eitaa logo
گلزار ادبیات
7.8هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
175 ویدیو
5 فایل
توسط دبیر بازنشسته‌: ع. ک. (بانو خالقی) ایجاد کانال: ۹ بهمن ۱۴۰۱ استفاده از مطالب، با ذکر نام یا لینک کانال مجاز است. تبلیغ و تبادل نداریم. کانال دوم‌ما #گلستان‌ادبیات https://eitaa.com/golestaneadabiyat
مشاهده در ایتا
دانلود
حکایتی از رساله‌ی دلگشا‌ی‌ عبید زاکانی چگونه ابوعلی سینا را شناخت؟ ابوعلی سینا، از علاءالدوله در همدان فرار کرد و به سمت بغداد رفت. روزی در بغداد کنار رودخانه، مردی را دید که معرکه گرفته بود و دوا می‌فروخت و ادعا می‌کرد که پزشک است. مدتی تماشا کرد. زنی ادرار بیماری را آورد. آن را نگاه کرد و گفت: این بیمار، جهود است. و گفت: تو خدمتکار این بیماری. و گفت: خانه‌ی این بیمار، سمت شرق است. و گفت: دیروز ماست خورده بود. زن با تعجب به تمام سخنان او پاسخ مثبت داد. مردم هم از دانش او تعجب کردند. ابوعلی سینا هم مات و متحیر ماند و آن قدر صبر کرد تا او کارش را تمام کرد. آن گاه پیش او رفت و پرسید که: این‌ها را از کجا فهمیدی؟ گفت: از آن جا که می‌دانم تو ابوعلی هستی. گفت چطور؟ گفت: وقتی ادرار را به من داد، غبار را روی آستینش دیدم و فهمیدم جهود است و لباس‌هایش کهنه بود؛ فهمیدم خدمتکار است و چون جهود، خدمتکاری مسلمان نمی‌کند، فهمیدم خدمتکار اوست. قطره‌ای ماست را دیدم روی لباس او چکیده، فهمیدم با آن لباس ماست خورده و کمی هم به بیمار داده. خانه‌ی جهودان هم در مشرق بغداد است؛ فهمیدم که خانه‌ی او هم در شرق است. ابوعلی پرسید: همه‌ی این‌ها قبول، مرا چگونه شناختی؟ گفت: امروز خبر رسید که ابوعلی از علاءالدوله فرار کرده است؛ فهمیدم به این جا می‌آید. از طرف دیگر، جز ابوعلی سینا، این سوالات به ذهن هیچ کس نمی‌رسد. گزیده‌ی رساله‌ی دلگشا، زاکانی، به اهتمام سید ابراهیم نبوی، ص ۹۸ و ۹۹. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
طنزی از رساله‌ی دلگشای عبید زاکانی 😂😂 خدا دهقانی در اصفهان، به در خانه‌ی خواجه بهاءالدین صاحب‌دیوان رفت و به دربان گفت: به اربابت بگو بیاید که خدا بیرون خانه نشسته و با تو کار دارد. خواجه، او را احضار کرد و پرسید: خدا تویی؟ گفت: بله. خواجه پرسید: چطور خدا شدی؟ گفت: من دهخدا و باغ‌خدا* و خانه‌خدا بودم؛ آدم‌های تو، دِه و باغ و خانه‌ی مرا به زور از من گرفتند، فقط خدا ماند. *باغ‌خدا: مالک و صاحب باغ. گزیده‌ی رساله‌ی دلگشا، عبید زاکانی، به اهتمام سید ابراهیم نبوی، ص ۷۹. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303
طنزی از رساله‌ی دلگشای عبید زاکانی خلعت خاص روز عید، سلطان محمود به هر کس خلعت می‌داد. وقتی نوبت طلحک رسید، گفت پالانی بیاورند و به او بدهند. چنان کردند. وقتی مردم خلعت پوشیدند، طلحک نیز پالان را روی دوش گرفت و به مجلس سلطان آمد و گفت: ای بزرگان، ببینید سلطان چقدر به من علاقه دارد که به تمام شما خلعت از خزانه داد، اما لباس مخصوصش را از تن درآورده و به من هدیه کرده است. گزیده‌ی رساله‌ی دلگشا، عبید زاکانی، سید ابراهیم نبوی، ص ۸۹. https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303