eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
15.4هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
9.2هزار ویدیو
32 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1
مشاهده در ایتا
دانلود
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 "اعزام" مردم "جیرفت" و "کهنوج" گروه گروه آمده بودند مقابل محل تبلیغات سپاه جیرفت، تا رزمندگان را بدرقه کنند. لندکروزی، که غرق در پرچم بود و بلندگویی قوی روی سقفش نصب شده بود، سراسر روز در خیابان های شهر خبر اعزام رزمندگان را جار زده بود و سرودهای حماسی پخش کرده بود. 📢 آقای معلمی، امام جمعه شهر، پشت بلندگوی همان لندکروز، محاسن و را برمی‌شمرد، سینی های قرآن و آیینه و اسفند، روی دست مادران و خواهران، بدرقه کننده بود و هرکس گرم وداع با خانواده‌اش. من که بی خبر آمده بودم و میان آن جمعیت کسی را نداشتم، ساک کوچکم را حمایل کرده بودم و جلوی نمایندگی بنز خاور یحیی توکلی، ایستاده بودم به انتظار. بعد از سخنرانی امام جمعه، پاسدار جوانی که لیستی به دست داشت، روی پله اول اتوبوس ایستاد و با بلندگوی دستی اسامی اعزامی ها را خواند. خوانده شده ها به زحمت از بوسه باران خانواده و دوستان عبور می کردند و روی صندلی هایشان می نشستند. اسم من هم خوانده شد. وقتی اسم و فامیلم از پشت یک بلندگوی رسمی، به عنوان کسی که لازم است خوانده شد، احساس خوبی پیدا کردم.😊 خوشحال بودم. احساس می کردم آنقدر بزرگ شده ام، که بتوانم تصمیم بزرگی بگیرم. یعنی ساکم را بردارم و در راهی قدم بگذارم که پر از خطر است، حتی خطر مرگ. توی یکی از وظیفه های میانی، کنار پنجره نشستم زیاد طول نکشید که اتوبوس ها راه افتادند.🚌 و مردم شهر پیاده و سواره برای بدرقه همراهی مان کردند. سرم را از پنجره بیرون بردم و با غروری که آن لحظه همه وجودم را پر کرده بود، به احساسات کسانی که در حاشیه خیابان برای اعزامی ها دست تکان می‌دادند، جواب دادم. ناگهان در آن شلوغی متوجه کسی شدم که می‌گفت:« احمد... احمد...» صاحب صدا را نشناختم. اتوبوس داشت از شهر خارج می‌شد و مردم همچنان با شور و هیجان از داخل اتومبیل ها و از روی موتورسیکلت ها برای ما دست تکان می دادند. دوباره همان صدا را شنیدم. این دفعه بلند تر و واضح تر اسمم را فریاد می زد.😳 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#سردار_بی_مرز 🦋 خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی🌷 ♦️به روایت: #سید_حسن_نصرالله «من همیشه حاضر بودم
🦋 خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی🌷 ♦️به روایت: فرمانده گردانی داشتیم به نام "ماشالله رشیدی". شب عملیات ، او آمد وارد عملیات بشود، اما گردان نرسیده بود. نشستیم با هم حرف می‌زدیم. او قصه ای تعریف کرد... فرمانده گروهانی داشت به نام "زکی زاده" که دو روز پیش شده بود.گفت: «من و زکی زاده با هم بستیم هر کداممان زودتر شهید شد، وارد نشود تا دیگری بیاید. دیشب زکی زاده را خواب دیدم، به من گفت: ماشالله! مرا دم در نگه داشتی، چرا نمی آیی؟ » وقتی رشیدی این را گفت، فهمیدم شهید می شود. نگهش داشتم؛ گردان رفت و درگیر خط شد و من مجبور شدم او را بفرستم. بلافاصله شهید شد!🕊 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨دنبال پیشونی بند می گردم... اگه تیر خوردم خانم بیاد بالا سرم🥀 🎤 حاج حسین یکتا 🎤 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
::YEKNET.IR:: - @Maddahionlin.mp3
4.14M
عمریه دلم میخواد بشم تا پیش فاطمه(س) رو سفید بشم 👤 سید رضا نریمانی 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در مورد بچہ مذهبے بودن کسے خواستین سوال کنین، اینجورے سوال کنین ✨ 🎤 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#شهید_محمد_نصراللهی 🌙نیمه‌شب بود. خسته و خاکی، با چشم‌های قرمز داشت بند پوتین‌هایش را باز می‌‌کرد
✨یک روز جمعه ناهار کباب داشتیم. محمّد وقتی سر سفره کباب ها را دید، بلند شد و گفت: «من لب نمی زنم. مردم نان خالی گیرشان نمی آید، آن وقت شماها بوی کباب راه انداخته اید؟!» 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
🎤 🎤 مثل حرم ست، کفشاتو میدی به کفشداری تا بری زیارت.. بدون فکر کفش، بری دیدار! "فَاخلَع نَعلَیک"... سر نماز کفشاتو، یعنی غصه های دنیاتو از ذهنت، دربیار بده به خدا..✨ نماز تو فقط برای خدا کن بعد از نماز میبینی خدا کفشاتو واکس زده بهت تحویل داده! 💞 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » 🇮🇷 📖 "خاطرات خودنوشت احمد یوسف زاده" 🔹صفحه : ۵۱_۵۰ 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 " اعزام" ادامه... به دنبال صاحب صدا می گشتم که کسی دستم را گرفت. "حسن اسکندری" بود. ترک موتوری نشسته بود و با اشتیاق و ناباوری یک ریز صدایم می زد و با فاصله کمی از اتوبوس حرکت می‌کرد. تا خواستم خوشحالیم را از دیدنش ابراز کنم، راننده موتور سیکلت، به دستور حسن سرعتش را زیاد کرد و به سمت دیگر خیابان رفت. چند لحظه بعد اتوبوس گوشه ای توقف کوتاهی کرد و سپس راه افتاد. 🚌 هنوز توی جمعیت موتور سوارها دنبال حسن بودم که دست روی شانه ام نشست. حسن بود. آمده بود داخل اتوبوس. نشست کنار دستم. یکدیگر را در آغوش گرفتیم و به سرعت ماجرای اعزام را برایش توضیح دادم. حسن گفت:« قرار نبود که بری !» گفتم:«نمی خواستم برم. ولی میگن چند روز دیگه عملیاته». حسن گفت:« حالا از کجا معلوم که میشه؟» گفتم:« میشه. آقای روزایی خودش گفت یه خبراییه!» از شهر خارج شدیم. دوست حسن، که هنوز با موتورش کنار اتوبوس حرکت می کرد، منتظر بود که حسن زودتر خداحافظی کند و پیاده شود. اما او، که بعد از بازگشتمان از جبهه، قاطعانه تصمیم گرفته بود بنشیند پای درس و کتاب، و دیپلمش را بگیرد، با شنیدن نام عملیات هوایی شد و پیاده شدن را تا زمانی که همه اتوبوس ها برای آخرین خداحافظی ایستادن به تاخیر انداخت. خارج از شهر، آن طرف سیلوی گندم جیرفت، اتوبوس ها در پارکینگ متوقف شدند. همه آنهایی که برای خداحافظی داخل آمده بودند، پیاده شدند. کاروان رزمندگان راه افتاد و بدرقه‌کنندگان به شهر برگشتند.🚶‍♂ در راه کرمان، هیچ احساسی از تنهایی در آن سفر دور و دراز نداشتم. حسن اسکندری، هنوز کنار دستم نشسته بود. اون هم تصمیم خودش را گرفته بود؛ شرکت در عملیات! 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
❤️ ✼بیا بیا گل زهرا، 🖤عزاےمادر توست ✻صفاے از، صفاےمادرتوست ✼بیاکه باتن خونین💔هنوزمنتظراست ✻که تو تنها، دواے مادرتوست 🥀 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
💠فرازی از وصیت نامه "شهید احمد عبداللهی " خدایا اگر با ريختـه شدن خونِ بی ارزش اين بندهٔ ناچيزت قدم
🌷 📜قرار بود به هر ترتیبی که شده ,عکس های شاه را از روی دیوار ها پایین بیاوریم. احمد در قسمت حسابداری کار می کرد و من در قسمت فنی مدیر کل آن وقت شخصی بود خشن و پر ابهت، زنی آمریکایی داشت. کسی جرات نمی کرد به طرف ایشان برود. چنان ترسی ایجاد کرده بود که همه از او حساب می بردند. قرار شد ما با وارد شدن به اتاق های اداره، عکس های شاه را پایین بکشیم. مانده بودیم که چه کسی به اتاق مدیر کل برود؟مثل همیشه که در انجام کارهای ترس آور پیش قدم بود،پذیرفت که او این کار را انجام بدهد. آن روز وقتی به دفتر مدیر کل رسیدیم، احمد بدون هیچ ترس و واهمه ای  وارد اتاق مخصوص مدیر کل شد . به روی میز رفت . عکس شاه را از دیوار جدا کرد و با عصبانیت آن را بر زمین زد. شیشه ی آن خرد شد. مدیر کل هاج و واج مانده بود که چه بگوید. احمد از میز پایین پرید و بدون اینکه کلامی بگوید,از اتاق بیرون آمد. ابهت ریخته شده ی مدیر کل بر روی زمین، دیدنی بود! راوی: مهدی علیخانی(دوست شهید احمد عبدالهی) 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
YEKNET.IR - zamine - fatemieh - 1399.10.07 - pouyanfar.mp3
5.7M
😔مدیونم به دعای کسی که شبونه🌙 برام 🕊دو تا دستاشو🤲🏻 میاره بالا واسم میخونه 🎤 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 تمام زندگی‌ات مرهون این لحظه‌ها است ... ✨یڪ لحظه 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
🌷 راوی : دوست 🌿دوست هم اتاق و هم کلاسش که چند ماه در یزد با هم بودند می گفت: *علی همیشه روی زمین یا فرش می خوابید و وقتی می گفتم چرا از بالش و رختخواب استفاده نمی کنی می گفت مردان باید اینطور باشند و مگر عاقبت همه ما خاک نیست؟ * در قنوت نمازهایش🤲🏻 مرتب طلب می کرد... ( چیزی که خانواده اش هم اطلاع نداشتند این دانشجوی متعهد و جوان اینقدر با خدا ارتباط دارد.) 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
29-Emam Zaman-refaghat ba emam - Copy_5900195586119827836.mp3
2.69M
🎙 ✨رفاقت با حضرت مهدی (عج) ماجرای دعای حضرت به نقل از " ابن طاووس" 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥آیت الله فاطمی نیا : ⚠️در محضر می گویم، امروز گناهی بالاتر از تضعیف نیست. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 "اکبر دانشی" در روستای ما جوانان بالا بلند زیاد بودند؛ اما هیچ کس "اکبر" نمیشد. قدی بلند داشت و چهره ای جذاب با ابرو های پیوندی و چشمان درشت. وقتی از برگشتیم اکبر رفته بود پادگان صفر پنج کرمان برای آموزش. اما در میانه ی دوره ی آموزش، مادرش قاصد فرستاده بود که به اکبر بگوید :« تو حالا مرد خونه ای. بعد از مرگ پدرت، دلخوشی من و دو خواهر و سه برادر کوچیکت به توست. اگه رفتی و شدی، تکلیف ما چیه؟ ما رو به کی میسپاری؟» 😔 قاصد، که منصور، برادر کوچک اکبر بود؛ این پیغام را به انضمام چند قطره اشک از سر دلتنگی به اکبر رسانده بود و اکبر با همه ی عشقی که برای جبهه رفتن داشت، آموزش را رها کرده بود و داشت به روستا برمیگشت که در کرمان به من و حسن برخورد. یک شب باهم بودیم، روز بعد برادر کوچکش را به روستا فرستاد و همراه ما عازم جبهه شد! 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman