گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
#قسمت_چهل_و_هفتم 🦋
در فکر فرو رفته است و آرام با دست به زانو می کوبد. می گوید از کجا شروع کنم و چه بگویم که حق شایستهٔ این بزرگوار از زبان حقیری مثل من ضایع نشود؟
لبش از بغضی مانده در گلو می لرزد و می گوید حاج#حمید_شفیعی هستم.
آن موقع #فرمانده گردان بودم.
در خانه #شهید_ناصر_فولادی بود که با او آشنا شدم، آن روزها بچّههای حزب اللّهی جمع شدند در کلاس قرآنی که علی آقا دایر کرده بود.
یک شب که توفیق پیدا کردم، رفتم و حرفهای ایشان را شنیدم.
همان یک بار تأثیر صد سال عبادت به من دست داد. فهمیدم خودش است. 👌
از آن پاشنه کشیده هایی که تا آخر می گوید "یا حسین“!!
مدّتی از این آشنایی می گذشت که جنگ گسترش پیدا کرد. حالا ما داریم روز به روز چهرهٔ واقعی ایشان را می شناسیم. 👌
البته من که لایق شناسایی چنین بزرگانی نبودم، فقط دیدم.
آن زمان جزیرهٔ مینو بودیم.
#خدا رحمت کند" آقا #مصطفی_موحدی را".
او عصر ها تیر بار کالیبر پنجاه را بر می داشت، و به دوش می انداخت و حرکت می کرد.
خیلی قوی بود. من هم مهمّات را بر می داشتم و با هم می رفتیم در مسیر اروند که آن موقع ستون پنجم سعی می کرد با شنا به این طرف بیایید و ضربه بزند.
روزی طبق معمول با برادر موحدی برای کنترل سنگرها و مسیر رفتیم که دیدم علی آقا هشت - نه نفر از بچّهها را دور خودش جمع کرده است و برایشان #قران می خواند.
برادر موحدی رفت تیربار را کار بگذارد. من گفتم به جمع صمیمی بچّهها عرضِ ادبی بکنم. نرسیده به بچّهها دیدم پوست هندوانهٔ بزرگی به زمین افتاده. تعجّب کردم؛ 🤔
چون آن زمان تدارکات به این سادگیها نبود که بتوانند هندوانه به #جزیره بیاورند.
سلامی و گفتم : «بچّه ها خیر است! هندوانه از کجا رسیده؟»
گفتند : « از دعای علی آقا.»
بعد تعریف کردند : « کلاس قرآن علی آقا که تمام شد، هر کس هوس چیزی کرد؛
امّا علی آقا گفت : « در این گرما اگر خدا برساند، فقط یک هندوانهٔ خنک می چسبد.»
چند دقیقه ای نگذشته بود که چشم یکی از بچّهها به هندوانهٔ بزرگی در آب نهر افتاد.
اول فکر کردیم پوست هندوانه است؛ امّا وقتی با تکّه چوبی آن را از نهر بیرون آوردیم، دیدیم هندوانه ای با هفت_هشت کیلو وزن است.
به محض اینکه علی آقا هندوانه رو دید.....
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرا
#قسمت_چهل_و_هفتم 🦋
آغاز عملیات بیت المقدس
{ادامه}
سرباز عراقی فهمیده بود به کسی که قرار است کشته شودنمی گویند نترس ؛این واژه سرآغاز امنیت است.
پس او با همین دو کلمه به زندگی برگشت و به دیدار دوباره ی زن و بچه اش امیدوار شد.😌
برای جبران آن همه محبت، که از من دیده بود، تصمیم گرفت دستم را ببوسد.
بلند شد.
و با حالتی مضطرب، اما کاملاً امیدوار، قدمی به سمت من برداشت.
این بار نوبت من بود که بترسم.دلم فرو ریخت.😓
گفتم الان است که جستی بزند، تفنگم را بقاپد، و آبکشم کند.
نباید فرصت این کار را به او می دادم.قدمی چند با سرعت به عقب رفتم.
سریع تفنگم را مسلح کردم و لوله ی آن را به سمت سینه اش نشانه گرفتم و محکم گفتم:«تکون نخور!»
این دستور اگر چه از سوی نوجوان شانزده ساله صادر می شد؛ به گمانم سرباز عراقی از من همان تفنگم را می دید که لوله اش روبه روی قلب ناامید او قرار داشت.
دوباره ترسید و دوباره لرزید و من دیدم همه امیدی که با آن دو کلمه عربی برای ادامه زندگی به دست آورده بود، با این دو کلمه فارسی، از دست داد. 😞
نا امیدانه نشست روی زمین و دست هایش را دوباره گذاشت روی سرش.دلم برایش سوخت.😐
اما چاره ای نداشتم. باید غلظت نشان می دادم.
شنیده بودم دشمن، دشمن است و با کسی شوخی ندارد.
شنیده بودم در #عملیات "فتح المبین" رزمنده ای که قمقمه اش را بر لب تشنه اسیری عراقی گذاشته بود به دست همان اسیر تشنه سرنیزه خورده بود و شهید شده بود.🕊
پس حق داشتم خشن و بداخلاق باشم.
اما به یاد آوردن این شنیده ها از دلسوزی ام برای آن اسیر عراقی کم نکرد، این بار با لبخندی به او فهماندم که قصد کشتنش را ندارم و او چه زود زبان لبخند مرا فهمید و آرام گرفت.
نفربرها هنوز.......
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman