داستان کوتاه📚📚📚
لزوم اندکی آرزو برای زندگی
روزی حضرت عیسی(ع) در محلی نشسته بود. پیرمردی، زمین را با کلنگ برای زراعت زیر و رو میکرد. آن جناب گفت: خدایا، آرزو را از دلش به کلی زایل کن. در این موقع، پیرمرد، کلنگ خود را یک طرف انداخت و روی زمین خوابید.
ساعتی گذشت. عیسی (ع) باز عرض کرد: خداوندا، بار دیگر آرزو را به او برگردان. ناگاه پیرمرد از جا حرکت کرده، شروع به کار نمود. حضرت عیسی جلو رفته، پرسید: ای پیرمرد، چه طور شد کلنگ را بر زمین گذاشتی؟ باز بعد از ساعتی، به کار مشغول شدی؟
گفت: در بین کار کردن، با خودم گفتم: تا کی باید زحمت بکشی؟ تو مردی پیر و از کار افتادهای. شاید اجل همین الآن، به سراغت آمد. با این اندیشه، از کار دست کشیدم. هنگامی که دوباره شروع به کار کردم، با خود گفتم: بالاخره، فعلاً که زنده هستی و برای هر موجود زنده، وسایل زندگی لازم است. باید کار کنی و زاد و توشه تهیه نمایی. این بود که باز کلنگ را برداشته، مشغول کار شدم.
۱۱۴ داستان اخلاقی، دکتر محمدحسین محمدی، ص ۱۳۷ و ۱۳۸.
#داستان_کوتاه
#داستاناخلاقی
#لزومآرزو
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303