گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
#قسمت_بیست_و_دوم 🦋
🔸فصل دوم
روزی که خانه نبودم و او از جبهه آمده و لباسهای شسته نشده ای را در گوشه حیاط دیده بود.
تشت و آب آورده و با همان لباس ساده بسیجی و دست مجروح و فلج لباسها را شسته بود.
وقتی رسیدم ، دیدم دارد لباسها را روی طناب پهن می کند.
چقدر هم تمیز شسته بود!
گفتم:«الهی بمیرم مادر . تو با یک دست چطوری این همه لباس را شستی؟!»
گفت:«اگه دو دست هم نداشتم، باز هم وجدانم قبول نمی کرد من این جا باشم و تو در زحمت باشی !»
یعنی اهل کمال بود.
همه چیز را می فهمید.
اوایل، دشمنان انقلاب خیلی تلاش کردند با ضربه زدن به روحیه خانواده این بچه های پاک ، مسیر انقلاب را عوض کنند، اما دیدیم به لطف خدا نتوانستند.
این انقلاب و بچه های انقلابی ، از همان روزهای اول دشمنانی داشتند که خدا لعنت کند آنها را .
اینها ، یک مشت خان و خان زاده بودند و اجنبی ، با کسانی که دستاویز آنها شده بودند.
علی آقا ، از همان روزهای اول هم به اینها امان نداد.
زندگی خودش را وقف این کرده بود که نگذارد انقلابی که با خون به ثمر نشسته است ، دستاویز غافلان شود.
یادم می آید زمانی که ......
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
#قسمت_بیست_و_دوم 🦋
" اعزام"
ادامه...
به دنبال صاحب صدا می گشتم که کسی دستم را گرفت. "حسن اسکندری" بود.
ترک موتوری نشسته بود و با اشتیاق و ناباوری یک ریز صدایم می زد و با فاصله کمی از اتوبوس حرکت میکرد.
تا خواستم خوشحالیم را از دیدنش ابراز کنم، راننده موتور سیکلت، به دستور حسن سرعتش را زیاد کرد و به سمت دیگر خیابان رفت.
چند لحظه بعد اتوبوس گوشه ای توقف کوتاهی کرد و سپس راه افتاد. 🚌
هنوز توی جمعیت موتور سوارها دنبال حسن بودم که دست روی شانه ام نشست.
حسن بود. آمده بود داخل اتوبوس. نشست کنار دستم.
یکدیگر را در آغوش گرفتیم و به سرعت ماجرای اعزام را برایش توضیح دادم.
حسن گفت:« قرار نبود که بری #جبهه!» گفتم:«نمی خواستم برم. ولی میگن چند روز دیگه عملیاته».
حسن گفت:« حالا از کجا معلوم که #عملیات میشه؟» گفتم:« میشه. آقای روزایی خودش گفت یه خبراییه!»
از شهر خارج شدیم. دوست حسن، که هنوز با موتورش کنار اتوبوس حرکت می کرد، منتظر بود که حسن زودتر خداحافظی کند و پیاده شود.
اما او، که بعد از بازگشتمان از جبهه، قاطعانه تصمیم گرفته بود بنشیند پای درس و کتاب، و دیپلمش را بگیرد، با شنیدن نام عملیات هوایی شد و پیاده شدن را تا زمانی که همه اتوبوس ها برای آخرین خداحافظی ایستادن به تاخیر انداخت.
خارج از شهر، آن طرف سیلوی گندم جیرفت، اتوبوس ها در پارکینگ متوقف شدند.
همه آنهایی که برای خداحافظی داخل آمده بودند، پیاده شدند.
کاروان رزمندگان راه افتاد و بدرقهکنندگان به شهر برگشتند.🚶♂
در راه کرمان، هیچ احساسی از تنهایی در آن سفر دور و دراز نداشتم.
حسن اسکندری، هنوز کنار دستم نشسته بود. اون هم تصمیم خودش را گرفته بود؛ شرکت در عملیات!
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman