حکایتی از بوستان سعدی
گمشدن کودک
همی یادم آید ز عهد صِغَر
که عیدی برون آمدم با پدر
به بازیچه، مشغول مردم شدم
در آشوب خلق، از پدر گم شدم
برآوردم از هول و دِهشت خروش
پدر، ناگهانم بمالید گوش
که: ای شوخچشم، آخرت چند بار
بگفتم که: دستم ز دامن مدار؟
به تنها نداند شدن طفل خُرد
که مشکل توان راه نادیده بُرد
تو هم طفل راهی، به سعی ای فقیر
برو دامن راهدانان بگیر
مکن با فرومایه مردم نشست
چو کردی، ز هیبت فروشوی دست
به فِتراکِ پاکان درآویز چنگ
که عارف، ندارد ز دریوزه ننگ...
لغات:
صغر: کوچکی، کودکی.
دهشت: ترس.
گوش مالیدن: تنبیه کردن.
شوخچشم: بیشرم، گستاخ.
به تنها: تنهایی.
نداند: نتواند.
شدن: رفتن.
هیبت: بزرگی، شکوه.
دست فرو شستن: کنایه از صرف نظر کردن.
فتراک: تَرکبند، تسمهای که از پیش و پس زین اسب آویزند.
دریوزه: درخواست، سوال.
کلیات سعدی، بوستان، باب نهم در توبه و راه صواب، ص ۳۸۹.
#بوستان_سعدی
#گمشدنکودک
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303