eitaa logo
گلزار ادبیات
7.8هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
175 ویدیو
5 فایل
توسط دبیر بازنشسته‌: ع. ک. (بانو خالقی) ایجاد کانال: ۹ بهمن ۱۴۰۱ استفاده از مطالب، با ذکر نام یا لینک کانال مجاز است. تبلیغ و تبادل نداریم. کانال دوم‌ما #گلستان‌ادبیات https://eitaa.com/golestaneadabiyat
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان کوتاه طنز😂😂 خروس بی‌‌محل (قسمت اول) از ابوتراب جلی فتح‌الله خان خودمان، دارای حافظه‌ی عجیبی است؛ اگر بگویم صد هزار بیت شعر از حفظ دارد، اغراق نگفته‌ام. این آقا، در هر مورد و به هر مناسبتی، شعری تحویل می‌دهد و هیچ جا در نمی‌ماند؛ مُنتها هیچ کدام از این شعرها، نه به‌مورد است و نه مناسب حال و نه در جای خود قرار گرفته است. حال چند نمونه خدمتتان عرض می‌کنم و بقیه را به قضاوت خودتان وامی‌گذارم: سه چهار سال پیش، به یک مجلس عروسی دعوت داشتیم و خانواده‌های داماد و عروس، بزن و بکوبی راه انداخته بودند. فتح‌الله خان که از مشاهده‌ی این جشن و سرور، به هیجان آمده بود، به آواز بلند گفت: به‌به! واقعاً چه وصلت فرخنده‌ای! تبریک عرض می‌کنم؛ به قول شاعر: باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟ باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟ سرم را بیخ گوشش گذاشتم و آهسته گفتم: دستم به دامنت، مواظب حرفهایت باش. آبروی ما را نریز. جای این شعر، این جا نبود. فتح‌الله خان که سخت تحت تأثیر ساز و آواز قرار گرفته بود، بدون توجه به حرفهای من، راهش را کشید و رفت جلوی عروس و داماد که پهلوی هم نشسته بودند و گفت: ای زوج خوش‌بخت، امیدوارم به پای هم پیر شوید؛ چنان که شاعر می‌گوید: مجو درستی عهد، از جهان سست‌نهاد که این عجوزه، عروسِ هزار داماد است (ادامه دارد)🌹🌹🌹 طنزآوران امروز ایران، صلاحی و اسدی‌پور، ص ۱۷۱ و ۱۷۲. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه طنز😂😂 خروس بی‌محل(قسمت دوم و آخر) از ابوتراب جلی به دیدن آقا مصطفی رفته بودیم که قصد زیارت مشهد مقدس را داشت. هنگام خداحافظی، فتح‌الله‌خان، دستش را به گردن آقا مصطفی حلقه کرد. دو تا ماچ آبدار، از صورتش برداشت و گفت: امیدوارم به سلامت برگردی و سوغاتی ما را هم فراموش نکنی. به قول شاعر: یاران و برادران، مرا یاد کنید رفتم سفری که آمدن نیست مرا پریروز، به عیادت حاج غلامرضا رفته بودیم که در بیمارستان بستری بود. فتح‌الله‌خان، زبان به دلداری گشود و گفت: هیچ جای نگرانی نیست. حالتان بحمد الله، خوبِ خوب است. رنگ رویتان هم هزار ما شاء الله، نشان سلامتی مزاجتان است. ان شاء الله، همین دو سه روزی، به سلامتی از بیمارستان مرخص می‌شوی. شاعر می‌گوید: ای که بر ما بگذری دامن‌کشان از سر اخلاص، الحمدی بخوان بالاخره، طاقتم طاق شد. او را به گوشه‌ای کشیدم و گفتم: دیگر داری شورش را در می‌آوری. آخر این چه جور دلداری دادن است؟ چرا شعر بیجا می‌خوانی؟ بیچاره را زهره‌ترک کردی! ... طنزآوران امروز ایران، صلاحی و اسدی‌پور، ص ۱۷۲ و ۱۷۳. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه طنز 😂😂 شرایط ازدواج، قسمت اول از کیومرث صابری از اداره که خارج شدم، برف دانه دانه شروع به باریدن کرد. به پیاده‌رو که رسیدم، زمین، درست و حسابی سفید شده بود... وارد خانه که شدم، مادرم توی حیاط داشت رختها را از روی طناب جمع می‌کرد. از چندین سال پیش، هر وقت برف می‌بارید، با مادرم شوخی می‌کردم که: ننه، سرمای پیرزن‌کُش اومد! امروز هم تا دهان باز کردم همین جمله را بگویم، ننه پیشدستی کرد و گفت: انگار این سرما، سرمای عَزَب‌کُشه، نیس ننه؟ در خانه‌ی ما، غیر از من، عزب‌اوعلی دیگری وجود نداشت. پس ننه بعد از چند سال، بالاخره متلکش را گفت. یک راست، به اتاق خودم رفتم. چراغ والور را روشن کردم و از پشت شیشه، به برف چشم دوختم. از نگاه کردن برف که خسته شدم، در عالم خیال، رفتم توی نخ دخترهای فامیل: زری؟ سیمین؟ عذرا؟ مهوش؟ پروین؟... راستی، نکنه ننه کسی را در نظر گرفته که اون حرفو زد. از دخترهای فامیل، آبی گرم نشد‌. باز در عالم خیال، زاغ سیاه دخترهای محله را چوب زدم: سوسن؟ مهری؟ مرضیه، دختر جم‌پناه؟ دختر...؟ اگر مادرم وارد اتاق نمی‌شد، خدا می‌داند تا کی توی این فکر و خیالها می‌ماندم؛ ولی ورود او، رشته‌ی افکارم را پاره کرد. همان طور که دستش را روی چراغ گرم می‌کرد، گفت: ببینم، زینت چطوره؟ دختر آقا بالا خان؟ (ادامه دارد)🌺🌺🌺 طنزاوران امروز ایران، صلاحی و اسدی‌پور، ص ۲۴۸ و ۲۵۰. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه طنز 😂😂 شرایط ازدواج، قسمت دوم از کیومرث صابری می‌گویند: دل به دل راه دارد؛ ولی آن روز، برایم ثابت شد که ممکن است مغز هم به مغز راه داشته باشد. از قرار، ننه فهمیده بود که من دارم راجع به اینها فکر می‌کنم. گفتم: ببین ننه، تا حالا من هیچی نگفتم؛ ولی از حالا، هر چی خواستی، بکن؛ ولی بالاغیرتاً، منو تو هچل نندازی ها! گفت: هچل کجا بود ننه؛ یعنی من که توی این محله گیسامو سفید کردم، دخترهای محله رو نمی‌شناسم؟ ... دختر آقا بالا خان، جون می‌ده واسه‌ی تو. گفتم: من حرفی ندارم؛ ولی باباش چی؟ دخترشو به آدم کارمند یه‌لاقبایی مثل من می‌ده؟... عصر ننه از خانه‌ی آقا بالا خان که برگشت، لب و لوچه‌اش آویزان بود. گفتم: چه خبر؟ گفت: خودش که نبود؛ با زنش حرف زدم. دخترشم بود. پرسیدم: مخالفت کردند؟ گفت: مخالفت که نمی‌شه گفت؛ ولی گفتند: دوماد، باهاس رفیقاشو عوض کنه. به سر و وضعش بیشتر برسه. شبها هم زود بیاد خونه که از حالا عادت کنه. گفتم: دیگه چی گفتند؟ گفت: پرسیدند: خونه و ماشین داره؟ منم گفتم: ماشین ریش‌تراشی داره؛ ماشین سواری هم ان شاء الله بعداً می‌خره. برای خونه هم یه فکری می‌کنه. دویست چوق گذاشته تو بانک که باز هم بذاره، خونه هم بعداً می‌خره. - دیگه چی؟ - دیگه هم گفتند: تحصیلاتش خوبه؛ ولی حقوقش کمه. یه تیکه مِلک هم باید پشت قباله‌ی عروس بندازه که سر و همسر، پشت سر ما، دری وری نگن! دیگه این که دخترم، کارِ خونه بلد نیس؛ باهاس براش کلفت و نوکر بگیره. دیگه این که گفتند: علاوه بر این، به ما اجازه بدین فکرامونو بکنیم؛ با پدرش هم حرف بزنیم . سه ماه دیگه خبرتون می‌کنیم! (ادامه‌دارد) 🌹🌹🌹 طنز‌آوران امروز ایران، صلاحی و اسدی‌پور، ص ۲۵۰ - ۲۵۲. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه طنز 😂😂 شرایط ازدواج، قسمت سوم از کیومرث صابری تا سه ماه خبری نشد. روزهای آخر مهلت قانونی بود که طبق حکم وزارتی، به جنوب منتقل شدم. مادرم، بار و بندیل را که می‌بست، به اقدس خانوم، زن مرتضی خان، همسایه‌ی بغلی، سپرد که سرِ مدت، با زرین خانم تماس بگیرد و نتیجه را بنویسد. بعدها که نامه‌ی اقدس خانوم رسید، فهمیدم که در آخرین روز ماه سوم، زن آقا بالا خان، پیغام فرستاده: اگر داماد، دوستانش را هم عوض نکرد، عیبی ندارد؛ ولی بقیه‌ی شرایط را باید داشته باشد. چند ماه گذشت. باز هم نامه‌ای رسید که نوشته بود: زن آقا بالا خان گفته: شبها هم زود نیامد، عیبی ندارد؛ ولی خیلی هم دیر نکند که بچه‌ام، تنها بماند. ضمناً سایر شرایط را هم حتماً باید داشته باشد. زمان، به سرعت می‌گذشت. هر پنج شش ماه یک دفعه، نامه‌ی اقدس خانوم می‌رسید و هر دفعه، یکی از شرایط اولیه، حذف شده بود: زن آقا بالا خان، خودش آمد خانه‌ی ما و گفت: ماشین هم لازم نیست؛ چون با این وضع شلوغ خیابانها، آدم هرچی ماشین نداشته باشد، راحت‌تر است! ... زرین خانم، توی حمام به من گفت: دیشب آقا بالا خان می‌گفت: خودمان خانه داریم؛ نمی‌خواهد فکر آن باشد؛ ولی بقیه‌ی شرایط را حتماً باید داشته باشد. ... امروز، خود زینت را توی کوچه دیدم. طفلکی خیلی لاغر شده؛ می‌گفت: با حقوق کمش هم می‌سازم؛ ولی کلفت و نوکر را باید حتماً داشته باشد! (ادامه دارد) 🌹🌹🌹 طنزآوران امروز ایران، ص ۲۵۲ و ۲۵۳. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه طنز 😂😂 شرایط ازدواج، قسمت آخر از کیومرث صابری به درستی نمی‌دانم چند سال گذشت؛ ولی این را می‌دانم که دختر آقا بالا خان، به همان سنی رسیده بود که در تهران، به آن ترشیده می‌گفتیم؛ ولی جنوبی‌ها، به آن می‌گویند: خونه‌مونده... داشتم قضیه را کم‌کم فراموش می‌کردم؛ علی الخصوص که اقدس خانوم هم نامه‌هایش را دیگر قطع کرده بود. تا این که یک روز، نامه‌ای به دستم رسید که خطش را تا به حال ندیده بودم. با عجله، پاکت را باز کردم. نوشته بود: آقای برهان‌پور پس از عرض سلام، می‌خواستم به اطلاع شما برسانم که برای سر گرفتن ازدواج ما، کلفت و نوکر هم لازم نیست؛ چون در این مدت، در کلاس خانه‌داری، تمام کارهای خانه را از آشپزی و خیاطی گرفته، تا آرایش و گلدوزی، یاد گرفته‌ام و دیپلمش را هم دارم. منتظر جواب شما هستم.جواب، جواب، جواب، جواب... زینت. فردا وقتی پستچی شهر ما، صندوق را خالی کرد، نامه‌ی دوسطری من هم توی نامه‌ها بود. همان که تویش نوشته بودم: سرکار خانم زینت خانوم نامه‌ای که فرستاده بودید، زیارت شد؛ ولی به درستی نفهمیدم تظر شما از آقای برهان‌پور، که بود؟ اگر منظور، احمد برهان‌پور است، که فعلاً دارد در کلاس اول دبستان درس می‌خواند و اهل این حرفها نیست. بنده هم که پدرش هستم و در خانه، عزب‌اوغلی دیگری نداریم! سلام بنده را به مامان و بابا برسانید. قربانعلی برهان‌پور راستی ، فراموش کردم بگویم که دو سه ماه پس از انتقال به جنوب، با یک دختر چشم و ابرو مشکی شیرازی آشنا شدم که نه درباره‌ی رفیقها و سر و وضع و دیر آمدنم حرفی داشت، نه خانه و ماشین و حقوق و یک تکه ملک برای پشت قباله می‌خواست و از آن گذشته، آشپزی و کارهای خانه را هم حسابی بلد بود و از همه‌ی اینها مهمتر، این که پدر و مادرش هم آقا بالا خان و زرین خانوم نبودند. طنزآوران امروز ایران، صلاحی و اسدی‌پور، ص ۲۵۳ - ۲۵۵. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه📚📚📚 انسانیت یادم می‌آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم، در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده‌ی پرجمعیت ایستاده بودند و به نظر می‌رسید که پول زیادی نداشته باشند. شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباسهای کهنه ولی در عین حال تمیز، پوشیده بودند و با هیجان در مورد برنامه‌ها و شعبده‌بازیهایی که قرار بود ببینند، صحبت می‌کردند. وقتی به باجه‌ی بلیط‌فروشی رسیدند، متصدی باجه، از پدر خانواده پرسید: چند بلیط می‌خواهید؟ پدر جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه‌ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه، قیمتها را گفت. پدر و مادر، با ناراحتی، مبلغ بلیطها را زمزمه می‌کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می‌کرد که به بچه‌های کوچکش چه جوابی بدهد. ناگهان پدرم دست در جیبش برد و مقداری پول را بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد. پول را از زمین برداشت. به شانه‌ی مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد. مرد که متوجه موضوع شد، از پدرم تشکر کرد. او مرد شریفی بود که در آن لحظه، برای این که پیش بچه‌هایش شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد. بعد از این که بچه‌ها داخل سیرک رفتند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم. تو تویی؟امیررضا آرمیون، ج ۲، ص ۲۳۴ - ۲۳۶. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه📚📚📚 همه مهم هستند زمانی که دانشجوی سال دوم دانشگاه بودم، یک روز سرجلسه‌ی امتحان، وقتی چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخی داشته است؛ چون سوال این بود: نام زنی که محوطه‌ی دانشگاه را نظافت می‌کند، چیست؟ من آن زن را بارها دیده بودم. زنی قدبلند و حدوداً شصت ساله؛ اما نام او را از کجا باید می‌دانستم؟ من برگه‌ی امتحانی خود را تحویل دادم و سوال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم، دانشجویی از استاد سوال کرد: آیا سوال آخر هم در بارم‌بندی نمرات، محسوب می‌شود؟ استاد گفت: حتماً. و ادامه داد: شما در حرفه‌ی خود، با آدمهای بسیاری ملاقات خواهید کرد. همه‌ی آنها مهم هستند و شایسته‌ی توجه و ملاحظه‌ی شما می‌باشند؛ حتی اگر تنها کاری که می‌کنید، لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد. من این درس را، هیچ گاه فراموش نکرده‌ام. تو تویی؟ آرمیون، ج ۲، ص ۷۸ و ۷۹. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه📚📚📚 بیست دلاری سخنران، در حالی که یک بیست دلاری را بالای دست برده بود، از حدود دویست نفر حاضر در سمینار پرسید: چه کسی این بیست دلار را می‌خواهد؟ همه‌ی دستها بالا رفت. او گفت: قصد دارم این اسکناس را به یکی از شما بدهم؛ اما ابتدا اجازه بدهید کاری را انجام دهم. سخنران، بیست دلاری را مچاله کرد و دوباره پرسید: هنوز کسی هست که این اسکناس را بخواهد؟ دستها همچنان بالا بود. او گفت: خُب، اگر این کار را بکنم، چه می‌کنید؟ سپس اسکناس را به زمین انداخت و آن را زیر پایش لگد کرد. او بیست دلاری مچاله و کثیف را از روی زمین برداشت و گفت: کسی هنوز این را می‌خواهد؟ دستها همچنان بالا بود. سخنران گفت: دوستان من، شما همگی درس ارزشمندی را فرا گرفتید! در واقع، چه اهمیتی دارد که من با این بیست دلاری، چه کار کردم؛ مهم این است که هنوز آن را می‌خواهید؛ چون ارزش آن، کم نشده است. این اسکناس، هنوز بیست دلار می‌ارزد. خیلی وقتها، در زندگی به خاطر شرایطی که پیش می‌آید، زمین می‌خوریم؛ مچاله و کثیف می‌شویم؛ احساس می‌کنیم که بی‌ارزش شدیم؛ اما اصلاً مهم نیست که چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی خواهد افتاد. شما هرگز، ارزش خود را از دست نخواهید داد؛ کثیف یا تمیز، مچاله یا تاخورده، هنوز برای کسی که شما را دوست دارد و برای کسی که شما را خلق کرده، ارزشمند هستید. تو تویی؟ آرمیون، ج ۲، ص ۱۳۸ - ۱۴۰. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه طنز 😂😂 ساعت مچی از تاکسی پیاده شد. هنوز چند قدمی داخل پیاده‌رو نرفته بود که چیزی توجهش را جلب کرد. یک ساعت مچی بود. فکر کرد چگونه آن را به صاحبش برگرداند. کاغذی پشت شیشه‌ی مغازه‌ی سر کوچه چسباند و روی آن نوشت: یک عدد ساعت پیدا شده، نشانی بدهید، دریافت کنید. کسی پیدا نشد. این بار نوشت: یک ساعت مچی زنانه پبدا شده، نشانی بدهید، دریافت کنید. باز هم کسی پیدا نشد. این بار نوشت: یک ساعت مچی زنانه‌ی بندچرمی پیدا شده ... . باز هم کسی پیدا نشد. این بار نوشت: یک ساعت مچی زنانه‌ی بندچرمیِ صفحه‌گِرد پیدا شده... . کسی مراجعه نکرد. کاغذ را عوض کرد و نوشت: چرا ما را توی دردسر می‌اندازی؟ خُب دوستش نداری، بندازش توی سطل آشغال، مردم‌آزار. نمکدون، دکتر جوادی‌نژاد، ص ۱۲۰. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه📚📚📚 لطفاً لبخند بزنید! دختر کوچکی، هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر‌می‌گشت. با این که آن روز صبح، هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، او طبق معمول، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد. بعد از ظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی در گرفت. مادر کودک، نگران شده بود که مبادا دخترش در راه بازگشت، از طوفان بترسد؛ یا این که رعد و برق، بلایی سر او بیاورد. به همین جهت، تصمیم گرفت با اتومبیل خود، به دنبال دخترش برود. با عجله سوار ماشینش شد و به طرف مدرسه حرکت کرد. در وسطهای راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه، پیاده به طرف خانه در حرکت بود؛ ولی با هر رعد و برقی که آسمان روشن می‌شد، او می‌ایستاد و به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. این کار را با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌کرد. زماتی که مادر، اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه‌ی پنجره را پایین کشید و از او پرسید: عزیزم، چه کار می‌کنی؟ چرا همین طور بین راه می‌ایستی؟ دخترک پاسخ داد: سلام مامان، من سعی می‌کنم صورتم قشنگ به نظر بیاد؛ چون خدا داره از من عکس می‌گیره! 🌼در هنگام رویارویی با طوفانهای زندگی، لبخند را فراموش نکنید؛ خداوند ناظر ماست. تو تویی؟ آرمیون، ص ۳۴ و ۳۵. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
داستان کوتاه📚📚📚 نمایی از زندگی (قسمت اول) معلمی، با جعبه‌ای در دست، وارد کلاس شد و جعبه را روی میز گذاشت. بدون هیچ کلمه‌ای، یک ظرف شیشه‌ای بزرگ و چند سنگ بزرگ، از داخل جعبه برداشت و تا جایی که ظرف گنجایش داشت، سنگ بزرگ، داخل ظرف گذاشت. سپس از شاگردان خود پرسید: آیا این ظرف، پر است؟ همه گفتند: بله. سپس معلم، مقداری سنگ‌ریزه، از داخل جعبه برداشت و آنها را داخل ظرف ریخت و آن را به آرامی تکان داد. سنگ‌ریزه‌ها در بین مناطق بازِ بین سنگهای بزرگ قرار گرفتند. این کار را تکرار کرد تا دیگر سنگ‌ریزه‌ای جا نشد. دوباره از دانش‌آموزان پرسید: آیا ظرف پر است؟ شاگردان با تعجب گفتند: بله. دوباره معلم، ظرفی از شن را از داخل جعبه بیرون آورد و داخل ظرف شیشه‌ای ریخت و ماسه‌ها، همه‌ی جاهای خالی را پر کردند. معلم، یک بار دیگر پرسید: آیا ظرف پر است؟ و آنها یک‌صدا گفتند: بله. معلم، یک بطری آب، از داخل جعبه بیرون آورد و روی همه‌ی محتویات داخل ظرف شیشه‌ای خالی کرد و گفت: حالا ظرف پر است. سپس پرسید: می‌دانید مفهوم این نمایش چیست؟ هزار داستان، ج۲، ص ۸۴ و ۸۵. (ادامه دارد)🌹🌹🌹 (قسمت آخر، فردا) 🌻🌻🌻 https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303