داستان کوتاه📚📚📚
فقط یک ساعت
مردی دیروقت، خسته و عصبانی، از سر کار به خانه باز گشت. جلوی در، پسر شش سالهاش را دید که در انتظار او بود.
- بابا سلام. یه سوال میتونم بپرسم؟
- سلام پسرم. بله، حتماً.
- بابا، شما برای هر ساعت کار، چقدر پول میگیری؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد: چرا چنین سوالی میکنی؟
- فقط میخوام بدونم. لطفاً بگید.
- اگر باید بدونی، خب میگم؛ ده دلار.
پسرک، در حالی که سرش پایین بود، آهی کشید. سپس به پدرش نگاه کرد و گفت: میشه لطفاً پنج دلار به من قرض بدید؟
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت: اگه دلیلت برای پرسیدن این سوال، فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباببازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو. فکر کن و ببین که چرا این قدر خودخواهی؟ من هر روز، سخت کار میکنم و برای چنین رفتارهای کودکانهای وقت ندارم.
پسر کوچولو، سرش را پایین انداخت؛ آرام به اتاقش رفت و در را بست. مرد، نشست و باز هم عصبانیتر شد و به خودش گفت: چطور به خودش اجازه میده که برای گرفتن پول، از من چنین سوالی بپرسه؟
(پایان داستان فردا)🌹🌹🌹
تو تویی؟ آرمیون، ص ۱۰۲ و ۱۰۳.
#داستان_کوتاه
#یک_ساعت
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303