حکایتی از گلستان سعدی
زورآزما و دشنام شنیدن
یکی از صاحبدلان، زورآزمایی را دید به هم برآمده و کف بر دماغ انداخته؛ گفت: این را چه حالت است؟
گفتند: فلان، دشنام دادش. گفت: این فرومایه، هزار من سنگ برمیدارد و طاقت سخنی نمیآرد!
لافِ سرپنجگی و دعوی مردی بگذار
عاجزِ نفسِ فرومایه، چه مردی، چه زنی!
گرت از دست برآید، دهنی شیرین کن
مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی
اگر خود بردَرَد پیشانی پیل
نه مرد است آنکه در وی مردمی نیست
بنیآدم، سرشت از خاک دارد
اگر خاکی نباشد، آدمی نیست
لغات:
صاحبدل: عارف، دلآگاه.
زورآزما: پهلوان، ورزشکار.
به هم برآمده: برآشفته، بسیار خشمگین.
کف بر دماغ انداخته: کنایه از شدت خشم.
سرپنجگی: زورمندی.
دعوی: ادعا.
بگذار: ترک کن.
چه: حرف ربط تسویه و برابری.
مردمی: انسانیت.
خاکی: فروتن.
📚📚📚📚
کلیات سعدی، گلستان، باب دوم: در اخلاق درویشان، ص ۹۴ و ۹۵.
#گلستانسعدی
#زورآزماودشنام
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303