داستان کوتاه📚📚📚
یک دست صدا ندارد
یک روز پسر کوچکی، قصد جابهجا کردن سنگ بزرگی را داشت؛ اما هر قدر سعی میکرد، قادر نبود حتی کمترین تکانی به آن سنگ بدهد.
پدرش که از نزدیک او رد میشد، ایستاد و زمان کوتاهی، تلاش بدون نتیجهی او را نظاره کرد. سپس به او گفت: پسرم، حواست را جمع کن و ببین از تمام قدرتت بهره میبری یا نه؟
پسربچه، با کلافگی گفت: بله پدر. پدر در کمال آرامش گفت: نه، استفاده نمیکنی. تو هنوز، از من کمک نخواستهای.
لطفاً ملانصرالدین نباشید، سلیمانی، ص ۱۱۸.
#داستان_کوتاه
#یکدستصداندارد
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303