حکایتی از گلستان سعدی
[دزدی از خانهی دوست]
درویشی را ضرورتی پیش آمد. گلیمی از خانهی یاری بدزدید. حاکم فرمود که دستش بهدرکنند. صاحب گلیم، شفاعت کرد که: من او را بِحِل کردم.
گفتا: به شفاعت تو، حَدّ شرع فرو نگذارم. گفت: آنچه فرمودی، راست گفتی؛ ولیکن هر که از مال وقف چیزی بدزدد، قطعش لازم نیاید. وَ الفَقیرُ لایَملِکُ. هرچه درویشان راست، وقفِ محتاجان است.
حاکم، دست از او بداشت و ملامت کردن گرفت که: جهان بر تو تنگ آمده بود که دزدی نکردی، اِلّا از خانهی چنین یاری؟ گفت: ای خداوند، نشنیدهای که گویند: خانهی دوستان بِروب و درِ دشمنان مکوب؟
چون به سختی در بمانی، تن به عجز اندر مَده
دشمنان را پوست بَرکن، دوستان را پوستین!
🌹🌹🌹
لغات:
درویش: فقیر، تهیدست.
دستش بهدرکنند: دستش را ببُرند.
بحلکردم: بخشودم، حلال کردم.
حدّ شرع: مجازات شرعی.
فرو نگذارم: ترک نکنم، صرفنظر نکنم.
لایملک: مالک چیزی نمیشود.
ملامت: سرزنش.
خداوند: سَروَر، صاحباختیار.
📚📚📚📚
کلیات سعدی، گلستان، باب دوم: در اخلاق درویشان، ص ۷۷.
#حکایتدزدودوست
#گلستانسعدی
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303