گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
#پارت_نود_و_پنجم 🦋
((آسانسور))
<ادامه >
وقتی رسیدم داخل اتاق، #محمد_حسین خواب بود.
خیلی آهسته جلو رفتم و بالای سرش ایستادم.
یک دفعه چشمانش را باز کرد و گفت: «هادی بالاخره آمدی؟»
گفتم: «چی شده؟ مگر اتّفاقی افتاده؟» 🤔
گفت: «نه! همین الآن خواب می دیدم تو داری از پلّه ها بالا می آیی، مسیرت را دنبال کردم تا بالای سرم رسیدی. چشمانم را باز کردم، دیدم اینجا هستی.»
آن روز من خیلی تعجّب کردم که چگونه متوجّه شد با آسانسور نیامدم!
💠هر گنج سعادت که #خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحری بود
((عصا))
آخرین باری که به ملاقاتش رفتم، گفت: «علی! دیگر به ملاقات من نیا.»
اول خیلی جا خوردم!! 🙄
با خودم گفتم: «خدایا چه شده؟ چه اشتباهی از من سر زده؟»
پرسیدم: «چرا؟»
گفت: « به خاطر اینکه قرار است از اینجا بروم.»
گفتم: «کجا به سلامتی؟»
گفت: «این را دیگر نمی توانم بگویم. بعداً مشخّص می شود و خودت می فهمی»
چون حرفش کاملاً جدّی بود، من دیگر بیمارستان نرفتم.
بعد از چند روز، نامه ای از #محمد_رضا_کاظمی به دستم رسید که نوشته بود: «محمّد حسین با تن #مجروح و با دو تا عصا زیر بغلش به #منطقه برگشته است.»
((تخت خالی))
یک روز صبح، تصمیم گرفتم به ملاقات محمّد حسین بروم؛ ولی چون کار داشتم و وقت تنگ بود، دقایقی کنارش نشستم.
کمی که با هم حرف زدیم، بلند شدم و خداحافظی کردم. 👋
بیرون که آمدم، به خودم نهیب زدم "این چه جور ملاقاتی بود؟
آتش نمی بردی! خب یک کم از وقتت را به محمّد حسین اختصاص می دادی! "
تصمیم گرفتم عصر برگردم و یک دل سیر کنارش بنشینم.
بعدازظهر وارد بیمارستان شدم و سراسیمه خودم را به اتاقش رساندم.
با کمال تعجّب دیدم تخت خالی است. 😳
واز محمّد حسین هیچ خبری نیست. اول گمان کردم او را برای کارهای درمانی، عکس و یا آزمایش بردند.
از پرستار پرسیدم: «ببخشید! این بیمار، آقای #یوسف_الهی، کجا هستند؟ مرخص شدند؟»
پرستار گفت: «نخیر! مرخص نشدند، شما نسبتی با ایشان دارید؟»
گفتم: «بله! همرزم بنده است.»
خندید و گفت: «راستش ایشان فرار کردند.» 😀
فهمیدم که حال و هوای #جبهه و #عملیات کار خودش را کرده..!
محمّد حسین طاقت نیاورده و از بیمارستان رفته بود!
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman