار کسری بمرد
زمان و زمین دیگری را سپرد
ز مرگ پدر شاد شد نوشزاد
که هرگز ورا نام نوشین مباد
#توضیح:
دراین جهان هر کسی را که ببینی،اگر شاه ویا زیردست ویا مردی پاکدل ویزدان پرست باشد،بدانکه از داشتن جفت وهمسر وپوشش وخورد وخوراک و سرپناه بی نیاز نیست.
زنی که مرد برای خود به عنوان همسر انتخاب می کند،اگر پارسا و رای زن باشد،یعنی اندیشۀ نیک داشته باشد،مانند ظرفی پر از گنج است که هرچه ازآن برداری تمام نمی شود.
بویژه اگر زیبایی ظاهر هم داشته باشد.یعنی بلند بالاباشد وگیسوانش چون کمندی مشکین تا پایش برسد.
خردمند وهشیار و اندیشمند باوقار باشد وسخنش را خوب وبا صدای نرم وآهسته بگوید.
شاه نوشین روان زنی با این صفات داشت.خردمند بود وقدی چون سرو وچهره ای به زیبایی ماه داشت.
این زن زیبا دین مسیحا داشت،
یعنی دین زردشت را که دین رسمی ایرانیان آن زمان بود،نپذیرفته بود واین موضوع را درتمام کشور مردم می دانستند.
ازاین زن پسری زاده شد که چهره ای چون خورشید تابان داشت و ازستارۀ ناهید بر آسمان تابنده تر بود.نوشین روان نام آور،نام این پسررا نوش زاد نهاد وچنان اورا در ناز ونعمت پرورش داد که حتی نمی گذاشت باد تند بر وی بوزد.این پسر مانند سرو آزاد رشد کرد وهنرمند وشایستۀ تاج وتخت شاهی شد.
وقتی به سن رشد وتشخیص رسید و از تعلیمات دینی آگاهی پیدا کرد،ازمیان سه دین معتبر که درآن زمان رایج بود ،یعنی دین زردشت ومسیح ویهود،دین مسیح را که دین مادرش بود انتخاب کرد و کیش پدر را که زردشتی بود کنار گذاشت وتعلیمات کتاب اوستارا قبول نداشت.
تمام مردم آن زمان ایران از کار این پسر درشگفت شدند.
شاه نوشین روان هم بسیار اندوهگین شد که چرا از گل فقط خار ببار آمده است.
شاه برای تنبیه این پسر دستورداد در کاخ وایوان را براو بستند یعنی به کاخ راهش ندادند ودر جندی شاپور به زندانش افکندند که از پایتخت ایران دور باشد.
نوشزاد در زندان با بزهکاران شرور وپر گزند دربند بود.
زمانی که نوشین روان از روم برگشت،از رنج راه واز صدماتی که درجنگ دیده بود،سستی دربدنش پدید آمد وبیمار شد وبرای استراحت در کشور اردن ماند.یکی این خبررا در زندان به نوشزاد رساند وگفت:فر و شکوه شاهنشاهی نوشین روان تیره وتارگردید.اکنون جهان پرآشوب شده است ودر هرگوشه ای از کشور دنبال این هستند که رهبری برای خود بیاورند و کشور را تجزیه کنند.
کسرای جهاندار مرد و کشور و پادشاهی را به دیگران واگذاشت.
نوشزاد از مرگ پدر شاد شد.
پسری که از مرگ پدرش شاد شود،هرگز شایستۀ آن نیست که نام نوشین داشته باشد.
ادامه دارد.
دوست داران گلشهر
https://eitaa.com/golshahriha3
هر_روز_با_شاهنامه۲۴۷۸
#ساسانیان# نوشین روان.
پادشاهی نوشین روان چهل وهشت سال بود ۳۶
گفتار اندر داستان نوشزاد باپدرش بخش دوم.
برین داستان زد یکی مرد پیر
که گر شادی از مرگ هرگز ممیر
پسر کو ز راه پدر بگذرد
ستمکاره خوانیمش ار بیخرد
اگر بیخ حنظل بود تر و خشک
نشاید که بار آورد شاخ مشک
چرا گشت باید همی زان سرشت
که پالیزبانش به آغاز کشت
اگر میل دارد همی سوی خاک
ببرد ز خورشید واز آب پاک
نه زو بار باید که باشد نه برگ
ز خاکش بود زندگانی و مرگ
یکی داستان کردم از نوشزاد
نگه کن مگر سر نپیچی ز داد
اگر چرخ را تاج و مِدری بُدی
همانا که مَدریش کسری بُدی
پسر سر چرا پیچد از راه اوی
نشست کیی جست بر گاه اوی
ز من بشنو این داستان سر به سر
بگویم تو را ای پسر در بدر
چو گفتار دهقان بیاراستم
بدین خویشتن را نشان خواستم
که ماند ز من یادگاری چنین
بدان آفرین کو کند آفرین
پس از مرگ بر من که گویندهام
بدین نامِ جاوید جویندهام
چنین گفت گویندهٔ پارسی
که بگذشت سال از برش چار سی
که هر کس که بر دادگر دشمنست
نه مردم نژادست کآهرمنست
هم از نوشزاد آمد این داستان
که یاد آمد از گفته باستان
#توضیح:
این مثل را ازپیرمردی شنیدم که میگفت اگر ازمرگ دیگران،شادمان می شوی،پس خودت اگر میتوانی،هیچگاه نمیر.
پسری که از راه وروش پدر خود بگذرد و دینی جز دین پدر درپیش گیرد،اورا باید ستمکار بخوانیم یا بی خرد؟
(البته اگر راه پدر درست باشد)
طبیعت گیاه حنظل این است که میوه اش تلخ باشد اگربه این درخت آب بدهی،یاندهی نباید انتظار داشته باشی که میوۀ خوشبو مانند مشک ببار آورد،چون سرشتش تلخ است.
باغبان هر درختی را که درزمین می کارد،انتظار دارد که همان بری که در سرشتش هست ببار آورد واز اصل خود برنگردد.اما نوشزاد که نهال باغ نوشین روان بود،از سرشت خود برگشت.
اگر نهالی که باغبان درباغ می کارد،میل به خاک داشته باشد و از خورشید وآب دوری کند،بار وبرگ نمی تواند بیاورد و زندگی ومرگش درخاک اتفاق می افتد.
این مثال را برای نوش زاد آوردم،ای کسی که پندهای مرا میخوانی،توهم مواظب باش که از راه دادگری سرپیچی نکنی.
اگر آسمان هم نیاز به تاج وتخت وپادشاهی داشته باشد،شاهی انتخاب می کند که مَدار وروش پادشاهیش مانند نوشین روان باشد.اکنون پسرش از راه وروش اوسرپیچی کرده وبر تخت کیانی نشسته است.
ای پسر،این داستان را به طور کامل از من بشنو تا برایت بگویم.
من چون گفتار دهقان را به نظم آوردم،(منظور شاهنامۀ ابومنصوری است)با این کار خواستم یک نشانی از خودم باقی بگذارم که ازمن به یادگار بماند وپس از مرگ برمن که گوینده ام و میخواهم با اینکار نامم جاوید بماند، آفرین بگویند.
آفرین برکسی باد که مرا آفرین گوید.
یک گویندۀ پیر پارسی زبان که صد وبیست سال براو گذشته بود برای من چنین بیان کرد که هر کس برشاه دادکر دشمن باشد،نژاد مردمی ندارد بلکه اهریمن است.
این مثل برای نوش زاد است که از گفته های باستان بیادم آمد.
ادامه دارد.
دوست داران گلشهر
https://eitaa.com/golshahriha3
هر_روز_با_شاهنامه۲۴۷۹
#ساسانیان# نوشین روان.
پادشاهی نوشین روان چهل وهشت سال بود ۳۷
گفتار اندر داستان نوش زاد باپدرش.
بخش سوم
چو بشنید فرزند کسری که تخت
بپردخت ازان خسروانی درخت
درِ کاخ بگشاد ، فرزند شاه
برو انجمن شد زهرسو سپاه
کسی کو ز بند خرد جسته بود
به زندان نوشینروان بسته بود
ز زندان ها بندها برگرفت
همه شهر ازو دست بر سر گرفت
به شهر اندرون هرک ترسا بدند
اگر جاثلیق ار سکوبا بدند
بسی انجمن کرد بر خویشتن
سواران گردنکشِ تیغزن
فراز آمدندش تنی سیهزار
همه نیزهدار ازدر کار زار
یکی نامه بنوشت نزدیک خویش
ز قیصر چن آیین تاریک خویش
که بر جندشاپور مهتر تویی
همآواز و همکیش قیصر تویی
همه شهر ازو پرگنهکار شد
سر بخت برگشته بیدار شد
خبر زین به شهر مداین رسید
که آمد زفرزندِ کسری پدید
نگهبان مرز مداین ز راه
سواری برافگند نزدیک شاه
سخن هرچ بشنید با او بگفت
چنین آگهی کی بود در نهفت
فرستاده برسان آب روان
بیامد به نزدیک نوشینروان
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد
سخنها که پیدا شد از نوشزاد
ازو شاه بشنید و نامه بخواند
غمی گشت ازان کار و خیره بماند
جهاندار با موبد سرفراز
نشست و سخن رفت چندی به راز
چو گشت آن سخن بر دلش جای گیر
بفرمود تا نزد او شد دبیر
یکی نامه بنوشت با داغ و درد
پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد
نخستین بران آفرین گسترید
که چرخ و زمان و زمین آفرید
نگارندهٔ هور و کیوان و ماه
فروزندهٔ فرّ و دیهیم و گاه
ز خاشاک ناچیز تا شیر و پیل
ز گرد پی مور تا رود نیل
همه زیر فرمان یزدان بود
اگر چند بمیان سندان رود
نه فرمان او را کرانه پدید
نه زو پادشاهی بخواهد برید
بدانستم این نامهٔ ناپسند
که آمد ز فرزند چندین گزند
وزان پرگناهان زندانشکن
که گشتند با نوشزاد انجمن
#توضیح:
نوش زاد وقتی شنید که تخت پادشاهی ازپدرش، نوشین روان خالی مانده است،یعنی به دروغ خبر مرگ شاه را برایش آورده بودند،درِ کاخ جندی شاپور را که در حقیقت زندان او بود،بازکرد و مخالفان شاه از هرطرف گرداو جمع شدند.تمام کسانی را که بزهکار بودند آزاد کرد وهمچنین مخالفین پادشاهی نوشین روان را که در زندانها بودند،از زندان ها رهانید.مردم ایران ازاین رویداد بسیار اندوهگین شدند.
کسانی که پیرو دین مسیح بودند،ازمقامات بالای دینی یعنی جاثلیق و مقامات پایینتر یعنی سکوبا به نوش زاد پیوستند.
همچنین مردم عادی مسیحی که همه از سواران گردنکش وشمشیر زن ونیزه دار وشایستۀ کارزار بودند،دور نوشزاد گرد آمدند.
نوش زاد نامه ای پرفریب ونیرنگ، مانند آیین تاریکش،از طرف قیصر روم بسوی خودش نوشت وبه مردم چنین وانمود کرد که قیصر این نامه را برایش فرستاده است.
به مردم گفت:قیصر روم برای من نوشته است که ای نوش زاد،چون تو هم کیش وهمراه من هستی،
حکومت بر شهر جندی شاپور را به تو وا می گذارم.
با این نامۀ جعلی حاکم جندی شاپور شد.
تمام مخالفان نوشین روان وگناهکاران بخت بر گشته ای که درزندان بسر می بردند وحالا آزاد شده بودند،همراه نوش زاد شدند.
خبر سرکشی فرزند شاه به شهر مداین رسید.حاکم شهر مداین نامه ای نوشت وهمراه سواری تیز تک نزد نوشین روان فرستاد واز سرکشی های نوش زاد هر چه میدانست برای شاه گفت،هرچند خبر به این مهمی پنهان نمی ماند وزود در همه جا منتشر می شود.
فرستاده باشتاب خودرا به شاه رساند وآنچه دربارۀ نوش زاد شنیده بود به شاه گفت ونامه را هم به اوداد.شاه سخنان فرستاده را شنید ونامه را هم خواند وبسیار غمگین شد ومتحیر ماند که چه کند؟
با وزیر خود به رای زنی نشست وبسیار باهم سخن گفتند.وقتی خوب تمام جوانب را سنجیدند،
دستور داد تا نامه نویس نزد او بیاید و درحالیکه ازشدت خشم چهره درهم کشیده بود،نامه ای پر از درد واندوه برای حاکم مداین نوشت.نامه را با نام خدایی آغاز کرد که آسمان وزمین وزمان وخورشید و ماه وکیوان را آفریده است.خدایی که تاج وتخت وفرّ وشکوه پادشاهی را به اوداده است.خدایی که ازخاشاک ناچیز تا شیر وپیل و مور وتارود پهناور نیل همه زیر فرمان اویند،اگر چه در جای سختی چون سندان بروند.
فرمانروایی خداوند انتهایی ندارد وپادشاهی او تمام شدنی نیست.
ای حاکم مداین،نامه ات بدستم رسید وخواندم و از آنچه دراین نامۀ ناپسند آمده بود آگاه شدم ودانستم که این گزند از جانب فرزند من و از بزهکارانی که در زندان من بوده اند واکنون به نوش زاد پیوسته اند به من رسیده است.
ادامه دارد.
دوست داران گلشهر
https://eitaa.com/golshahriha3
هر_روز_با_شاهنامه۲۴۸۰
#ساسانیان# نوشین روان.
پادشاهی نوشین روان چهل وهشت سال بود ۳۸
گفتار اندر داستان نوش زاد باپدرش.
بخش چهارم
چنین روز اگر چشم دارد کسی
سزد گر نماند به گیتی بسی
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ز کسری بیاغاز تا نوشزاد
پیِ پشّه و مور تا پیل و کرگ
رها نیست از چنگ و منقار مرگ
زمین گر گشاده کند راز خویش
بپیماید اندازۀ کاز خویش
کنارش پر از تاجداران بود
برش پر ز خون سواران بود
پر از مرد دانا بود دامنش
پر از خوب رخ چاک پیراهنش
چه افسر نهی بر سرت بر چه ترگ
برو بگذرد زخم پیکان مرگ
گروهی که یارند با نوشزاد
که جز مرگ کسری ندارند یاد
اگر خود گذر یابی از روز بد
به مرگ کسی شاد باشی سزد
و دیگر که از مرگ شاهان داد
نگیرد کسی یاد جز بدنژاد
سر نوشزاد از خرد بازگشت
چنین دیو با او همآواز گشت
نباشد برو پایدار این سخن
برافراخت چون خواست آید به بن
نبایست کو نزد ما دستگاه
بدین آگهی خیره کردی تباه
اگر تخت گشتی زکسرا تهی
همو بود زیبای شاهنشهی
چنین بود خود در خور کیش اوی
سزاوار جان بداندیش اوی
ازین بر دل اندیشه و باک نیست
اگر کیش فرزند ما پاک نیست
وزان خواسته کو تبه کرد نیز
همی بر دل ما نسنجد به چیز
ازین کس که با او بهم ساختند
وز آزرم ما دل بپرداختند
بداندیش و بیکار و بدگوهرند
بدین زیردستی نه اندر خورند
ازین دست خوارست بر ما سخن
ز کردار ایشان تو دل بد مکن
مرا بیم و باک از جهانداورست
که از دانش برتران برترست
نباید که شد جان ما بیسپاس
به نزدیک یزدان نیکیشناس
مرا داد پیروزی و فرهی
فزونی و دیهیم شاهنشهی
سزای دهش گر نیایش بدی
مرا بر فزونی فزایش بدی
#توضیح:
اگر کسی انتظار چنین روزی را داشته باشد،یعنی منتظر مرگ شاه باشد،سزاوار است که دراین جهان نماند. از کسرا گرفته تا نوش زاد،هیچ کس جز برای مرگ از مادر زاده نشده است.
ازپشه ومور ضعیف، تا پیل وکرگدن که قویترین موحودات جهان هستند،هیچکدام از چنگال و منقار مرگ رهایی نمی یابند.
زمین اگر پرده از راز خویش بردارد وآنچه در درون خود دارد اندازه گیری کند،معلوم می شود که کنارش پراز تاجداران وبرش پراز خون سواران ودامنش پراز مردان دانا وچاک پیراهنش پراز خوبرویان است.
چه تاج داشته باشی یعنی شاه باشی وچه کلاه خود برسرت باشد،یعنی جنگجو باشی،زخمِ پیکانِ مرگ بر افسر وکلاه خودِ تو میرسد.
گروهی که با نوش زاد یار وهمراه شدند وجز مرگ کسرا چیزی به یاد ندارند،بدانند که اگر خودشان بتوانند از مرگ و روز بد بگذرند و رهایی یابند،آنگاه شایسته است که به مرگ کسی شاد شوند.
دیگر اینکه از مرگ شاهان دادگر،
جز بدنژادان کسی شاد نمی شود.
نوش زاد هم خرد در سرندارد که شیطان با او همراه شده وچنبن کاری کرده است.این بزرگی برایش پایدار نمی ماند.چون میخواست نابود شود به چنین کاری دست زد.او نمیبایست باشنیدن یک خبر دروغ موقعیت خودرا این چنین بیهوده نزد ما تباه گردانَد.اگر کسرا می مرد وتخت شاهی خالی میماند،
اوشایستۀ پادشاهی بود.کاری که نوش زادکرد،درخور دین وآیین وشایستۀ جان بداندیش اواست.
ازاینکه دین فرزند ما پاک نیست و این کاری که پیش آمده است، هیچ ترس واندیشه ای دردل نداریم.این خرابی ها وزیان هایی هم که به مردم وکشور وارد کرده است درنزد ما اهمیتی ندارد.
کسانی هم که ازما خجالت نکشیدند وبا او دراین شورش همکاری کردند،ازبداندیشان و بدنژادانی هستند که حتی شایستکی نوکری مارا هم ندارند.
فرونشاندن چنین شورش هایی برای ما خیلی آسان است،ای حاکم مداین(رام برزین) تو از کار نوش زاد ناراحت نباش.من تنها از خدایی می ترسم که داور جهان است ودانش او ازدانش دانایان برتر وبالاتر می باشد.مانباید درپیشگاه خدای نیکی شناس ناسپاسی کنیم.خداوند مراپیروزی وبرتری وفر وشکوهِ پادشاهی داد.اگر من می توانستم به اندازۀ نعمت هایی که خدا به من داده است،اورا نیایش وستایش کنم،ازاین چیزهایی که اکنون به من داده است،بیشتر به می داد.
ادامه دارد.
دوست داران گلشهر
https://eitaa.com/golshahriha3
هر_روز_با_شاهنامه۲۴۸۱
#ساسانیان# نوشین روان.
پادشاهی نوشین روان چهل وهشت سال بود ۳۹
گفتار اندر داستان نوش زاد باپدرش.
بخش پنجم
گر از پشت من رفت یک قطره آب
به جای دگر یافته جای خواب
چو بیدار شد دشمن آمد مرا
بترسم که رنج از من آمد مرا
اگر گاه خشم جهاندار نیست
مرا از چنین کار تیمار نیست
وزان کس که با او شدند انجمن
همه زار و خوارند بر چشم من
وزان نامه کز قیصر آمد بدوی
همی آب تیره درآمد به جوی
ازان کو همآواز و هم کیش اوست
گمانند قیصر بتن خویش اوست
کسی را که کوتاه باشد خرد
به دین نیاکان خود ننگرد
گرآن بیخرد سر بپیچد ز داد
به دشنام او لب نباید گشاد
که دشنام او ویژه دشنام ماست
کجا از پی و خون و اندام ماست
تو لشکر بیارای و بر ساز جنگ
مدارا کن اندر میان با درنگ
ور ایدون که تنگ اندر آید سخن
به جنگ اندرون هیچ تندی مکن
گرفتنش بهتر ز کشتن بود
مگرش از گنه بازگشتن بود
که آبی کزو سرو آزاد رست
سزد گر نباید بدو خاک شست
وگر خوار گیرد تن ارجمند
به پستی نهد روی سرو بلند
سرش برگراید ز بالین ناز
مدار ایچ ازو گرز و شمشیر باز
گرامی که خواری کند آرزوی
نشاید جدا کرد او را ز خوی
یکی ارجمندی بود گشته خوار
چو با شاه گیتی کند کارزار
تواز کشتن او مدار ایچ باک
چوخون سرخویش گیرد به خاک
سوی کیش قیصر گراید همی
ز دیهیم ما سر بتابدهمی
عزیزی بود زار و خوار و نژند
گزیده سیاهی ز چرخ بلند
بدین داستان زد یکی مهرنوش
پرستارِ با هوش و پشمینه پوش
که هرکو به مرگ پدر گشت شاد
ورا رامش و زندگانی مباد
تو از تیرگی روشنایی مجوی
که با آتش آب اندر آری به جوی
نه آسانیی دید بی رنج کس
روشن زمانه براین است و بس
تو با چرخ گردان مکن دوستی
کهگه مغز یابی و گه پوستی
#توضیح:
در ادامۀ نامه ای که نوشین روان برای حاکم مداین،رام برزین، نوشت چنین آمده است:
اگر پسر من که از پشت من به وجود آمده،آرامش وآسایش خودش را در جای دیگر یافته است واکنون که به سن رشد رسیده دشمن من شده است،می ترسم که این رنج از من به من رسیده باشد،یعنی خودم کاری کرده باشم که پسرم نسبت به من بدبین شده باشد.
اگر این پیش آمد از خشم خدا به من نرسیده باشد،هیچ باکی ازآن ندارم.کسانی هم که با او همراه شدند،همه شان درپیش چشم من پست وبی ارزش هستند.
آن نامه ای هم که ازطرف قیصر،خودش برای خودش نوشت وخودرا حاکم جندی شاپور نامید،بیشتر موحب آبروریزیش شد.نوش زاد چنین اندیشید که چون قیصر هم کیش او است،می تواند خویشاوند او هم باشد.
کسی که خردش کم باشد،به دین پدران خود توجه نمی کند.ای رام برزین،هر چند این پسر بی خرد من ازدادگری سرپیچی کرده است،اما نباید اورا دشنام بدهید،زیرا دشنام دادن به او ناسزا گفتن به من است چون ازخون من به وجود آمده است.
تولشکرت را بیارای وبرای جنگ آماده باش،اما مداراکن ودرجنگ پیشدستی مکن.حتی اگر او جنگ را شروع کرد،تو در جنگ تندی مکن،من دوست دارم که نوش زاد را زنده دستگیر کنی،شاید بتواند ازگناه خود توبه کند. این پسر که اکنون چون سرو آزاد رشد کرده از نژاد مااست وشایسته نیست که نابود گردد اما اگر خودش تن ارجمندش را پست وبی ارزش کند و از ناز ونعمتی که در درگاه ما می توانست نصیبش شود،روی برگرداند،آنگاه اختیار داری که با گرز وشمشیر اورا ازپای درآوری.
کسی که گرامی وبزرگ است اگر خواری وپستی را آرزو کند،این خوی بد را نمی شود از او جدا کرد.کسی که با شاه جهان بجنگد،اگر ارجمند هم باشدخوار می گردد.پس تو ازکشتن او هیچ ترسی نداشته باش،چون خودش خواسته است که خونش به خاک ریخته شود.نوش زاد کیش قیصر را پذیرفته و از دین وآیین ما روی گردان شده است.
اوعزیزی است که خوار و زار وافسرده شده و از چرخ بلند،
سیاهی را انتخاب کرده است.
این داستان را از مهر نوش که از خداپرستان باهوش و ساده زیست است،شنیده ام که گفت:هرکس به مرگ پدر خودش راضی وخشنود باشد.زندگانی وآرامش وآسایش برایش نمی ماند.تو از چیزی که ذاتش تیره است،انتظار نداشته باش که روشنی بگیری.کوشش مکن که اب وآتش را باهم دریک جوی بیاوری.
راه وروش زمانه چنین است که کسی بی رنج به آسایش نمی رسد.
با چرخ گردان(تقدیر) دوستی مکن که ازآن گاهی مغز بدست می آوری وگاهی پوست بدون مغز نصیبت می شود.یعنی گاه روزگار برمراد تو است وگاهی با تو ناساز گار است.
ادامه دارد.
دوست داران گلشهر
https://eitaa.com/golshahriha3
هر_روز_با_شاهنامه۲۴۸۲
#ساسانیان# نوشین روان.
پادشاهی نوشین روان چهل وهشت سال بود ۴۰
گفتار اندر داستان نوش زاد باپدرش.
بخش ششم
ادامۀ نامۀ نوشین روان به حاکم مداین.
چه جویی زکردار او رنگ و بوی
بخواهد ربودن چو بنمود روی
بدانگه بود بیم رنج و گزند
که گردون گردان برآرد بلند
سپاهی که هستند با نوش زاد
کجا سر بپیچند چندین ز داد
تو آن را جز از باد و بازی مدان
گزاف جهان باین درازی مدان
هران کس که ترساست از لشکرش
همی از پی کیش پیچد سرش
چنینست کیش مسیحا که دم
زنی تیز و گردد کسی زو دژم
نه پروای رای مسیحابود
به فرجام خصمش چلیپا بود
دگر هرکه هست از پراگندگان
بدآموز و بدخواه کاوندگان
از ایشان یکی را به دل ترس نیست
دم باد با رای ایشان یکیست
به جنگ ار گرفته شود نوشزاد
برو زین سخنها مکن هیچ یاد
اگـــردل ز ناراســـتی بگسلد
عنان را سوی راست کاری هلد
نباید که آزار یابد تنش
شود رخنه از رزم پیراهنش
که پوشیده رویان او در نهان
سرآرند برخویشتن بر جهان
هم ایوان او به که زندان اوی
بود،وآنک بردند فرمان اوی
در گنج یک سر بدو برمبند
وگرچه چنین خوار شد ارجمند
ز پوشیده رویان و از خوردنی
ز افگندنی هم ز گستردنی
برو هیچ تنگی نباید به چیز
نباید که چیزی نیابد به نیز
وزین مرزبانان ایرانیان
هران کس که بستند با او میان
چو پیروز گردی مپیچان سخن
میانشان به خنجر به دو نیم کن
هران کس که او دشمن پادشاست
به کام نهنگش سپاری رواست
#توضیح:
ای رام برزین،ازگردش روزگار،رنگ وبوی خوب وخوش وآرامش انتظار نداشته باش،زیرا هرگاه روی خوش به تو نشان دهد،می خواهد تورا درهم بکوبد.
هرگاه چرخ گردون مقام تورا بالا ببرد،باید از گزند او بترسی.
سپاهی که با نوش زاد هستند وازدادگری روی گردان شده اند،زیاد به آنها اهمیت مده و بدان که این گزافه گویان زیاد دوام ندارند و زود تمام می شوند.
ازسپاهیان نوش زاد،آنهایی که ترسا هستند،یعنی دین مسیح دارند،به علت اینکه نوش زاد مسیحی شده است،گرد او جمع شده واز فرمان ما سرپیچی کرده اند.دین مسیحا در نزد ما چنان است که به صورت کسی محکم بدمی (فوت کنی)واو آزرده گردد.
یعنی آزارش تا این اندازه برای ما ناچیز است.ازرای واندیشۀ مسیحا پروایی نیست وسرانجام، دشمنشان صلیب خواهد بود.
غیر از مسیحیان،کسانی که دور نوش زاد جمع شده اند،گروهی از ولگردان وآشوب طلبان وماجرا جویان هستند که از اینها هم نبایدترسی به دل راه بدهی،زیرا رای واندیشۀ اینان هم با باد هوا یکسان است.
آگاه باش که اگر در جنگ نوش زاد را اسیر کردی،با او ازاین سخن ها مگو.اکردیدی که ناراستی را رها کرد و به سوی راستی ودرستی آمد،نباید به او آزار برسانی و در میدان رزم نباید حتی یک سوراخ بر پیراهنش ظاهر شود.
اگر آسیبی به نوش زاد برسد،همسرانش در حرمسرا خودکشی می کنند.
پس ازدستگیری بهتر است که اورا در کاخ خودش زندانی کنید.
(حصر خانگی)وهمچنین کسانی که ازاو فرمان می بردند ،در خانۀ خودشان زندانی کنید.
اورا ازنظر مالی در تنکنا قرار ندهید،اگر چه ارجمندی او به خواری منتهی شد.از پوشیده رویان(زنان)واز خوراکی وفرش وروپوش،نباید که تنگی ببیند،یعنی هرچه میخواهد برایش فراهم کنید.اما ازمرزبانان ایران،کسانی که با او دراین شورش یارشدند،چون پیروز شدی،هیچ ملاحظه ای مکن وهمه شان را با خنجر به دونیم کن.
هرکسی را دیدی که دشمن پادشاه است،اگر اورا دردهان نهنگ هم بیندازی شایسته است.
ادامه دارد.
دوست داران گلشهر
https://eitaa.com/golshahriha3
هر_روز_با_شاهنامه۲۴۸۳
#ساسانیان# نوشین روان.
پادشاهی نوشین روان چهل وهشت سال بود ۴۱
گفتار اندر داستان نوش زاد باپدرش.
بخش هفتم
ادامۀ نامۀ نوشین روان به حاکم مداین.
جزان هرک ما را به دل دشمنست
ز تخم جفا پیشه آهرمنست
ز ما نیکوییها نگیرند یاد
تو را آزمایش بس ازنوش زاد
همه پیش ازاین ناسپاسان بدند
ز پادافره ما هراسان بدند
ز نظّاره هرکس که دشنام داد
زبانش بجنبید بر نوش زاد
بدان ویژه دشنام ما خواستند
به هنگام،بدگفتن آراستند
مباش اندرین نیزهمداستان
که بدخواه راند چنین داستان
گراو بی هنرشد هم ازپشت ماست
دل ما برین راستی برگواست
زبان کسی کو ببد کرد یاد
وزو بود بیداد برنوش زاد
همه داغ کن برسر انجمن
مبادش زبان ومبادش دهن
کسی کو بجوید همی روزگار
که تا سست گردد تن شهریار
به کار آورد کژی و دشمنی
بداندیشی و کیش آهرمنی
بدین پادشاهی نباشد رواست
که فر و سر و افسر و چهر ماست
نهادند برنامه بر مهر شاه
فرستاده برگشت پویان به راه
چو از ره سوی رام برزین رسید
بگفت آنچ از شاه کسری شنید
چو آن گفته شد نامۀ او بداد
به فرمان که فرمود با نوش زاد
سپه کردن و جنگ را ساختن
وز آزرم او مغز پرداختن
چوآن نامه برخواند مرد کهن
شنید از فرستاده چندی سخن
#توضیح:
جز اینها که گفتم،هرکس را دیدی واحساس کردی که دردلش باما دشمن است واظهار نمی کند،بدانکه ازنژاد اهریمن جفا پیشه است.
اینها کسانی هستند که حق نشناس هستند وخوبیهایی که مادر حقشان کردیم،اصلاً به یاد نمی آورند.نمونه اش همین نوشزاد است که فرزند ما بود و اینچنین به ما خیانت کرد.
آنان که دور نوش زاد گرد آمده اند،همه از کسانی هستند که نسبت به ما ناسپاس بودند و آنهارا ازدرگاه رانده بودیم واز مجازات ما می ترسیدند.
اگر با نوشزاد وارد جنگ شدی و دیدی که کسی به بدگویی ودشنام دادن به او زبان گشود،
بدانکه او هم دشمن ما است و اکنون فرصت یافته و این بدگویی ها وناسزا هارا به ما می گوید،پس با اینان نیز همراه مباش وبدان که بدخواه ما هستند.
نوشزاد هرچند ازراه راستی ودرستی بیرون شد،اما باز هم ازپشت من است و دل من گواهی میدهد که او فرزند من می باشد ومادرش بدکاره نبوده است.
اگر کسی بر نوشزاد بد گفت ونسبت به او ظلمی روا داشت،
پیش جمع زبان اورا داغ کن وبسوزان که چنین کسی شایسته نیست که زبان ودهان داشته باشد.کسی که منتظر موقعیتی بوده است که تن شاه سست وضعیف گردد وآنگاه کژی و دشمنی وبد اندیشی وکیش اهریمنی خودرا نشان دهد وبه کار اندازد،شایسته است که دراین پادشاهی نباشد.هرچند که این ناسپاس فرزند ما و موجب فر وشکوه وتاج وتخت ما باشد.
نامۀ بلند نوشین روان دراینجا تمام شد ومُهر برآن زدند و به فرستادۀ رام برزین دادند که به او برساند.فرستاده با شتاب بسوی مداین برگشت وچون به مداین رسید،
پیش رام برزبن رفت و آنچه از نوشین روان شنیده بود به او گفت وآنگاه نامه را به اوداد وآنچه پادشاه در مورد نوشزاد،سفارش کرده بود از فراهم کردن سپاه و آماده شدن برای جنگ واینکه درجنگ با نوشزاد از او شرم نکنند،برای رام برزین بیان کرد.
ادامه دارد.
دوست داران گلشهر
https://eitaa.com/golshahriha3
هر_روز_با_شاهنامه۲۴۸۳
#ساسانیان# نوشین روان.
پادشاهی نوشین روان چهل وهشت سال بود ۴۲
گفتار اندر رزم رام برزین بانوش زاد
بخش هشتم
چن آن نامه برخواند مرد کهن
شنید از فرستاده چندی سخن
بدانگه که خیزد خروش خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
سپاهی بزرگ از مداین برفت
بشد رام برزین سوی جنگ تفت
پس آگاهی آمد سوی نوشزاد
سپاه انجمن کرد و روزی بداد
همه جاثلیقان و بطریق روم
که بودند زان مرز آبادبوم
سپهدار شمّاس پیش اندرون
سپاهی همه دست شسته به خون
برآمد خروش از در نوشزاد
بجنبید لشکر چو دریا ز باد
به هامون کشیدند یکسر ز شهر
پر از جنگ سر،دل پر از کین و زهر
چو گرد سپه رام برزین بدید
بزد نایِ رویین وصف بر کشید
ز گرد سوارانِ جوشنوران
گراییدن گرزهای گران
دل سنگ خارا همیبردرید
کسی روی خورشید تابان ندید
به قلب سپاه اندرون نوشزاد
یکی ترگ رومی به سر برنهاد
سپاهی بد از جاثلقیان روم
که پیدا نبد از پی نعل بوم
تو گفتی مگر خاک جوشان شده ست
هوا بر سر او خروشان شده ست
زره دار گردی بیامد دلیر
کجا نام اوبود پیروز شیر
خروشید کای نامور نوشزاد
سرت را که پیچید چونین ز داد
بگشتی ز دین کیومَرِّثی
هم از راه هوشنگ و طهمورثی
مسیح فریبنده خود کشته شد
چو از دین یزدان سرش گشته شد
ز دین آوران دین آنکس مجوی
کجا کارخود را ندانست روی
اگر فر یزدان برو تافتی
جهود اندرو راه کی یافتی
پدرت آن جهاندار آزادمرد
شنیدی که با روم و قیصر چه کرد
تو با او کنون جنگ سازی همی
سرت به آسمان برفرازی همی
بدین چهرچون ماه و این فرو برز
برین یال و این شاخ و این دست و گرز
نبینم خرد هیچ نزدیک تو
چنین خیره شد جان تاریک تو
دریغ آن سرو تاج و نام و نژاد
که اکنون همیداد خواهی به باد
#توضیح:
وقتی رام برزین پیر وجهاندیده نامۀ نوشین روان را خواند و سخنان او را اززبان فرستاده شنید،زمانی که خروس میخوانَدیعنی سحرگاه،دستورداد تا طبل جنگ را به صدا درآورند و
باسپاهی بزرگ به قصد جنگ از مداین بسوی جندی شاپور حرکت کرد.خبر حرکت سپاه رام برزین به گوش نوشزاد رسید.اوهم سپاه خودرا جمع کرد وحق حقوقشان را پرداخت نمود وگفت که آمادۀ جنگ باشند.
سپاهیان نوشزاد همه از روحانیان بزرگ وکوچک رومی بودند وسپهدار یا فرمانده وجلودار لشکرش،پهلوانی به نام شمّاس بود.سپاهیان او همه دست ازجان شسته وآمادۀ نبرد بودند.
خروشی از درگاه نوشزاد بلند شد و لشکر او مانند دریایی که ازباد موّاج شود به حرکت درآمد.لشکر را از شهر به صحرا هدایت کرد.
تمام سربازان سپاه نوشزاد سری پر از جنگ وخشم ودلی پر از کینه و دشمنی داشتند.رام برزین وقتی گرد سپاه نوشزاد را دید،دستور داد شیپور جنگ را به صدا درآورند وصف سپاهیانش را مرتب کرد.از گرد سواران زره پوش وگرزهای سنگینی که به حرکت درآورده بودند،دل سنگهای سخت خارا ازهم میدرید(اغراق)از گرد وخاک برخاسته ازسم اسبان،کسی خورشید تابان را درآسمان نمیدبد.
نوشزاد خود درقلب سپاه قرار گرفت و کلاه خود رومی برسر نهاد.
انبوهی سپاه نوشزاد که بیشتر از روحانیون مسیحی ومسیحیان بودند،چنان بود که نعل اسبانشان تمام روی زمین را پوشانده بود وزمین دیده نمی شد.
گویی خاک میدان جنگ به جوش آمده وآسمان برسر سپاهیان به خشم وخروش آمده است.
دراین هنگام پهلوانی زره پوش ودلیر به نام پیروز شیر ازسپاه رام برزین بسوی نوشزاد آمد وفریاد زد ای نوشزاد نام آورچه کسی تورا وادار کرد که بیدادگر شوی و به این کار دست بزنی؟
تو ازدین کیومرث وراه ورسم هوشنگ وطهمورث برگشتی ومسیحی شدی.مگر نمیدانی که مسیح خودش یک فریبکار بود وچون از راه یزدان سرپیچی کرد،به دست جهودان کشته شد.
ازمیان کسانی که دین آور هستند،دین کسی را که صلاح کار خودش را نمیداند انتخاب مکن.مسیح اگر فر یزدانی داشت،یعنی خدا ازاو پشتیبانی می کرد، به دست جهودان کشته نمی شد.
آیا شنیدی که پدرت آن آزاد مرد با روم وقیصر روم،چه کرد؟
اکنون تو خودرا چنان بزرگ می پنداری که می خواهی با او بجنگی؟حیف ازاین چهرۀ چون ماه و فرّ و برز ویال وکوپال ودست وگرز تو که با خرد همراه نیست.واینچنین جانت به تاریکی گراییده وحیران و سرگردان شده ای.
افسوس که اگر بخواهی این جنگ را ادامه بدهی،سر وتاج ونام ونژاد خودرا بر باد خواهی داد.
ادامه دارد.
دوست داران گلشهر
https://eitaa.com/golshahriha3
هر_روز_با_شاهنامه۲۴۸۴
#ساسانیان# نوشین روان.
پادشاهی نوشین روان چهل وهشت سال بود ۴۳
گفتار اندر رزم رام برزین بانوش زاد
بخش نهم
تو با شاه کسری بسنده نهای
وگر پیل و شیر دمنده نهای
چو دست و عنان توای شهریار
بایوان شاهان ندیدم نگار
چو پای و رکیب بر و یال تو
چنین شورش و دست و کوپال تو
نگارندهٔ چین نگاری ندید
زمانه چو تو شهریاری ندید
جوانی،دل شاه کسری مسوز
مکن تیره این تاج گیتیفروز
پیاده شو از باره زنهار خواه
به خاک افگن این گرز و رومی کلاه
اگر دور از ایدر یکی باد سرد
نشاند بروی تو بر تیره گرد
دل شهریار از تو بریان شود
ز روی تو خورشید گریان شود
به گیتی همه تخم زفتی مکار
ستیزه نه خوب آید از شهریار
گر از رای من سر به یک سو بری
بلندی گزینی و کنداوری
بسی پند پیروز یاد آیدت
سخن های بد گوی باد آیدت
چنین داد پاسخ ورانوشزاد
کهای پیر فرتوت سر پر ز باد
ز لشکر مرا زینهاری مخواه
سرافراز گردان و فرزند شاه
مرا دین کسری نباید همی
دلم سوی مادر گراید همی
که دین مسیحاست آیین اوی
نگردم من از فرّه و دین اوی
مسیحای دین دار اگرکشته شد
نه فرِّ جهاندار ازو گشته شد
سوی پاک یزدان شد آن رای پاک
بلندی ندید اندرین تیره خاک
اگرمن شوم کشته زان باک نیست
کجا زهر مرگست،تریاک نیست
بگفت این سخن پیش پیروز پیر
بپوشید روی هوا را به تیر
برفتند گردان لشکر ز جای
خروش آمد از کوس واز کرّنای
سپهبد چن آتش برانگیخت اسب
بیامد بکردار آذر گشسب
چپ لشکر شاه ایران ببرد
به پیش سپه در نماند ایچ گرد
فراوان ز شیران لشکر بکشت
ازان کار شد رام برزین درشت
بفرمود تا تیرباران کنند
هوا چون تگرگ بهاران کنند
بگرد اندرون خسته شد نوشزاد
بسی کرد از پند پیروز یاد
بیامد به قلب سپه پر ز درد
تن از تیر خسته رخ از درد زرد
چنین گفت پیش دلیران روم
که جنگ پدر زار و خوارست و شوم
#توضیح:
پیروز به نوشزاد گفت:تودراین جنگ حریف سپاهیان پدرت،کسرا نمی شوی زیرا زور ونیروی شیر و پیل دمان را نداری.
ای شهریار،سوارکار ی به زیبایی وبر و یال وکوپال وآمادگی جنگی تو حتی در نقاشی هایی که نقاشان ماهر چینی بر دیوارهای ایوان شاهان نقش می کنند،من ندیدم.زمانه شهریاری مانند تو ندیده است.تو جوان هستی،با این کارت دل شاه را مسوزان و این تاج وتختی را که موجب روشنی جهان شده است تیره مگردان.
ازاسب پیاده شو و امان بخواه واین سلاح های جنگی را بر زمین بینداز.
دور ازجانت،اگر دراین درگیری حتی باد سرد، گردی بر چهره ات بنشاند،دل پادشاه ازغصه کباب می شود وحتی خورشید از ناراحتی تو می گرید.
درجهان بذر ناجوانمردی مکار،جنگ و ستیز باپدر شایستۀ تونیست.اکر ازپند های من سرپیچی کنی و بلند پروازی وبزرگی وسروری برگزینی،آنگاه که گرفتار شوی پند های من وسخن های بد گویان را به یاد می آوری.
نوشزاد درجواب پیروز گفت:
ای پیر سالخورده،خیلی غرور داری وسرت پرباد شده است.نه تنها من امان نمی خواهم بلکه سپاهیان من هم که ازپهلوانان سرافراز هستند زینهار خواه نیستند.
من دین کسرا را نمی پذیرم،دلم میخواهد به کیش مادرم باشم که دین وآیین مسیحا دارد.من از دین وآیین او بر نمی گردم.
کشته شدن مسیح به این علت نبود که خدای حهاندار اورا پشتیبانی نمی کرد،بلکه چون آن پاکروان ارزشی برای این جهان قایل نبود، به سوی یزدان پاک رفت.اگرمن دراین جنگ کشته شوم ترسی ندارم زیرا جایی که زهر،مرگ باشد،پادزهری برایش یافت نمی شود.
این سخن هارا به پیروز گفت وتیر اندازی به سوی سپاه رام برزین را آغازکرد.طبل ها وشیپورهای جنگ به صدا درآمدند ولشکر به سوی سپاه رام برزین حرکت کرد.
نوشزاد مانند آتش اسب را به تاخت آورد و چون آتشکدۀ آذرگشسب به جناح چپ سپاه رام برزین حمله کرد وهمه را درهم شکست وهیچ پهلوانی درآنجا نماند،بسیاری از دلیران سپاه ایران را کشت،ازاین کارِ نوشزاد،
رام برزین خشمگین شد و به سپاهیان دستور داد مانند تگرگ که دربهاران می بارد،نوشزاد وسپاهش را تیر باران کنند.
دراین درگیری نوشزاد تیر خورد وزخمی گردید.آنگاه به یاد اندرز های پیروز افتاد.
درحالی که درد می کشید وتنش ازبرخوردتیر زخمی ورنگ رخش زردشده بود،بسوی قلب سپاه خود آمد.به دلیران رومی گفت:جنگ با پدر شوم است ومرا خوار وزار کرد.
ادامه دارد.
دوست داران گلشهر
https://eitaa.com/golshahriha3