حکایتی از متون کهن
پندی به حاکم
حاکم هرات، کس پیش خواجه عبدالله انصاری فرستاد. آن مرد، نزد خواجه شد و او را گفت: توفیقی است که خداوند نصیب من کرد که خدمت شیخ رسیدم. امیر مرا فرموده تا نزد شما شوم که یا نصیحتی فرمایی یا کس فرستدی که ایشان را نصیحت کنی.
خواجه عبدالله انصاری، چون سخن فرستادهی حاکم شنید، او را گفت که: حاکم را چنین بگوی: هر که دنیا طلبد، تو را نصیحت نکند و آن کس که عُقبا طلبد، با تو صحبت نکند و بدان که آن که به در خانهی تو آید، تو را نصیحت نتواند نمود و آن که تو را نصیحت تواند کرد، به در خانهی تو نتواند آمد!
(منطق الطیر، ص ۱۶۳.)
در کوچهباغهای حکایات، حکایات برگرفته از متون کهن، پژوهش و نگارش ناصر عابدینی، ص ۳۶.
#حکایت
#پندیبهحاکم
#ناصرعابدینی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
حکایتی از متون کهن
کرَم حاتم!
روزی در مجلس امیری کریم، ذکر سخاوتمندان و کریمان میگذشت. شخصی نقل کرد: حاتم طایی، قصری بنا نموده بود و از برای رعایت حال سائل و مراقبت احوال ارباب حاجت، مشتمل بر چهل دریچه گردانیده بود. روزی سائلی بر تمام آن چهل در بگذشت و سؤال کرد و حاتم او را اِنعام فرمود و ملاحظهی تکرار سؤال ننمود.
مردی صاحبفراست در آن مجلس بود؛ گفت: سهلکریمی بوده! بایستی او را از دریچهی اول، چندان دادی که احتیاجش به دری دیگر نیفتادی.
(انیس الناس، ص ۳۰۷.)
*سؤال: درخواست، گدایی.
در کوچهباغهای حکایات، حکایات برگرفته از متون کهن، عابدینی، ص ۴۲ و ۴۳.
#حکایت
#کرمحاتم
#ناصرعابدینی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
حکایتی از متون کهن
در میان مردم باش
یکی از صالحان، از غایت زهد، از خلق عزلت گرفت و بر سر کوهی مقیم شد. عهدی با خود کرد که از هیچ کس سؤال(درخواست) نکند تا آن چه رزق او باشد، بیواسطه بدو رسد. مدت هفت روز برآمد. از طعام هیچ چیز نیافت. اضطرار به کمال غایت رسید.
در این حال، در مناجات با حضرت عزت گفت: خداوندا، کریما، اگر عمرم باقی است، آن رزق که در ازل به نام من قسمت کردهای، به من رسان و اگر عمرم به آخر رسیده، مرا به حضرت رسان. پس از لحظاتی، به گوش هوش شنید که او را گفتند: ای بندهی ما، تقدیر چنان رفته است که به واسطه، رزق به تو رسد. برخیز و به میان شهر رو تا رزق به واسطه به تو رسانیم.
مرد چون به میان شهر رسید، حاضران بدو تبرک نمودند و طعامهای نیکو به نزد او آوردند. چون شب هنگام به خواب رفت، در عالم خواب دید که به گوشش چنین خواندند: ای بندهی ما، بدان سبب که میخواهی زاهد باشی، در دنیا حکمت ما باطل خواهی کردن. ندانی که منزلت و قربت آن جماعت که رزق ایشان به واسطهی بندگان بدیشان رسد، زیادتتر از آن است که آن جماعت ارزاق ایشان بیواسطه بدیشان رسد!
(عَوارِفُ المَعارف، ص ۸۳.)
در کوچهباغهای حکایات، حکایات برگرفته از متون کهن، ناصر عابدینی، ص ۱۰۱ و ۱۰۲.
#حکایت
#درمیانمردمباش
#ناصرعابدینی
http://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
حکایتی از متون کهن
همنشینان نیک
زاهدی برای زیارت اهل قبور، رهسپار گورستان شد. در آن جا بهلول را دید؛ تعجب کرد. پرسیدش: ای بهلول، تو اینجا چه میکنی؟
بهلول گفت: آمدم به جایی که بهترین است؛ چون در این جا با مردمانی همنشینی میکنم که آزارم نمیدهند. اگر از عُقبا غافل شوم، یادآوریام میکنند و اگر غایب شوم، غیبتم را نمیکنند. (کشکول، ص ۱۶)
در کوچه باغهای حکایات، حکایات برگرفته از متون کهن، ناصر عابدینی، صفحه ۱۰۸.
#حکایت
#همنشیناننیک
#ناصرعابدینی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
حکایتی از متون کهن
پیروزمندِ مغلوب
حکیمی را ناسزا میگفتند. او هیچ جوابی نداد. حکیم را گفتند: ای حکیم، از چه روی جوابی ندادی؟
حکیم گفت: از آن روی که در جنگی داخل نمیشوم که غالبِ آن، بدتر از مغلوبِ آن است!
(کشکول، ص ۴۰۳.)
در کوچهباغهای حکایت، حکایات برگرفته از متون کهن، ناصر عابدینی، ص ۱۱۶.
#حکایت
#پیروزمندمغلوب
#ناصرعابدینی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
حکایت شاه پیلان و خرگوش
در سرزمین پیلان، چشمهها خشکید و پیلان به اطراف پراکنده شدند تا چشمهای بیابند. در نهایت، چشمهای زلال و پر آب یافتند که در سرزمین خرگوشها قرار داشت. همه عزم آن جا کردند و به راه افتادند.
در این میان، بسیاری از خرگوشها که سر راه پیلان بودند، کشته شدند. شکایت به نزد مَلِک خود بردند و او زیرکی را به نام پیروز، برای دفع این واقعه فرستاد. خرگوش، مکری اندیشید و بر بالایی ایستاد و خطاب به پادشاه پیلان، خود را رسول ماه خواند که پیغام او را مبنی بر خشم ماه از آمدن پیلان به آن سرزمین، همراه آورده است.
پیل در شگفت شد و بر سر چاه رفت و ماه را در چاه دید. اندکی آب برگرفت. عکس ماه داخل آب لرزید و پیل بیشتر ترسید و گمان کرد ماه جنبید. پس فرمانبرداری کرد و عهد نمود که دیگر آن جا نیاید و کسی را هم نگذارد که بیاید.
حکایتهای حیوانات در ادب فارسی، دکتر محمد تقوی، صفحه ۱۷۳.
#حکایت
#شاهپیلانوخرگوش
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303