گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای علی میراحمدی
🔹صفحه ٨۴_٨٢
#پارت_سی_و_چهارم 🦋
((دوره آموزشی))
من تازه #دوره_آموزشی را پشت سر گذاشته و وارد واحد #اطلاعات_عملیات شده بودم.
یک روز یکی از هم دوره های آموزشی که در #یگان_زرهی بود، برای دیدن محمد حسین به واحد ما آمد.
می خواستند راجع به مسائلی پیرامون موقعیت منطقه باهم صحبت کنند.
من با آن بنده خدا از قبل آشنایی داشتم و فکر می کردم که او از من پایین تر است، خیلی راحت کنارشان نشستم و به حرف هایشان گوش دادم؛ بدون اینکه به این مسئله فکر کنم شاید آنها صحبت خصوصی داشته باشند.
بنده خدا حرف هایش را زد و رفت.
محمد حسین با ناراحتی 😔از جایش بلند شد و با تندی 😠به من گفت: «شما هنوز نمی دانی وقتی دو نفر دارند با هم صحبت #محرمانه می کنند، نباید حرف هایشان را گوش دهی؟
شاید این بنده خدا می خواست حرف های شخصی و خصوصی بزند و دوست نداشت کسی از مطالبش با خبر شود.
شما نیروی اطلاعاتی هستید؛ خودتان
می دانید که بعضی مسائل محرمانه است و لازم نیست همه از آن با خبر شوند.»
بعد از کنار من رفت. او خیلی ناراحت شده بود و البته حق هم داشت، با اینکه عصبانی بود و برخورد تندی با من کرد، اما اصلا دلگیر نشدم، چون می دانستم به خاطر خودش نیست، بلکه ملاحظه کاری را که باید انجام شود، می کند.
من بعد از آن قضیه خیلی فکر کردم. واقعا درست می گفت و این درس خوبی برای من شد، زیرا در #دوره_آموزشی به ما می گفتند هرکسی فقط باید به اطلاعاتی که به او داده می شود، آگاه باشد و حق کنجکاوی در سایر مسائل را ندارد.
آن روز محمد حسین با برخورد بجایش این درس را در ذهن من ماندگار کرد.
💠عارفان با عشق عارف می شوند
بهترین مردم معلم می شوند
💠#عشق با عارف مکمل می شود
هر که عاشق شد معلم می شود
((جزیره مینو))
محمد حسین همیشه سعی داشت تا آنجا که امکان دارد بچهها را در زمینه های مختلف کار آزموده کند و از هر فرصتی برای این کار استفاده می کرد.
#رانندگی یکی از مسائلی بود که ایشان خیلی روی آن تأکید داشت.
یادم است زمانی که در #جزیره_مینو بودیم، من تازه رانندگی یاد گرفته بودم.
آن روز قرار بود تعدادی از بچه ها، از جمله محمد حسین به شهر بروند.
مقر اطلاعات در #جزیره بود.
به همین خاطر یک نفر باید آن ها را به شهر می رساند.
من تازه از مرخصی آمده بودم. محمد حسین رفت پیش #راجی و از او خواست تا مرا برای رساندن بچه ها بفرستد.
خیلی تعجب کردم، چون همان موقع چند نفر راننده در مقر بودند و قرار هم بود به شهر بروند، ولی با این حال محمد حسین مرا انتخاب کرد.
خودش هم تا رسیدن به مقصد کنار دستم نشست. آنجا بود که متوجه منظورش شدم.
در طول مسیر نکات مختلف رانندگی
را به من گوشزد می کرد و چون برای اولین بار بود که خارج از محدوده همیشگی رانندگی می کردم، ترسم ریخت
واعتماد به نفس پیدا کردم.
این یکی از روش های آموزشی او بود. سعی می کرد بچه ها روی پای خودشان بایستند ودر عین حال نیروهای کارآمدتری برای جبهه ساخته شود. 👌
ایشان در برخوردها ومعاشرت های معمول به مسائل کوچکی توجه می کرد
که شاید خیلی از آن ها برای ما پیش پا افتاده بود، اما با توجه به ظرافت و دقّت نظری که داشت، هیچ چیز هر چند کوچک از نظرش پنهان نمی ماند.
💠قیامت که از بازار مینو نهند
منازل به اعمال نیکو نهند
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
#قسمت_چهل_و_هفتم 🦋
در فکر فرو رفته است و آرام با دست به زانو می کوبد. می گوید از کجا شروع کنم و چه بگویم که حق شایستهٔ این بزرگوار از زبان حقیری مثل من ضایع نشود؟
لبش از بغضی مانده در گلو می لرزد و می گوید حاج#حمید_شفیعی هستم.
آن موقع #فرمانده گردان بودم.
در خانه #شهید_ناصر_فولادی بود که با او آشنا شدم، آن روزها بچّههای حزب اللّهی جمع شدند در کلاس قرآنی که علی آقا دایر کرده بود.
یک شب که توفیق پیدا کردم، رفتم و حرفهای ایشان را شنیدم.
همان یک بار تأثیر صد سال عبادت به من دست داد. فهمیدم خودش است. 👌
از آن پاشنه کشیده هایی که تا آخر می گوید "یا حسین“!!
مدّتی از این آشنایی می گذشت که جنگ گسترش پیدا کرد. حالا ما داریم روز به روز چهرهٔ واقعی ایشان را می شناسیم. 👌
البته من که لایق شناسایی چنین بزرگانی نبودم، فقط دیدم.
آن زمان جزیرهٔ مینو بودیم.
#خدا رحمت کند" آقا #مصطفی_موحدی را".
او عصر ها تیر بار کالیبر پنجاه را بر می داشت، و به دوش می انداخت و حرکت می کرد.
خیلی قوی بود. من هم مهمّات را بر می داشتم و با هم می رفتیم در مسیر اروند که آن موقع ستون پنجم سعی می کرد با شنا به این طرف بیایید و ضربه بزند.
روزی طبق معمول با برادر موحدی برای کنترل سنگرها و مسیر رفتیم که دیدم علی آقا هشت - نه نفر از بچّهها را دور خودش جمع کرده است و برایشان #قران می خواند.
برادر موحدی رفت تیربار را کار بگذارد. من گفتم به جمع صمیمی بچّهها عرضِ ادبی بکنم. نرسیده به بچّهها دیدم پوست هندوانهٔ بزرگی به زمین افتاده. تعجّب کردم؛ 🤔
چون آن زمان تدارکات به این سادگیها نبود که بتوانند هندوانه به #جزیره بیاورند.
سلامی و گفتم : «بچّه ها خیر است! هندوانه از کجا رسیده؟»
گفتند : « از دعای علی آقا.»
بعد تعریف کردند : « کلاس قرآن علی آقا که تمام شد، هر کس هوس چیزی کرد؛
امّا علی آقا گفت : « در این گرما اگر خدا برساند، فقط یک هندوانهٔ خنک می چسبد.»
چند دقیقه ای نگذشته بود که چشم یکی از بچّهها به هندوانهٔ بزرگی در آب نهر افتاد.
اول فکر کردیم پوست هندوانه است؛ امّا وقتی با تکّه چوبی آن را از نهر بیرون آوردیم، دیدیم هندوانه ای با هفت_هشت کیلو وزن است.
به محض اینکه علی آقا هندوانه رو دید.....
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman